تظاهرات قانون اساسی؛ برگی از رویدادهای انقلاب 1357 ایران

0
418

در بارۀ تظاهرات قانون اساسی در پنجم بهمن ماه 1357 میدان بهارستان که در زمان نخست وزیری زنده یاد دکتر شاپور بختیار برگزار شد، تعبیر و تفسیرهای متفاوتی شده و بسیار هم مدعی شده اند که ترتیب دهنده ی این تظاهرات بوده اند.

تظاهرات طرفداران قانون اساسی میدان بهارستان، یکی از واکنشهای به یاد ماندنی ایرانیان در مخالفت با انقلاب به شمار می رود. بسیاری هم آن حرکت را سرآغاز بیداری خاموش ماندگان و بی تفاوت نشستگان بحساب می آورند و بر این باورند  که اگر اینگونه اقدامات زودتر و به موقع شروع می شد، دست کم می توانست مانع بزرگی برای برنامه ریزان انقلابی باشد که می خواستند، مملکت ما را به سوی تاریکی و جهل و جنون ببرند.

برای روشن شدن چگونگی سامان یافتن این تظاهرات، به عنوان طراح آن که نقش عمده ای هم در برگزاری اش داشتم، جریانات مربوط به این حرکت ضد انقلاب را، برای آگاهی هموطنان علاقمند و ثبت آن در تاریخ انقلاب 1357 شرح می دهم.

*

مقدمه

 در معرکۀ انقلاب، من در سمت مدیر کل امور اجرایی و پیگیری نخست وزیری با سه نخست وزیر پایان رژیم پادشاهی: مهندس شریف امامی، ارتشبد ازهاری و دکتر بختیار همکاری می کردم. در روز بیست دوم بهمن ماه، آخرین نخست وزیر ایران، دکتر شاپور بختیار را از کاخ نخست وزیری به دانشکدۀ افسری مشایعت کردم تا او با هلیکوپتر از کاخ نخست وزیری که می رفت مورد حملۀ شورشیان قرار بگیرد، خارج شود.

دقایق پایانی دولت دکتر بختیار

در آخرین دقایق حضور دکتر شاپور بختیار در کاخ نخست وزیری، از دفترم در عمارت وزیر مشاور در امور اجرای به دفتر کار ایشان رفتم که تعدادی از نزدیکانش در آنجا جمع بودند. دکتر بختیار با دیدن من با نگرانی گفت: آقای معین زاده! قرار بود تیمسار قرباغی برای من هلیکوپتر بفرستد، مدتی گذشته و هنوز خبری از هلیکوپتر نیست، تماس بگیرید و ببینید چه شده! (دلیل پرسش ایشان از من این بود که در دوران نخست وزیری دکتر بختیار، من یکی از رابطین زنده یاد، با بخش هائی از ارتش و فرماندهان نظامی بودم).

در همین هنگام کسانی که در دفتر او گرد آمده بودند، با نگرانی به ایشان یادآور شدند که « آقا» بیشتر از این نباید منتظر ماند، جمعیت دارند به نخست وزیری نزدیک می شوند. اگر تیمسار قرباغی می خواست هلیکوپتر بفرستد، تا الان فرستاده بود!

کسانی که در دفتر نخست وزیری جمع بودند، چون از رسیدن هلیکوپتر مایوس شده بودند، به دکتر بختیار فشار می آوردند که کاخ نخست وزیری را ترک کند که مبادا به دست شورشیان گرفتار شود. بختیار هم تحت تأثیر اصرار توام با نگرانی آنها، نظرشان را پذیرفته و مشغول جمع آوری اسباب و اثاث خصوصی خود برای خروج از کاخ نخست وزیری بود.

من با دیدن اوضاع و احوال گردآمدگان و اصرارشان به خروج دکتر بختیار از کاخ نخست وزیری، پرسیدم:

– می خواهید چطور از اینجا خارج شوید؟ با اوضاعی که پیش آمده، خروج شما از نخست وزیری بسیار خطرناک است.

گفتند: با ماشین ضد گلوله از اینجا می رویم.

گفتم: ماشین ضد گلوله برای حفاظت از تیراندازی است. مردمی که در خیابانها پخش هستند، شما را با ماشین ضد گلوله به آتش خواهند کشید. ماشین ضد گلوله برای چنین روزهائی ساخته نشده است.

دکتر بختیار با شنیدن منطق من سکوت کرد، دیگران هم ساکت شدن. در این میان پرسیدند: به نظر شما چه باید کرد؟

 گفتم: راه چاره این است که نخست وزیر را با یک ماشین معمولی مانند پیکان از اینجا خارج کنیم که کسی متوجه خروجشان نشود. بعد هم ایشان را به یک خانه ای در همین نزدیکی ها ببریم و پنهان کنیم تا سر فرصت به محل امن تری تغییر مکان دهند، و افزودم: اگر مایل باشند، من ایشان را به منزل یکی از بستگانم که در همین حوالی مسکن دارد، می برم تا سر فرصت از آنجا به هر کجا که مایل بودند، بروند.

