جنگ و صلح؛ رمان لیف نیکولایویچ (لئو) تولستوی

0
237

لیف نیکولایویچ (لئو) تولستوی نویسندۀ واقعگرا و یکی از بزرگترین رمان‎نویسان و نویسندگان قرن نوزدهم در سال ۱۸۲۸ در مرکز روسیه به دنیا آمد و در سال ۱۹۱۰ چشم از جهان فروبست.

 

پدرش از اشراف و مادرش شاهزاده بود و همین ویژگی طبقۀ او را از نویسندگان روسی هم نسلش جدا می‌کرد. به علاوه او از معدود نویسندگان روس است که گزارش جامعی از طبقۀ اشراف روسیه در رمان‌هایش ارائه داده است. تولستوی کودکی‌اش را در کنار سه برادر و یک خواهرش در مسکو گذراند. در دو سالگی مادر و در نُه سالگی پدرش را از دست داد و از آن پس عمه‌اش او را بزرگ کرد. وی بعد‌ها در دانشگاه قازان حقوق خواند اما وقتی فکر کرد تحصیلاتش بیهوده است آن را نیمه‌کاره رها کرد. در جوانی آدمی عیاش و خوشگذران بود. مدتی بعد داوطلبانه به ارتش پیوست و به عنوان افسر در ارتش خدمت کرد. تولستوی اولین اثرش را در سال ۱۸۵۱ نوشت و هنگامی که اولین رمانش ـ کودکی ـ در سال بعد چاپ شد شهرتی به هم زد و جایگاهش در ادبیات روسیه تثبیت شد. در سال ۱۸۵۵ به پترزبورگ و از آنجا به املاکش برگشت و از ارتش کناره‌گیری کرد. سی و چهار ساله بود که با دختر بیست سالۀ یک پزشک ازدواج کرد.

 

او چندی بعد با بسیاری از مکاتب فلسفی آشنا شد و دوران دوم زندگی‌اش را در تب و تاب‌های روحی و اخلاقی پشت سر گذاشت. در سومین دورۀ زندگی‌اش که از سال ۱۸۸۹ شروع شد چنان اخلاقگرا و مذهبی شد که خود برای فرزندان روستاییان در املاکش مدرسه‌ای راه انداخت و به اصلاحاتی به نفع دهقانان در املاکش پرداخت. در اواخر عمر نیز به دنبال لغو مالکیت بود و می‌خواست همۀ زندگی و آثارش را به مردم ببخشد و به خاطر این عقیده نیز دائماً با خانواده و همسرش کشمکش داشت.

 

تولستوی با اینکه به دلیل دیدگاه اخلاقی‌اش یکی از متفکران قرن نوزدهم بود اما اینک بیشتر به عنوان یکی از پیشوایان رمان‎نویس واقع‎گرا معروف است. دو رمان آناکارنینا و جنگ و صلح و اثر کوتاه مرگ ایوان ایلیچ او هنوز دستمایه تحقیق برای پژوهشگران معاصر است و تازگی و طراوت خود را برای خوانندگان سراسر جهان حفظ کرده است. منتقدان جنگ و صلح را به عنوان حماسه‌ای بزرگ بسیار ستوده‌اند. معروف است که تولستوی هفت بار این اثر را بازنویسی کرده است. با این حال برخی معتقدند حداقل بحث‌هایی را که تولستوی گاهی در مقدمۀ برخی از بخش‌های رمان کرده است و ربطی به داستان رمان ندارد می‌توان به راحتی از رمان حذف کرد.به علاوه بیشتر خوانندگان از زیادی شخصیت‌های رمان و اینکه نمی‌توانند به سادگی آنها را به ذهن بسپارند گلایه می‎کنند. اما برای راحتی خیال آنها هنگام رمان‌خوانی باید گفت که جنگ و صلح عمدتاً دربارۀ پنج خانوادۀ روسی و تعداد زیادی شخصیت‌های منفرد است. این خانواده‎ها و فرزندانشان به شرح زیر هستند:

 

واسیلی کوراگین (فرزندانش: هلن و آناتول)

کنت رستوف (همسرش کنتس رستوا و فرزندانش: نیکلای، ناتاشا و ورا. و نیز دختر خواهر او سونیا که با آنها زندگی می‌کند)

کنت بزوخف (و فرزند نامشروعش پی‎یر)

کنت بالکونسکی بزرگ (و فرزندانش: آندره و ماریا)

آنا میخاییلونا (و فرزندش بوریس).

 

۱٫

در محافل اشرافی پترزبورگ همه جا بحث از حملۀ ناپلئون به کشورهای اروپایی، پیوستن روسیه به ارتش اتریش در دفاع از اروپا در مقابل کشورگشایی‌های ناپلئون، و نیز جوان درشت هیکلی به نام پی یر فرزند نامشروع و عزیز دردانۀ کنت بزوخف (یکی از مردان مشهور دربار که اینک در بستر مرگ است) است، چون کنت این جوان را وارث ثروتش کرده است. پی‎یر جوان ده سالی در فرانسه درس خوانده و تازه به روسیه آمده و پایش به محافل اشرافی باز شده است. وی سه ماهی می شود که بنا به دستور پدرش از مسکو به پترزبورگ آمده تا شغلی برای خود پیدا کند اما هنوز شغلی برای خود انتخاب نکرده است. با این حال همه می‌دانند که طبق وصیت کنت بزوخف او وارث احتمالی تمام دارایی این کنت بسیار ثروتمند است. به همین جهت همۀ کسانی که آرزو دارند او دامادشان شود در اطراف او می‌چرخند و او را دائم به محافل اشرافی دعوت می‌کنند. پی یرآدم ساده و متواضعی است. در محافل اشراف نیز وی با آنکه هنوز از روابط افراد سر در نمی‌آورد با حرف های صریح و تندش در بحث های سیاسی روز شرکت می‌کند و گاه با این حرف‌ها باعث رنجش دیگران می‌شود. مثلاً او از ناپلئون دفاع می‌کند و معتقد است او آدم بزرگی است، چون با اینکه انقلاب پیروز شده ولی حقوق شهروندانش را حفظ کرده است. برای همین آنا پاولونا بانی محفلی که پی‎یر در آنجا مهمان است همه جا مواظب حرف زدن‌های اوست. پرنس آندره دوست پی یر نیز تقریباً با او هم عقیده است و می‌گوید کارهای ملی یک امپراتور را باید از مسائل خصوصی او جدا کرد.

 

آن روز در محفل آنا پاولونا غیر از پی‎یر و پرنس آندره بالکونسکی افراد دیگری هم حضور دارند: از جمله پرنس واسیلی کوراگین، دختر بسیار زیبا و لوندش هلن، پسرش آناتول جوان خوشگذران و عیاش؛ پرنسس بالکونسکای زیبا، ظریف و ریزنقش همسر آندره که اینک باردار است و آنا میخاییلونا. آنا میخاییلونا که اینک فقیر شده است به این محفل آمده تا با سفارش پرنس واسیلی در دربار برای پسرش بوریس شغل خوبی در واحد گارد ارتش دست و پا کند. اگر چه پرنس واسیلی قول محکمی به او نمی‌دهد. پرنس آندره بالکونسکی دوست پی‎یر فرزند پرنس بالکونسکی بزرگ، جوانی نه چندان بلند و زیبا و آرام است که به تازگی آجودان مخصوص ژنرال کوتوزوف فرماندۀ ارتش روسیه شده است و قرار است کمی بعد عازم جبهۀ نبرد با ناپلئون شود.

 

۲

پرنس آندره که در این محفل آشکارا به همسرش پرنسس کوچک و باردار بی‌اعتنایی می‌کند، شب بعد از محفل نیز پی‎یر را به خانۀ خود می‌برد و با پی‎یر در بارۀ آینده صحبت می‌کند. پی‎یر نمی‌داند که آیا باید دیپلمات شود یا به ارتش بپیوندد اگر چه از هر دو شغل خوشش نمی‌آید. آندره نیز با اینکه برای جنگ با ناپلئون عازم جبهه است به پی‎یر می‌گوید که واقعاً نمی‌داند برای چه به جنگ می‌رود اما می‌گوید شاید یک دلیلش این است که زندگی مطابق میلش نیست. وی حتی جلوی پی‎یر نیز به زن باردارش پرنسس بالکونسکای بی‌اعتناست و با لحن تندی با وی صحبت می‌کند و به زنش که علت تغییر رفتارش را می‌پرسد جواب درستی نمی‌دهد. آندره آن شب به پی‎یر نصیحت می‎کند که هرگز ازدواج نکند چون ازدواج دست و پای مردان بزرگ را می بندد و با تحقیر از حضور زنان در محافل اشرافی حرف می زند و زنش را هم یکی از آنها می داند که بدون این محافل نمی‌تواند زندگی کند. پی‎یر اینک سه ماهی است که در منزل پرنس واسیلی کوراگین زندگی می‌کند و با پسر عیاش و هرزۀ او آناتول دمخور است. از طرف دیگر پرنس واسیلی کوراگین جاه‌طلب به دنبال این است که به دلیل اینکه خودش از طریق همسرش وارث قانونی کنت بزوخف است کاری کند که پی‎یر که فرزند نامشروع کنت بزوخف است و قانوناً ارث نمی‌برد، از ارث کنت محروم شود.

 

آندره آن شب از پی یر قول می‌گیرد با آناتول عیاش رفت و آمد نکند. اما همان شب پی‎یر بعد از نیمه شب دوباره سری به ضیافتی در خانۀ آناتول کوراگین می‌زند. در آنجا دولوخف یکی از افسران که با آناتول همخانه است نیز حضور دارد. آنها در آن شب سه نفری رسوایی به بار می‌آورند که خبرش همه جا می‌پیچد: پی‎یر به همراه آناتول کوراگین و دولوخف خرس نمایشی را به خانۀ چند زن بازیگر می‌برند و وقتی جنجال می‌شود و پلیس دخالت می‌کند، رئیس کلانتری محل و خرس را پشت به پشت هم می‌بندند و به کانال آب می‌اندازند. بعد از این حادثه آناتول و پی‎یر را به خاطر وساطت واسیلی کوراگین به مسکو می‌فرستند و و از دولوخف درجۀ افسری‌اش را می‌گیرند. پرنس واسیلی کوراگین به قولی که به آنا میخاییلونا برای پارتی‌بازی به نفع تنها پسرش داده وفا می‌کند و به سفارش و تأیید دربار، بوریس با درجۀ ستوان دومی در گارد هنگ سمیونوفسکی در ارتش پذیرفته می‌شود (اگر چه برخلاف توقع آنا میخاییلونا آجودان ستاد ژنرال کوتوزوف فرمانده ارتش روسیه نمی‌شود).

 

آنا میخاییلونا به مسکو می‌رود و این بار هم مثل همیشه در خانۀ کنتس رستوا که از خویشان ثروتمندش است اقامت می‌کند. منزل کنتس رستوا و شوهرش کنت رستوف همیشه و به مناسبت‌های مختلف پاتوق اشراف مسکو است. آن روز هم در منزل آنها جشن است. کنتس رستوا بانویی چهل و پنج ـ شش ساله با چهره‌ای لاغر و رفتار و حرکاتی کُند و جسمی ضعیف (به دلیل دوازده بار زایمان) است. کنت رستوف نیز مردی مهربان و مهمان نواز است و موهایی سفید دارد. در آن محفل نیز صحبت از احتضار کنت بزوخف در بستر مرگ و رسوایی است که پسر نامشروع، نااهل و وارث ثروت فراوانش پی‎یر در محفل خوشگذرانی آناتول کوراگین در پترزبورگ به بار آورده است. آنا میخاییلونا می‌گوید با اینکه کنت بزوخف فرزند نامشروع زیاد دارد اما پی‎یر عزیزدردانۀ اوست.کنت بزوخف در مسکو نفس‌های آخر را می‌کشد اما ثروت بی‌حسابی دارد: چهل هزار رعیت، چندین مِلک بزرگ و میلیون‌ها روبل پول. پرنس واسیلی کوراگین از طریق همسرش وارث مستقیم دارایی اوست اما طبق وصیت کنت بزوخف قرار است ثروت او به پی‎یر برسد. اینک واسیلی کوراگین به مسکو آمده تا به بهانۀ سرکشی به املاکش بالاسر کنت بزوخف باشد تا اگر بتواند مانع از اجرای وصیتنامۀ کنت بزوخف و رسیدن ثروتش به پی‎یر شود.

 

۳

در خانۀ کنت رستوف چندین پسر و دختر نوجوان همبازی هم هستند و رؤیاهای جوانی مخصوص خودشان دارند. ناتاشا دختر بسیار زیبا ، پر شر و شور و سیزده سالۀ کنت رستوف، بوریس پسر آنا میخاییلونا که به تازگی با پارتی‌بازی مادرش افسر گارد شده است، نیکلای پسر ارشد کنت رستوف و سونیا دختر سیه چشم، باریک اندام و ریز نقش با موهایی بلند و ابروانی کشیده. سونیا خواهر زادۀ کنت رستوف است که در خانۀ کنت زندگی می‌کند.

 

بوریس همبازی نیکلای است. بوریس جوانی بلند‌بالا با موهایی طلایی و چهره‌ای زیباست. نیکلای جوانی میانه بالا با موهایی مجعد است. وی دانشجو است ولی تحصیلات دانشگاهی رها کرده تا به زودی داوطلبانه با درجۀ افسریاری همراه ارتش به جبهه جنگ با ناپلئون برود. وی به سونیا علاقه دارد و هر دو پنهانی به هم قول داده‌اند که بعدها با هم ازدواج کنند. ناتاشا و بوریس نیز همدیگر را دوست دارند اما عشق آنها مثل همۀ عشق‌های نوجوانی است. آنها هم به هم قول داده‌اند در آینده با هم ازدواج کنند.

 

۴

کسی نمی‌داند ولی آن روز کنتس رستوا در درد دل خصوصی به دوستش آنا میخاییلونا می‌گوید با این ریخت و پاش و دست و دلبازی که آنها می‌کنند به زودی تمام ثروتشان را از دست خواهد رفت و فقیر خواهند شد. آنا میخاییلونا نیز می‌گوید که بعد از بیوه شدن و بی‌پشتیبان شدن فقیر شده است و حال برای پیشرفت تنها پسرش بوریس به هر کسی متوسل می‌شود. اما حال که بوریس به کمک واسیلی کوراگین شغل خوبی در ارتش به دست آورده هیچ پولی ندارد تا خرج لباس و تجهیزات وی را که عازم خدمت در ارتش است بپردازد. به همین دلیل کنتس رستوا همان روز ۵۰۰ روبل از شوهرش می‌گیرد و به زور به آنا میخاییلونا می‌دهد و آنا گریه‌کنان می‌پذیرد. آنا میخاییلونا قصد دارد تا موقع ضیافت ناهار در خانۀ کنت رستوف، با بوریس به خانۀ کنت بزوخف که در حالت احتضار است سری بزند تا اگر می‌تواند کاری کند تا کنت بزوخف دست پسرخوانده‌اش بوریس را در دم مرگ بگیرد. موقع رفتن کنت رستوف از او می‌خواهد از طرف او پی‎یر را هم به ناهار در خانۀ آنها دعوت کند.

 

۵

در حیاط خانۀ کنت بزوخف، آنا میخاییلونا به بوریس سفارش می‌کند تا با کنت بزوخف مهربان و مؤدب باشد تا وی کاری برای بوریس بکند. اما خدمتکارها به دلیل خراب بودن حال کنت بزوخف نمی‌خواهند او را راه دهند. آنا میخاییلونا با معرفی خود به عنوان خویشاند نزدیک کنت وارد خانۀ وی می‌شود و با اینکه کنت واسیلی کوراگین نمی‌خواهد او را بالا سر کنت بزوخف ببرد، آنا میخاییلونا به بهانۀ اینکه کسی جز پرنسس‌های کم تجربه بالا سر کنت نیست و او می‌خواهد برای انجام تکالیف مذهبی کنت در حال احتضار کمک کند، خود را بر بستر کنت بزوخف می‌رساند. ضمن اینکه بوریس را به اتاق پی‎یر می‌فرستد تا به پی‎یر بگوید برای ناهار به خانۀ کنت رستوف دعوت شده است.

 

۶

همۀ بانوان خویشاوند کنت بزوخف که اطراف بستر او را گرفته‌اند و همچنین واسیلی کوراگین می‌خواهند کنت بزوخف را علیه پی‎یر بشورانند تا وی پی‎یر را از ارث محروم کند. برای همین بعد از چند هفته هنوز نگذاشته‌اند پی‎یر بالا سر کنت برود و پی‎یر مدتی است که در طبقۀ بالای خانۀ کنت بزوخف در مسکو سکونت دارد. پی‎یر با بوریس که به طبقۀ بالا در اقامتگاه او رفته دربارۀ خویشاوندان و آشنایان صحبت می‌کند اما از حرف‌هایش معلوم می‌شود به خاطر اقامت طولانی از نوجوانی تا جوانی در فرانسه کسی و حتی بوریس را هم خوب نمی‌شناسد. هنگامی که بوریس و آنا میخاییلونا می‌خواهند با کالسکه به منزل کنت رستوف برگردند آنا میخاییلونا به پسرش می‌گوید حال کنت بزوخف خیلی خراب است و هیچ کس را به جا نمی‌آورد ولی سرنوشت آنها به اجرای وصیتنامۀ کنت بزوخف به نفع پی‎یر بستگی دارد.

 

۷

در ضیافت ناهار در منزل کنت رستوف باز صحبت از ناپلئون و جنگ و ارتش روسیه است. پی‎یر نیز قبل از ناهار می‌رسد. در یک طرف میز دراز ناهار جوانان هستند و در طرف دیگر بانوان و آقایان. موقع صرف ناهار سرهنگی سواره می‌گوید که اعلان جنگ با ناپلئون از طرف امپراتور روسیه در پترزبورگ صادر و به فرماندهی نظامی مسکو نیز ابلاغ شده است. جوّ میهن‎پرستی بر ضیافت حکمفرماست. در این ضیافت نیکلای کنار دختری به نام ژولی می‌نشیند و سونیا از حسادت بسیار عصبانی می‌شود و به همین دلیل پنهانی گریه می‌کند و راز حسادتش نسبت به روابط ژولی و نیکلای رستوف را به ناتاشا می‌گوید. وی در ضمن به ناتاشا می‌گوید که کنتس رستوف به خاطر آیندۀ نیکلای و خانوادۀ رستوف از ازدواج او و نیکلای خوشش نمی‌آید. ناتاشا او را دلداری می‌دهد و می‌گوید نیکلای اصلاً به ژولی علاقه‌ای ندارد. سپس به سونیا می‌گوید پی‎یر خیک گنده که سر میز جلوی من نشسته بود خیلی هیکلش خنده‌دار است. با وجود این در مجلس رقص به دستور مادرش با پی‎یر می‌رقصد.

 

۸

بر بالین کنت بزوخف در تالار بزرگان، پزشکان، روحانیون بلندپایه و خویشاوندان وی گرد آمده‌اند تا او را برای آخرین بار غسل دهند. در این میان پرنس واسیلی کوراگین مدام در فکر این مسئله است که وارث کنت اوست یا پی‎یر. مدت‌ها بود که چون کنت بزوخف در بستر بیماری با چشمانش به عکس پی‎یر اشاره می‌کرد و او را می‌خواست او به دنبال پی‎یر فرستاده بود. اما در صحبت با یکی از پرنسس‌هایی که از وارثان درجۀ اول است به وی می‌گوید که کنت بزوخف در زمستان گذشته وصیتنامه‌ای نوشته و همۀ ثروتش را نه به وارثان بلافصل بلکه به فرزند نامشروعش پی‎یر بخشیده است. اما با اینکه فرزند نامشروع او ارث نمی‌برد برای محکم کاری نیز نامه‌ای به امپراتور نوشته تا پی‎یر فرزند مشروع او به حساب آید. اگر چه او نمی‌داند آن نامه و وصیتنامه سالم مانده یا نابود شده است. پرنسس نیز می‌گوید به خاطر بدگویی‌های آنا میخاییلونا پشت سر وارثان بلافصل کنت، کنت بزوخف آن نامه را به نفع پی‎یر به اعلیحضرت امپراتور نوشته است.

 

۹

هنگام صحبت آنها آنا میخاییلونا پی‎یر را از خانۀ کنت رستوف می‌آورد تا هر طور شده او را به بالین کنت بزوخف ببرد تا با رسیدن ارث به او، او در آینده کاری به نفع بوریس ـ پسر آنا ـ بکند. با وجود این پی‎یر اصلاً در فکر ارث و وصیتنامه نیست. پی‎یر فکر می‌کند لابد رفتنش سر بالین پدرش کنت بزوخف امری عادی است و باید هم انجام شود. هنگامی که آنها وارد خانۀ کنت بزوخف می‌شوند آنا به پی‎یر وظایف پدر و فرزندی را گوشزد می‌کند و می‌گوید پی‎یر باید به او اعتماد کند و او مدافع منافع پی‎یر است. با وجود اینکه پی‎یر معنای حرف‌های او را نمی‌فهمد از او اطاعت می‌کند و به رغم اینکه تا آن موقع همه نگذاشته‌اند پی‎یر بر بالین کنت بزوخف حاضر شود، آنا او را هنگام مراسم غسل بر بالین کنت بزوخف می‌برد. در این موقع همه که می‌دانند پی‎یر وارث کنت بزوخف است به وی به عزت و احترام زیادی می‌گذارند. اما کنت بزوخف در آن حالت گویی پی‎یر و هیچکس را نمی‌شناسد. وقتی پس از مراسم غسل بیمار را رو به دیوار بر می‌گردانند تا بخوابد آنا میخاییلونا پی‎یر را از اتاق بیرون می‌برد.

 

۱۰

پرنس واسیلی کوراگین که می‌بیند راه دیگری غیر از اجرای وصیتنامه نمانده رفتارش با آنا میخاییلونا و پی‎یر عوض می‌شود و از در مهربانی با آنها در می‌آید. با وجود این پرنسس دیگری که از وارثان بلافصل کنت بزوخف است با واسیلی کوراگین به خاطر خونسردی‌اش دعوا می‌کند و به آنا میخاییلونا بد و بیراه می‌گوید. اما آنا میخاییلونا به پی‎یر می‌گوید: «شما حالا جوان هستید و صاحب ثروتی عظیم اما این ثروت تکالیفی بر گردن شما می‌گذارد.اگر من اینجا نبودم خدا می‌داند چه پیش می‌آمد. دایی جانم کنت بزوخف تا همین چند روز پیش دائم به من قول می‌داد که بوریس را فراموش نکند اما اجل مهلتش نداد اما امیدوارم که شما نیت پدرتان را محترم بشمارید.»

 

۱۱

پرنس بالکونسکی بزرگ و سالخورده ـ پدر آندره ـ سال‌ها بود که با دخترش ماریا در ملکش در لیسه گوری در خانۀ قصر مانندش در روستایی نزدیک مسکو در حالت انزوا زندگی می‌کرد. تربیت دخترش ماریا را با درس دادن به او، خود به عهده گرفته بود و خودش را با نوشتن خاطراتش، حل مسائل ریاضی عالی، باغداری، و کارهای ساختمانی که هیچ وقت تمامی نداشت سرگرم می‌کرد. در انجام امور خانه بسیار منظم بود و به همین سبب نسبت به دختر و خدمتکارانش بسیار سختگیر و خشن بود. اما سنگدل نبود برای همین همه حتی دختر بسیار مذهبی‌اش ماریا که از اخلاق تند و نیش زبان‌های او رنج بسیار می‌برد در عین وحشت از اخلاق او احترامش را داشتند. بالکونسکی پیر با اینکه در امور حکومتی نفوذی نداشت اما مقامات محلی خود را موظف می‌دانستند از سر احترام گهگاه به دیدنش بروند.

