از وزارت خارجه تا ریاستجمهوری؛ صادق قطبزاده خواست این فاصله را در دو ماه بپیماید؛ اما با کسب ۴۸۵۴۷ رای در جایگاه آخر نامزدهای انتخابات نشست و وقتی وزارت خارجه را هم واگذار کرد، خانهنشین شد و منتقد. انتقادات صریحاش در مناظرهای تلویزیونی در ۱۶ آبان ۱۳۵۹، به بازداشت او انجامید که ساعاتی بیشتر طول نکشید. اما دستگیری او در ۱۷ فروردین ۱۳۶۱ به اتهام کودتا علیه جمهوری اسلامی و تلاش برای ترور خمینی به اعدام او در ۲۴ شهریور همان سال منتهی شد. اردشیر هوشی در بخش چهارم و آخر گفتوگو با تاریخ ایرانی، از واپسین ارتباطات خود با دوست دیرینش میگوید:
ماجرای کاندیداتوری قطبزاده در نخستین انتخابات ریاستجمهوری چه بود؟
به او گفتم: «نکن، رأی نمیآوری. این انتخابات زمینت میزند. حتی پنجاه هزار رای هم نمیآوری»، اما گوش نکرد. تحریکش کرده بودند که حتماً در انتخابات شرکت کند. من هم وقتی دیدم در تصمیمش مصمم است با تمام توان کمکش کردم. حتی ساختمان شرکتم ستاد انتخاباتی ایشان بود. اما در نهایت بنیصدر انتخاب شد و سلامتیان را برای نخستوزیری کاندیدا کرد.
اختلاف بنیصدر و قطبزاده بعد از انتخابات ریاستجمهوری شروع شد؟
نه قبلش هم بود…
این اختلاف بر سر چه بود؟
بنیصدر معتقد بود قطبزاده میخواهد قلدری کند. قطبزاده هم به طعنه میگفت «بنیصدر مرکز عالم است!»
بعد از انتخابات ریاستجمهوری چه اتفاقی برای قطبزاده افتاد که منزوی شد؟
وقتی امام در خارج بود رابطهاش با بنیصدر، حبیبی، قطبزاده و یزدی و… خیلی نزدیک بود. اما وقتی وارد ایران شد، روحانیون دورش را گرفتند و به نوعی بچههایی را که همراه ایشان از خارج آمده بودند ایزوله کردند. از طرفی قطبزاده رشید بود، به دل ماجرا میزد. مثلاً با کراوات و ادکلنزده به جلسات شورای انقلاب میرفت. به اعتقاد من واکنش قطبزاده به سه مسئله موجب منزوی شدنش شد: اول مخالف او با ماجرای گروگانگیری بود. آن زمان گروگانگیری به مسئله اصلی ایران تبدیل شده بود و نمایندگان گروههای مختلف برای حل این مسئله به ایران میآمدند. درست در همین حین قطبزاده در آن مناظره جنجالی نطق بسیار تندی علیه افشاگریهای دانشجویان اشغالکننده سفارت کرد. گفت: «این آقایان مهر سفارت دستشان است، اینها یا از تودهایهای سابقاند و یا تحت تاثیر نظریات مارکس و لنین. هر چه میخواهند مینویسند بعد هم مهر سفارت را پای آن میزنند.» یا در نطقی که قرار بود بنیصدر برای تبلیغات ریاستجمهوریاش در میدان آزادی ایراد کند، از بس که او را هو کردند، اصلاً جرات نکرد در مخالفت با گروگانگیری صحبت کند، اما قطبزاده هم در تلویزیون و هم در هر مصاحبههایی که انجام میداد میگفت: این کار، کار روسهاست.
دومین مساله ماجرای طبس بود. قطبزاده اعتقادی به این حرفهایی که الان هم در مورد ماجرای طبس میزنند، نداشت، اما ما مدرکی برای اثبات آن نداشتیم. بنیصدر هم میگفت داستانهایی که در این باره گفته میشود محلی از اعراب ندارد. میگفت «ما رفتیم طبس و هواپیماهای آمریکایی را منهدمشده دیدیم.» به هر حال این ماجرا در آن زمان معما شد.
