در دوران دانشجوئی، به پیشنهاد استادی که در سه درس مهم با وی کلاس داشتیم( روانشناسی کودکی، روانشناسی نوجوانی، وظائف و مسؤلیت های خانواده )، یک روز در هفته بر روی زمین چمن اطراف دانشکده زبان و ادبیات پارسی درون محوطه دانشگاه، کلاس آزاد دائر می گشت. از محسنات کلاس مورد نظر، شرکت نمودن ” مستمعین آزاد ” در آن بود. یعنی دانشجویان رشته هائی غیر از رشته ما( روانشناسی عمومی) نیز، اگر مایل بودند می توانستند در بحث کلاس آزاد ما حضور داشته باشند. اینگونه، امکان تبادل تجربه در میان بود؛ و حجم آموختنی ها افزایش بیشتری می یافتند.
در آن روزگار، معمولا تعدادی از دانشجویانی که خودشان هزینه تحصیل خویش را می پرداختند؛ ناگزیر بودند که ضمن فرا گیری رشته درسی مورد علاقه و یا مورد نیازشان، به کاری که با حقوق دریافتی از آن بتوانند هزینه درس و زندگی شان را تأمین بکنند اشتغال داشتند. یکی از همین افراد، روزی در جریان یکی از کلاسهای آزاد ما، از استاد پرسید: ” من چون در یک دبیرستان در مقطع آموزشی سیکل اول ( از کلاس هفتم تا انتهای کلاس نهم دبیرستان را سیکل اول، و از دهم تا پایان سال دوازدهم را سیکل دوم می گفتند) کار می کنم. و به جای دبیران غایب، کلاس آنها را اداره می نمایم؛ چون مواجهه ی دائمی با چهره های جدید و کاراکترهای گوناگون در این کلاسها دارم؛ آیا راهی به من می آموزید، که شاگردانم را وادار به حرف شنوی از خودم بکنم؟ ” !
استاد در پاسخ وی گفت: ” شما باید قبل از حضور در یک کلاس، از مدیر مدرسه بخواهید؛ که لیست نام شاگردان و تا حدودی وضعیت رفتاری و اخلاقی ایشان در مدرسه را به شما ارائه بدهد. اگر می خواهید کلاس خوبی را اداره بکنید؛ در همان دقایق نخستین که وارد می شوید؛ تنبل ترین و شرورترین شاگردان آن کلاس را، که در موردشان از مدیر مدرسه شنیده اید فرا بخوانید؛ که درس جدید را به همراهی آن دو نفر به بقیه شاگردان کلاس ارائه بدهید. ” !
یکی دیگر از دانشجویان حاضر در کلاس آزاد آن روز از استاد پرسید: ” تنبل ترین و شرورترین شاگرد کلاس وی، چه نقشی را خواهند داشت؟ دوست ما با این کار به چه نتیجه ای خواهد رسید؟ ” استاد پاسخ داد: ” این دو شاگرد را دوست ما با برنامه ای از پیش طرح نموده نقش خواهد داد. ایشان باید یک مسأله بسیار آسان را روی تخته سیاه بنویسد؛ سپس از شاگرد تنبل بخواهد که آن را حل کند. اما به طوری که دیگر دانش آموزان متوجه نشوند؛ راه حل آن مسأله را، به شاگرد تنبل کلاس، با همکاری که با وی می کند القاء نماید. ضمن این کار، با خط دادن به آن شاگرد شرور، او را در یاری رساندن به همکلاسی اش برای حل کردن آن مسأله تشویق نماید. آنگاه وقتی که مسأله به طور کامل حل شد؛ با دادن دو جایزه کوچک که از قبل با خودش آورده، به عنوان جایزه به شاگرد تنبل برای حل نمودن آن مسأله، و به آن شاگرد شرور برای یاری رساندن به یک همنوع خویش، مورد تشویق قرار بدهد. با این روش، نه تنها این دو شاگرد متحول خواهند شد؛ بلکه دیگر دانش آموزان کلاس نیز، نزد خود به توانائی دبیر جدیدشان، کوچک ترین تردیدی نخواهند داشت. ” !
شرح ماجرای بالا را از آن جهت در مقدمه بیان کردم؛ که می تواند تمثیل کوچکی از روش های پاکسازی اجتماعات بشری در سراسر دنیا را گوشزد کند. با کشتن آدمهای جنایتکار و دزد و خلافکار جامعه، نه تنها هیچ مشکلی را نمی توانیم از بین ببریم؛ بلکه با این کار موجب می شویم؛ که بازماندگان این خطاکاران، بهانه ای برای انتقامجوئی به دست بیاورند؛ و بیش از پیش اجتماع را بیمار و غیر قابل زیست نمایند!
رؤسای جمهور خودکامه، و رهبران دیکتاتور کشورها را، دستگیر و زندانی نمودند و کشتند. اما در جوامع کشورهایی که رؤسای جمهور و رهبران حکومتی آنها چنین سرنوشتی یافته اند؛ هیچ تغییر مثبتی که روی نداد بماند؛ بلکه میزان جرائم در این ممالک بیش از زمان زنده بودن آنها اجتماع را فلج نمود. در دهه هشتاد میلادی در نیویورک، جرمهای کوچک و بزرگ زیادی توسط افراد اجتماع آن دوران این شهر بزرگ آمریکا به وقوع می پیوستند. استفاده بیجای مردم عادی از اسلحه، باجگیری، بدون تهیه بلیط از متروها یا قطارهای بین شهری استفاده کردن، دزدی، مستی و به هم ریختن محله های شهر، کشتار و به وجود آوردن ترس و وحشت درون اجتماع، نمونه هائی از موارد جرم در آن شهر بودند!
پلیس شهر آنگاه که از عهده ایجاد بهبودی درون جامعه بازمانده بود؛ وقتی که دیگر تمام فوت و فن های پلیسی برای شان کارساز نبودند؛ ناچار از دانشمندان جرم شناس خواستند؛ که پلیس را برای رفع این بحرانها در جامعه، و زدودن جرمها از چهره ی اجتماع یاری برسانند. بر این اساس، دو تن از جرم شناسان و متخصصان تعلیم و تربیت در جامعه آن روز نیویورک، ” جمس ویلسون ” و ” جورج کلینگ ” تئوری ” پنجره شکسته ” را ابداع کردند. این تئوری دیدگاه دو کارشناس مربوطه را چنین تعریف می کرد: ” تا زمانی که سیگنال هر کاری دلت خواست بکنی انجام بده، چون جامعه و قانون بی تفاوتند؛ به بقیه نواحی شهر برسد؛ و روز به روز بر تعداد پنجره هائی که به وسیله افراد شرور جامعه شکسته می شوند افزوده گردد. این جرائم همچنان پی در پی رخ خواهند داد. مگر آنکه بعد از شکسته شدن هر پنجره ای، در همان دقایقی که مجرم دستگیر می شود؛ پنجره شکسته با هزینه خود او تعمیر گردد؛ تا همه مجرمان بفهمند که جامعه و قانون نسبت به هر جرمی حتی اگر کوچک هم باشد؛ بی تفاوت نخواهند بود. رفته رفته چهره های شرور جامعه، دست از شکستن پنجره ها بر خواهند داشت؛ و آرام آرام چهره های شهرهای مملو از مجرمین کوچک و بزرگ، از تیرگی این سیاهی ها زدوده خواهد گشت. ” !
از اینرو کافی است که مردم یک جامعه، هر کجا قانون را نا کافی و بدون توجه و تأثیر یافتند؛ نسبت به آن بی تفاوتی نداشته باشند؛ و در مقابل کاستی های قانونی در جامعه بایستند. اگر چنین شود، هر مجرمی که مشاهده نماید، مردم اجتماع و قانون متداول در جامعه، بر کارهای خطای وی اشراف داشته و به آن بی توجهی نمی کنند؛ و بسیار جدی در پی اصلاح آن می باشند؛ هر قدر هم که این مجرمان بی تجربه باشند؛ به خاطر هیچ دلیلی چنین کارهائی را انجام نخواهند داد. بدینگونه با کم شدن خلافهای کوچک در اجتماع، روی دادن موارد بزرگتر نیز کاهش خواهند یافت. تمام این کارها در صورتی تحقق می یابند، که میان دولت و ملت همدلی وجود داشته باشد؛ و هیچ مجرمی نتواند از دیده های پر مسؤلیت مخفی بماند!
محترم مومنی