دکتر بختیار پیشنهاد مرا پذیرفت و آماده بود که با ماشین پیکان من از کاخ نخست وزیری خارج شود. اما خوشبختانه در همین هنگام صدای بالهای هلیکوپتر به گوش رسید و معلوم شد که هلیکوپتر درخواستی نخست وزیر را فرستاده اند.

همگان خوشحال شدند و بیشتر از همه خود من، زیرا از یک مشکل بزرگ و یک وظیفۀ خطیر و دشواری که به گردن گرفته بودم و آخر و عاقبت آن برایم روشن نبود، نجات پیدا کردم.

قرار شد دکتر بختیار را با ماشین به دانشکده افسری که هلیکوپتر در آنجا فرود می آمد، ببریم. در موقع عزیمت، دکتر بختیار عکس، دکتر محمد مصدق را که با خود به نخست وزیری آورده بود، برداشت که ببرد.

من با خنده و شوخی گفتم: جناب بختیار، شما پس از چندین سال عکس دکتر مصدق را به نخست وزیری آورده اید، حالا که اینجا را ترک می کنید، درست نیست که عکس را هم با خود ببرید.

 در این موقع زنده یاد مهندس عباسقلی بختیار گفت: شاپور مثل اینکه معین زاده راست میگه، درست نیست که ما عکس مصدق را هم با خود ببریم.

 مطلب دیگر که گفتنش بی مناسبت نیست، این است که تنها وسائل شخصی که دکتر بختیار با خود به نخست وزیری آورده بود و می خواست با خود ببرد، غیر از عکس مصدق، تعدادی کتاب به زبان فرانسه بود که آنها را هم جمع آوری کرده و در دست گرفته بود که با خود ببرد. وقتی چشمانش با چشمان من تلاقی کرد، گفت:

– آقای معین زاده! این کتابها مال خود من است که می برم! و بعد از لحظه ای درنگ، گفت: اینها را بگیر برایم نگهدار! و من با گفتن چشم! کتابها را از ایشان گرفتم، روی میز گذاشتم و همراهشان از دفتر خارج شدم.

به اتفاق دکتر بختیار و تنی چند از گردآمدگان در دفتر ایشان، به حیاط کاخ نخست وزیری رفتیم. دکتر بختیار همراه عباسقلی بختیار و اگر درست به خاطرم مانده باشد، سرهنگ ضرغام رئیس دفترشان، سوار ماشین ضد گلوله شدند، من هم در جلو و در کنار راننده نشستم و به سمت دانشکده افسری حرکت کردیم.

فاصله ی کوتاه کاخ نخست و زیری تا دانشکده افسرری بدون هیچ حادثه ای طی شد. در محوطۀ دانشکده افسری، هلیکوپتر منتظر نخست وزیر و آماده ی حرکت بود.

دکتر بختیار با من و راننده خداحافظی کرد و به اتفاق پسر عموی خود و رئیس دفترشان سوار هلیکوپتر شدند و پس از دقایقی آنجا را ترک کردند. من هم سوار ماشین نخست وزیر شدم و به کاخ بازگشتم. کاخی که دیگر هیچکس در آنجا حضور نداشت.

به دفترم رفتم تا وسائل شخصی خودم را بردارم و از آنجا خارج شوم. در همین هنگام مامور حفاظت سازمان اطلاعات و امنیت کاخ نخست وزیری، به دفترم آمد و از من کسب دستور کرد، اینکه تکلیف او چیست؟ بماند یا برود؟

 با اوضاع و احوالی که پیش آمده بود، دیدم ماندن او در کاخ نخست وزیری، بخصوص وقتی که حتی نگهبانان کاخ نیز آنجا را ترک کرده بودند، به هیچ وجه صلاح نیست. از اینرو، گفتم دفتر حفاظت را قفل کنید و بروید. بودن شما در اینجا، با اوضاع و احوالی که پیش آمده هیچ مشکلی را حل نمی کند، جز اینکه ممکن است جانتان هم به خطر بیفتد.

و، این چنین بود که آخرین نخست وزیر نظام پادشاهی ایران، مسند خود را ترک کرد و رفت! و من هم با دنیائی از غم و اندوه کاخ نخست وزیری را ترک کردم.

در واقع من آخرین نفری بودم که آخرین نخست وزیر کشورمان را از کاخ نخست وزیری تا دانشکده افسری، بدرقه کردم تا بتواند جان خود را از دست شورشگران انقلابی، نجات دهد.

خود من هم آخرین نفری بودم که کاخ نخست وزیری را در پایان نظام پادشاهی پارلمانی ایران ترک کردم. تا هموطنان غیور انقلابگرمان، کاخ صدرالعظمی کشورمان را تقدیم فلسطینی ها کنند که تا بر مسند دهها نخست وزیر نامدار و میهن دوست کشورمان، فردی بنام « هانی الحسن»، نماینده ی سازمان فلسطینی فتح بنشیند! سازمانی که پیش از انقلاب اسلامی، یکی از جیره خواران حکومت پادشاهی ایران بود. سازمانی که پیش و هنگام و پس از انقلاب ۱۳۵۷، چریک هایش، یار و یاور انقلابگران غیور میهنمان بودند! حامی انقلابگرانی که تا آخرین روزها هم واقعیت ها را به مردم خوشباور ایران نگفته بودند که برای کی و برای چی مردم را به انقلاب کردن کشیده بودند!!