مساله آخر مخالفت علنی قطبزاده با جنگ بود. قطبزاده در واقع پیش از آغاز جنگ از نیت عراقیها برای تجاوز به خاک ایران مطلع شده بود. نبیه بری، رئیس مجلس لبنان، به ایران آمد و اطلاعاتی همراه خود آورد مبنی بر اینکه دونالد رامسفلد، وزیر دفاع آمریکا به ملاقات صدام حسین رفته و عراقیها در حال طراحی جنگ علیه ایران هستند. بری این اطلاعات را تحویل قطبزاده داد. قطبزاده هم این مساله را به آقای خمینی اطلاع داد. آقای خمینی گفت: عراق جرات چنین اقدامی ندارد.
تقریبا قبل از عید سال ۵۹ که قطبزاده هنوز در وزارت خارجه بود یکبار محمود دعایی، سفیر وقت ایران در عراق، به ایران آمد و در جلسهای در وزارت خارجه که اتفاقا بنده و حسن حبیبی هم در آن حضور داشتیم، خیلی پریشان گفت [نقل به مضمون]: «صدام من را احضار و پیغامی برای آقای خمینی فرستاده است مبنی بر اینکه ما ۱۵ سال مهماندار شما بودیم و اولین کشوری هستیم که انقلاب ایران را به رسمیت شناختیم. به علت گروگانگیری مدام ما را تحریک میکنند که علیه ایران اقداماتی انجام دهیم. (رامسفلد آن زمان به عراق رفته و این کشور را علیه ایران تحریک کرده بود) از طرفی ایران شیعیان عراق را تحریک میکند که لولههای نفت را منفجر کنند. ما نگران وقوع جنگ بین دو کشور هستیم. اگر اجازه بدهید خود من برای مذاکره به تهران بیایم اگر نمیپذیرید هیاتی از جانب شما به عراق بیاید و یا ما هیاتی به ایران بفرستیم…» در آن جلسه بر سر این موضوع بحث شد و در نهایت تصمیم بر این شد که آقایان بازرگان و بهشتی به عنوان نمایندگان شورای انقلاب همراه با آقای دعایی خدمت آقای خمینی برسند و زمینه بهبود روابط با عراق را فراهم کنند.
این سه نفر میروند خدمت آقای خمینی و مطالبی را که صدام گفته بود به ایشان انتقال میدهند. آقای خمینی پس از شنیدن پیغام صدام میگوید «اهمیتی ندهید.» بهشتی میگوید «ما به علت گروگانگیری روابطمان با کل دنیا به هم خورده، تجهیزات نظامیمان هم به طور کل آمریکایی است اگر جنگی رخ دهد با این شرایط توان مقابله نخواهیم داشت.» بازرگان هم از اوضاع درهم ریخته ارتش میگوید و اینکه همه سران آن اعدام شدهاند و با چنین ارتشی نمیتوان وارد جنگ شد. آقای خمینی باز میگوید: «اهمیتی ندهید.» بعد هم بلند میشود که از اتاق خارج شود. آقای دعایی با حالتی مستاصل میگوید «جواب صدام را چه بدهم.» باز آقای خمینی میگوید: «عرض کردم که اهمیت ندهید.» بعد از سه روز هم ایشان در یک نطق تلویزیونی صدام را با عنوان «صدام یزید» خطاب کرد و…
قطبزاده به شدت با جنگ مخالف بود حتی آقای خمینی قصد داشت سمتی در امور جنگ به ایشان بدهد اما نپذیرفت. در مجلس هم علیه قطبزاده خیلی سخنرانی شد، بخصوص آقای فخرالدین حجازی نماینده مشهد سخنرانی خیلی تندی علیه قطبزاده کرد. همه اینها باعث شد که رای کمی در انتخابات ریاستجمهوری بیاورد. نزدیک به پنجاه هزار رأی. به او گفتم: «دیدی!» صدایش در نیامد. گفتم: «تو در این انتخابات وعده دادی که راه کربلا را باز میکنم. بابا مردم این حرفها را باور نمیکنند. ما با صدام حسین داستان داریم.»
زمانی که قطبزاده دیگر سمتی نداشتند، رابطهتان کمرنگ نشد؟
نه همدیگر را میدیدیم. خانهاش نزدیک خانه ما بود. من شبها تا ساعت ۳-۲ پیش ایشان بودم. بعد از مسالۀ جنگ یک عدهای دور قطبزاده را گرفتند. من مرتب با او درگیر بودم که آقا مواظب باش…
چه افرادی دورش را گرفته بودند؟
یکسری از بازنشستههای ارتش رژیم شاه و روحانیونی که زیاد معروف نبودند مثل حجازی و مهدوی دورش را گرفته بودند. اول میخواست با آنها مجله یا روزنامهای به نام والعصر دربیاورد. به او میگفتم: «صادق مواظب باش، پوست خربزه زیر پایت نیندازند.» یکسری مسائل را از من مخفی میکرد. اما من میفهمیدم و همیشه هوایش را داشتم. شایعات هم علیه او شدت گرفته بود که با آمریکاییها ارتباط دارد، مسائل اخلاقی دارد و حرفهای بسیاری از این دست. قطبزاده زمانی که سرپرست رادیو تلویزیون و بعد وزیر خارجه بود، شبها یا در ساختمان تلویزیون و وزارت خارجه میخوابید با به منزل برادرش میرفت. خودش خانه نداشت. بعد از اینکه خانهنشین شد، خانهای در نیاوران در اختیارش گذاشتند به اضافه چهار محافظ شخصی. در این زمان قطب تقریباً خانهنشین شده بود. از خانه که بیرون میآمد، پنج شش موتورسوار دنبالش راه میافتادند و شعار میدادند: «نفرین هر آزاده، بر صادق قطبزاده» این بیچاره اصلاً نمیتوانست جایی برود.
وقتی شما به دیدنش میرفتید، مشکلی برایتان پیش نمیآمد؟
نه ما جزو [خنده] دوستان اولیه بودیم.
در دوره خانهنشینی به دیدن آیتالله شریعتمداری هم رفت؟
نه ولی قبل از آن یک بار که به قم رفتیم خدمت آقایان گلپایگانی، مرعشی و شریعتمداری رسیدیم.
نظرش راجع به امام تغییر کرده بود؟
میگفت «امام را دوره کردهاند. امام دنبال جنگ نبودند.» دوروبریهای امام را خیلی در این ماجرا مقصر میدانست. یک شب به اتفاق دکتر کارگشا خانه قطبزاده بودیم. بحثی بین ما پیش آمد و انتقادی به آقای خمینی شد. یکباره قطبزاده عصبانی شد که «شما نمیدانید امام کیست. امام کسی است که ۲۵۰۰ سال سلطنت را از این مملکت جمع کرد. بلند شوید بروید.» ساعت ۲ نیمه شب ما را از خانهاش بیرون انداخت. فدایی آقای خمینی بود. آقای خمینی برایش خطبه فرزندی خوانده بود. مدام به خانه آقای خمینی رفتوآمد میکرد. باورتان نمیشود آقای خمینی را میپرستید. اصلاً اصطلاح «خط امام» را قطبزاده باب کرد. میگفت این شخص در خط امام نیست یا آن یکی هست. تا این را گفت گفتم «میدانی چه کردی؟! از فردا باب میشود که این در خط امام است آن در خط امام نیست. بعد همه هفتخط میشوند. یادت باشد تو کردی.»
