« واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند *** چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند » !!
بعید به نظر می رسد که تمامی هم میهنان ما ، در باره همه یا بخشی از مختصات و کنش های جماعت آخوند و شیخ و ملا چیز زیادی بدانند . اما من که خودم در کمال تاسف از جانب مادری آخوند تبار می باشم . با خصائص ظاهری و درونی آنان آشنائی زیادی دارم ؛ و به خصلت های متظاهرانه شان آگاه می باشم !
آخوندهای پیر تر فامیل ما ( عموها و پدر مادرم ، در دوران میانسالی شان ) ، جهت تبلیغ و رساندن پیام های رسول آئین اسلام به دیگر مردمان جهان ، همواره با سفرهای طولانی ( از شش ماه تا یک سال ) به جمهوری آذربایجان و پاکستان و هندوستان و دیگر کشورهای نزدیک به ایران می رفتند ؛ و تبلیغ کننده این آئین در ممالک دیگر بودند !
وقتی هم که به ایران بر می گشتند . در جلسات روضه خوانی مردم « دینزده » محل سکونت شان ( تهران ) ، به ایراد وعظ و خطابه برای آنهائی می پرداختند ؛ که بدون آگاهی از چگونگی این بیان نادرست ( فرستادن تعداد صد و بیست و چهار هزار پیامبر ) از طرف آفریدگار جهان به رسالت ) برگزیده شده بودند ؛ و ماموریت شان راهنمائی گمراهان به سوی مسیرهای به اصطلاح صحیح اعتقاد راسخ به آفریدگار هستی ، و نیز بیاناتی در باره چگونگی رسیدن آنها به مقام رسالت بوده است . با انجام دادن خدمات دینی شان !! به مردم ، و با پولی که از بانیان آن جلسات مذهبی می گرفتند . زندگی خود و خانواده شان را اداره می کردند !
پدر بزرگم که سیدی خشن و خود محور بود . در مدتی که در تهران و نزد خانواده اش به سر می برد . با بد اخلاقی و سخت گیری های بسیار نسبت به همسر و فرزندانش برخورد می نمود ؛ و در بیشتر مواقع ، روزگار آنها را با خشونت و بد رفتاری هایش تیره و تار می کرد . در حدی مادر بزرگ مظلوم ما را آزار می داد ؛ که آن زن بی نوا در مدتی که « حاج آقا » در سفر نبود ؛ و در خانه به مراجعین خود ( پرسشگران مسائل دینی ) پاسخ می داد . آن زن صبور در هر کجای خانه شان که بود . با شنیدن صدای حاجی به سرعت نزد آقا می رفت ؛ تا دستورات او را به انجام برساند !
حاج آقا معمولا پس از خروج آن پرسشگران نابخرد مسائل دینی از خانه اش ، با صدائی بلند می گفت « حاج خانم … » که منظورش مادر بزرگ ما بود ؛ حاج خانم بنده خدا متوجه مقصود حاج آقا می شد ( آماده نمودن منقل آتش و بساط تریاک کشیدن او ) ، و بدون معطلی بساط « کیفور » شدن شوهرش را به اتاق او می برد !
و همیشه وقتی که « منقل ورشوی » تریاک کشیدن حاجی را که پیش تر آماده کرده بود ؛ با احترام به اتاق آن آخوند خودکامه می برد . مؤدبانه با گفتن عبارت « بفرمائید » جلوی تشکچه ای که آن مرد دیکتاتور بر روی آن می نشست می گذاشت !
یکی از اختصاصات ویژه آخوندهای سابق این بود ؛ که پسرهای شان را هم به سمت و سوی مشاغل خود جلب کنند ؛ و البته نه به دلیل اعتقاد راسخ و پایبندی شان به اسلام ناب محمدی خودشان ، بلکه جهت ایجاد « نان آور » دیگری برای خانواده ، که هزینه زندگی همگی شان را تامین کند . تا حاج آقا پول های خودش را ، برای خریدن تریاک و سیگار و توتون چپقش به مصرف برساند !
دائی نوجوان من هم به حکم پدر روضه خوانش مجبور بود ؛ که مانند او « عمامه سیاه » بر سر بگذارد ( چون به قول خودشان سید و اولاد پیغمبر بودند ) ؛ و سادات معمم عمامه سیاه بر سر می گذاشتند. تا از آخوندهای به قول خودشان « عام » ( آنهائی که از نوادگان پیامبر اسلام نبودند ؛ و فقط از عمامه های سپید جهت معرفی خودشان به عنوان آگاهان به رخدادهای ماجرای « کربلا » برای مسلمان های شیعی مذهب استفاده می کردند . همچنین آخوندهای بدون « عبا و عمامه » که مداحان سیره های خاندان پیامبر اسلام به شمار می آیند ؛ و از سوی « مراجع تقلید » اجازه بر سر گذاشتن عمامه را نداشتند ؛ کلاه استوانه ای کوتاهی بر سر می گذاشتند . و برای روضه خوانی به خانه های مردم می رفتند !
دائی من هم طبق دستور پدرش ناگزیر بود ؛ هرگاه که از خانه خارج می شد ؛ به فرمان آن پیرمرد مستبد ( پدرش ) عمامه سیاه خود را بر سر بگذارد . تا بیشتر مورد احترام دیگران واقع بشود !
ولی آن نوجوان بازیگوش و شیطان ، همینکه از خانه بیرون می رفت ؛ عمامه را از سرش بر می داشت !
