این را برای وطنی می نویسم که جز خاطره ای مبهم و مدفون در قلبم ،چیزی بیش نیست.
از کجا شروع شد؟وچرا؟
ایرانی ها دروغ شنیدن را ترجیح دادند.
و دروغها را باور کردند.
شاید اولش فقط یک بازی بود
چیزی مثل یک مسکن
برای دردی بزرگ
از ضربه ای هولناک
که گیجشان کرده بود
اما زود عادت کردند
مثل بازیگران چیره دست تاتر
چنان در نقششان فرو رفتند
که همه چیز یادشان رفت
اعتیاد به توهم
مغزشویی مقدس
و قرنهاست تکرار میشوند به گزیده شدن از همان سوراخ
ای وای ،ای وای،ای وای یا کمر بنی هاشم
واین عقوبت ملتی ایست که تاریخش را نمیداند
و این عقوبت ملتی ایست که نمی خواهد به اشتباهات تاریخیش اعتراف کند
واین عقوبت ملتیست که از فهمیدن می گریزد.
ملتی که چنان به خودفریفتگی دچار شده که از رودررویی با واقعیت میترسد
لبنان،فلسطین،عراق،سوریه،یمن…………..و پولهای بادآورده ای که به باد داده شد
و هیچ کس اعتراض نکرد
شلیک تیر بر پشت بام مدرسه علوی،قهرمانان ایستاده می میرند،بی آنکه گناهی مرتکب شده باشند و سالها بعد ،این خاطرات خرج میشوند در ایران فرداهایی که کوتوله ها پس از سالها تانگو در آغوش این و آن ،امروز برای روی ماهواره بودن سنگ شیوخ پلید عرب را به سینه می زنند،ما گول می خوریم،ما گول می زنیم،……
از روباهی به روباهی دیگر ،سید خندان و ننگ فاجعه کوی دانشگاه،عیبی ندارد بیخیال فرزندانی که انصار الله جبار ،از پنجره به محوطه کوی پرت می کردند،دارم بالا می آورم روی هر سه قسمت اخراجی ها که قصابی مثل ده نمکی را به کارگردان مقبول ملتی وامانده و در حسرت خنده بدل می کند،بیخیال .
ما رنگ می شدیم و حالیمان نبود،نه حالیمان بود اما بدمان نمی امد،اینهم نرمش قهرمانانه ملتی است در طیف رنگین کمان.
بیخیال قتل های زنجیره ای،حقشان بود؟حقشان نبود؟عدالت را به داروی نظافت حمام سلول می سپاریم،خودش جای حق نشسته،واجبی نه منظورم خداست،جای حق نشسته اما کاش بلند میشد،بلند میشد تا حق جای خودش بنشیند و چون آسان نبود ما بیخیال شدیم و نفرین کردیم و نفرین کردیم و برادران دالتون به ریش ملتی قهقهه زدند.بیخیال حسابهای کثیر الرقم بانکهای مالزی و دبی،بیخیال حسابهای رمز نشان بانکهای سویس،بیخیال…..
آقازاده ها سوار اتومبیل های میلیاردی میشوند و عکس پدربزرگ های الاغ سوارشان در کنج انباری خاک میخورد،سن فحشا به یازده سالگی میرسد و سر هر چارراهی کودکان دنبال رزقشان هستند که میگویند قرار است خدا برساند،اغا نگران رشد جمعیت است، زورش به قدغن کردن کاندوم می رسد،یا ضامن آهو ،امپراتوری سکس در محوطه حرم شریفه ات،برادران عرب به سر می دوند،فحشا در قامت شرع،یا واعظ طبسی ،ارباب خراسان و ملتی گوسفند که هنوز در قرن بیست و یکم دخیل می بندند که اگر نمی بستند چهارده قرن قلاده بر گردنشان نیاویخته بود تا بزرگترین فخرشان شله زرد عاشورا باشد.
جنگ جنگ جنگ …….تا…….تا کشته شدن اخرین دلاور،ما یادمان نیست در ان سالها در عراق شیعیان را تحریک می کردند تا علیه حکومت مرکزی بشورانند،دیوانه ای را به نبرد می خواندند تا سر ملتی را هشت سال گرم کنند تا ترس و نکبت در تک تک سلولهایشان ریشه کند ،تا یادشان برود سر صف های طویل کوپن قند روغن و مسخ شوند.