بیشتر چه کسانی را مقصر میدانست؟
حزب جمهوری اسلامی. در همان مناظره جنجالی [آبان ۵۹] با آقای مبلغی اسلامی، قائممقام سرپرست رادیو تلویزیون حرفی علیه حزب جمهوری اسلامی زد که برایش خیلی گران تمام شد. گفت: «کثیفترین و مفتضحترین حزبی که تا به حال در ایران وجود داشته حزب جمهوری اسلامی است.» من شب به دیدنش رفتم، گفتم: «این حرف کار دستت میدهد.» گفت: «چهطور؟» گفتم: «چون دستور تأسیس این حزب را امام صادر کرده، آن وقت تو میگویی کثیفترین و فاسدترین حزب…!» گفت: «هر کسی دستور داده باشد، این حزب کثیفترین است…» به خانه آمدم. صبح خبردار شدم که دستگیر شده است.
بعد از آزادی چه اتفاقی افتاد؟
مهمترین اتفاق این بود که ما به پاساژ دستمالچی در بازار بزرگ رفتیم. قرار بود قطبزاده در آنجا سخنرانی کند و علت دستگیریاش را بگوید. کریم دستمالچی هم مثل ما جزو هیات اجرایی جبهۀ ملّی در اروپا بود. منتها هم میخواست در جبهه شریعتمداری باشد و هم در جبهه آقای خمینی. اما خب یک ضربالمثل آلمانی میگوید در آن واحد نمیتوان در دو سالن رقصید. خلاصه، دیدیم جلوی در پاساژ یک عده از لاتولوتهای بازار، گروه آقای لاجوردی و گروههای مختلفی جمع شدهاند و هنوز سخنرانی شروع نشده شعار میدادند: «کریم دستمالچی بیچارهات میکنیم… کریم دستمالچی آوارهات میکنیم، نفرین هر آزاده بر صادق قطبزاده و…» آقای اشراقی، داماد آقای خمینی هم با قطبزاده بود. آقای اشراقی از قطب خواهش کردند که از سخنرانی صرفنظر کند و خود ایشان به جای قطب سخنرانی کند. خلاصه، آقای اشراقی سخنرانی و ماجرا را رفع و رجوع کرد.
قطبزاده پس از دستگیری به جرم تصمیم برای بمبگذاری در بیت امام، در اعترافات تلویزیونیاش از فردی به نام مهدی مهدوی نام میبرد که در جریان همه ماجراها بوده، شما ایشان را میشناختید؟
من اصلا مهدوی را نمیشناختم. یک روز خانه قطبزاده بودم دیدم یک روحانی با یک دسته رز قرمز به دیدنش آمد. از قطبزاده پرسیدم که این کیست. گفت: «این را آقای خلخالی گرفته بود، میخواست پدرش را در بیاورد اما صادق طباطبایی زنگ زد، من هم با خلخالی تماس گرفتم که بابا دست از سر این آدم بردار.» صادق طباطبایی به قطبزاده گفته بود که مهدوی دوستش است و چون میانه خلخالی با طباطبایی خوب نبود از قطبزاده خواسته بود که برای آزادی او وساطت کند. گویا به خاطر ارتباط با یک خانم دستگیرش کرده بودند. به قطبزاده گفتم: «صادق تو اینقدر سادهای که حساب ندارد. اینها مگسان گرد شیرینیاند.» خلاصه، از آن زمان پای مهدوی به خانه صادق باز شد و مدام به آنجا میآمد. یک روز، عاشورا، دیدم دو دختر هم همراه خودش آورده. گفتم: «صادق اینها کیاند؟» گفت: «آقای مهدوی گفته اینها دخترخالههایم هستند. با هم مراسم روضهخوانی بودیم، بعد هم به اینجا آمدیم.» من دیدم اصلا سر و وضعشان به اینکه دخترخاله مهدوی باشند نمیخورد. خلاصه، کمی ماندند بعد هم رفتند. گفتم: «ببین صادق! تو زن نداری، اینها هم هر روز یکی را به اینجا میفرستند… مواظب باش. من نمیگذارم دیگر اینها به اینجا بیایند.» گفت: «اصلاً از این به بعد تو مسئول این چیزها باش خودت اجازه نده که دیگر هیچ کدام از اینها به اینجا بیایند.» بر همین اساس به مهدوی گفتم اگر قرار است به خانه صادق بیاید حق ندارد هیچ خانمی را همراه خود بیاورد. او هم به این بهانه که ورزشکار است، خواست طوری وانمود کند که در موردش اشتباه فکر کردهام. در طبقه پایین خانه صادق یک استخر و یک میز پینگپونگ بود به بهانه اینها باز هم رفتوآمدهایش ادامه داشت.
