روز ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ یک گروه چریکی به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل در گیلان حمله کرد. پس از آن تا ۸ اسفند، ۹ چریک جوان تحت تعقیب قرار گرفتند؛ رحیم سماعی و مهدی اسحاقی کشته و بقیه دستگیر شدند: علیاکبر صفایی فراهانی، جلیل انفرادی، عباس دانشبهزادی، هادی بندهخدا لنگرودی، محمد محدث قندچی، هوشنگ نیری و احمد فرهودی.
پیش از آنها یک عضو دیگر این گروه بازداشت شده بود؛ ایرج نیری پسرعموی هوشنگ که معلم سپاه دانش روستای شبخوسلات بود. سیروس نیری که برادر کوچکترش هوشنگ در ۲۶ اسفند ۱۳۴۹ تیرباران شد، در گفتوگویی با رسانه های درون مرزی درباره پسرعمویش گفته: «ایرج پیش از هوشنگ ضد شاه بود اما من خیلی در جریان نبودم که چه اتفاقاتی بینشان افتاد و چطور شد که با هم رفتند به شبخوسلات. از اخبار و این طرف و آن طرف میشنیدم که برادرم تیر خورده و آنها به روستاییها پناه بردهاند و بعد هم جریان روستای محل درگیریشان که فکر میکنم گمل بود، پیش آمد… همانجا که روستاییان دستهایشان را میبندند و تحویلشان میدهند. آخر بهمن از طریق رادیو و تلویزیون فهمیدیم که میخواهند هوشنگ را بکشند… پسرعمویم هم حکم حبس ابد گرفت اما زمان انقلاب آزاد شد و حالا هم در آلمان است. این ارتباط فامیلی اما به همان روزها ختم شد.» سیروس نیری در تنها گفتوگوی خود پس از سالها سکوت تاکید کرد که دیگر از ایرج خبری ندارد.
یعقوب تاجبخش (آقا کوچکی) معاون پاسگاه سیاهکل که او نیز برای اولین بار در گفتوگویی با رسانه ها مشاهداتش از حمله چریکهای فدایی خلق را روایت کرد، درباره ایرج نیری توضیح داده: «عضو سپاه دانش بود. در روستاها تدریس میکرد، اما بخش دیگری از کارش این بود که اطلاعات به چریکها میرساند.»
حمید اشرف از رهبران سازمان چریکهای فدایی خلق در جزوه خود به تصمیم گروه برای حمله به ژاندارمری در روز ۱۹ بهمن اشاره میکند که بعد از اینکه خبر دستگیری هادی بندهخدا لنگرودی، رفیقی که برای بررسی اوضاع به شبخوسلات فرستاده بودند، به آنها میرسد این اقدام را عملی میکنند.
هادی بندهخدا لنگرودی که به دلیل دستگیریاش حمله به پاسگاه آغاز میشود، در اعترافاتش گفته بود از طرف رفقا برای آگاه شدن از وضعیت ایرج نیری به شبخوسلات رفته و در آنجا توسط گروهی از محلیها دستگیر میشود و در حالی که از کتک خوردن بیهوش شده بود به سیاهکل منتقل میشود. حوالی ساعت ۵ خبر به گروه کوه میرسد که بندهخدا لنگرودی دستگیر شده و آنها روانه پاسگاه میشوند.
هادی عابد که در ۱۳ سالگی با معلم روستای شبخوسلات والیبال بازی میکرد، گفته: «آن روزها آدمهای زیادی به این حوالی میآمدند و حتی گم میشدند. ما نمیدانستیم هدفشان چی بود و چه کار میکردند. ظاهرا قصدشان تشکیل یکسری هسته مبارزاتی بود. استنباط من بعد از این همه سال این است که اینها یک کاری را شروع کرده بودند اما نیمۀ راه، نیمهکاره رها شد. نیمه کاره رها شدنش هم بر حسب اجبار بود.»
