اگر به روستاهای شهرهای کوچک و بزرگ میهن مان سری بزنید؛ در بیشتر آنها یا حرم یک امامزاده را در آنجا می بینید؛ و یا دست کم یک سقّاخانه را خواهید دید؛ که مردم ذوب شده در خرافه های اسلام عزیز!! جهت آنکه حاجت های کوچک و بزرگ شان را از خدا بگیرند؛ با افروختن شمع در آن محل، تلاش می کنند که آن امامزاده یا آن کسی که سقاخانه را با نام او راه اندازی نموده اند(در بیشتر مواقع چنین مکان هائی را به نام حضرت عباس که همان ابوالفضل برادر ناتنی حسن و حسین بوده می ساخته اند)؛ تا نزد خدا واسطه بشوند، که او حاجت آن فرد مسلمان را برآورده بکند. یعنی از همان اوائل روی کار آمدن اسلام، پارتی بازی هم جای روابط منطقی – اجتماعی را گرفت؛ و آنانی که هیچ استعداد و هنری در هیچ زمینه ای ندارند؛ با تراشیدن یک واسطه قوی میان خودشان و آن آفریدگاری که باید خواسته وی را برآورده کند؛ آرمان و ایده بهره برداری از روش توصیه های دوستانه را در ایران باب کرده اند!
چنین کارهائی که از سوی اهریمن به افکار آدمها نفوذ می کنند؛ تا که آن آدمها را به جای پرستش خالق شان انتخاب کنند؛ و همنوعان خودشان به جای پروردگار هستی بپرستند. امری است که پیش از سلطه امویان و عباسیان در سرزمین ما که مهد یکتاپرستی بود وجود نداشت. اما در کمال تأسف، این پدیده بسیار ناهنجار نیز، از نخستین سال های تسلط مسلمان های عراق و عربستان، در کشور ما نیز رایج گشت !
گرفتن حاجات خود از کسانی که آنها هم به ظاهر آدم هائی بوده اند، که مانند بقیه مردم توان راندن یک پشه از اطراف خویش را نداشتند؛ و مانند بقیه به خوراک و پوشاک و سایر ملزومات زندگی نیاز فراوانی داشتند؛ به چند دلیل در ایران شیوع یافت. در اینجا جهت طولانی نشدن مطلب، به یک علت عمده آن اشاره می کنم. در سال 1364 خورشیدی، ضمن تدریس روانشناسی در دانشگاه، گهگاه استاد راهنمای دانشجویانی قرار می گرفتم؛ که در حال نوشتن پایان نامه های تحصیلات دانشگاهی خودشان بودند. یک بار در همان سال، سه جوان دانشجو که هر سه بر روی یک موضوع مشترک میان خودشان در حال نوشتن تز دانشگاهی خویش بودند؛ من می بایست جهت راهنمائی آنها در تکمیل نمودن پایان نامه شان، آن سه جوان را در ارتباط با موضوع مورد پژوهش ایشان، به رفتن به مراجعی سفارش می کردم؛ که اسناد مکتوب فراوانی در آنجا نگه داری می شدند. به همین خاطر به آنها گفتم که بهترین مکان هائی که آنها را به سرمنزل مقصود خواهند رساند؛ کتابخانه مجلس شورا، و نیز کتابخانه ملی میهن مان بودند.
آن سه دانشجو به مراجع مورد نظر رفتند، و پس از یک هفته با پوشه هائی مملو از یادداشت های تحقیقاتی خودشان نزد من آمدند. در یکی از کتاب های کتابخانه مجلس، به مطلبی برخورد کرده بودند؛ که اگر فقط چند تن ایرانی شهامت مطرح کردن آن را در داخل کشور داشته باشند؟ به زودی نه از ” تاک ” نشان خواهد ماند، و نه از ” تاک نشان “! چون محتوای آن بخش از کتاب مورد نظر، چنان گویا بود که ماهیت سرایت اسلام در ایران را کاملا آشکار می نمود. من خودم چندین بار به این مطلب اشاره کرده ام. اما کافی نیست، چون اذهان هم میهنان ما را به گونه ای به این چرندیات اسلامی آلوده نموده اند؛ که برای پاک سازی افکار ایشان از آن ناهنجاری های پنداری، نیاز بسیاری به تکرار مکررات دیده می شود. تا سرانجام این عزیزان هم میهن دریابند، که به چه کارهای بیهوده ای می پردازند!