دوباره به قطبزاده گفتم: «صادق من از این خوشم نمیآید.» گفت: «بابا اینها طرفداران آقای شریعتمداریاند.» گفتم: «طرفداران شریعتمداری فاسدند؟! این آدم فاسد است، از رفتارش مشخص است. دنبالش نباش.» از طرفی به صادق طباطبایی هم گله کردم که چرا مهدوی را به قطبزاده معرفی کرده. منتها هم صادق طباطبایی و هم قطبزاده هر دو نشست و برخاست با روحانیون را دوست داشتند. یک روز هم علیرضا حجازی به همراه یک روحانی به نام سدهای آمدند. سدهای فرشفروش بود. در کمال تعجب دیدم زنجیر طلایی به گردنش آویخته. به صادق گفتم: «این دیگر کیست؟! چرا زنجیر طلا گردنش کرده؟!» گفت آمده که در مورد فرش صحبت کند. گفتم اینقدر ساده نباش. خلاصه آنقدر در گوشش خواندم که کمی این افراد را از دور خودش جمع و جور کرد. بعد که برای دیدن همسر و فرزندانم به آلمان رفتم، باز پای این دست افراد به خانهاش باز شد.
چرا خانوادهتان را به آلمان فرستاده بودید؟
چون اوضاع خیلی به هم ریخته بود. درست در همین زمان بمبگذاری در دفتر حزب جمهوری اسلامی اتفاق افتاده بود و چند هفته بعد هم کریم دستمالچی را اعدام کردند. در این فاصله دو بار به خانه ما ریختند و شروع کردن به زیرورو کردن خانه. این مسائل که پیش آمد، من فکر کردم که همسر و فرزندان من ایرانی نیستند، اگر بمانند ممکن است به همین بهانه مشکلی برایشان پیش بیاید. فکر کردم که برای مدتی به آلمان بفرستمشان.
از آلمان با قطبزاده در ارتباط بودید؟
بله. یک دفعه زنگ زد که «آقای مهدوی برای چکآپ به فرانکفورت آمده، کمکش کن.» گفتم: «من هامبورگ هستم، نمیتوانم در فرانکفورت برایش کاری انجام دهم. بگو به هامبورگ بیاید.» خلاصه، این فرد بلند شد آمد هامبورگ. من او را به مسجد هامبورگ بردم و به آقای مقدم، امام جماعت این مسجد، معرفیاش کردم. سفر این فرد به هامبورگ درست مصادف با جشنی در آلمان شد – فکر میکنم کریسمس بود – من در کمال تعجب دیدم، این آقا هم در جشن شرکت کرد و ابایی هم از شوخی با دخترها و خوردن مشروب ندارد. در حالی که در ایران و حتی در آلمان هم معمم بود. اما وقتی در آلمان میخواستیم بیرون برویم لباس معمولی میپوشید. بلافاصله به قطبزاده زنگ زدم گفتم: «صادق تو چطور این آدم را میشناسی؟ این خیلی حقهبازه!» هرچه دیده بودم برایش گفتم. گفت: «میدانم، اما از ما خواسته کمکش کنیم، خب باید کمکش کنیم، چکآپش را انجام بدهد.» خلاصه، کمکش کردم چکآپش را انجام داد.