ایرج نیری، تنها بازمانده گروه سیاهکل پس از ۴۶ سال در گفتوگویی تفصیلی با مجله «منجنیق» که در خارج از کشور منتشر شده، خاطراتش را از وقایع بهمن ۴۹ روایت کرده که گزیدهای از آن انتخاب شده است:
سال ۱٣۴۶ به عنوان آموزگار سپاهی به استخدام آموزشوپرورش لاهیجان درآمدم. چون علاقمند به ورزش بودم با پسرعمویم، هوشنگ نیری که چند سال از من کوچکتر بود، به زمین بسکتبال میرفتیم و در تیم بسکتبال لاهیجان بازی میکردیم. یک بار بعد از اتمام بازی هوشنگ به اعتبار رابطهٔ فامیلی و نزدیکیای که با هم داشتیم آرامآرام بحثی را آغاز کرد و چند کتاب به من داد و گفت اگر میخواهی این کتابها را بخوان. اولین کتابی که به من داد کتاب مادر ماکسیم گورکی بود که من را به قول معروف کلهپا کرد. بعد از آن کتابهای چخوف و کتابهای دیگر ماکیسم گورکی را میخواندم و بیشتر در ذهنم جا میگرفت. بعد گفت که باید کاری کرد.
برای من چه به دلیل کمبودهایی که در خانوادهام وجود داشت و چه به دلیل چیزهایی که در جامعه میدیدم مسلم بود که باید کاری کرد، ولی چه کار باید میکردیم؟ نمیدانستم. همان زمانها پسرعمویم هوشنگ از من پرسید: آیا تو میتوانی خودت را منتقل کنی؟ من آن موقع در قسمت شمالی لاهیجان در روستای «رودبِنه»، که جایی با زمین مسطح و صاف بود و میرفت تا کنار دریا، معلم بودم. من هم رفتم و تقاضا کردم. مرا به سیاهکل منتقل کردند، روستای شاغوزلات [شبخوسلات].
بعدا با غفور حسنپور و هادی بندهخدا برنامه داشتیم. من میرفتم تهران خانهٔ غفور و با هم اصول مقدماتی فلسفه و چند کتاب دیگر را میخواندیم و غفور برای من و هادی بندهخدا توضیح میداد.
عید سال ۱٣۴۹ غفور به من گفت که تو دیگر رابطهای با من و هادی نخواهی داشت ولی حدود هشتم یا دهم عید یک قرار به من داد که بروم و با رفیق دیگری ملاقات کنم. این رفیق، رحیم سماعی بود که خودش را به نام مصطفی معرفی کرد و با هم یک قرار مداری گذاشتیم. رحیم گفت: رفیق خیلی دلم میخواد با هم بریم روستایی که تو هستی. گفتم مسئلهای نیست بریم. من آن موقع، یعنی سال ۴٨ مدیر مدرسه شده بودم.
وقتی رفتیم و به کاکوه رسیدیم، پرسیدم ما بالاخره میخواهیم چکار کنیم؟ گفت: رفیق ما باید یک سری آمادهسازیهایی بکنیم، انبارکهایی بسازیم برای آینده تا حداکثر در سال آینده مبارزهٔ چریکی ما شروع شود و مبارزهٔ چریکی یعنی مبارزه علیه رژیم شاه. بنابراین وقتی سماعی گفت که باید آماده باشیم، من احساس میکردم خودم هم بخشی از این جریانم، بدون اینکه خیلی چندوچون بکنم.
بعدها هم که من با اسکندر رحیمی بودم او میگفت رفقای ما در کوه انبارکهایی میسازند که ما از آنها خبر نداریم. این در گزارش رفیق حمید اشرف هم آمده بود که آنها انبارکهایی داشتند که بعد از حمله به سیاهکل وقتی دیدند انبارکهای ما خالی است، رحیم سماعی رفت از یک انبارک دیگری که ما از محل آن اطلاع نداشتیم تُن و شکر و اینطور چیزها برای تغدیهشان برداشته بود. از آن به بعد یک بخش از کار ما این شد که برویم شناسایی منطقه، تا منطقه را هر چه بیشتر بشناسیم.