فراموش شدنی نیست! که پس از پیروزی انقلاب، کاخ نخست وزیران ایران را انقلابگران و در رأس آنها آخوند خمینی، در اختیار « هانی حسن» نمایندۀ سازمان فلسطینی فتح قرار دادند تا بتواند با خیال آسوده، اسناد و مدارک کمکهایی که رژیم پادشاهی ایران به سازمان فتح و رهبر آن، یاسر عرفات کرده بود، جمع آوری کند و از میان ببرد، تا مبادا اسرار رابطۀ این سازمان دو دوزه باز با رژیم پادشاهی ایران به دست افراد نا اهل بیفتد و اسرار پنهان این سازمان فتنه برانگیز منطقه و کشورهای اسلامی بر ملا گردد.

یادم هست،‌ زمانی که در لبنان رئیس نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور بودم، برادر یاسر عرفات توسط دوستی به من معرفی شد. در دیداری که با او که پزشک و رئیس صلیب سرخ سازمان فلسطینی فتح بود، داشتم، از من خواست که از دولتمان بخواهم که به عنوان یک کشور مسلمان به سازمان فلسطینی فتح کمک کند. به او قول دادم که درخواست وی را با مقامات کشورم در میان بگذارم.

 درخواست او را به تهران منعکس کردم، با این پیشنهاد که با کمک به سازمان فتح، می شود پای کسانی که برای آموزش چریک بازی به لبنان می آیند، بُرید…

 در سفری که در همان روزها به ایران داشتم، وقتی با آقای پرویز ثابتی که مدیر کل ادارۀ سوم سازمان اطلاعات و امنیت کشور بود، دیداری داشتم، تقاضای برادر یاسر عرفات را با ایشان مطرح کردم. و از زبان او شنیدم که همین چندی پیش، یاسرعرفات مثل همیشه پنهانی به ایران آمد و کلی پول گرفت و رفت. آقای ثابتی با خنده گفت: یاسرعرفات پول گرفتن از ممالک دیگر را حتی از برادرش پنهان می کند، چه رسد از سایر فلسطنی ها.

آری، دردناک بود که خمینی اولین نخست وزیر منتخب خود، مهدی بازرگان را به جای این که در کاخ نخست وزیران ایران بنشاند، در دفتر وزیر مشاور در امور اجرائی نشاند. و کاخ پر آوازۀ نخست وزیری ایران را در اختیار فلسطینی ها گذاشت. ( و بازرگان که آرزو داشت، یک روزی در صندلی صدراعظمی ایران بنشیند، خمینی داغ آن را به دل او گذاشت و پیر مرد…. این آرزویش را با خود به گور برد).

تظاهرات قانون اساسی، چگونه شکل گرفت!

در زمان تشکیل دولت دکتر شاپور بختیار، اکثر کارمندان عالیرتبه نخست وزیری یا استعفا داده و یا به شورشیان پیوسته بودند. در این میان، من یکی از معدود دولتمردانی بودم که در محل خدمت خود باقی مانده و با دولت دکتر بختیار همکاری می کردم.

گفتنی است که در آن روزهای پر آشوب کشورمان، اکثر مردم ایران، دولت دکتر شاپور بختیار را آخرین امید برای نجات مملکت از هرج و مرج و بحران ناشی از هیجانات کاذب می دانستند. خود من هم با همین برداشت، بیش از پیش به تلاش افتاده و به یکی از حامیان سر سخت دولت دکتر بختیار در آمده بودم. بخصوص اینکه با تماس های مستقیم روزانه با ایشان، می دیدم که این انسان میهن دوست با چه عشق و علاقه ای می کوشد تا با ایجاد فضای مناسب، دمکراسی را در ایران برقرار و آزادی را به مردم آزادیخواه کشورش ارمغان کند.

در آن روزها، برخلاف آنهایی که تحت تأثیر تبلیغات داخلی و خارجی به انقلابیون پیوسته و یا تظاهر به همراهی با آنان می نمودند، بسیاری هم بودند که تلاش می کردند با بازگرداندن آرامش به مملکت، در یک فضای آرام و با اتکاء به قانون اساسی، آزادیهای مورد نظر مردم و خواستهای دیرینۀ جامعه را که حکومت قانون بود، برآورده سازند.

یکی از کارهایی که خود من در این مسیر در اوایل حکومت دکتر بختیار انجام دادم، ایجاد دفتر روابط عمومی نخست وزیر بود. ما این دفتر را با همکاری کارمندان ادارۀ امور اجرائی و پیگیری نخست وزیر و کارمندان جوان سایر ادارات که نگران آیندۀ مملکت و مخالف شورش و بلوا بودند، تشکیل و اداره می کردیم.