 

پرنسس ماریا غیر از چشمان درخشانش دختر زیبایی نبود. به علاوه با کسی غیر از دوست دختر دوران کودکی‌اش ژولی کاراگین که گاه با او نامه‌نگاری می‌کرد ارتباطی نداشت. ژولی کاراگین در نامه‌ای ضمن دادن خبر درگذشت کنت بزوخف که نقل محافل مسکو بود به او خبر می‌دهد که قرار است به زودی کنت واسیلی کوراگین برای پسرعیاش و هوسبازش آناتول به خواستگاری او پیش پدر ماریا بیاید. به علاوه نامه‌ای از آندره بالکونسکی برادر ماریا به دست ماریا و پدرش می‌رسد که وی در آن خبر داده به زودی همسر باردارش را با خود می‌آورد تا پیش آنها بگذارد و خود به جبهۀ جنگ برود.

 

۱۲

آندره و همسر باردارش پرنسس لیزا به خانۀ پدرش می‌رسند و ماریا از آنها استقبال گرمی می‌کند. پرنسس لیزا از اینکه شوهرش می‌خواهد به جنگ برود ناراضی است و این را نیز به زبان می‌آورد. موقع ورود آندره و همسرش، پرنس بالکونسکی بزرگ خواب است و همه باید تا بیدار شدن او صبر کنند. اما بالکونسکی بزرگ ناپرهیزی می‌کند و در اتاق کارش آندره را می‌بیند، سپس با او از جنگ حرف می زند.

 

۱۳

بالکونسکی بزرگ مثل همیشه با آداب و تشریفات کامل در سر میز غذا حاضر می‌شود و باز دربارۀ جنگ و ناپلئون به تندی حرف می‌زند. آندره به وی می‌گوید ناپلئون سردار بزرگی است. پدرش با او موافق است و می‌گوید در تاکتیک آدم بی‌نظیری است اما شروع به برشمردن اشتباهات او در جنگ مملکت‌داری ‌می‌کند. اما پرنس آندره برای اینکه با پدرش مخالفت نکند چیزی نمی‌گوید. در پایان غذا، وقتی پرنس بالکونسکی بزرگ پس از تندی با ندیمۀ فرانسوی‌شان، می‌رود و در این لحظه پرنسس لیزا همسر آندره به ماریا می‌گوید پدرش آدم بسیار با فرهنگی است ولی از او می‌ترسد.

 

۱۴

هنگام رفتن آندره به جنگ پرنسس ماریا به آندره می‌گوید رفتارش با همسرش عوض شده ولی لیزا یکپارچه جواهر است و او که همیشه در محیط‌های اشرافی بزرگ شده حق دارد ضعف‌هایی داشته باشد و حال که شوهرش به جنگ می‌رود حق دارد ناراحت باشد. سپس به برادرش که از او دربارۀ اخلاق تند پدرشان سؤال می‌کند می‌گوید: «آدم چگونه می‌تواند دربارۀ پدر خود قضاوت کند؟ من در کنار او فوق‌العاده خوشبختم. تنها تحمل یک چیز برایم دشوار است و آن این است که پدر مرا به خاطر مذهبی بودنم مسخره می‌کند». بعد شمایل کوچکی به آندره می‌دهد تا همیشه همراهش باشد. آندره هنگام خداحافظی از پدرش، خواهش می‌کند موقع وضع حمل زنش از مسکو برایش قابله بیاورند. پدرش نیز برای وی نامه‌ای به ژنرال کوتوزوف فرماندۀ ارتش روسیه می‌نویسد و سفارش می‌کند مأموریت‌های جدی را به پسرش بدهد. ضمن اینکه وصیت می‌کند پس از مرگش پسرش یادداشت‌های او را به امپراتور بدهد. و در آخر هم سفارش می‌کند در جنگ او را سرشکسته نکند.

 

۱۵

ارتش روسیه در اکتبر ۱۸۰۵ برای جنگ با ناپلئون در اتریش مستقر می‌شود. در یکی از شب‌ها فردی از دربار وین نزد فرماندۀ ارتش روسیه کوتوزوف می‌آید و از او می‌خواهد به سپاه اتریش تحت فرماندهی ژنرال مایاک بپیوندند اما کوتوزوف این کار را به مصلحت نمی‌داند و روز بعد موقع سان دیدن از ارتش روسیه به اتفاق وی عمداً کاری می‌کند که نشان دهد وضع ارتش روسیه از نظر تجهیزات تعریفی ندارد. هنگام سان دیدن کوتوزوف از ارتش، دولوخف که به تازگی خلع درجه شده به کوتوزوف می‌گوید که فرصت می‌خواهد خطایش را جبران کند و جان‌نثاری خود را نشان دهد.

 

۱۶

کوتوزوف بعد از سان دیدن از قوای روسیه به اتفاق ژنرال اتریشی به ستادش برمی‌گردد. آندره نیز در ستاد او مشغول کار است. وی در لهستان به کوتوزوف پیوسته است و کوتوزوف او را فرد ارشد ستادش کرده، با خود به وین آورده است و مأموریت‌های حساس را به او می‌دهد. کوتوزوف مجدداً در ستادش به ژنرال اتریشی می‌گوید که می‌خواهد به ارتش اتریش بپیوندد اما جبراً نمی‌تواند. در ثانی مطمئن است که تا این هنگام قوای اتریش ناپلئون را شکست داده است. اما این حرف آخری‌اش به تمسخر شبیه است. سپس کوتوزوف به آندره می‌گوید نامه‌ای تهیه کند و علت عدم پیشروی‌شان را برای پادشاه اتریش توضیح دهد. اما خود فرماندۀ ارتش اتریش ـ مایاک ـ که قوایش شکست خورده ناگهان به ستاد کوتوزوف می‌آید و خبر شکست ارتش اتریش از ناپلئون به سرعت پخش می‌شود. نیم ساعت بعد آجودان‌ها به طرف واحدهای ارتش روسیه اعزام می‌شوند تا به آنها بگویند برای عملیات با دشمن آماده شوند. آندره وضع وخیم ارتش روسیه را حدس می‌زند و فکر می‌کند یک هفتۀ دیگر جنگ با ناپلئون آغاز خواهد شد.

 

۱۷

نیکلای رستوف در هنگ هوسار پاولوگراد در دهی به نام تسالتسنک جزو اسب سواران است. فرماندۀ آنان سروان دنیسف مردی ریز نقش، با موهایی مشکی و سبیلی پرپشت و اهل قمار و شراب است. کوتوزوف ضمن عقب‌نشینی به جانب وین تمام پل‌های پشت سرش را خراب می‌کند. پاییز است و هوا گرم و بارانی. در ۲۳ اکتبر قوای روس از رود انس می‌گذرد. در آن سوی رود دشمن را می‌شود دید. پل زیر برد آتشبارهای روسی است. روس‌ها می‌خواهند بعد از گذشتن از پل، پل را آتش بزنند. روی پل ازدحام زیادی است ولی بالأخره با کمک اسب سواران دنیسف، همه از پل می‌گذرند و فقط دنیسف و افرادش در آن طرف پل جلوی دشمن می‌مانند. قوای فرانسوی آتش خود را بر سر اسب سواران می‌ریزد. فرماندۀ ستاد به دنیسف و بقیه که می‌خواهند بجنگند دستور می‌دهد برگردند و بالأخره همه از پل می‌گذرند. و در آخرین لحظات دنیسف و رستوف و چند تن از یارانش با رشادت پل را آتش می‌زنند.

 

۱۸

ارتش سی و پنج هزار نفری روس به فرماندهی کوتوزوف ارتش صد هزار نفرۀ ناپلئون را در پشت سر دارد و با رفتار خصمانۀ اتریشی‌ها و به خاطر کمبود آذوقه مجبور است با واحد‌های عقبش با کمترین تلفات بجنگد و در سراشیبی دانوب عقب‌نشینی کند. نیروهای باقیمانده و شکست خوردۀ اتریشی‌ها به کوتوزوف پیوسته و وین را رها کرده‌اند. کوتوزوف که نمی‌خواهد قوایش نابود شود وقتی در ۲۸ اکتبر در ساحل چپ دانوب، رودخانه بین قوای وی و ناپلئون قرار می‌گیرد توقف می‌کند. اما در ۳۰ اکتبر به لشکر مارشال مورتیۀ فرانسوی در ساحل چپ دانوب می‌تازد و آن را تار و مار می‌کند. با وجود این، تلفات روس‌ها هم کم نیست. پرنس آندره در این نبرد در کنار ژنرالی اتریشی که در این جنگ کشته می‌شود می‌جنگد، اسبش کشته می‌شود و خودش نیز جراحتی سطحی برمی‌دارد. بعد از نبرد کوتوزوف او را می‌فرستد تا بشارت پیروزی را به دربار اتریش که از وین به برون منتقل شده برساند. شب آندره به برون می‌رسد و همان شب به کاخ امپراتور فرانتس می‌رود تا نامه و گزارش نبرد پیروزمندانه را به وی بدهد اما او را به حضور وزیر جنگ می‌برند. وزیر جنگ استقبال گرمی از او نمی‌کند و پیام کوتوزوف را سرسری می‌خواند بعد به او می‌گوید اعلیحضرت روز بعد او را خواهد دید. پرنس آندره ناراحت از قصر خارج می‌شود و شب پیش یکی از آشنایانش که مأمور وزارت خارجه است می‌رود. این آشنا در صحبت‌هایش مثل وزیر جنگ اتریش پیروزی روس‌ها را در جنگ چندان مهم نمی‌داند چون منجر به اسارت فرماندۀ فرانسوی‌ها مورتیه نشده است. سپس به وی اطلاع می‌دهد که ناپلئون وین را اشغال کرده است و پادشاه اتریش احتمالاً به طور پنهانی به دنبال صلح با ناپلئون است.

 

Leo_Tolstoy_1887

 

۱۹

روز بعد پرنس آندره به حضور پادشاه اتریش می‌رود و امپراتور سؤالاتی از او دربارۀ نبرد می‌کند. اما آندره احساس می‌کند که انگار فقط هدف پادشاه اتریش این است که سؤالاتی از او بکند. اما با شور و حرارت به سؤالات امپراتور جواب می‌دهد. پس از آن درباریان اتریش از او به گرمی استقبال می‌کنند و وزیر جنگ اتریش نشان درجۀ سوم ماری ترز را به آندره به عنوان نمایندۀ ژنرال کوتوزوف می‌دهد. آندره تمام آن روز را به دیدار با بزرگان اتریش می‌گذراند ولی وقتی به خانۀ آشنایش در وزارت خارجه اتریش برمی‌گردد می‌فهمد فرانسویان فرماندۀ اتریشی را که قرار بوده از پل مین‌گذاری شدۀ دانوب دفاع کند و در صورت عقب‌نشینی آن را منفجر کند، به بهانۀ صلح فریب داده‌اند و از پل رد شده و به سوی برون می‌آیند. برای همین مردم و مقامات اتریش در حال تخلیۀ شهر هستند.

آندره بی‌درنگ به طرف ستاد ارتش خود نزد فرماندۀ کل کوتوزوف می‌رود. ضمن اینکه می‌ترسد که مبادا در راه کرمس در جاده اسیر فرانسوی‌ها شود. در راه به جاده‌ای می‌رسد که ارتش روس از راه آن به سرعت در حال عقب‌نشینی است. پرنس آندره ستاد کوتوزوف را در خانه‌ای پیدا می‌کند و گزارش سفرش را به او می‌دهد.