بعد از شش ماه، در شهریور سال ۴۹ که من با رحیم سماعی قرار داشتم، گفت: رفیق! من دیگر اینجا کارم با تو برای ساختن انبارکها تمام میشود و ما دیگر میخواهیم برویم کوه، بخش اصلی کوه آماده شده و ما باید به کوه برویم. ما تا آن موقع سه تا انبارک ساخته بودیم. گفتم: شما بروید کوه، پس ما چی؟ ما همینجا بمانیم؟ اینطور که نمیشود. من خیلی آتشی شده بودم که یعنی ما لیاقت نداریم با شما به کوه بیاییم؟ گفت: نه اصلا این حرفها نیست، تو بهترین امکان ما در منطقه هستی و ما نمیخواهیم این امکان خوب را از دست بدهیم.
درست روز پنجشنبه که بیشترین شلوغی در سیاهکل بود و غلغله میشد، میرفتم پاسگاه سیاهکل و تا نوبت به من برسد که با فرماندهٔ پاسگاه صحبت کنم همه جا را حسابی شناسایی میکردم. که مثلا اسلحهخانه کجا قرار دارد، کجا میخوابند، چند تا پله میخورد، بالا و پایین، همهچیز دستم میآمد و بعد میرفتم یک سوال الکی میپرسیدم که مثلا یکی توی ده هست که میخواهد بداند پسرش سرباز است یا نیست آنها هم یک چیزهایی میگفتند. خلاصه رحیم سماعی گفت: ما میخواهیم برویم و بعد با من به رشت رفتیم. دیدم یک ماشین جیپی آمد، رفیقمان اسکندر رحیمی رانندهٔ جیپ بود. اسکندر در فومن معلم سپاه دانش بود و من بعدا فهمیدم عین همین برنامه و حتی پیشرفتهتر آن با اسکندر در فومن و آن مناطق در حال انجام است و بعدا هم حمید اشرف بیشترین ارتباط را با او داشت، چون او مسئول اصلی رابط در گیلان بود.
هوشنگ به من گفت یک چیزهایی را به تو میگویم که باید پیش خودت بماند، گفت: ما رفتیم عراق و با خودمان هفتاد هزار تومان پول هم برده بودیم برای اینکه میخواستیم چند اسلحه و یک مقدار فشنگ و مقداری نارنجک بخریم. هوشنگ میگفت: رفتیم پیش یک مقام برجستهٔ عراقی به نام صدام حسین که گفت: ما با آمریکاییها و رژیم شاه مشکل داریم و مجبوریم حواسمان به همه چیز باشد اما حاضریم هر چیزی که شما بخواهید را به شما بدهیم. ما گفتیم که هیچ چیزی نمیخواهیم، با خودمان پول آوردهایم و میخواهیم اسلحه بخریم. هوشنگ میگفت ما وقتی از ایران حرکت میکردیم، رفقا هم به من و هم به آن رفیق دیگرمان گفتند که ما به هیچوجه در این موارد با هیچ کسی تعارف نداریم، ما مسیر خودمان را میرویم و پول میدهیم و سلاح میخریم. ولی صدام در نهایت پول را پس داد و کولههای ما را پر از سلاح و مهمات کردند.
من با رفیق اسکندر روز سیزدهم بهمن قرار داشتم، همان روز رفیقمان را میگیرند ولی من اطلاع نداشتم و گفتم خب بعدا میآید. پانزدهم بهمن میآیند من را میگیرند. به هر حال در آبانماه رفیقمان اسکندر گفت ما میخواهیم برویم بالا چون یک مقدار وسائل آمده که باید برسانیم به بالا. یک رفیقی هم از تهران میآید، رفیقی به نام رفیق عباس. بعدها من در زندان فهمیدم که این رفیق، حمید اشرف بوده است. شب آمدند خانهٔ من و سه کوله آماده کردیم. داخل کولهها پر بود از نارنجک و یک مقدار وسایل دیگر مثل پلیور و دستبند ساعت. به خاطر اینکه رفقا رفته بودند توی یک روستا و جوانی گفته بود: به شما مهندسها از طرف اداره ساعت وستاند واچ میدهند؟ چون همه یکجور ساعت و یک جور دستبد داشتند و به همین دلیل فکر کردند که دستبندها را عوض کنند تا اینطور چیزهای کوچک جلب نظر نکند. یک جفت کفش هم برای یکی از رفقا بود که همهٔ اینها را حمید آماده کرده بود.