دفاتری را تحت سرپرستی ادارۀ کل امور اجرائی و پیگیری، به این منظور اختصاص و با نصب بیش از 30 خط تلفن که 24 ساعته افرادی پاسخگوی این تلفنها بودند، می کوشیدیم تا مردمی را که مخالف انقلابیون هستند، به گرد نخست وزیری که معتقد به برآورد خواسته های مردم به صورت قانونی بود جلب کنیم.

خبر ایجاد این دفتر، توسط رادیو و تلویزیون و نشریات به آگاهی عموم رسانده و از مردم نیز درخواست شده بود که هر کسی هر نظر و پیشنهادی برای ایجاد آرامش و امنیت کشور دارد، مستقیماٌ با دفتر نخست وزیر تماس بگیرد و در صورت لزوم با ایشان و مسئولین دولت او گفتگو و دیدار داشته باشد. تا راه حلی برای نجات کشور از افتادن به دام هرج و مرج و بی قانونی پیدا شود و مردم نیز به خواسته های خود برسند.

کارمندانی که در این دفتر مشغول خدمت بودند، شبانه روز بدون وقفه در این دفتر حضور داشتند و بسیاری از آنها همسر و خواهر و برادر خود را نیز برای کمک به این امر آورده بودند تا به تلفن هایی که از سرتاسر ایران و حتی خارج از کشور می شد، به موقع پاسخ بدهند.

یکی از کارهای عمده ای که ما در این دفتر انجام می دادیم، این بود که علاوه بر صحبت مستقیم با مردم، از هر گفتگویی نیز خلاصه گزارشی تهیه می کردیم. این گزارشات را خود من یا معاونم، می خواندیم و پیشنهادات مهم آن را طی گزارشی، به اطلاع نخست وزیر می رساندیم.

همزمان و در دنبالۀ همین برنامه، از طریق این دفتر، روزانه چندین بار افراد و شخصیتهایی از طیفهای مختلف جامعه، چه به صورت فردی و چه به صورت جمعی به دیدار شخص نخست وزیر میبردیم تا حضوراً نظرات و پیشنهادات خود را به اطلاع ایشان برسانند و حمایت خود را از دولت ایشان و قانون اساسی ابراز دارند.

در اثر آماری که از نظرات مراجعین به نخست وزیری و تلفنهای متعددی که می شد، تهیه کرده بودیم، به این نتیجه رسیدیم که روز به روز طرفداران دکتر بختیار زیادتر و پیشنهاداتی هم که توسط مردم ارائه می شد، روز به روز بیشتر و جالبتر می گشت.

از جملۀ پیشنهاداتی که از طرف مردم به این دفتر می رسید، انجام تظاهرات طرفداران قانون اساسی و دولت دکتر شاپور بختیار بود. با فزونی این پیشنهادها که نشان دهندۀ موج عظیم مخالفت مردم با شورش و هرج و مرج در کشور بود، طی طرحی که خود من تهیه کرده بودم، پیشنهاد برگزاری تظاهراتی به طرفداری از قانون اساسی را به نخست وزیر ارائه دادم.

دکتر بختیار به طور اصولی با طرح پیشنهادی موافقت کرد، با این شرط که چون برنامه ای برای دیدار با خمینی دارد که در همان روزها، گروهی مشغول تهیه ترتیبات آن هستند. انجام این تظاهرات را به بعد از این ملاقات موکول کرد. در مقابل اصرار من که می گفتم: بهتر است این تظاهرات پیش از ملاقات شما با خمینی انجام بگیرد، تا بتوانید به خاطر میزان محبوبیت خود در میان مردم، از این اهرم در مذاکرات استفاده کنید، متاسفانه ایشان نپذیرفتند.

خاطرم هست که زنده یاد در مقابل اصرار زیاد من با این جمله که « ممکن است انجام این تظاهرات سید را عصبانی کند»، از انجام آن در زمانی که پیش بینی کرده بودیم، مانع شد و از من خواست که ترتیبات آن را برای پس از مراجعتش از پاریس آماده کنم.

ملاقات دکتر شاپور بختیار با خمینی انجام نگرفت، زیرا در دیداری که فرستادگان او که مرکب بودند: از دکتر عبدالحسین اعتبار، مهندس عباسقلی بختیار و مهندس رضا مرزبان، با این که اعضاء این هیئت با خمینی هم ملاقات کردند و خود او آمادگی اش را برای دیدار با بختیار ابراز داشته بود. اما اطرافیان او مانند ابراهیم یزدی مانع انجام سفر بختیار به پاریس و دیدارش با خمینی شدند.

زنده یاد رضا مرزبان، پس از مراجعت از پاریس، در مقابل پرسش من که در پاریس و در دیدارتان با خمینی چه گذشت؟

گفت: پس از دیدار و گفتگو با خمینی، ایشان تلویحاً آمادگی خود را برای دیدار و گفتگو با دکتر بختیار اعلام کرد و گفت بروید بیرون از اینجا، با آقا احمد ( پسرش) بنشیند و صحبت کنید و ترتیب کار را بدهید، هر چه آقا احمد گفت، نظر من است.