 

۲۰

اول نوامبر کوتوزوف می‌فهمد ارتش تحت فرمانش در تنگنا گرفتار شده است. فرانسویان از پل وین گذشته‌اند و به سرعت می‌آیند تا جادۀ ارتباطی بین نیروهای ۴۰ هزار نفری تحت فرماندهی او و نیروهای تقویتی را که از روسیه به سمت او می‌آیند قطع کنند. کوتوزوف برای پرهیز از محاصره شدن بین ارتش ۱۵۰ هزار نفری ناپلئون چاره را در این می‌بیند که چهار هزار نفر از گارد‌های پیشاهنگ خود را تحت فرماندهی ژنرال باگراتیون بفرستد تا یک نفس بروند و جادۀ وین ـ تسنائیم را تصرف کنند و تا رسیدن قوای روسیه که کُند حرکت می‌کرد و یک شبانه روز طول می‌کشید تا به آنجا برسد، با فرانسویان درگیر شوند و جلوی حرکت آنها را بگیرند. باگراتیون و نیروهایش به سرعت از بیراهه می‌روند و چند ساعتی زودتر از فرانسوی‌ها جاده را تصرف می‌کنند اما سربازانش همه گرسنه و خسته‌اند. فرمانده فرانسویان مورا که قبلاً نیز یک بار فرماندۀ اتریشی‌ها را به بهانۀ صلح فریب داده و پل دانوب را سالم تصرف کرده بود به فکر می‌افتد ارتش روسیه را نیز به طمع صلح نابود کند. به همین جهت به باگراتیون پیشنهاد صلح می‌دهد. باگراتیون می‌گوید در این مورد اختیاری ندارد و کسی را نزد کوتوزوف می‌فرستد و در مورد آتش‌بس کسب تکلیف می‌کند. کوتوزوف از خدا خواسته احساس می‌کند که اشتباه فرماندۀ فرانسوی‌ها زمان کافی در اختیار او می‌گذارد تا قوا و تجهیزات و نیروهایش را به جادۀ تسنائیم ـ وین برساند برای همین نه تنها به باگراتیون می‌گوید آتش‌بس را بپذیرد بلکه شرایطی هم پیشنهاد کند. اما وقتی گزارش مورا به دست ناپلئون می‌رسد ناپلئون خشمگین می‌شود و به مورا می‌نویسد فریب خورده و به سرعت به قوای روسیه حمله کند. اما این تأخیر باعث می‌شود کوتوزوف قوایش را به سلامت به باگراتیون برساند و محاصره نشود.

 

۲۱

پرنس آندره به اصرار از کوتوزوف می‌خواهد از آجودانی او را معاف کند و اجازه دهد او به میدان جنگ برود. کوتوزوف نیز سرانجام اجازه می‌دهد. پرنس آندره به بازدید سراسر جبهه می‌رود.

اما در میان بازدید او، مورا نیز که فرمان ناپلئون به او رسیده با شتاب به قلب ارتش روسیه حمله می‌کند تا قوای ناپلئون برسد.

پرنس آندره در کنار باگراتیون در میدان نبرد حضور دارد. چند واحد از ارتش روس جسارت عجیبی از خود نشان می‌دهند و حرکت واحدهای فرانسوی را متوقف می‌کنند. رستوف و دنیسف و دولوخف نیز از خود رشادت نشان می‌دهند. نیکلای رستوف حتی چیزی نمانده کشته شود.

پرنس آندره با رشادت زیاد فرمان عقب‌نشینی را در گرماگرم نبرد و در جایی خطرناک به توشین فرماندۀ چهار عراده توپ روس‎ها که رشادت زیادی در عقب راندن فرانسوی‌ها از خود نشان داده است، می‌رساند.

رستوف در قسمت دیگر جبهه زخمی می‌شود. آن شب پس از نبرد آندره در جلسۀ فرماندهان از توشین فرماندۀ آتشبار روس‌ها در حضور او دفاع می‌کند و می‌گوید علت به جا گذاشتن چند توپ این بوده که نیرویی از توپ‌های او محافظت نمی‌کرده است. ضمن اینکه می‌گوید موفقیت آن روز را مدیون آتشبار‌های توشین هستد. روز بعد فرانسوی‌ها حمله نمی‌کنند و بقیۀ نیروهای باگراتیون به نیروهای کوتوزوف می‌پیوندند.

 

۲۲

پرنس واسیلی کوراگین شصت ساله که موفق نشده وارث اموال کنت بزوخف شود برای خود و فرزندانش نقشه‌ای ماهرانه طرح می‌کند: او سعی می‌کند کاری کند پی‎یر با دختر زیبایش هلن ازدواج کند و برای آناتول پسر عیاش و هوسرانش نیز از دختر تقریباً زشت ولی پرهیزکار بالکونسکی بزرگ و ثروتمند، خواهر آندره، خواستگاری کند و آیندۀ آناتول را درست کند.

واسیلی کوراگین در مسکو سمت آجودانی دربار را برای پی‎یر که اینک وارث ثروت و لقب کنت ِ پدرش شده، فراهم می‌کند و او را با خود به پترزبورگ می‌برد و در خانه‌اش به او منزل می‌دهد تا با ترفندهایی، او را به ازدواج با دخترش هلن ترغیب کند. اینک نه تنها واسیلی بلکه همه با پی‎یر ثروتمند مهربان هستند.

اما دوستان پی‎یر، آندره ، دولوخف و آناتول همه در جبهه هستند و اوقات پی‎یر در ضیافت‌ها و محافل و با واسیلی و زن و دخترش هلن زیبا می‌گذرد. بالأخره برخی از بزرگان اشراف مثل آنا پاولونا و واسیلی ترتیبی می‌دهند که پی‎یر با هلن بیشتر رفت و آمد کند. اما پی‎یر تردید دارد با او ازدواج کند چون او را سبک مغز و کم شعور می‌داند.

 

۲۳

در این میان پرنس واسیلی در نوامبر ۱۸۰۵ برای خود مأموریتی درست می‌کند تا به منظور بازرسی به چهار استان سفر کند اما در واقع می‌خواهد در ضمن آن به املاکش نیز سری بزند و پسرش آناتول را از هنگش در یکی از شهرها بردارد و به خواستگاری ماریا دختر پیرمرد ثروتمند پرنس بالکونسکی بزرگ ببرد.

رفت و آمدهای پی‎یر و هلن طبق برنامۀ واسیلی پیش می‌رود اما هنوز پی‎یر دربارۀ ازدواج با هلن مردد است. اما واسیلی بالأخره با ترفندی یک بار هنگامی که پی‎یر با هلن تنهایی حرف می‌زند نزد آنها می‌رود و حرفی در دهان پی‎یر می‌گذارد و به او به خاطر ازدواج با دخترش تبریک می‌گوید، و پی‎یر هاج و واج سکوت می‌کند که نتیجه‌اش رضایت است. یک ماه و نیم بعد آنها با هم ازدواج می‌کنند.

 

۲۴

هنگامی که پرنس واسیلی و آناتول برای خواستگاری ماریا به قصر پرنس بالکونسکی بزرگ می‌آیند، بالکونسکی بزرگ که هرگز نظر خوشی نسبت به واسیلی کوراگین نداشته استقبال زیادی از آنها نمی‌کند. ضمن اینکه متوجه می‌شود در همان مدتی که آناتول در خانۀ آنهاست چشمش دنبال برقراری رابطه با ندیمۀ جوان و فرانسوی ماریا دخترش، مادموزال بوری ین است. خود مادموزال بوری ین نیز با رفتار لوندش از ایجاد این رابطه استقبال می‌کند. ماریا نیز متوجۀ این موضوع می‌شود و به خاطر چهرۀ نازیبایش و چهرۀ زیبای آناتول به این خواستگاری مشکوک است. اگر چه برای آناتول که هدفش از ازدواج، فقط ثروت عروس است زشتی عروس مهم نیست.

پرنس بالکونسکی بزرگ از اینکه دخترش با آمدن آناتول کمی آرایش کرده و از توجه کاملش به او کاسته شده ناراحت است. ضمن اینکه از گفتگوهای پنهانی مادموزال بوری ین ندیمۀ ماریا با آناتول عصبانی است. اما با اینکه خود با این ازدواج مخالف است می‌خواهد بدون اینکه صریحاً جواب رد بدهد نظر دخترش را بپرسد.

دخترش را می‌خواهد و نظر او را می‌پرسد. اما ماریا اصرار دارد که تصمیم را پدرش بگیرد هر چند احساس می‌کند پدرش نظر مساعدی نسبت به این ازدواج ندارد. پرنس بالکونسکی بزرگ بالأخره با کنایه به او می‌فهماند که منظور آناتول از ازدواج با او چیز دیگری است. و به شوخی به دخترش گفت: «تو را می‌گیرد و جهیزت را تصاحب می‌کند و مادموزال بوری ین را هم رویش. آن وقت او همسرش خواهد بود و تو …»

به همین دلیل چند ساعت بعد که در حضور واسیلی نظر ماریا را جویا می‌شود ماریا به واسیلی می‌گوید که هرگز همسر پسر او نخواهد شد.

 

۲۵

نامه‌ای از نیکلای رستوف در مورد زخمی شدنش به خانواده‌اش می‌رسد و در خانوادۀ کنت رستوف همه گریان می‌شوند. یک هفته طول می‌کشد تا اعضای خانواده نامه‌ای دسته جمعی برای نیکلای رستوف می‌نویسند. کنت رستوف نامه‌ای به همراه شش هزار روبل از طریق پیک مخصوص برای بوریس که نزد یکی از فرماندهان است می فرستد تا به نیکلای برساند.

 

۲۶

در دوازدهم نوامبر ارتش هشتاد هزار نفری روسیه و اتریش خود را برای رژه در برابر دو امپراتور روسیه و اتریش آماده می‌کنند. نشان‌ها و درجه‌های زیادی بین افراد روسیه و اتریش توزیع شده است. بوریس به نیکلای رستوف اطلاع می دهد که نامه و پول برای او رسیده است. وقتی نیکلای برای گرفتن آنها به محل استقرار بوریس می‌رود ، پول و نامه را می‌گیرد اما توصیه‎نامۀ پدرش را دور می‌اندازد چون می‌گوید از آجودان شدن متنفر است و از نظر او آجودانی به معنی نوکری است. نیکلای دلش می‌خواهد فقط در جنگ باشد و بجنگد اما بوریس برخلاف او معتقد است که باید ترقی کند و دنبال این است که آجودان یکی از فرماندهان شود تا از جنگ دور باشد و پیشرفت کند. در وسط صحبت‌های آنها آندره که افسر ستاد کوتوزوف است می‌آید تا به بوریس به خاطرتوصیه‌نامه‌ای که واسیلی کوراگین به کوتوزوف در مورد بوریس نوشته عمل کند و او را برای پست آجودانی به یکی از فرماندهان معرفی کند. اما از بوریس می‌خواهد بعد از مراسم رژه به او سری بزند.

 

۲۷

مراسم رژه در حضور دو امپراتور انجام می‌شود. همه از ‌جمله نیکلای رستوف شیفتۀ امپراتور روسیه و آمادۀ جانفشانی در راه او هستند.

بوریس پس از رژه پیش آندره می‌رود. به نظر بوریس وضع او با وضع نیکلای رستوف که پدرش پولدار است فرق می‌کند و او باید دنبال ترقی در زندگی و ارتش باشد اگر چه آندره تا بعد از حملۀ قوای متحد به ارتش ناپلئون نمی‌تواند کاری برای او بکند.

شورای جنگی در حضور دو امپراتور و دو سردار روس و اتریش کوتوزوف و شوارتس برگ تشکیل می‌شود و تصمیم بر این می‌شود به قوای فرانسه حمله کنند. در این میان ناپلئون به امپراتور روسیه الکساندر نامه‌ای می‌نویسد و او را برای یک دیدار دعوت می‌کند و حال الکساندر باید به او پاسخی دهد اما کسی نمی‌داند پاسخ‎نامه باید با چه عنوانی نوشته شود، چون روس‌ها ناپلئون را رهبر و پادشاه فرانسه نمی‌دانند.

روز بعد قوای متحد دست به حمله می‌زند اما زد و خورد کوچکی صورت می‌گیرد و به ظاهر فرانسوی‌ها شکست می‌خورند و عقب می‌نشینند. نیکلای رستوف در گرماگرم جنگ دو بار امپراتور الکساندر را تصادفاً می‌بیند و هر بار بیش از پیش شیفتۀ او می‌شود.

 

۲۸

امپراتور الکساندر که عادت به جنگ ندارد از دیدن کشته‌ها و زخمی‌های میدان جنگ روح لطیفش صدمه می‌بیند و مریض و دچار افسردگی شدید می‌شود. ناپلئون هفدهم نوامبر با اعزام افسری از پادشاه روسیه می‌خواهد با او دیدار کند. اما امپراتور روسیه تقاضای دیدار را رد می‌کند و به جای خود افسری بلندپایه به نام دلگاروکف را می‌فرستد تا اگر منظور صلح است او به جای امپراتور الکساندر با ناپلئون گفتگو کند.

قوای فرانسه تا بیستم نوامبر عقب‌نشینی می‌کند. آندره به دیدن دلگاروکف می‌رود. دلگاروکف بعد از دیدار با ناپلئون معتقد است ناپلئون از نبرد با ارتش متحدین می‌ترسد و باید با یک حمله کار او را تمام کرد. اما کمی بعد کوتوزوف فرماندۀ ارتش روسیه خصوصی به آجودانش آندره می‌گوید قوای متحد شکست می‌خورد و او سعی کرده از طریق وزیر دربار این را به گوش امپراتور روسیه برساند. اما وزیر دربار گفته: «ژنرال عزیز، من جز به برنج و کتلت و این جور مسائل کاری به چیز دیگر ندارم. مسائل جنگ را خودتان حل کنید.»

 

۲۹

شورای جنگ در حضور کوتوزوف تشکیل می‌شود و علی‌رغم نظر کوتوزوف فرماندهان قوای متحد دوباره تصمیم می‌گیرند به قوای ناپلئون حمله کنند. با این حال آندره که در آنجا حضور دارد نمی‌داند حق با کیست: طرفداران حمله یا مخالفان حمله. اینک آندره به طور جدی به مرگ خود در جنگ و پس از خود فکر می‌کند.

جنگ با فرانسویان جدی می‌شود . نیکلای رستوف با اسب سواران واحد خود در خط مقدم است. شب از طرف قوای فرانسوی‌ها آتش‌هایی افروخته و سر و صداهایی بلند می‌شود. فرماندهان ارتش روسیه باگراتیون و دلگاروکف برای بازدید علت صداها به خط مقدم می‌آیند. باگرتیون با تقاضای نیکلای رستوف برای بازدید و تحقیق از سر و صدای دشمن موافقت می‌کند و او و چند سوار جلوتر می‌روند تا علت سر و صدا‌ها را بفهمند. نیکلای رستوف حتی خیلی جلو می‌رود و بعد از اینکه تیرهایی به سمت او شلیک می‌شود برمی‌گردد و گزارش می‌دهد که فرانسوی‌ها (برخلاف نظر دلگاروکف) عقب‌نشینی نکرده‌اند و در محل دیروزی مستقرند. در همان جا نیکلای رستوف از باگراتیون تقاضا می‌کند او را از واحد اسب سواران ذخیره به واحد اسب سواران اول منتقل کند تا در جنگ شرکت کند. باگراتیون از او می‌خواهد افسر رابطش باشد. و رستوف که آرزوی دیدن امپراتور الکساندر را دارد به خاطر اینکه شاید برای مأموریتی او را نزد امپراتور بفرستند خدا را شکر می‌کند.

اما فریادهای قوای فرانسه به این دلیل است که ناپلئون شبانه به خط مقدّم قوای فرانسه آمده است و قوای او برایش هلهله می‌کنند.

 

۳۰

جنگ یا همان نبرد استرلیتس شروع می شود. اما حملۀ روس‌ها و اتریشی‌ها دچار بی‌نظمی می‌شود و مطابق نقشه پیش نمی‌رود. ناپلئون به قلب ارتش روسیه که از همه ضعیف‌تر است می‌زند.

آندره همراه فرماندۀ ارتش روسیه کوتوزوف در میدان نبرد است. کوتوزوف آندره را برای اینکه ببیند لشکر سوم از دهی گذشته و تفنگدارانش را مستقر کرده یا نه می‌فرستد. دو امپراتور روسیه و اتریش الکساندر و فرانتس نیز در جبهه هستند و به کوتوزوف می‌پیوندند. امپراتور الکساندر اصرار دارد زودتر حمله انجام شود اگر چه کوتوزوف می‌خواهد واحدها جمع شوند ولی به دستور الکساندر فرمان حملۀ زودرس می‌دهد. هوا مه‌آلود است. وقتی مه کم‎کم برطرف می‌شود روس‌ها یک دفعه خود را با فرانسویان رو در رو می‌بینند. کوتوزوف و آندره خیلی به دشمن نزدیک هستند و گلوله‌های زیادی به طرفشان شلیک می‌شود. گردانی می‌گریزد اما آندره درفش سقوط کرده را بر‌می‌دارد و گردان را به جلو هدایت می‌کند. آندره به دل توپ‌های فرانسوی‌ها می‌زند. ضربۀ محکم چماقی بر سرش می‌خورد و واژگون می‌شود.

 

۳۱

ساعت ۹ صبح در جناح باگراتیون عملیات شروع نشده است ولی ژنرال دلگاروکف اصرار دارد حمله شروع شود. باگراتیون برای بهانه‌تراشی نیکلای رستوف پرشور را به آنجا می‌فرستد تا از فرماندۀ کل (امپراتور یا کوتوزوف) کسب تکلیف کند، در حالی که می‌داند رفتن او در این فاصله بین دو جناح احتمالاً به کشته شدن او می‌انجامد. اما نیکلای رستوف که در آرزوی دیدن امپراتور است بسیار خوشحال می‌شود. نیکلای رستوف به سرعت به طرف مقر فرماندهی می‌رود اما وارد میدان نبرد می‌شود. همه جا را دود گرفته و بلبشوی عجیبی است. او یک بار حتی تا مرز درگیر شدن با فرانسوی‌ها پیش می‌رود. اما تا بعداز‌ظهر نه کوتوزوف را پیدا می‌کند و نه امپراتور را. حتی همه به او می‌گویند هر دوی اینها زخمی شده‌اند. اما بالأخره امپراتور را تنها با یک نفر دیگر از همراهان در جایی دور از بقیه در میدان نبرد به طور اتفاقی پیدا می‌کند. اینک ساعت چهار بعدازظهر است و او فکر می‌کند دیگر کسب تکلیف فایده‌ای ندارد و مزاحم امپراتور نمی‌شود. فقط با شیفتگی از دور او را تماشا می‌کند و می‌رود. ساعت ۵ بعداز ظهر نبرد استرلیتس با شکست قوای متحد به پایان می‌رسد و فرانسوی‌ها بیش از صد عراده توپ را تصرف می‌کنند و روس ها عقب می‌نشینند.

 

۳۲

آندره بالکونسکی در بلندی‌های پراتسن درفش در دست، زخمی روی زمین افتاده است. ناپلئون که با دو آجودانش برای بازدید از میدان نبرد می‌آید ناگهان بالای سر آندره می‌رسد و با دیدن پیکر زخمی او با درفشی در دست می‌گوید: «چه مرگ با شکوهی!» آندره با تمام قوا نالۀ ضعیفی می‌کند. ناپلئون می‌فهمد او زنده است و دستور می‌دهد او را به مرکز امداد برسانند. آندره را به بیمارستان می‌برند و او از مرگ نجات پیدا می‌کند.

 

۳۳

در آغاز سال ۱۸۰۶ نیکلای رستوف بعد از یک سال و نیم برای مرخصی همراه دنیسف به خانه بازمی‌گردد. همه از بازگشت او خوشحال و غافلگیر می‌شوند، به خصوص سونیا که اینک شانزده ساله و زیباتر شده است. دنیسف فرماندة رستوف از اینکه همه به او عشق می ورزند غافلگیر می‌شود. بعد از مدتی ناتاشا می‌فهمد هنوز هم نیکلای رستوف عاشق سونیاست. ناتاشا اینک پانزده ساله زیباتر و پر شر و شورتر شده است. کنتس رستوا که ازدواج پسرش و سونیا را به ضرر آیندۀ پسرش و خانواده‌شان می‌بیند با ازدواج آنها مخالف است.

آنا میخاییلونا که هنوز در خانۀ کنت رستوف در مسکو زندگی می‌کند به کنت خبر می‌دهد که نامه‌ای به دستش رسیده که پسرش بوریس آجودان یکی از فرماندهان شده است. ضمناً به کنت می‌گوید پی یر با وجود اینکه به دوستش دولوخف خیلی کمک کرده بود و حتی او را به خانه‌اش برده بود، اما دولوخف با زنش هلن سر و سری پیدا کرده است.

روز بعد جشنی در باشگاه انگلیسی‌ها به میزبانی کنت رستوف برای تجلیل از باگراتیون فاتح جنگ اتریش برپا می‌شود. همۀ اشراف شرکت کرده‌اند. با اینکه روس‌ها در جنگ استرلیتس شکست خورده‌اند هنوز این مسئله باورشان نمی‌شود. آن گروه از بزرگان روسی هم که باور کرده‌اند آن را به خیانت اتریشی‌ها و بی‌کفایتی فرمانده کوتوزوف و چیزهای فرعی دیگر ربط می‌دهند.

بزرگداشت باگراتیون روز سوم مارس در باشگاه انگلیسی‌ها برپاست. نیکلای رستوف، دولوخف و پی یر هم در آنجا هستند و پی یر روبروی دولوخف سر میزی نشسته است. وی از روابط زنش و دولوخف عصبانی است. دولوخف در این مراسم به پی یر دربارۀ زنش گوشه و کنایه می‌زند و مسخره‌اش می‌کند. و حتی نوشته‌ای را که پیشخدمت برای پی یر آورده می‌قاپد و به او نمی‌دهد. پی یر از شدت عصبانیت دولوخف را به دوئل دعوت می‌کند.

صبح روز بعد پی یر و شاهدش و دولوخف و شاهدانش نیکلای رستوف و دنیسف، در جنگل و در یک روز برفی برای دوئل حاضر می‌شوند. پی‎یر با اینکه برای اولین بار است تپانچه به دست گرفته، دولوخف را در دوئل با شلیک تیر زخمی می‌کند. و بعد هنگامی که دولوخف زخمی را می‌برند نیکلای رستوف می‌فهمد دولوخف شرور و عیاش، خواهری گوژپشت و مادری پیر در مسکو دارد. اینک تنها نگرانی دولوخف مادر پیرش است که او را خیلی دوست دارد.

 

۳۴

پی یر بعد از دوئل احساس می‌کند مقصر اصلی زنش هلن است. هلن آن شب با او بگو مگو و به خاطر این کار او را ملامت می‌کند. حتی به وی می‌گوید با شوهری مثل او، وی باید هم فاسق داشته باشد. پی یر با خشم به او حمله می‌کند و می‌خواهد او را بکشد اما هلن می‌گریزد. پی یر نیمی از اموالش را به هلن می‌بخشد و برای جدایی از او از مسکو به پترزبورگ می‌رود.

 

۳۵

هیچکس نمی‌داند آندره اسیر است. بالکونسکی بزرگ همراه با اعلام خبر مفقود‌الاثر شدن او به همه می‌گوید او در جنگ کشته شده است.

نوزدهم مارس همسر آندره لیزا در خانۀ بالکونسکی بزرگ درد زایمان می‌گیرد. دنبال قابله می‌فرستند. پزشک آلمانی که قبلاً دنبالش فرستاده بودند هنوز از مسکو نیامده است. ناگهان آندره که از اسارت آزاد شده با پزشک آلمانی بر سر بالین لیزا می‌رسند.

لیزا می‌فهمد شوهرش آمده ولی نگاهش به شوهرش گلایه‌آمیز است. پزشک آلمانی بچة پسر را به دنیا می‌آورد اما لیزا همسر آندره سر زا می‌میرد. هنگامی که آندره بالا سر جسد زنش می‌رود احساس می‌کند لیزا به او می‌گوید: «من همۀ شما را دوست دارم و به هیچکس بدی نکرده‌ام. ببین که با من چه کردید؟» نام فرزند آندره را نیکلای می‌گذارند.