این رفقا هادی بندهخدا لنگرودی، رحیم سماعی، علیاکبر صفاییفراهانی، عباس دانشبهزادی، مهدی اسحاقی و جلیل انفرادی، این شش نفر آن زمان در کوه بودند.
صفایی در واقع فرماندهٔ اصلی بود. من دیدم که وقتی غذا خوردیم صفایی با حمید رفتند زیر یک سایهبان و یک نقشه گذاشته بودند جلویشان و صحبت میکردند. بقیهٔ رفقا سماعی با اسکندر رحیمی رفتند سراغ انبارک و گفتند ما یک مقدار مواد غذایی میخواهیم. من و هادی و جلیل انفرادی و مهدی اسحاقی کنار آتش نشسته بودیم و صحبت میکردیم. ولی میدیدم که آن دو نفر با هم حرف میزنند که بعدا اسکندر به من گفت آنها دارند مسیر آینده را تعیین میکنند که کجا همدیگر را ملاقات کنند.
داشتند میرفتند طرف رودبار که از آنجا بروند سمت فومنات، برای شناسایی کامل منطقه. اینها تا نوزدهم بهمن همچنان در حال حرکت بودند. بر اساس صحبتی که با رفیق اسکندر داشتم قرار این بود که شناساییها تا آخر زمستان سال ۴۹ ادامه یابد.
روز ۱٣ بهمن بر اساس قراری که داشتم، رفتم سر جاده، برف سنگینی باریده بود و خیلی هم هوا سرد بود. دیدم اسکندر نیست و برگشتم روستا. پنجشنبه، پانزده بهمن مطابق معمول مدرسه را زودتر تعطیل کردم و رفتم شهر سیاهکل، چون قرارمان این بود که من بگردم و اگر در شهر چیزی تغییر کرده، مثلا پاسگاه یا جاهای دیگر، این تغییرات را به رفقا اطلاع بدهم. در این هنگام خواهرزادهٔ صاحبخانهمان آمد و به من گفت: رئیس فرهنگ لاهیجان و یک عدهٔ دیگر با دو ماشین رفتهاند ده برای بازرسی، گفتم ای بابا در چه موقعیتی هم آمدهاند برای بازرسی، کمی دودل بودم ولی دلیلی هم نداشتم که مشکلی باشد و قراری هم که با رفقا داشتم این بود که من سعی کنم موقعیتم را همیشه در آنجا حفظ کنم. بلند شدم و با یک موتور مسافربر رفتم سمت ده. بعد دیدم دو نفر با قهوهچی ده ما دارند میآیند و با چه بدبختی دارند این سربالایی را میکشند بالا. اینها که بودند؟ یکی تهرانی بود و دیگری عضدی. این دو جلاد آمدند بالا و قهوهچی من را معرفی کرد، خیلی گرم با من روبوسی و احوالپرسی کردند و گفتند آقای رئیس فرهنگ آمده، دیدم بله دو تا جیپ آمدند. توی ماشین اول رئیس فرهنگ لاهیجان پشت فرمان بود که آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد و توی ماشین دوم یک آدمی با کلاه شاپو نشسته بود و خیلی بدعنق داشت نگاه میکرد، حالا این چه کسی است؟ حسینزادهٔ معروف [از شکنجهگران و بازجویان قدیمی و بانفوذ ساواک] رئیس فرهنگ گفت: چرا نبودید؟ گفتم: گزارش ماهانه را باید میرساندم به ادارهٔ فرهنگ، رفته بودم گزارش را بدهم. گفت: حالا بیا با ما برویم به فلان ده، یک روستایی بعد از سیاهکل، دو نفر از معلمها آنجا دعوا و چاقوکشی کردهاند اگر میشود شما هم بیایید که چون همشهری هستید مسئله را حل کنیم و حالا که آقایان هم از ادارهٔ آموزش مرکز برای بازرسی آمدهاند مشکلی ایجاد نشود. من هم فکر کردم خب از این فرصت استفاده کنیم و اعتماد بیشتری جلب کنیم، غافل از اینکه تاریخ چیز دیگری برای ما نوشته است.