بعد از مدتی اقامتش تمام شد. صادق زنگ زد که «برو اقامتش را پانزده روز دیگر تمدید کن.» من سالها آلمان زندگی کرده بودم و آشنایان فراوانی در آنجا داشتم. آن زمان شخصی به نام هرمن اشمیت فرماندار زیگن بود. به دیدار ایشان رفتیم و پانزده روز دیگر تمدید گرفتیم. ولی در کل مهدوی آدم مرتبی نبود. در آلمان هم خیلی به او مشکوک شدم. چون مدام با پسر جوانی قرار میگذاشت و با هم بیرون میرفتند، اینکه این پسر که بود و به کجا میرفتند، برایم معلوم نشد. بعد هم که دیگر به ایران رفت و دستگیرش کردند در اعترافاتش گفت: «مهندس هوشمند [اسم من را هم درست بلد نبود] من را به دیدار هلموت اشمیت، صدراعظم آلمان برد.» [خنده]
وقتی دستگیر شد شما کجا بودید؟
وقتی هنوز در آلمان بودم. خواهرم زنگ زد که فرزندش در پاریس میخواهد ازدواج کند. چون خودش نمیتوانست به پاریس برود. از من خواست که حتما من از جانب او در این مراسم شرکت کنم. اول نپذیرفتم، گفتم: «بابا بنیصدر الان به پاریس آمده، من پایم را به آنجا بگذارم به محض اینکه به ایران برگردم، میگویند رفتی با بنیصدر ساختی و…» خواهرم قسم و آیه که «برو عکس هم از مراسم بگیر، اگر بعد حرفی شد عکسها را نشان بده بگو عقد خواهرزادهام بود.» در نهایت کوتاه آمدم و قبول کردم. یکی از وکلای فرانسوی قطبزاده به نام بورگه (که از سالها قبل من را به واسطه قطبزاده میشناخت) وقتی شنیده بود قصد دارم به پاریس بروم با دختر خواهرم تماس گرفته و همراه او به استقبال من در فرودگاه آمده بود. به محض اینکه به فرودگاه فرانسه رسیدم، بورگه خبر داد که قطبزاده دستگیر شده است. گفتم: «مگر میشود؟! برای چه؟» بلافاصله با منزلش تماس گرفتم، شخصی گوشی را برداشت، پرسیدم: «چه خبر شده؟ صادق کجاست؟» گفت: «آقای قطبزاده در حیاط مشغول ورزش هستند. شما تشریف بیاورید اینجا.» هر کس زنگ میزد همین را میگفتند که طرف به خانه قطبزاده برود تا دستگیرش کنند. بعد از دو سه ساعت دیگر برایم مسجل شد که قطبزاده را گرفتهاند. شب در خبرها دیدم که همین مهدوی در تلویزیون ایران در اعترافاتش گفته که «مثلث تهران – ریاض – هامبورگ یعنی قطبزاده – فهد – هوشمند [اسم من را درست نمیگفتند] قصد داشتند طی یک کودتا امام را به قتل برسانند.» بعداً اصلاحش کردند و گفتند هوشی.
بعد چه اتفاقی برایتان افتاد؟
آن زمان مهدی نواب سفیر ایران در آلمان و از رفقایم بود. زمانی که ما در وزارت خارجه بودیم برای سفارت آلمان انتخابش کرده بودیم. من به سراغ ایشان رفتم و گفتم «تکلیف ما چیست؟ من میخواهم به ایران بروم.» گفت: «مگر دیونهای، در این شرایط رفتن ندارد.» من ماندم که با زن و دو فرزند چه کنم، کجا بمانیم. خانه و زندگیام در ایران بود و شرکت تولیدی به نام الکترو کمپوننت ایران داشتم. اما خب در آن شرایط امکان برگشت وجود نداشت. به هر کس هم در ایران زنگ میزدم تا میفهمید من هستم از ترس فورا قطع میکرد. با برادرم تماس گرفتم قطع کرد. با محمدحسین اسلامی که وزیر پست و تلگراف دولت بازرگان و آن زمان شریکم بود تماس گرفتم. او هم قطع کرد. خلاصه، مجبور شدیم موقتا در یک اتاق ده متری در خانه مادر همسرم ساکن شویم. نزدیک به یک ماه آنجا بودیم. در این مدت آنقدر فکر کرده بودم به اینکه با زن و بچه در این وضعیت بیکاری و بیخانمانی چه کنم که تمام موهای صورتم ریخته بود و جایش لک شده بود. در نهایت در شرکتی در زمینه بازیافت زباله مشغول به کار شدم…
قطبزاده در اعترافات تلویزیونی، میگوید افسری با او تماس گرفته و صحبتش بر سر این بوده که جماران را محاصره کنند. میگوید: «من برای این کار خانه دوستم را که کنار بیت امام بود گرفتم.» از ماجرای این خانه خبر دارید؟
تا آنجایی که من خبر دارم خانه مادر و برادر قطبزاده از سالها پیش در جماران بود. حدود سال ۴۹-۴۸ زمین آن را خریده بودند و بعد خانهای ویلایی در آن ساختند. بعد اصلاً قطبزاده به چه دلیل باید امام را میکشت؟ من نمیدانم در آن مدتی که ایران نبودم چه اتفاقی برایش افتاد. اما یک سری رفتوآمدهایی به خانهاش میشد که قبلا اشاره کردم. فقط یک حسنی که داشت، نمیگذاشت من از ارتباطش با افراد خطرناک خبردار شوم.