اما پس از آن جلسه، ابراهیم یزدی به دیدار این هیئت می آید و با قاطعیت می گوید: کار شاه و بختیار تمام شده است. بزودی آیت الله به ایران می آید و قدرت را در دست می گیرد. شما هم بهتر است اینجا را ترک کنید و برگردید. زیرا دیداری بین بختیار و خمینی انجام نخواهد گرفت.

رضا مرزبان سربسته گفت که ابراهیم یزدی حضور این هیئت را در فرانسه خطرناک خواند، و از آنها خواست که بهتر است هر چه زودتر تا اتفاقی نیفتاده پاریس را ترک کنند که به نوعی تهدید محسوب می شد. اعضاء هیئت هم بناچار و بدون دیدار با احمد خمینی، پاریس را ترک کردند.

پس از آن بود که دکتر بختیار از من خواست که تظاهرات را در سه روز آینده، یعنی روز پنجشنبه پنجم بهمن ماه برگزار کنیم. با فرصت کوتاهی که در پیش بود، سریعاً دست به کار شدیم. از جمله اینکه جلساتی با حضور نمایندگان مختلف مردم مانند، دانشگاهیان، فرهنگیان، بازاریان و حتی افرادی از میدان بارفروشها و سازمانهایی که می بایستی حفاظت و امنیت تظاهر کنندگان را بر عهده بگیرند تشکیل دادیم.

در یکی از جلساتی که به همین مناسبت در نخست وزیری برگزار شد، از جمله کسانی که برای تامین حفاظت از تظاهرات دعوت شده بودند، زنده یاد سپهبد مهدی رحیمی رئیس شهربانی کل کشور و فرماندار نظامی بود.

سپهبد رحیمی یکی از افسران نیروی دریای بنام دریادار مجیدی را همراه خود آورده بود. دریادار مجیدی (۱) که از دوستان من بود که در نیروی دریایی با هم خدمت می کردیم، شدیداً با برگزاری این تظاهرات مخالفت می کرد تا جایی که در اثر سخنان بدبینانۀ او، بعضی از اعضاء شرکت کننده در جلسه مردد شده بودند که این تظاهرات انجام بگیرد یا نه! که خوشبختانه با مخالفت اکثریت اعضاء کمیسیون، بخصوص آقای مشیر یزدی معاون نخست وزیر و رضا مرزبان مشاور نخست وزیر و خود من رو به رو شد و تلاشهای این افسر برای عدم برگزاری تظاهرات بی نتیجه ماند.

بعدها معلوم شد که این افسر از نزدیکان دکتر احمد مدنی و از طرفداران جبهۀ ملی بود. در واقع او در لباس افسر ارتش، نظرات اعضاء جبهۀ ملی را بیان می کرد که تمایلی به انجام این تظاهرات نداشتند. زیرا سران جبهه ملی به خوبی می دانستند که بسیاری از مردم برعکس آنان که به دست بوس خمینی رفته و رهبرشان کریم سنجابی آن اعلامیۀ کذایی را صادر کرده بود، مخالف انقلاب هستند. دیگر اینکه حضور مردم در این تظاهرات می توانست نشان دهندۀ چند موضوع مهم و اساسی باشد:

– نخست طرفداری مردم از قانون اساسی که خونبهای نهضت مشروطه محسوب می شد که بعضی از رهبران جبهه ملی آن را پایمال کردند. دیگری حمایت و پشتیبانی مردم از دکتر شاپور بختیار که روز به روز با سخنان سنجیده و منطقی و میهن دوستانه خود، مورد توجه و حمایت مردم قرار می گرفت. سه دیگر اینکه مردم کم کم از حضور آخوندها در تظاهرات نگران شده و می ترسیدند که مبادا در نهایت، کار به دست این جماعت بیفتد و همۀ دست آوردهای یکصد سالۀ مملکت را بر باد بدهند.

پس از انجام تظاهراتی که در فرصت بسیار محدود، بیش از دویست هزار نفر در آن شرکت جستند، این امید در دل مردم و شخص دکتر شاپور بختیار و خود ما برگزار کنندگان این تظاهرات پیدا شد که در تظاهرات بعدی و با فرصت کافی می شود، دست کم یک میلیون نفر را به خیابان کشید و به مقابله با انقلابیون به صحنه آورد. این بود که از همان روز با موافقت دکتر بختیار، ترتیبات دومین تظاهرات را با پیش بینی های لازم برای هفته های آینده از نو آغاز کردیم که متاسفانه عمر دولت دکتر شاپور بختیار اجازۀ این کار را نداد.

آنچه باید گفت، این است که تظاهرات طرفداران قانون اساسی سر آغاز بیداری مردم بود. اگر فرصت داشتیم، به خوبی می شد مردم خاموش و آنهایی که از سر غفلت در بی تفاوتی به سر می بردند، وارد میدان کنیم، چه بسا با حضور گستردۀ آنهایی که علاقه ای به انقلاب، آن هم با رنگ و بوی مذهبی نداشتند، از پیروزی انقلابیون جلوگیری کنیم تا مملکتمان به چنین سرنوشت شومی دچار نشود.

این نکته را هم باید یاد آور شد که در سقوط دولت دکتر شاپور بختیار، بیش از هر چیزی نقش ارتش کارساز بود. در واقع بزرگترین ضربه را سران ارتش با اعلامیۀ بی طرفی خود به حکومت دکتر بختیار زدند و همۀ شانسها و فرصتهایی را که او برای مقابله با انقلاب داشت، از دستش گرفتند. و او را در یک بحران خطرناک و در یک موقعیت حساس تک و تنها گذاشتند. در حالی که ارتشیان بهتر از همه می دانستند که در آن روزها، چریکهای فلسطینی، افراد سازمان امل لبنان، اعضاء حزب توده، چریکهای فدائی و مجاهد و بسیاری از عوامل بیگانه که اداره کنندگان واقعی شورش کور مردم انقلاب زدۀ ایران بودند، بدون حمایت ارتش هیچ دولتی قادر به رویارویی با این نوع شورش ها و شورش کنندگان، بخصوص با مزدوران اجنبی آن نبود.

به عبارت دیگر، باعث و بانی سقوط مملکت، خیانتی بود که تنی چند از امیران ارتش مرتکب شدند. وگرنه مردم آرام آرام داشتند بیدار می شدند و به هوش می آمدند تا نگذارند مملکتشان به دست عناصری بیفتد که اکثر گردانندگان واقعی آن نه ایرانی بودند، نه علاقه ای به ایران داشتند و نه در صدد رفاه و آسایش و ترقی مردم ایران بودند.

افسوس که دوران نخست وزیری دکتر شاپور بختیار کوتاه بود و زمان کافی نداشت که جلوی مصیبتی که به سر ملت ایران فرود می آمد، بگیرد. در زمینۀ همین تظاهرات به دو نکته دیگر نیز باید اشاره کرد:

نخست اینکه پیش از برگزاری تظاهرات طرفداران قانون اساسی در میدان بهاستان، بخشی از طرفداران قانون اساسی، تظاهراتی به همین نام در زمین امجدیه برگزار می کردند. شاید همین تظاهرات پیش زمینه ای بود که مردم بسیاری خواستار یک تظاهرات گسترده تری شوند.

دوم اینکه وقتی دکتر بختیار از من خواست اگر می توانم تظاهرات را برای روز پنجشنبه برگزار کنم، من با پیش بینی هایی که از قبل کرده بودم، پاسخ مثبت دادم. در ضمن به ایشان گفتم که این تظاهرات هزینه هایی خواهد داشت و اجازه دارم از بودجۀ نخست وزیری استفاده کنم؟ ایشان به صراحت گفتند که این تظاهرات هیچ ارتباطی به دولت ندارد و من هم اجازۀ استفاده از بودجه دولت را برای چنین مسائلی ندارم و نمی دهم. در عوض گفتند هر چقدر هزینه لازم است شما برعهده بگیرید و من خودم آن را پرداخت خواهم کرد.

در آن تظاهرات حدود سی و هفت هزار تومان هزینه شد که بخشی از آن را من پرداختم و در صدی از آن را طلبکاران یا هزینه کنندگان از من نخواستند. همانطور که پس از آن تظاهرات، من هم از دکتر شاپور بختیار هزینه هایی را که کرده بودم، نطلبیدم و او هم بیادش نیامد که از آن بابت به من بدهکار است.

ماحصل اینکه تظاهرات طرفداران قانون اساسی در میدان بهارستان، به پیشنهاد مردمی که مخالف انقلاب بودند، با طرحی که من به عنوان مدیر کل امور اجرائی و پیگیری نخست وزیر تهیه کرده بودم و موافقت شخص دکتر شاپور بختیار انجام گرفت. تظاهراتی که نقطۀ آغاز مبارزه جدی مردم با انقلاب بود که شوربختانه با اعلامیۀ بی طرفی ارتش پایان پذیرفت و به ثمر نرسید، اما یاد آن هرگز از خاطرۀ کسانی که در این امر به نحوی مشارکت داشتند، نخواهد رفت.

پاریس – مهر ماه 1395

هوشنگ معین زاده

به نقل از ره آورد  شماره ۱۱۸

–  (۱) تظاهرات قانون اساسی، برای من پی آمدهای زیادی داشت، از جمله اینکه پس از پیروزی انقلاب، روزی از دفتر تیمسار احمد مدنی فرمانده نیروی دریائی ( پس از انقلاب)، به خانه ام تلفن کردند و از من خواستند که به دیدار ایشان بروم. علت این دعوت آن بود، که می خواستند من هم به تظاهراتی که برای تیمسار مدنی بر پا می کنند، به این منظور که چرا استعفا داده است؟ کمک کنم. روزی که به دفتر ایشان رفتم با تیمسار مجیدی روبرو شدم و معلوم شد که ملاقات من با مدنی به توصیه او که شاهد و ناظر تلاش پیگیر من برای تظاهرات قانون اساسی بود، انجام گرفته است.  وقتی به اطاق تیمسار مدنی رفتم که با او سابقۀ آشنائی و دوستی طولانی داشتم، پرسیدم: تیمسار چرا از وزارت دفاع استعفا دادید؟

–  ایشان با ناراحتی گفت: من استعفا ندادم، بلکه مرا وادار به استعفا کردند.