توی ماشین عضدی و تهرانی و رئیس فرهنگ بودند. حالا توی راه از من چه سوالاتی میکنند؟ کلاس چهارمیها تا کجا خواندهاند، سومیها تا کجا. من هم با بلبلزبانی داشتم برای آنها توضیح میدادم. از سیاهکل که رد شدیم، یکی از آنها گفت: شما با کسی توی سیاهکل کار نداری؟ گفتم: نه! من کسی را اینجا ندارم. قبل از اینکه به آن ده برسیم عضدی که جلو نشسته بود، گفت: اگر میشود شما برو ماشین عقب بشین تا ما با آقایان صحبتهایمان را تمام کنیم. من پیاده که شدم هنوز یک قدم برنداشته بودم که دیدم یک چیز سردی شبیه لولهٔ اسلحه پشت سرم است و یک صدایی گفت تکان بخوری مغزت را داغان میکنم. من مثل برقگرفتهها گیج و منگ شده بودم، خیلی سریع من را بردند توی ماشین عقبی و دهن و چشمها و دست و پاهایم را بستند، یک کاپشن هم انداختند روی سرم و مثل یک تکه چوب من را انداختند کف لندرور دومی و راه افتادند. من از پیچوتابی که ماشین میخورد و صداهایی که کمی میشنیدم فهمیدم به رشت میرویم. خلاصه من را بردند و بعد از توی جیبم یک شعر که نوشته بودم بدهم به رفقای کوه را درآوردند. شعر اینطور شروع میشد: «باز دارید ای رفیقان دست جلاد ستمگر». من را نگه داشتند و گفتند: بهبه چه شعر قشنگی نوشتی آقای مدیر مدرسه، ببین آقای معلم چه شعری نوشته. من را خواباندند روی تخت و شروع کردند به زدن.
آن موقع یک بازداشت وسیعی در منطقه انجام شد ولی بعد از اینکه ماها را گرفتند تعداد زیادی را بازداشت کردند. همزمان با این بازداشتها ماجرای پاسگاه هم اتفاق افتاد.
وقتی من را روی تخت میزدند، هی میگفتند تو با چه کسی ارتباط داشتی؟ برای چه کاری به کوه میرفتی؟ من به خودم میگفتم اینها از کجا میدانند من کوه میرفتم؟ من یک قراری با رحیم سماعی گذاشته بودم که اگر گیر افتادیم، بگوییم برای زیرخاکی و گنج به کوه میرویم، چون مسئلهٔ زیرخاکی و اینطور چیزها آن زمان در گیلان و دیلمان مطرح بود. به یاد دارم آن لحظههایی که من را میزدند یک بار کمی دهنم را باز کردند، چون حتی نمیتوانستم جیغ بکشم. حسینزاده آمد توی اتاق، من از زیر چشمبندم در حالی که روی تخت خوابیده بودم، میدیدمش، پرسید: مسلمان است؟ آنها گفتند: میگوید با مصطفی دنبال زیرخاکی میگشته، حسینزاده گفت: اِ، و سه نفری با شلاق شروع کردند به زدن من.