ممد نبودی ببینی ….. چه کلاه گشادی سر همه مان رفت،مغز شویی مقدس سیزده ساله ها را با مین در کمر به زیر تانک ها هدایت می کرد،صدها فریب خورده زنده به گور می شدند تا هیولای نوفل لوشاتو ارام بگیرد،ضحاک نمی خفت و دادگاههای دو دقیقه ای یعنی نسل کشی.چاره ای نبود جز کوفت کردن جام زهر که گوارایش شد.ممد نبودی ببینی سی سال گذشته و خرمشهر ویرانتر شده.
ما فراموشمان شد،ما تمام کابوسهایی را که زیسته بودیم فراموش کردیم.
من همین حالا هم باورم نمی شود،هشت سال مدیریت ایران در دست انتری بود که لوطیان اسراییلی می رقصانندش.فلاکت هسته ای ،هاله نورو نکبت،ما در کجای این جهان ایستاده ایم؟
دریاچه ها را خشکاندند،جنگلهای شمال قلع و قمع شدند،خاک جنوب را به حراج گذاشتند و سرزمینی را به بخس ثمن بخشیدند ،اما ما به رویمان نیاوردیم.بیخیال
از ایران که می امدم با معدود دوستانی خداحافظی کردم،یکی شان پرسید کجا،اخه چرا می روی؟و من کپ کرده بودم،انگار انجا زندگی نمی کرد،وسط انهمه محدودیت وحشتناک،انگار نمی فهمید حتی اختیار لباسش را ندارد ،و فکرش،البته شک دارم به اینکه فکر کردن یادش مانده باشد.
انگار مجبور نبود ان هوای الوده را نفس بکشد یا موهایش را بپیچد لای پارچه و در دمای خفه کننده تابستان لباسهای تیره و بلند بپوشد،انگار نه انگار که تمام حقوق انسانیش را از او گرفته بودند،اسید پاشی ، قتل های ناموسی،گشت ارشاد ،تبعیض جنسیتی،بیکاری ،فقر………زهرا کاظمی،بهاره هدایت،ندا اغاسلطان،مریم شفیع پور ،اعتیاد ،قوانین طلاق و حضانت،……دلم می خواست داد بزنم اما سکوت کردم .
بیخیال ،یادمان رفت تمام ان چیزهایی که ازما گرفته شده ابتدایی ترین حقوق انسانیمان بود.
من سرزمینم را ترک کردم چون دیگر جایی برای ماندن نبود،جایی برای ساختن. من سرزمینم را ترک کردم چون به این یقین رسیده بودم که دندان روی جگر گذاشتن ومنتظر معجزه بودن بی معنی ایست،انجا حتی نفس کشیدن ممکن نبود چه برسد به پرواز،به قبل که نگاه می کردم ، تماما شنا کردن بود خلاف جهت جریان اب.
در جامعه ای مذهب زده ،سنت زده و مرد سالاربه دنیا امدن فلاکت کمی نیست ،در جامعه ای که پسر بودن یعنی سلسله دار نام خانوادگی بودن،جامعه ای کپک زده که بوی تعفن افکار احمقانه اش مهوع بود.زنان چون بردگانی حقیر که هرگز در طول زندگیشان نخواسته بودند برای حقوق انسانیشان بجنگند،بایستند و مقاومت کنند،زنانی که تن داده بودند،اما چرا؟چون تن دادن راحتتر بود از جنگیدن.چون چارچوب امن و راحت و سنت پسند هزینه کمتری داشت،بیسواد و تحصیل کرده شان هم فرقی نداشت و دقت که می کردی می فهمیدی چقدر درست است این جمله که هر ملتی لایق همان سیستمی ایست که بر انها حاکمیت دارد.زنانی که حتی رویا بافتن بلد نبودند،سقف رویاهایشان هرگز از سقف رویاهای مادربزرگانشان بالاتر نرفته ،اموزگاران نکبت و ترس و فلاکت برای نسل بعد.از ایران که می امدم ،هنوز صدای آژیر قرمز در گوشم بود،دلهره خواهران زینب ،زنان زشتی سیبلویی که عقده های حقارتشان را با ایجاد رعب در دل دیگران ارضا می کردند ،ازدحام خیابانهایی که پر بود از متلک های چندش اور،انبوه کودکان دستفروش سر چارراهها و نگاههای سنگین،ترسهای همیشگی و دروغ، انگار همه چیز انجا هرز میرفت.مردمی سازمان نیافته که دیگر امیدی به انها نیست، از ایران که می امدم ،فکر می کردم،بی تفاوتی خط پایان یک تمدن است و ما سالهاست بی تفاوتیم.
این را برای وطنی می نویسم که دیگر ندارمش.
س.ز