در کل آدم بینهایت سادهای بود. اگر ما ترمزش را نمیگرفتیم، ترمزبریده بود. فقط دو نفر بودیم که میتوانستیم متوقفش کنیم: آقای کارگشا و من. یکدفعه به ما گفت «آقا از جان من چه میخواهید؟! بروید بابا. من نمیخواهم با شما کار کنم.» گفتم: «پاهایت را گذاشتی روی شانههای ما رفتی بالا. حالا که رئیس شدی نمیخواهی با ما کار کنی؟!» گفتم: «من میخواهم نجاتت بدهم وگرنه نیاز ندارم که با تو کار کنم. تو ایران نبودی هیچ چیز نمیدانی.» بعد آرام شد. در یکی از مصاحبههایش گفت «حرفه من حکومت عوض کردن است.» گفتم: «مرد حسابی این حرفها چیه میزنی؟ رفتی نشستی در تلویزیون آن حرفها را زدی حالا هم مصاحبه میکنی که حرفهام حکومت عوض کردن است!»
آقای هاشمی در خاطراتش مینویسد که قصد داشته از اعدام قطبزاده جلوگیری کند و وقتی به یکباره خبر اعدام قطبزاده را به او میدهند بسیار متاثر میشود. به نظر شما آیا ایشان میتوانست جلوی اعدام قطبزاده را بگیرد؟
من از آقای هاشمی متنفرم، چون در نطقی گفت ما از مدتها قبل میدانستیم که آقای قطبزاده در منزلش چه کار میکند. خب اگر میدانست و به او علاقه داشت، چرا هیچوقت به دیدنش نرفت بگوید چرا این کارها را میکنی. ما با هم نان و نمک خورده بودیم. همه اینها از آقای هاشمی گرفته تا موسی صدر وقتی به اروپا میآمدند، قطبزاده همه کارهایشان را انجام میداد. چرا هیچ وقت نرفت به قطبزاده بگوید که دور و برت را جمع کن؟! چرا نصیحتش نکرد؟ چرا وظیفه دوستیاش را بجا نیاورد؟ از او استفاده کرد، وقتی استفادهاش تمام شد رهایش کرد.
وقتی شنیدید که اعدام شده چه احساسی داشتید؟
به گمانم حتی مادرش هم به اندازه من متاثر نشد. قطبزاده را دیوانه کردند، ایزولهاش کرده بودند. حتی نمیتوانست از خانهاش بیرون بیاید! خانم جروم بعدها برایم تعریف کرد که شنیده است تیر به پاهای قطبزاده زدهاند و هفت، هشت ساعت جان میداده. الان هم قبرش در ابنبابویه سنگ ندارد. قبر همه آنهایی که اعدام کردهاند، در بالای سر قبر قطبزاده، سنگ دارد اما اجازه ندادند روی قبر قطبزاده سنگ بگذارند. با این جمله میخواهم مسئله قطبزاده را در اینجا خاتمه بدهم که: پشت این قضیه روسها بودند… آنها خیلی با قطبزاده بد بودند. قطبزاده را مفت و مسلم کشتند.