بعد من را نشاندند روی صندلی و بستند. دیگر رمقی برای من نمانده بود. گفتند: یک نفر را میآوریم اینجا، او صحبت میکند ولی تو حرف نزن، بعد با هم صحبت میکنیم. بعد دیدم یک رفیقی را شلانشلان آوردند. که بود؟ اسکندر رحیمی. این رفیق را دو روز قبل از من گرفته بودند. موقعی که او را گرفته بودند توی ماشین جیپش مقدار زیادی اسلحه داشت که آورده بود با هم ببریم کوه ولی قبل از اینکه بیاید سر قرار من، او را گرفته بودند و من از این طریق رفتم.
روز پنجشنبه که من را میزدند، گفتند: تو با این مصطفی قرار نداری؟ گفتم: قرار یعنی چی؟ گفتند: مثلا قرار نیست همدیگر را ببینید؟ گفتم: چرا، ما فردا ساعت شش بعدازظهر توی ایستگاه کرایههای بندر پهلوی با هم قرار ملاقات داریم. دوباره چند بار من را بستند و زدند و باز کردند که قرارت را بگو. من هم فورا این را میگفتم. آنها هم فکر کردند قضیه همین است. شب وقتی اسکندر آمد و این مسائل رو شد تهرانی آمد و گفت: فلانفلانشده، فحش خواهر و مادر هم میداد بیشرف، پس آن قراری که میگفتی چیست؟ گفتم: حالا که همه چیز رو شده و شما هم میدانید، این را دروغ گفتم، همچین قراری نیست. ولی من را بستند به شوفاژ و فردا ساعت شش بعدازظهر دیدم که اینها همه کفشوکلاه کردند و گویا رفتند ایستگاه کرایههای بندر پهلوی. گفتند شاید درست باشد. ولی من میدانستم همچین قراری وجود خارجی ندارد و رفقا همه در کوه هستند. بعد که دیدند فایده ندارد من را جمعه شب، ساعت هشت یا نه شب، با چند ماشین فرستادند تهران. ما را بردند قزلقلعه.
من از آن رفقایی که اعدام شدند فقط اسکندر را دیدم. من توی یکی از این انفرادیها بودم. یک بار که داشتم میرفتم دستشویی، دیدم که اسکندر هم رفته آن طرف برای دستشویی او را دیدم و برای هم دست تکان دادیم. بعدن یک بار من را دوباره بردند برای بازجویی، آوردند کنار در بزرگ عمومی نگه داشتند. بعد دیدم که اسکندر را هم آوردند آنجا. استوار به سرباز مسلحی که با هر یک از زندانیان همراه میشدند گفت مواظب اینها باشید، این دو تا با هم حرف نزنند، ناگهان دیدم اسکندر کنار من ایستاده، گفتم: اسکندر میدانی تو را توی رشت آوردند روبهروی من؟ گفت: آره میدانم، نگران نباش تو هر چه میدانی بگو، همه چیز ما رو شده است.
هادی بندهخدا را چون فکر کردند دیگر دستگیریها شروع شده، روز نوزدهم میفرستند دنبال من که من را با خودش به کوه ببرد. طبق نوشتهٔ حمید اشرف، روز شانزدهم بهمن حمید با رفقا تماس میگیرد، احتمالا در منطقهای نزدیک سیاهکل و میگوید دستگیریها شروع شده است. علیاکبر هم میگوید ما تا حالا هر وقت حرکت کردیم، قبل از اینکه به عمل دربیاید ضربه خوردیم و از هم پاشیدیم. ولی این بار دیگر اجازه نمیدهیم چنین شود. بنابراین ما عملمان را انجام میدهیم. به همین خاطر اینها هادی را میفرستند. وقتی هادی وارد روستا شده و گفته بود: دنبال ایرج میگردم، روستاییها دورهاش کرده بودند. خب برای مردم مسائل روشن نبود و ما هم با مردم در مورد مسائل سیاسی صحبت نکرده بودیم. مردم من را دوست داشتند ولی مسئله که برای آنها روشن نبود. بالاخره آنجا با بیل کوبیدند توی سر هادی که سر او تا زمان اعدام باندپیچی بوده است.