–  حیرت زده پرسیدم: برای چه!!؟

گفت: با امریکائی ها در بارۀ سلاح هائی که از آنان خریداری شده بود و دخالت مستشاران در مورد استفاده از این سلاح ها گفتگو و بحث می کردیم، چون بسیاری از خواسته های آنان غیر منطقی بود، و من با آنها مخالفت کردم. آنها هم با عصبانیت دفتر مرا ترک کردند و رفتند. فردای آن روز و آن جلسه از من خواستند که سریعاً استعفا دهم. و…

مقاله قبلی«دیو و دلبر» به مرز ۷۰۰ میلیون دلار رسید
مقاله بعدیقایق اسباب بازی که رودخانه زمان را طی کرد
هوشنگ معین زاده
نام من هوشنگ و نام خانوادگی ام معین زاده است. تولد و نوباوگی - در 19آذر ماه سال 1316 در شهر تبریز پا به این جهان گذاشتم و مانند همه نوزادان بعد از لحظاتی چشمان حیرت زده ام را با ترس و لرزبه این دنیای وانفسا گشودم. از آمدنم راضی بودم یا نه، نمی دانم، اما مادرم می گفت به جای اینکه مانند همه نوزادان گریه کنم، جیغ می کشیدم و با جیغ و دادم گوش همه را برده بودم، انگار که از زاده شدنت راضی نبودی. کی می داند، شاید به این علت جیغ و داد می زدم که بر خلاف میل و خواسته ام مرا به دنیا آورده بودند. آیا در جایی که بودم احساس راحتی و امنیت بیشتر می کردم؟ آیا از اینکه مرا جا به جا کرده بودند نا راضی بودم؟ هیچ کس پاسخ این پرسش ها را ندارد، حتی خود آدم. اگر بخواهم روشنترنحوه آمدنم را بیان کنم، باید بگویم که آمدن من بر خلاف همه مردم، بخصوص کسانی که می گویند، در زمان تولد می خندیدند و یا تکبیر می گفتند و به وحدانیت خدا گواهی می دادند و حتی مانند آنهایی که به صورت طبیعی گریه می کردند، نبود، من فقط جیغ می کشیدم و فریاد سر می دادم. امیدوارم که خوانندگان نپندارند که منظورم از مطرح کردن جیغ و داد کشیدنم در زمان تولد، خود بزرگ جلوه دادن یا آنرا به حساب معجزه ی تولد یافتن خود گذاشتن باشد،.نه! خود من فکر می کنم دلیل جیغ زدنم ممکن است در اثر بد خلقی و عصبانیت مامایی باشد که مرا به دنیا می آورد. به این گونه که احتمالاٌ آن زن بد کردار بخاطرناراحتی از مادرم، بی آنکه کسی متوجه باشد بشگونی از من گرفته بود یا اینکه بعد اززاده شدنم که مطابق معمول باید به پشت نوزاد کف دست بزنند که به نفس کشیدن بیفتند، مامای بد جنس این کف دستی را کمی محکمتراز حد معمول زده بود و یا هر کاردیگری که مرا واداربه جیغ و داد زدن کرده بود. بگذریم ازاین زاده شدن و این جیغ کشیدن کذایی که بالاخره هم نفهمیدم سبب آن چه بود. کودکی : کودکی من مانند کودکی همه کودکان بود. به روایت کسانی که مرا در آن عهد و ایام دیده بودند، هیچ نوع عمل یا حرکت غیر عادی از من سر نزده بود. به عبارت دیگر در تمام طول ایام کودکی، نه معجزه ای از من دیده شد، نه کراماتی به ظهور رسید و نه کار خارق العاده ای سر زد. خود من هم تا مدت ها از این بابت نه گله ای داشتم و نه شکایتی می کردم. اما وقتی که بزرگتر شدم و شنیدم، بعضی از بزرگان جهان از همان دوران کودکی کارهای عجیب و غریبی کرده بودند، شروع کردم به غصه خوردن و از اینکه من هم مانند آنها تا به دنیا آمدم، نگفته ام «لا اله الی الله» یا « الله و اکبر» و یا مانند عیسی زبان نگشوده و سخن های بزرگانه به لفظ شریف نیاورده ام، غمگین بودم و به کودکیم که نمی توانم بدان بنازم و ببالم تاسف می خوردم و به خود می گفتم : کاش من هم کاری کرده بودم که کودکان دیگر قادر به انجامش نبودند. یادم هست بعد از خواندن قصه زاد روز پیغمبر اسلام و معجزاتی که می گویند در آن روز بزرگ رخ داده است، مانند شکستن سقف کاخ کسرا، خاموش شدن آتش آتشکده فارس، شروع به جستجو و تحقیق کردم. با انجمن های زردشتی و با پژوهشگرانی که در باره این آئین تحقیق کرده اند به مکاتبه پرداختم و پرسشم هم این بود که آیا در ساعت هشت و بیست و سه دقیقه بامداد روز 19 آذر ماه 1316 آتش هیچ آتشکده ای خاموش شده بود یا نه؟ که البته با بی مهری تمام هیچ یک از آنها پاسخی به پرسش من ندادند. زمانی هم در گاهنامه های کشورهای مختلف به دنبال فرو ریختن سقف قصرهای سلاطین و یا خراب شدن گنبد مساجد و کلیساها و کنیسه ها و غیره می گشتم که در این جستجوها هم چیزی به دستم نیفتاد که بتوانم آنرا به عنوان معجزه روز تولد خود بشمار آورم. وفتی این حسرت به دل مانده ام را برای یکی از دوستان پیر خود بازگو کردم، پیر مرد فرزانه با توپ و تشر به من گفت : - مرد حسابی نوزاد که حرف نمی زند! نوزاد که نمی تواند دستش را پشت گوشش بگذارد و اذان بگوید! نوزادان حتی پدر و مادرشان را که در کنارشان حضور دارند نمی شناسند، چطور می توانند خدایی که حضور ندارد و همیشه هم غایب است بشناسند و به وحدانیت او شهادت بدهند! این دوست پیر آنقدر در باره ناتوانی نوزادان بنی آدم برای من موعظه کرد که از پندار ساده لوحانه خود سخت شرمنده و ناچار شدم حرف و حدیث هایی که در باره معجزات زمان زاده شدن بعضی ها، بخصوص پیغمبران و امامان عزیز می زنند همه را منکر شوم و گناهی دیگر بر جمع گناهان بی حد و حصر خود بیافزایم . با این همه ناچارم اعتراف کنم که مدت ها از اینکه زایش من بدون هیچ حادثه و اتفاقی رخ داده است، به شدت غمگین بودم و به خود می گفتم کاش یا به دنیا نیامده بودم! یا در وقتی زاده می شدم که یک اتفاق عظیم و جلیلی رخ داده بود که بتوان آنرا به عنوان معجزه زاد روز تولدم قلمداد کنم و از این بابت پیش این و آن پزی بدهم! اما افسوس که چنین نشد ..... جوانی و تحصیلات : تحصیلات ابتدای خود را در تهران دبستان ترقی و تحصیلات متوسطه ام را در دبیرستانهای اقبال و سعید تهران و دبیرستان فرخی آبادان به پایان رساندم و در سال 1336 دیپلم ریاضی خود را از دبیرستان فرخی آبادان گرفتم. سال 1337 وارد دانشکده افسری و در سال 1340 به درجه ستوان دومی نائل و خدمت نظامی خود را آغاز کردم. دوران خدمت افسری: خدمت افسری خود را درنیروی دریایی شاهنشاهی شروع و در طول سالهایی که دراین نیرو بودم در پادگان ها و سمت های مختلف انجام وظیفه کردم ،دو سالی نیز به عنوان سرپرست دانش آموزان نیروی دریایی به ترکیه رفتم که ضمن سرپرستی دانش آموزان دوره ناوبری را در نیروی دریایی ترکیه گذراندم. پس از بازگشت از ترکیه شش ماه به ماموریت کشوراردون هاشمی و پس از آن به مدت چهار سال در کشور لبنان انجام وظیفه کردم.. دوران خدمت غیر نظامی : در سال 1355 بنا به درخواست سازمان بنادر برای تصدی پست مدیر عاملی کشتی رانی اروند رود که قرار بود با همکاری ایران و عراق تشکیل گردد، ازارتش به وزارت راه منتقل و به سمت مشاور مدیر عامل سازمان بنادر منصوب شدم. با روی کار آمدن دولت شریف امامی بنا به درخواست وزیر مشاور در امور اجرایی و پیگیری نخست وزیر به نخست وزیری منتقل و در پست مدیر کل امور اجرایی و پیگیری نخست وزیر مشغول انجام وظیفه شدم. در همین سمت با آخرین نخست وزیران ایران، ارتشبد ازهاری و شاهپور بختیار نیز همکاری کردم که با سقوط دولت شاهپور بختیار به خدمت من نیز پایان داده شد. سه ماه بعد از انقلاب من هم در پی تعقیب های مکررمامورین جمهوری اسلامی که مدام در پی من بودند و مرا نمی یافتند، ناچار شدم از راه کوه به ترکیه بگریزم و از آنجا به پاریس بیایم . اکنون هم دوران هجرت خود را در این کشور ادامه می دهم تا کی باشد که هجرت من نیز مانند هجرت پیشینیان به پایان برسد یا اینکه عمری را که با جیغ زدن آغاز کرده ام با جیغ زدن هایی که در سر پیری شروع نموده ام به پایان برسد......