داستان از این قرار است: موقعی که مأمون پسر بزرگتر هارون الرشید خلیفه مسلمان ها، که از سوی گروه عباسیان درون ایران زندگی و خلیفه گری می نمود؛ پس از مرگ پدرش به جای هارون الرشید بر تخت خلافت تکیه زد. یکی از وزیران باتدبیر مأمون عباسی، که ایرانی هم بود؛ به خلیفه پیشنهاد کرد که چنانچه بخواهد از شر پیروان علی ابن موسی الرضا(امام هشتم شیعیان) راحت بشود؛ بهتر است که مقام ولیعهدی خودش را به امام رضا بدهد. چون این مورد به نفع مأمون بود، بنابراین آن را پذیرفت، و امام رضا را ولیعهد خویش نمود!
از فردای روزی که این امر تحقق یافت، امام هشتم شیعیان، قاصدی را به عربستان و عراق گسیل نمود؛ تا به همه فامیل خودش که در آن دو سرزمین بودند پیغام بدهد: ” که چه نشسته اید؟ من اکنون ولیعهد مأمون شده ام. تا دیر نشده به سوی ایران بیائید؛ که همگی مان در این سرزمین در کنار همدیگر زندگی بکنیم. ” مأمون هم که در زیرکی زبانزد دیگران بوده، چون احتمال می داده که از آن پس، اقوام رضا به ایران بروند؛ تا از مواهب ولایت عهدی فامیل شان نزد مأمون بهترین استفاده ها را ببرند. چون نمی خواسته که توسط امام رضا فریب بخورد؛ در تمامی دروازه هائی که به محل خلیفه گری وی منتهی می شده، جاسوسان خودش را می گمارد؛ تا به محض ورود بستگان رضا به آنجا، ایشان را بکشند و اجازه ندهند که وارد ایران بشوند. ” !
هنگامی که دو سه تن از آنها به دست جاسوسان مأمون کشته می شوند؛ به بقیه خبر می رسد که وارد آن دروازه ها نشوند؛ و از بی راهه ها یا میان برها خودشان را به امام رضا برسانند. این خبر هم به گوش مأمون می رسد. دستور دیگری صادر می کند؛ که هر کسی هر کجا این افراد را ببیند او را بکشد و جایزه اش را هم از خلیفه مطالبه نماید. از اینرو، وقتی که فامیل امام رضا یکی یکی وارد ایران می شدند؛ راه شان را به سوی دهکده های اطراف می کشاندند؛ تا از گزند کشته شدن به دست مأموران مأمون در امان بمانند. اما آنهائی که خیلی مایل بودند تا جایزه خلیفه را تصاحب کنند؛ در هر کجا که با یکی از این مسافران تازی برخورد داشتند؛ معطل نمی کردند و فورا او را می کشتند. اما دوستداران و طرفداران مقتول، فورا دست به کار می شدند و برای مقتول مزار و گنبد و بارگاه می ساختند؛ تا که در روستای خودشان امامزاده داشته باشند. تا با آمدن مسافرانی که به زیارت امامزاده ها می رفتند. در آمدهائی را برای خودشان تثبیت نمایند!
در این فاصله مأمون هم به امام رضا زهر خوراند و او را کشت. آنها یکی یکی از دائره هستی حذف گردیدند. ولی سرزمین ما به داشتن اینهمه مکان بت پرستی مبتلا نمودند. زخم هائی که با حضور این امامزاده ها بر پوسته ایران مان به وجود آمده اند. زمانی درمان خواهند شد؛ که ابتدا ملت اسلامزده ایران، محفظه ی افکارشان را از اینهمه ناپاکی ها بپیرایند؛ و بیش از این به اهریمنان اجازه ندهند که سرزمنی اهورائی ایشان را، به چنین میکروب های خطرناکی آلوده نمایند!
محترم مومنی