 

۳۶

کنت رستوف که گمان می‌کند به خاطر شرکت فرزندش در مراسم دوئل پی یر و دولوخف مجازاتش می‌کنند نه تنها مجازات نمی‌شود بلکه به سمت آجودانی فرماندۀ کل مسکو منصوب می‌شود. دولوخف بهبودی پیدا می‌کند و در این مدت پیش نیکلای رستوف اعتراف می‌کند که تمام عمر دنبال زنی پاک و فرشته گونه بوده ولی تاکنون چنین زنی پیدا نکرده است.

زمستان ۱۸۰۶ است. ناتاشا با برادرش دربارۀ دولوخف جر و بحث می‌کند چون او را آدم ذاتاً شروری می‌داند اما نیکلای معتقد است دولوخف قلب پاکی دارد. دولوخف پس از بهبودی دائم به خانۀ کنت رستوف می‌آید چون عاشق سونیا نامزد نیکلای رستوف شده است با وجود این نیکلای اهمیتی به این موضوع نمی‌دهد.

در این موقع همه جا صحبت از جنگ با ناپلئون است و روس‌ها در تدارک جمع‌آوری قشون بیشتری هستند.

کمی بعد دولوخف از سونیا تقاضای ازدواج می‌کند اما سونیا به خاطر نیکلای به او جواب رد می‌دهد. نیکلای می‌فهمد و با خوشحالی با سونیا در مورد ازدواجشان در آینده تجدید عهد می‌کند.

کمی بعد در ضیافت خداحافظی در هتل انگلیسی‌ها که دولوخف به مناسبت بازگشتش به قشون ارتش راه انداخته، دولوخف بساط قمار راه می‌اندازد و با وسوسۀ نیکلای رستوف، از او ۴۳ هزار روبل می‌برد. در آخر این مراسم نیکلای می‌فهمد که دولوخف به خاطر جواب رد سونیا به تقاضای ازدواجش به این ترتیب از او انتقام گرفته است.

آن شب نیکلای از باخت و بدهکاری کلانش به دولوخف به قدری عصبانی است که حتی تا فکر خودکشی پیش می‌رود.

نیکلای با بغض در گلو به پدرش موضوع باختش را می‌گوید و می‌گوید قول داده تا فردا پول را به دولوخف بدهد. پدرش سعی می‌کند به او دلداری بدهد اما می‌گوید تهیة چنین پولی مشکل است.

در همان موقع ناتاشا به مادرش می‌گوید دنیسف از او تقاضای ازدواج کرده است و وقتی مادرش می‌پرسد عاشق او هستی یا نه؟ می‌گوید نه فکر نمی‌کنم. اما دلم برایش می‌سوزد و نمی‌دانم چه جوابی به او بدهم. کنتس رستوف نیز پیش دنیسف می‌رود و به او می‌گوید دختر او هنوز کوچک است و بهتر بود قبل از مطرح کردن موضوع ازدواج با ناتاشا با او مشورت می‌کرد.

دنیسف روز بعد به واحد خود در جبهه بر می‌گردد اما نیکلای رستوف برای جور کردن پولی که به دولوخف باخته دو هفتۀ دیگر در مسکو می‌ماند.

 

۳۷

پی‎یر بعد از بگو مگو با زنش هلن به پترزبورگ برمی‌گردد. او در منزلگاهی در راه، هنگامی که مدتی در آنجا مشغول استراحت است تا منزلدار اسبی تازه نفس در اختیارشان بگذارد، به طور تصادفی با پیرمرد مسافری همنشین می‌شود که ظاهری معنوی دارد. پیرمرد که او را می‌شناسد و همۀ ماجرای زندگی پی‎یر را می‌داند سر صحبت را با او باز می‌کند. پیرمرد عضو فرقۀ مارتینیستی است و کم کم در صحبت‌ها پی‎یر را به فراماسونری دعوت می کند تا روی سعادت و خوشبختی را ببیند و پی‎یر که در حالت یـأس و ناامیدی است مجذوب حرف‌های او می‌شود. هنگام جدا شدن پیرمرد توصیه‌نامه‌ای برای پی‎یر می‌نویسد و پی‎یر را به کنت ویلارسکی در پایتخت معرفی می‌کند. پی‎یر نیز احساس می‌کند راه درست نیز همین است. برای همین در روح او دیگر تردید وجود ندارد.

1882_4_war_and_peace_book_cover

 

 

۳۸

پی‎یر به پترزبورگ می‌رود و وقتش را با مطالعه می‎گذراند. یک هفته بعد جوانی می‌آید و او را به محفلی می‌برد و طی مراسم مفصلی که توأم با سؤال و جواب‌های زیاد در تاریکی و با چشمانی بسته است بالأخره او در اتاقی که ده دوازده نفر دور میزی نشسته‌اند، و پی‎یر برخی را در محافل و جاهای دیگر دیده است، رسماً عضو فرقة پیرمرد می‌شود.

 

۳۹

ماجرای دوئل پی‎یر به گوش امپراتور رسیده است و پی‎یر به تو صیۀ دیگران تصمیم می‌گیرد به املاک خود در جنوب برود تا مدتی از پایتخت دور باشد.

در این موقع پدرزنش پرنس واسیلی نزد او می‌آید و می‌گوید کار او آبروی آنها را برده است و اصرار دارد دخترش هلن بیگناه است. پی‎یر با اینکه خشمگین است با او به مهربانی رفتار می‌کند و بدون آنکه به او جوابی بدهد محترمانه او را از خانه‌اش بیرون می‌کند. یک هفته بعد پی‎یر پول هنگفتی برای امور خیریه می‌دهد و راهی املاکش در جنوب می‌شود.

 

۴۰

ماجرای دوئل پی‎یر با لاپوشانی می‌گذرد و امپراتور نیز طرفین را مجازات نمی‌کند. خانواده‌های اشراف که قبل از ازدواج پی‎یر امیدوار بودند او دامادشان شود بعد از ازدواج چون از او بدشان می‌آید معتقدند پی‎یر مقصر است و شوهری دیوانه و حسود است. به همین دلیل دوباره در محافل از هلن زیبا استقبال می‌کنند.

بوریس که به خاطر این در و آن در زدن‌های مادرش آنا میخاییلونا آجودان یکی از فرماندهان بلندپایه شده مأموریت مهمی در ارتش پروس به دست آورده و اینک به عنوان فرستادۀ مخصوص به پترزبورگ آمده است و در محافل می‌گردد. او اسرار ترقی را که نه شهامت و پایداری بلکه نزدیک شدن به مقامات و گرفتن درجه و پاداش در فرصت‌های مناسب است خوب آموخته است تا آنجا که اینک خودش هم گاهی از ارتقای سریع خود به تعجب می‌افتد. بوریس همۀ پولهایش را صرف سر و لباس و ظاهر خود می‌کند و با اینکه پول چندانی ندارد ترجیح می‌دهد با کالسکه‌ای زیبا رفت و آمد کند و فقط با کسانی رفت و آمد داشته باشد که احتمال می‌دهد برایش مفید باشند. برای همین رفت و آمدش را با خانوادۀ رستوف و ناتاشا ـ نامزد دوران نوجوانی‌اش ـ قطع کرده است.

با وجود این بوریس نمی‌داند چرا هلن اصرار دارد او همیشه به محافل او برود. اینک بوریس در شمار نزدیکان کنتس هلن بزوخف شده است.

 

۴۱

در این میان آتش جنگ با ناپلئون تیزتر می‌شود و ناپلئون به مرزهای روسیه می‌رسد.

روال زندگی پرنس بالکونسکی پیر و آندره و ماریا نیز از سال ۱۸۰۵ به این طرف عوض شده است. در سال ۱۸۰۶ در سراسر روسیه هشت ژنرال با عنوان فرماندۀ کل قوای ذخیره منصوب می‌شوند که پرنس بالکونسکی پیر یکی از آنهاست. و او در سه استان با وسواس زیاد مشغول بسیج قوای ذخیره می‌شود. ماریا پسر آندره را زیر بال و پر خود می‌گیرد و مشغول تربیت کردن او می‌شود. پرنس بالکونسکی پیر سهم پرنس آندره را از میراثش جدا و ملک بزرگی را در چهل ورستی آنجا به وی می‌دهد. آندره نیز در آنجا ملکی بنا می‌کند و بیشتر وقتش را آنجا می‌گذراند. آندره بعد از اجباری شدن خدمت نظام برای همه، برای اجتناب از بازگشت به جبهه و جنگ، فقط در کار بسیج سربازان است و زیر نظر پدرش فقط همین فعالیت نظامی را انجام می‌دهد.

 

۴۲

پی‎یر اینک در املاکش در استان کی‌یف سعی می‌کند اقداماتی اصلاحی را به نفع رعیت‌ها و خانواده‌هایشان شروع کند. وی می‌خواهد آنها را از وابستگی به زمین و کارهای شاق آزاد کند و زنان و کودکانشان را از بیگاری نجات دهد و در املاکش مدرسه و بیمارستان دایر کند. سر پیشکارش به ظاهر با او موافق است ولی در ضمن معتقد است اول باید به وضع بد املاک رسید. چون در دل کارهای پی‎یر را دیوانگی می‌داند. املاک پی‎یر بسیار وسیع است و درآمد سالانۀ او پانصد هزار روبل است. اما در عمل کار پی‎یر دشوار است و برنامه‌هایش به خصوص با سر پیشکارش جلو نمی‌رود. از طرفی خود پی‎یر نیز آدمی پی‌گیر و دارای پشتکار نیست. وی دوباره در بهار ۱۸۰۷ به پترزبورگ برمی‌گردد و وقتی باز برای اینکه ببیند دستوراتش اجرا شده یا نه، سری به املاکش می‌زند سرپیشکارش با ظاهر‌سازی همه چیز را خوب جلوه می‌دهد و به جای دهقانان بیچاره، دهقانان ثروتمند را وامی‌دارد که از پی‎یر استقبال گرم کنند. ضمن اینکه مناطق خوب و بیمارستان‌ها و مدارسی را هم که ساخته به پی‎یر نشان می‌دهد، اما پی‎یر از وضع نود درصد دهقانانش که آه در بساط ندارند با خبر نمی‌شود.

 

۴۳

پی‎یر در بازگشت از املاکش سری به آندره و املاکش می زند. هنگام دیدار با آندره، او افکار، رویاها و برنامه‌ها و کارهایش در املاک خود را با آندره در میان می‌گذارد. اما آندره با عقاید پی‎یر چندان موافق نیست. پی‎یر قصدش برای کشتن دولوخف را در دوئل خطای خود می‌داند اما آندره معتقد است کشتن سگ موذی کار خوبی است. پی‎یر از عشق به همنوع و فداکاری حرف می‌زند اما پرنس آندره می‌گوید حرف‌های او شبیه حرف های خواهر مذهبی‌اش ماریا است. اما در ضمن معتقد است خود او هم مثل پی‎یر خود را برای دیگران نابود کرده است و چون هدف او در زندگی کسب افتخار بوده و افتخار هم همان عشق به دیگران و میل خدمت به آنهاست و او زندگی خود را به خاطر دیگران تباه کرده است. اما از زمانی که برای خود و خانواده‌اش زندگی می‌کند آرامش اندکی پیدا کرده است. به اعتقاد آندره آنچه پی‎یر و ماریا همنوعان می‌نامند مثلاً همان موژیک‌های کی‌یف، سرچشمۀ گمراهی‌ها و بدی‌ها هستند.

پی‎یر معتقد است کارهای خیرش اگر چه ناقص بوده اما نمی‌تواند قبول کند آنچه کرده خوب نبوده است. اما آندره می‌گوید تو می‌خواهی رعیت‌ها را از زندگی حیوان‌وار نجات دهی و شادکام کنی اما شادکامی آنها در همان زندگی حیوان وار است و تو آنها را از این نوع زندگی محروم می‌کنی. چون می‌خواهی آنها را مثل آندره کنی بی‌آنکه امکانات آندره را داشته باشند. ضمن اینکه آنها را از تلاش بدنی محروم می‌کنی که مثل تلاش فکری برای من و تو، برای آنها نیز این تلاش واجب است. چون در غیر این صورت بیمار می‌شوند.

پی‎یر افکار آندره را وحشتناک می‌داند. حتی نمی‌فهمد چرا آندره با این افکار فقط نمی‌خورد و بخوابد و کار و تلاش می‌کند. از او می‌پرسد اگر معتقد به تلاش است چرا در ارتش خدمت نمی‌کند؟ آندره نیز جواب می‌دهد بعد از شکست استرلیتس ترجیح می‌دهد با بسیج سربازان ذخیره به پدرش کمک کند. چون دلش برای پدرش می‌سوزد که توانایی چنین کارهای شاقی را ندارد. دیگر هم دوست ندارد به جبهه برگردد.

 

۴۴

سپس پی‎یر عقاید فرقه‎اش را آن‌طور که خود می‌فهمد برای آندره تشریح می‌کند. اما آندره می‌پرسد چگونه است که فقط شما حقیقت و همه چیز را می‌دانید و می‌بینید و من نمی‌بینم. پی‎یر او را مجاب می‌کند که خدا و روح جاوید حقیقت دارد پس حقیقت و فضیلت هم هست و سعادت انسان در این است که به این دو، گرایش پیدا کند. آندره به ظاهر حرف او را قبول ندارد ولی در باطن احساس می‌کند حق با پی‎یر است و دنیای تازه‌ای به روی او باز می‌شود.

وقتی آندره و پی‎یر به قصر پرنس بالکونسکی پیر می‌رسند پی‎یر با ماریا و برخی از کارهای زاهدانه و نیک وی که همچون خود او سخت مذهبی است آشنا می‌شود. کمی بعد پی‎یر با پرنس بالکونسکی پیر نیز مشغول بحث می‌شود. پی‎یر معتقد است روزی جنگ از میان انسان‌ها ریشه‌کن می‌شود ولی پرنس بالکونسکی پیر با زبانی تلخ با او مخالفت می‌کند و معتقد است اینها خیالبافی است. دو روز بعد پی‎یر آنها را ترک می‌کند و به پترزبورگ بر‌می‌گردد.

 

۴۵

نیکلای رستوف به هنگ خود در جبهه برمی‌گردد و روابطش با فرمانده‌اش دنیسف، به خاطر عشق نافرجام دنیسف و ناتاشا محکم‌تر می‌شود. آنها همخانه هستند و دنیسف به خاطر علاقه‌اش به او که افسری جزء است او را به مأموریت‌های خطرناک نمی‌فرستد. رستوف در جبهه بهتر از خانه احساس راحتی می‌کند.گرفتاری‌های خانه در آنجا نیست و کار و مواضع و دشمن مشخص است. رستوف تصمیم دارد قرض به پدرش را که بابت باختش به دولوخف است به او بپردازد. و این پول را از محل ده هزار روبلی که سالانه پدرش برایش می‌فرستد بدهد.

ارتش روسیه اینک پس از چند نبرد و عقب‌نشینی در بارتن اشتاین مستقر است و همه در انتظار آمدن تزار روس و نبرد تازه هستند. برف‌ها ذوب شده ولی هنوز هوا سرد است و گل و گیاهان سبز شده است. رودخانه‌ها طغیان کرده‌اند ولی سربازان از کمبود آذوقه رنج می‌برند و اسب‌ها علف ندارند. بیماری در میان ارتشی‌ها بیداد می‌کند. اما همه بیشتر در تلاشند تا شکم خود را سیر کنند.

 

۴۶

تزار در ماه آوریل به جبهه می‌آید اما رستوف به دلیل اینکه هنگش از محل سان دور است نمی‌تواند در رژه شرکت کند.

گرسنگی آنقدر به واحد دنیسف فشار می‌آورد که او راساً آذوقۀ هنگی را به نفع سربازانش مصادره می‌کند. فرماندۀ هنگ روز بعد به او می‌گوید اگر نمی‌خواهد او از دنیسف شکایت کند، خودش شخصاً به ستاد برود و با سررشته‌داری کل صحبت کند. دنیسف می‌رود ولی با سررشته‌دار دعوایش می‌شود. به همین دلیل پرونده‌ای علیه او به خاطر سرقت آذوقۀ ارتش تشکیل می‌شود. اما دنیسف روز قبل از احضار به دادگاه تیر می‌خورد و به بیمارستان ارتش منتقل می‌شود.

 

۴۷

از آنجا که موقتاً در جبهه‌های جنگ آتش‌بس اعلام شده است رستوف تصمیم می‌گیرد سری به بیمارستانی که دنیسف در آن بستری است بزند. اینک تابستان است و بیمارستان وضع بدی دارد و بوی تعفن همه جا را گرفته است و بسیاری از بیماران زخمی در اثر تیفوس می‌میرند.

دنیسف در بخش افسران است. زخمش اگر چه سطحی بوده اما بعد از شش هفته هنوز خوب نشده است. با وجود همۀ این‌ها، پروندۀ شکایتی که از او شده هنوز در جریان است. به همین جهت همه از او خواسته‌اند از امپراتور تقاضای عفو کند. دنیسف آن روز جلوی رستوف بالأخره می‌پذیرد این کار را بکند و نامه‌ای می‌نویسد و به دست رستوف می‌دهد تا به دست امپراتور برساند.

 

13891221011

۴۸

نیکلای رستوف با لباس شخصی و بدون اجازۀ فرمانده‌اش با نامه به تیلزیت می‌رود تا نامه را به دست امپراتور بدهد. چون قرار است در این محل امپراتوران روسیه و فرانسه (الکساندر و ناپلئون) با هم ملاقات کنند. بوریس نیز همراه با یک ژنرال، جزو ملتزمان رکاب امپراتور روسیه است. بوریس در این مدت جایگاه خود را در بین فرماندهان تثبیت کرده است و حتی دو بار نیز برای مأموریتی مهم به حضور امپراتور روسیه رسیده است. نیکلای رستوف نیز برای رساندن نامه، به منزل او در آن محل می‌رود اما زمانی می‌رسد که یکی از ضیافت‌های معمول ملتزمین رکاب دو امپراتور به افتخار هم، برپاست. اما رستوف که هنوز از فرانسوی‌ها مثل همۀ ارتشیان روسیه بیزار است از دیدن فرانسویان و روسیان در کنار هم در یک میهمانی تعجب می‌کند. نیکلای به بوریس می‌گوید برای کار خاصی آمده تا به حضور امپراتور برسد. اما بوریس که از آمدن او جا خورده با خونسردی او را به مهمانی می‌برد و به فرانسویان معرفی می‌کند. بالأخره رستوف بوریس را به اتاق خاصی می‌برد و به بوریس می‌گوید برای چه آمده است. اما بوریس موقع را برای این کار مناسب نمی‌داند.

 

۴۹

آن روز، روز توافقنامۀ صلح است و نیکلای رستوف خود راساً می‌رود و موضوع نامه را از طریق ژنرالی که می‌شناسد به گوش امپراتور می‌رساند ولی امپراتور با تقاضای عفو دنیسف موافقت نمی‌کند.

 

۵۰

آندره برخلاف پی‎یر با پشتکار خود تا حدودی اصلاحات مورد نظر پی‎یر به نفع دهقانان را با موفقیت در املاکش اجرا می‌کند. یک بار که برای کاری اداری به خانۀ کنت رستوف می‌رود ناتاشا را می‌بیند و از شر و شور و شادابی او به خود فکر می‌کند که با اینکه سی و یک سال دارد زندگی را برای خود پایان‌یافته فرض کرده است. به همین دلیل بعد از چندی دلش از انزوا می‌گیرد و چون آجودان امپراتور است به دربار مراجعه می‌کند تا مقامی در پایتخت به دست آورد و به طور فعال شروع به کار کند. این زمان مقارن با زمان اصلاحات وزیر نزدیک امپراتور الکساندر، سپرانسکی است. سپرانسکی از آندره و افکار اصلاحی‌اش استقبال می‌کند و آندره را عضو کمیتۀ تغییر قوانین می‌کند.

 

۵۱

روز ۳۱ دسامبر ۱۸۱۰ در مجلس جشن با شکوهی که در منزل یکی از رجال با حضور امپراتور و همۀ اشراف برپا شده است، آندره، با ناتاشای زیبا که در لباس و آرایش بسیار زیباتر شده دیدار و گفتگو می‌کند و کمی بعد می‌فهمد عاشق او شده است. راز دلش را به پی‎یر می‌گوید. پی‎یر نیز احساس می‌کند این دختر را دوست دارد ولی علاقه‌اش را نه تنها ابراز نمی‌کند بلکه به او می‌گوید انتخاب خوبی است و ناتاشا واقعاً جواهر است. ناتاشا نیز از عشق آندره استقبال می‌کند.

آندره نزد پدرش بالکونسکی پیر می‌رود تا رضایت او را برای ازدواج با ناتاشا بگیرد. اما پدرش به دلیل اعتبار پایین و ثروت کم خانوادۀ عروس، فاصلۀ سنّی آندره و ناتاشا و ضعف جسمانی پسرش بعد از زخمی شدنش در جنگ، با ازدواج آنها موافق نیست ولی در برابر اصرار آندره به او می‌گوید یک سالی برای معالجه به خارج برود و اگر بعد از یک سال باز هم خواست با ناتاشا ازدواج کند از نظر او مسئله‌ای نیست.

آندره کمی بعد به خانۀ کنت رستوف می‌رود و از ناتاشا خواستگاری می‌کند ولی در ضمن مخالفت پدرش و موضوع سفر یک ساله‌اش را به خارج با آنها در میان می‌گذارد. آندره و ناتاشا با هم نامزد می‌شوند اما آندره به ناتاشا می‌گوید در مدت یک سالی که برای معالجه در خارج است ناتاشا را آزاد می‌گذارد تا هر وقت خواست با کس دیگری ازدواج کند. در ضمن به او می‌گوید اگر در این مدت نیاز به کمک داشت به پی‎یر مراجعه کند.

مدتی بعد آندره از خارج به خواهرش ماریا نامه‌ای می‌نویسد و موضوع نامزدی‌اش را با ناتاشا به او می‌گوید ولی ماریا هم با این ازدواج چندان موافق نیست.

 

۵۲

نیکلای مدتی طولانی به مرخصی می‌آید. او هنوز سونیا دختر عمه‌اش را دوست دارد و حتی رسما ًبه مادرش می‌گوید می‌خواهد با او ازدواج کند اما مادرش کنتس رستوف به خاطر وضع خانوادگیشان که روز به روز بدتر می‌شود با ازدواج آنها به شدت مخالف است و این موضوع را به سونیا می‌گوید و او را تهدید و حتی از او خواهش می‌کند نیکلای را به حال خود رها کند. اگر چه سونیا واقعاً نمی‌تواند چون عاشق نیکلای است.

در ژانویۀ آن سال نیکلای دوباره به هنگ خود باز می‌گردد. ناتاشا نیز جدایی از نامزدش را به سختی تحمل می‌کند. در این مدت آندره مرتب به او نامه می‌نویسد.

 

 

۵۳

ادامۀ زندگی به لحاظ روحی برای پی‎یر سخت شده است. استاد فراماسونری پی‎یر مرده است و آندره نیز با ناتاشا که پی‎یر به او علاقه داشته نامزد شده است. وی در مسکو در خانۀ مجلل و با تعداد زیادی از مستخدمان است اما دلش شاد نیست. اکنون آدمی دست و دلباز، و عضو باشگاه نجبا و محبوب آنها است ولی در ضمن شوهر زنی ناپاک است و از آجودانی دولت کناره‌گیری کرده است.

 

۵۴

بوریس در این هنگام در مسکو است و دنبال دختری ثروتمند برای ازدواج است. مدت‌ها فکر می‌کند که بین ماریا بالکونسکی (خواهر آندره) و دوست او ژولی کاراگینا کدام را انتخاب کند. ماریا به نظر او زیباتر از ژولی است. ژولی بیست و هفت ساله و پس از مرگ برادرش صاحب ثروتی زیاد شده است. ژولی به دوستی‌اش با بوریس ادامه می‌دهد و او را در مهمانی‌هایش به خانه‌اش دعوت می‌کند. مادر بوریس آنا میخاییلونا حساب تمام ثروت و املاک ژولی را و پسرش را تشویق به ازدواج با او می‌کند. بالأخره نیز بوریس با ژولی نامزد می‌شود و قرار ازدواج با هم می‌گذارند.

 

۵۵

چندی بعد خانوادۀ رستوف در مسکو به اپرا می روند. در آنجا برخی از نجبا همچون هلن و برادر عیاشش آناتول کوراگین هم هستند. آناتول در آنجا ناتاشا را می‌بیند و با خود عزم می‌کند با او از در دوستی بر‌آید و نقش عاشق‌ها را برای او بازی کند تا او را بفریبد. آناتول را پدرش واسیلی کوراگین از پترزبورگ به مسکو فرستاده بود و سالی بیست هزار روبل به او می‌داد که آناتول با بیست هزار روبل دیگری که از این و آن قرض می‌کرد (و پدرش همیشه بناچار آنها را می‌پرداخت) همۀ آن پول‌ها را صرف عیاشی می‌کرد. وی دو سال پیش نیز پنهانی با دختر یک مالک لهستانی ازدواج کرده بود برای همین از ترس به دختران ثروتمند نجبا نزدیک نمی‌شد. او به دنبال فریب ناتاشا است هر چند دوستش دولوخف به او نصیحت می‌کند که این کار را نکند. اما آناتول که هوس تمام وجودش را گرفته به دنبال فرار با ناتاشا است. آنقدر به ناتاشا اظهار عشق می‌کند و چون آناتول نیز مانند خواهرش جوان زیبارویی است ناتاشا او را می‌پسندد و در حالت بحران روحی دوری از نامزدش آندره به روابطش با او ادامه می‌دهد. اما سونیا به طور تصادفی یکی از نامه‌های عاشقانۀ آناتول را می‌بیند و به ارتباط پنهانی ناتاشا و آناتول پی می‌برد. به همین دلیل به ناتاشا می‌گوید آناتول آدم نانجیبی است که آشکارا به خواستگاری او نمی‌آید و شیوه‌ای پنهانی را در رابطه با او پیش گرفته است ولی ناتاشای خوش باور زیر بار نمی‌رود. روزی که کنت حضور ندارد سونیا و ناتاشا به خانۀ هلن دعوت شده‌اند. در آنجا آناتول با ناتاشا برای فرار در شبی که آنها در خانۀ ماریا دمیتریونا مهمان هستند، قرار می‌گذارد اما سونیا متوجه می‌شود که آنها حرف مرموزی را به هم می‌گویند. بعد از ضیافت دوست خانوادگی کنت، ماریا دمیتریونا، ناتاشا و سونیا را به خانۀ خود می‌برد. اما سونیا از رفتار او و بی قراری او می‌فهمد آن شب او احتمالاً نقشۀ فرار دارد.تصمیم می‌گیرد شب‌ها در راهرو نگهبانی بدهد. یک شب که در راهرو گریان است ماریا دمیتریونا او را می‌بیند و همه چیز را می‌فهمد.

شب فرار، هنگامی که آناتول با کمک دولوخف کالسکه و راننده‌ای آماده کرده تا ناتاشا را بدزدد به خانۀ ماریا دمیتریونا می‌رود. اما فراش غول‌پیکر صاحبخانه راه را بر او می‌بندد و آناتول که می‌بیند نقشه‌اش شکست خورده فرار می‌کند. در پی این اتفاق ماریا دمیتریونا موضوع را به پی‎یر می‌گوید و پی‎یر نیز به او و به ناتاشا می‌گوید که آناتول زن دارد و ناتاشا بسیار ناراحت و افسرده می شود. ماریا دمیتریونا از پی‎یر می‌خواهد آناتول کوراگین را از مسکو تبعید کند و پی‎یر نیز این کار را انجام می‌دهد.

 

۵۶

آندره از سفر یک ساله‌اش باز می‌گردد و پی به خبر رسوایی کار آناتول و نامزدش ناتاشا می‌برد. تصمیم می‌گیرد دیگر با ناتاشا ازدواج نکند اما کینۀ آناتول را به دل می‌گیرد. و بعد با اینکه همه‌جا می‌رود تا او را پیدا کند اما آناتول که از طریق پی‎یر پی برده آندره به دنبال اوست همواره از دست آندره می‌گریزد. اما کمی بعد هر دوی آنها با آغاز جنگ به جبهه‌های نبرد با ناپلئون می‌روند با این تفاوت که سعی آناتول آن است که در جبهه نیز از آندره دور باشد.

 

۵۷

در دوازدهم ژوئن ۱۸۱۱ جنگ بزرگ قوای متحد ناپلئون با گذشتن او از مرز روسیه، با این کشور آغاز می‌شود. امپراتور تدبیر جنگ را به فرماندۀ کل کوتوزوف می‌سپارد و خود به پترزبورگ پایتخت می‌رود. اما روس‌ها به دلیل قوت و قدرت ارتش ناپلئون تصمیم می‌گیرند دائم در خاک خود عقب‌نشینی کنند تا اینکه ناپلئون به نزدیکی مسکو می‌رسد.

ملک پرنس بالکونسکی بزرگ نیز در چند ورستی مسکو است. زمانی که ارتش ناپلئون به نزدیکی ملک آنها می‌رسد پرنس بالکونسکی بزرگ می‌میرد و ماریا تنها می‌شود. همه در حال اسباب‌کشی و دور شدن از آنجا و مسکو هستند. اما دهقانان ملک بالکونسکی نیز سر به شورش برداشته‌اند و به ماریا اسب و گاری برای اسباب‌کشی نمی‌دهند. در این موقع بالأخره نیکلای رستوف که اتفاقاً برای مأموریت به آن منطقه آمده موضوع را می‌فهمد و به ماریا کمک می‌کند تا از آنجا به مناطق امن‌تر اسباب‌کشی کند. اما در همان جا نیز نیکلای عاشق ماریا می‌شود و ماریا نیز برای اولین بار احساس می‌کند به نیکلای علاقه‌مند شده است.

هلن همسر پی‎یر در این دوران عاشق یک شاهزاده خارجی می‌شود اما چون با داشتن شوهر نمی‌تواند با او ازدواج کند افسرده و بیمار می‌شود و می‌میرد.

اخبار عقب‌نشینی ارتش روسیه به مسکو می‌رسد و همۀ اهالی مسکو از جمله خانوادۀ رستوف از مسکو اسباب‌کشی می‌کنند. آندره در یکی از نبردها به شدت زخمی می‌شود اما هنگامی که در بیمارستان به هوش می‌آید به طور اتفاقی می‌فهمد هم تختی‌اش آناتول کوراگین است که او هم به شدت زخمی شده و یکی از پاهایش را از دست داده است. برای همین آندره نیز از گناه او در می‌گذرد.

اینک نیمی از ارتش روسیه نابود شده است و ارتش حتی مسکو را نیز بی‌دفاع رها می‌کند و به همه اطلاع می‌دهد تا مسکو را ترک کنند.

همه از مسکو می‌روند اما پی‎یر در مسکو با لباس مبدل می‌ماند که به خیال خود ناپلئون را ترور کند. بعد از ورود فرانسوی‌ها به مسکو، مسکو به علت نامعلومی آتش می‌گیرد. یک بار که پی‎یر دارد بچه‌ای را از آتش‌سوزی نجات می‌دهد فرانسوی‌ها تصادفاً او را دستگیر می‌کنند و به زندان می‌اندازند اما چون هویتش را نمی‌گوید به وی مشکوک می‌شوند و یک بار هم نزدیک است او را اعدام کنند. ناپلئون در مسکو است ولی هیچ یک از نجبای مسکو نیستند که برای دیدار او بیایند.

هنگامی که خانوادۀ رستوف در حال مسافرت از مسکو به نقاط دیگر هستند تصادفاً در راه با مجروحانی همراه می‌شوند که یکی از آنها آندره است. ناتاشا وقتی این موضوع را می‌فهمد شب و روز به پرستاری از او می‌پردازد. اما حال آندره روز به روز بدتر می‌شود و بالأخره می‌میرد.

در هفتم اکتبر آن سال بالأخره فرانسویان مسکو را که در آتش می‌سوزد تخلیه می‌کنند و به عقب برمی‌گردند. ضمن عقب‌نشینی ناپلئون نامه‌ای به کوتوزوف می‌نویسد و تقاضای صلح می‌کند اما کوتوزوف صلح با او را رد می‌کند. با این حال کوتوزوف ارتش روسیه را همچنان از درگیری بیهوده باز می‌دارد. در این میان جنگ‌های پارتیزانی توسط قزاق‌ها و موژیک‌های روسی علیه قوای فرانسوی در روسیه شروع می‌شود و پیش از آنکه ارتش روسیه رسماً نبرد بزرگش را با فرانسوی‌ها آغاز کند بسیاری از فرانسوی‌ها را می‌کشند. تعداد زیادی از سربازان فرانسوی نیز که در راه اسیران روسی از جمله پی‎یر را می‌برند کشته می‌شوند. بالأخره نیز در راه پارتیزان‌های روسی پی‎یر و اسیران را آزاد می‌کنند. دولوخف و دنیسف نیز در میان قزاق‌های پارتیزان هستند.

از بیست و هفتم اکتبر ۱۸۱۲ که یخبندان در روسیه شروع می‌شود ارتش فرانسه هر روز بیشتر تحلیل می‌رود. ارتش فرانسه از یخبندان و کمبود آذوقه رفته رفته متلاشی می‌شود. فرانسوی‌ها اینک می‌گریختند و ارتش روسیه در پی آنها بود. کوتوزوف نیز ارتش روسیه را تشویق می‌کند که راه فرار فرانسویان را ببندند. با این حال نهایتاً امپراتور که از فرماندهی ضعیف کوتوزوف ناراضی است خود به وی می‌پیوندد و فرماندهی ارتش روس را بر عهده می‌گیرد. کوتوزوف که دیگر کاری برای او نمانده به زودی می‌میرد.

از هنگام مرگ آندره، بین ماریا و ناتاشا دوستی عمیقی به وجود می‌آید. پی‎یر به شهر اوریول می‌رود و سه ماه به شدت بیمار می‌شود. وقتی پی‎یر بالأخره به مسکو بر می‌گردد مدت‌ها از مرگ آندره گذشته است. او به ناتاشا ابراز علاقه و بالأخره با او ازدواج می‌کند.

به زودی کنت رستوف می‌میرد و پس از اینکه به حساب‌های او می‌رسند معلوم می‌شود دو برابر دارایی‌اش بدهکار است. نیکلای رستوف با تدبیر زیاد نیمی از بدهکاری پدرش را می‌پردازد. سپس سی هزار روبل از شوهر خواهرش پی‎یر قرض می‌کند و بخشی دیگر از بدهکاری‌های پدرش را می‌پردازد. سپس با اینکه دوست ندارد برای دادن بقیۀ بدهکاری‌های پدرش وارد خدمات کشوری می‌شود و خانۀ کوچکی در مسکو اجاره و با خانواده‌اش زندگی می‌کند.

در زمستان ۱۸۱۴ ماریا اتفاقی به مسکو می‌آید و با خانوادۀ رستوف دیدار می‌کند. نیکلای به خاطر غرورش با او خیلی رسمی برخورد می‌کند به طوری که ماریا با ناراحتی از آنجا می‌رود. اما چندی بعد کنتس رستوف مادر نیکلای به او اصرار می‌کند به دیدن ماریا برود و دیدار او را پس دهد. نیکلای نیز بالأخره می‌رود و این دیدار منجر به برقراری ارتباط روحی بین آنها و ازدواج می‌شود. نیکلای و خانواده‌اش بعد از ازدواج به املاک ماریا می‌روند و نیکلای با پشتکارش همۀ بدهکاری‌های پدرش را می پردازد. پس از چندی ماریا و نیکلای صاحب سه فرزند می‌شوند که نام فرزند آخر آنها ناتاشاست.

 

منابع؛ روزنامه همشهری و ویکی پدیا و کتاب جنگ و صلح