حدودا یازده ساله بودم که پدر بزرگم از دنیا رفت . و تمامی هزینه زندگی بازماندگان او ( هفت تن = همسر و فرزندانش ) بر گردن همان پسر ، « حاج سجاد » که دیگر مردی جوان و خوش سیما شده بود افتاد !
همه بانیان روضه های پدر بزرگم ، از آن پس از پسر او حاج سجاد برای مراسم روضه خوانی ماهانه شان دعوت می کردند . او، هم صدائی زیبا داشت و هم شیک پوش ترین آخوند آن محله بود . غیر از عمامه اش که به خاطر سید بودن شان همیشه مشکی بود ؛ اما بقیه لباسش ( قبا و لباده و عبایش ) را، یا سیاه یا طوسی و یا قهوه ای انتخاب می کرد و می پوشید . و در میان بانیان و همکارانش ، به « حاج آقای شیک پوش » شهرت داشت !
در آن موقع که تلویزیون تازه به ایران آمده بود . جماعت آخوند استفاده کردن از آن را « حرام » می دانستند. اما در خانه بیشتر آنها تلویزیون و رادیو و حتی « گرامافون » وجود داشت !
حاجی ما هم حدود شصت و شش سال پیش اولین فرد فامیل ما بود ؛ که تلویزیون « شاب لورنس » خریده بود ؛ و دلیل آن را هم دیدن و شنیدن اخبار عنوان می کرد !
متاسفانه در آن موقع ، آخوندهائی که برای خواندن روضه به مجالس مذهبی مردم خرافی و بری از تعقل می رفتند ؛ معمولا چند همسر داشتند ؛ که این خصیصه نکوهیده از شاهان اسلام پناه سلسله افیونی و زنباره « ایل قاجار » به آنها نیز سرایت نموده بود . آنانی هم که در ظاهر قضیه فقط یک همسر داشتند ؛ چون در میان بانیان روضه های شان ، حاج خانم های پولدار و دست و دلباز هم وجود داشتند ؛ با آنکه محجبه بودند ، اما نزد آن روضه خوان های هیز و چشم چران دلبری می کردند . و دل آخوندهای بدبخت را می بردند !
« حاج سجاد » که چشمانی سبز داشت و چهره ای سپید ، در مجالس روضه خوانی های خویش ، نسبت به همکاران خود پول بیشتری از بانی مجلس روضه خوانی دریافت می نمود ؛ به همین دلیل خیلی زود به ثروتی کلان دست یافت و همیشه گرانبهاترین آتومبیل را می خرید . یک جوان را هم استخدام کرده بود ؛ تا وقتی که برای وعظ و سخنرانی به درون خانه های بانیان روضه اش می رفت . بچه های محل با تیغ و چاقو بدنه اتومبیل او را خط کشی نکنند !
در شب های طولانی فصل زمستان ، به اتفاق فامیل نزدیک « دوره » شب نشینی داشتیم . اما در هیچ خانه ای به اندازه خانه « حاج سجاد » به میهمان ها خوش نمی گذشت !
چون او پس از خوردن شام ، همه ما را با گذاشتن یک «صفحه» ( سی دی بزرگی که بر روی سطح گرامافون می گذاشتند و موسیقی های مختلف را گوش می دادند . یک موزیک عربی زیبا را پخش می کرد ؛ و خودش با چادر بلندی که دور کمرش می آویخت ؛ برای مان عربی می رقصید !
رقصی که « سامیه جمال » هم در هیچ کاباره ای که برنامه داشت اجرا نمی کرد !
از حدود سی سال پیش در اثر یک تصادف مهیب مغزش تکان خورده و عقلش را از دست داده است . قبل از این رویداد وخیم ، برای همه فرزندانش ( یک پسر و پنج دخترش ) ویلاهای زیبا و گرانقیمتی خریده بود . با اینهمه ثروت و دارائی نمی توانستند جهت مراقبت از او برایش پرستاری بگیرند . زیرا پرستار زن به خودش نا محرم بود و پرستار مرد به همسر و دخترهایش !
دو « کاروان حج » دارد که از بعد از تصادفش قادر به مدیریت آنها نیست ؛ و دامادهای او این کاروان های زیارتی را اداره می کنند !
در شمال و غرب تهران دو فروشگاه بزرگ لوازم خانگی دارد ؛ که یکی را برادر کوچک تر ، و دومی را هم یگانه پسرش اداره می کنند !
با اینهمه ثروتی که دارد ؛ همچنان بانیان روضه اش چون او سید و اولاد پیامبر است . خمس و زکات و نذری های نقدی شان را به او می دهند . تا یک آخوند تقریبا دیوانه برای شان دعا بکند !!
با چنین مردمان خشکه مقدس و بری از عقل و منطق ، حق مان است که این طایفه ننگ آفرین مدیریت سرزمین ما را بر عهده داشته باشند . چون ، آنهائی که می دانند پول های « حاج سجاد » از پارو بالا می روند . چرا آن گونی های برنج و آنهمه پول و ….. را ، به جای او به مستمندان و فقیران جامعه شان نمی دهند ؟!
اینهمه نادانی و خرافه پرستی و صدها صفت مبتذل دیگر ، درون هر جامعه ای بود ویرانش می نمود !
پرچمدارشان « خمینی دجال » و جانشین او « خامنه ای جلاد » نیز ، از قشر همین « روضه خوان های دوزاری » بوده و هستند ؛ که با فریب دادن همین مردم نادان در میهن ما بر اریکه قدرت نشستند ؛ و بود و نبود و هست و نیست سرزمین ما و ملت آن را به یغما برده اند !
« یا رب روا مدار گدا معتبر شود *** گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود » !