نامه آلبرت اینشتین به زیگموند فروید: جنگ برای چه؟

0
256

پوتسدام، ۳۰ ژوئیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ۱۹۳۲٫

دوست گرامی:
آیا راهی وجود دارد تا بتوان جان آدمی را از شر جنگ نجات داد؟ امروزه به‌‌‌‌‌‌‌‌طورکلی پذیرفته‌‌‌‌‌‌‌‌اند که با پیشرفت‌‌‌‌‌‌‌‌های فن، این مسئله دیگر برای بشر متمدن، جنبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی حیاتی پیدا کرده است، منتها کلیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تلاش‌‌‌‌‌‌‌‌های شدیدی که برای حل این مشکل مبذول گشته، هنوز به جایی نرسیده است و جا دارد که بی‌‌‌‌‌‌‌‌اندازه نگران باشیم…

برای من که از قید تعصب‌‌‌‌‌‌‌‌های ملی رها هستم، ظاهر کار –یعنی چند و چون سازمان‌‌‌‌‌‌‌‌دهی راه‌‌‌‌‌‌‌‌حل جنگ- ساده می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید:

کافی است دولت‌‌‌‌‌‌‌‌ها برای حل و فصل کلیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی درگیری‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که بین آن‌‌‌‌‌‌‌‌ها بروز می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید مرجعی برپا کنند که اختیار قانون‌‌‌‌‌‌‌‌گزاری و حق داوری داشته باشد و متعهد شوند از مقررات آن دستگاه پیروی نمایند و کلیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اختلاف‌‌‌‌‌‌‌‌های خود را به آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا رجوع کنند. ولی نخستین اشکال، همین جا بروز می‌‌‌‌‌‌‌‌کند: هر دادگاه، نهادی انسانی است و چنان‌‌‌‌‌‌‌‌چه برای اجرای حکم خود، قدرت لازم را نداشته باشد، کمابیش در اتخاذ رأی، تسلیم فشارهای خارج می‌‌‌‌‌‌‌‌گردد.

این نکته را هم نباید از یاد برد که حق و زور، همواره پیوندی ناگسستنی با هم داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. احکام یک دستگاه قضایی تنها زمانی به آرمان عدالت نزدیک می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که جامعه هم بتواند نیروهای لازم را برای حفظ احترام آن عدالت، فراهم بیاورد. پس اینک از برپاساختن بنیادی فراکشوری، که دادگاهش از اقتداری برخوردار باشد و اجرای کامل احکامش را تضمین نماید، بسیار به دور هستیم…

عطش قدرت در طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی حاکم هر کشور، مجال نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که آن طبقه به محدود شدن اقتدار خود تن بدهد. این قدرت سیاسی غالباً از قدرت اقتصادی گروهی دیگر سیراب می‌گردد… گروهی که برای آنان، جنگ، تولیدکردن و تجارت جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌افزار، فرصتی است برای کسب سود و افزایش قدرت.
این جز گام اول شناخت نیست، بی‌‌‌‌‌‌‌‌درنگ این مسئله مطرح می‌‌‌‌‌‌‌‌شود:

این گروه اقلیت ناچیز چگونه می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند توده‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیم مردم را که جز رنج و تهیدستی بهره‌‌‌‌‌‌‌‌ای نمی‌‌‌‌‌‌‌‌برند به خدمت جاه‌‌‌‌‌‌‌‌طلبی‌‌‌‌‌‌‌‌های خویش در بیاورد؟… نخستین پاسخی که به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد این است: این اقلیت پیش از هر چیزف مدرسه‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مطبوعات و عموماً سازمان‌های دینی را در دست دارد و به یاری این‌‌‌‌‌‌‌‌گونه امکانات است که بر احساسات توده‌‌‌‌‌‌‌‌ها غلبه می‌‌‌‌‌‌‌‌کند و آن را جهت می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و از ایشان ابزاری کور می‌‌‌‌‌‌‌‌سازد…

منتها این پاسخ هنوز نمی‌‌‌‌‌‌‌‌تواند رشته‌‌‌‌‌‌‌‌ی عوامل را توضیح دهد. چه رازی است که با وسایلی که گفته شد، توده‌‌‌‌‌‌‌‌ی مردم اجازه می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند تا مرحله‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنون و فداشدن، شعله‌‌‌‌‌‌‌‌ور گردد؟ تنها پاسخی که به ذهن من می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد، این است:

انسان در ذات خود به ویران‌‌‌‌‌‌‌‌گری و کین گرایشی دارد. در حالت غیرعادی است که گُر می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد، منتها بیدارکردن این خصلت، بسیار آسان است و به سرعت به یک بیماری ذهنی همگانی می‌‌‌‌‌‌‌‌انجامد. انگار در میان کلیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی عوامل، این از همه اساسی‌‌‌‌‌‌‌‌تر و مرموزتر است…

و آخرین پرسش: آیا امکان دارد که پیشرفت روحی، انسان را برای مقابله با بیماری ویران‌‌‌‌‌‌‌‌گری و کینه‌‌‌‌‌‌‌‌توزی بهتر مجهز سازد؟ منظور من تنها کسانی نیست که از تعلیم و تربیت، بی‌‌‌‌‌‌‌‌بهره و به‌‌‌‌‌‌‌‌اصطلاح عامی‌‌‌‌‌‌‌‌اند، من دریافته‌‌‌‌‌‌‌‌ام که همان به‌‌‌‌‌‌‌‌اصطلاح «خواص» هستند که بیش‌تر شکار آسان شوم‌‌‌‌‌‌‌‌ترین تلقین‌‌‌‌‌‌‌‌های عمومی می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند.

مترجم: جهاندار فکری – منبع: نشریه چیستا- آبان سال ۱۳۶۵