در قزلقلعه مسعود نوابخش و روبن مارکاریان سلول کناری من بودند. میگفتم: من نمیفهمم، اینها برای چه به سیاهکل حمله کردهاند، حتی من هم میدانم توی سیاهکل چه خبر است، الان آنجا سرمای وحشتناکی است و کاکوه کلهقند شده، چرا این موقع شروع کردند؟ قرار نبود. قرار بود در بهار شروع شود. انتظار نداشتم با توجه به شرایط آب و هوا اینها این موقع از سال شروع کنند. چون در برف، آن هم در جنگل آدم قدرت تحرک ندارد. بعد هم هیچ کس انتظار نداشت که رژیم با تمام قدرتش بریزد، نیروی بسیار زیادی از ژاندارمری را ریخته بودند توی آن منطقه. در واقع اینها محاسبه نشده بود، یعنی تصور این بود که اگر یک پاسگاه را بزنیم، میتوانیم فرار کنیم و برویم به یک منطقهٔ دیگر و آنجا هم عملیات انجام دهیم. بعد معلوم شد رژیم شاه همهٔ این محاسبات را کرده بود که چطور بتوانند تمام راهها را ببندند. اینها چندین راه را به صورت موازی یعنی از خط راه شوسهٔ کناره – که از شهرهای لاهیجان، لنگرود، رودسر و چند شهر دیگر میگذرد – به طرف کوهها را بسته بودند که رفقا برای رفتن به مازندران باید از این مسیر میگذشتند. چون ما حساب میکردیم اگر حرکت در بهار شروع شود به علت پوشش جنگلی منطقه و برگ درختان میتوان سریع حرکت کرد، ولی حتی وقتی بارانهای شدید بود تو نمیتوانستی راحت راه بروی چون رودخانههای مناطق کوهستانی به شدت پرآب میشود و طغیان میکند.
خبر را از طریق عدهای که در عمومی بودند شنیدیم. آمدند کنار پنجره ایستادند و گفتند: ایرج خبر داری؟ میگویند بچهها را اعدام کردهاند. چندی نگذشت، در فروردین بود که یک روز ما را صدا کردند و سوار یک کامیونتی کردند که چند نفر در آن نشسته بودند. کاظم سلاحی بود، محمود محمودی بود، حسن ظریفی بود، هوشنگ دلخواه و حسین خوشنویس. بعد بردند از پادگان جمشیدیه احمد خرمآبادی را هم سوار کردند. احمد را هم که مهندس شیمی بود در رابطه با غفور حسنپور دستگیر کرده بودند. بعد ما را به کمیتهٔ مرکز شهر تهران که به چهار شیر معروف بود و بعد آن را کمیتهٔ مشترک نامیدند، منتقل کردند.
یک بار عضدی به من گفت: فلانفلانشده تو شانس آوردی. اگر اسکندر آن روزی که با هم قرار داشتید میآمد تو دیگر تکهٔ بزرگت گوشت بود. من موقعی که دستگیر شدم مسلح نبودم. فقط یک تفنگ سر پُر لولهکوتاه وروندل روسی داشتم که ناصر وحدتی برای من آورده بود و از آن زمانی باقی مانده بود که روسها به ایران آمده بودند. من این تفنگ همیشه دستم بود و میرفتم اینور و آنور تق و توق میکردم. گفتند: این تفنگ کجاست؟ گفتم: توی اتاق است. رفتند دیدند تفنگ نیست. گفتند: تفنگ چه شده؟ نگو که ناصر وحدتی وقتی دیده اوضاع خراب است آمده تفنگ را برده، اینها هم دنبال تفنگ بودند.
حکم من اول اعدام بود، بعد تبدیل شد به ابد. من و حسن ظریفی اینطور بودیم. محمود محمودی به ۱۰ سال زندان محکوم شد. هوشنگ دلخواه ابد. حسین خوشنویس ابد. فقط کاظم سلاحی چون در جریان حمله به بانک مسلح بود و شلیک هم کرده بود، اعدام شد. احمد خرمآبادی را هم چون چند کیلو مواد منفجره درست کرده بود، اعدام کردند و ما را فرستادند زندان قصر.