۱۵ خرداد ۱۳۴۵ بود که ما را از تبعیدگاه برازجان به تهران بازگرداندند. ظاهرا دستور شاه بوده که به جایی مناسب برده شویم. ما ۱۰، ۱۵ نفر بودیم از کل بچههای سازمان نظامی. اعضای نهضت آزادی هم که ۶، ۷ ماهی بود به برازجان تبعید شده بودند، همراه ما به اتفاق برگشتند. خوشبختانه این آقایان در زمستان برازجان در تبعیدگاه بودند،تابستان برازجان واقعا آزاردهنده است و گاهی حتی دما از ۵۰ درجه هم میگذرد. ما معمولا در تابستان از اتاقها بیرون نمیآمدیم و تقریبا شبیه آدمهای بیهوش میافتادیم. فقط به نوبت دوش که آزاد میشد، میرفتیم زیر دوش آب سرد و دوباره برمیگشتیم. یادش به خیر فقط زندهیاد کیمنش اجازه داشت خارج از نوبت هر وقت مایل است دوش بگیرد. به دلیل اضافه وزن، ما این فرصت را به او داده بودیم چرا که در گرما خیلی بیتاب میشد.
در زندان قصر آقای طالقانی با تک تک زندانیهایی که از برازجان آمده بودند دست میداد و مراسم معارفه به عمل میآمد و ما را هدایت میکرد به داخل بند. زندان شماره چهار قصر در مقایسه با دیگر واحدها از همه مرغوبتر و بهتر بود. حیاط بزرگ با باغچههای چهارگانه گل، هنوز خردادماه تمام نشده بود و باغچهها پرگل بودند. دست کم ۱۰ درخت توت در حیاط بود با یک مودار و یک آبنما که پای مودار فواره بالا میرفت و به صورت پودر خنکی از آب پخش میشد. حالا شما در نظر بگیرید کسی که از خرداد ماه برازجان برگشته وقتی مقابل چنین فضایی که وصف کردم قرار بگیرد،چه حالی پیدا میکند؟! واقعا آن پودر خنک آب که به سر و صورتمان میخورد در بدو ورود هنوز در خاطرم مانده است. ناگهان صدای آقای طالقانی را شنیدم که گفت آقای عمویی مثل این که خیلی حال میکنی؟ برگشتم و گفتم بله آقا واقعا همان بهشتی که شما مومنین وعده کرده اید، انگار همین است؟! ناگهان این مرد بزگوار قاه قاه خندید – ببینید چقدر فرق هست واقعا بین یک مومن واقعی به باورهایش جدا از این که مذهبی باشد یا نباشد، ایمان و باور به اصول معین ملاک است – و گفت از آن جا که معتقد هستم شما بهشتی هستید میروید به بهشت و میبینید که آن جا چقدر بهتر از این چیزهاست.
خب من این مطلب را در مصاحبهای با یکی از آقایان منسوب به خانواده آقای طالقانی که خبرنگار بود، مطرح کردم. ایشان هم این مطلب را در مجله ایران فردا منتشر کرد. در شماره بعد ایران فردا، آقای دکتر قهاری اظهار لحیه فرمودند و گفتند این مطلبی که عمویی مطرح کرده، به هیچ وجه امکان ندارد که پایه واقعی داشته باشد. من خیال داشتم طی یادداشتی خطاب به دکتر قهاری بگویم که شما متاسفانه نه آقای طالقانی را شناخته اید نه عمویی را. ولی در همان شماره من کلا از این کار منصرف شدم، چرا که پاسخ در خود مجله موجود بود.از طرف ایران فردا نوشته بودند که ما اعتراض دکتر قهاری را نسبت به آقای عمویی منتشر کردیم ولی در عین حال از دو تن از یاران آقای طالقانی که همچنین آشنایی دقیقی هم با آقای عمویی دارند، پرسیدیم این حرف تا چه اندازه میتواند صحت داشته باشد؟ این یاران یکی آقای محمدمهدی جعفری بود و دیگری آقای بستهنگار. آنها فرمودند این دقیقا اندیشه آقای طالقانی است. او دقیقا اعتقاد داشت کسانی که زندگی شان را وقف مبارزه برای زحمتکشان میکنند، بهشتی هستند از جمله عمویی. بعد از این متن به خودم گفتم آن چه که من میخواستم بگویم به بهترین شکل ممکن مطرح شد و دیگر نیازی به یادداشت من نیست.
خاطرات من از زنده یاد آقای طالقانی خیلی فراتر از این مطلب است. ایشان از جمله چهرههای استثنایی انقلاب ایران بودند که مورد وثوق خیلی از مبارزان، اعم از مذهبی و غیرمذهبی بود.کمااینکه خود من به اعتبار آشنایی که در زندان با ایشان پیدا کرده بودم بعد از رهایی از زندان بعد از سال ۵۷ غالبا به دیدار ایشان میرفتم. یک مقدار از این دیدارها هم به خاطر مشکلاتی بود که برخی “نیروهای خودسر” برای فعالیت ما در دفتر قانونی حزب توده،پیش میآوردند. وقتی که ما شکایت میکردیم به کلانتری یا کمیتهها اقدامی نمیکردند به عبارتی این نیروها گویا کاملا آزادی عمل داشتند. حتی یک بار سه راهی پرتاب کردند و یکی از اتاقهای دفتر ما شعلهور شد. ما مجبور شدیم به آتشنشانی اطلاع دهیم. در یکی از موارد هم به این اکتفا نکردند بلکه با شعارهایی که تبدیل به عمل کردند، با توسل به زور در دفتر را باز کردند و هجوم آوردند. ما برای اینکه حادثه ناگواری پیش نیاید از هرگونه برخوردی خودداری کردیم و مقاومت نکردیم. به رفقایی که در دفتر بودند توصیه کردیم که آرام از لابهلای این جمعیت خارج شوند. ضمن این که تعدادی از “آنکت”ها را هم به آنها داده بودیم که با خودشان از دفتر خارج کنند که احیانا به دست چنین افرادی نیفتد. خب آن روز گذشت و تا حدی در خیابان شانزده آذر تشنج ایجاد شده بود. به همین خاطر کمیته از طرف دادگستری دفتر حزب را مهروموم کرد. به این ترتیب امکان استفاده از دفتر علنی حزب منتفی شده بود. من همان شب به دیدار آقای طالقانی رفتم. ایشان در منزل نبود و آقای علی بابایی که یادش گرامیباد، حضور داشتند. علی بابایی یکی از شریفترین افراد نهضت آزادی بود و بعد که از زندان بیرون آمد همیشه درکنار آقای طالقانی ماند. من به ایشان گفتم که حتما باید آقا را ببینم و او گفت که مرا به محل اقامت ایشان خواهد برد. حس کردم شرایط از امنیت کامل برخوردار نیست که در جای دیگری سکونت گزیده است. به هر حال به همراهی شخصی به منزل آقای طالقانی رفتم و ایشان بسیار گرم با من روبه رو شدند. به محض این که خواستم شرح ماوقع بدهم،ایشان فرمود آقای عمویی نگران نباشید این حرکات و اعمال چهره انقلاب را مخدوش میکند مطمئنم شما انقلاب را به خوبی میشناسید و در حرکات افرادی از این دست تعبیرش نمیکنید، به زودی دادستان عوض میشود. آقای قدوسی خواهند آمد و خودشان دستور میدهند که مامور دادستانی بیاید و مهر و موم را بردارد و یادم هست که دقیقا همانطور هم شد. این خاطره مربوط به تابستان ۵۸ بود ولی آن چه که باعث نگرانی من شد،حال آقای طالقانی بود. اصلا حال ایشان را مساعد ندیدم در آن ملاقات، نهتنها از نظر جسمی،بلکه روحا ایشان را افسرده یافتم. یادم هست گفتند آقای عمویی به جای این که درباره مسایل روز صحبت کنیم که سخت آزار دهنده است یاد روزهای زندان کنیم که با این که زندان بود اما از این روزها بهتر بود.ایشان حتی در حین همین مختصر صحبت هم نیاز پیدا کرد که روی تخت دراز بکشد و نفسی تازه کند و چیزی هم طول نکشید که بعد از این آخرین دیدار درگذشت.
در گزارشی که بعد از این دیدار به رفقایم دادم ضمن این که این دیدار در یک وجه خبر خوشی بود که به زودی تغییراتی رخ میدهد و ما میتوانیم به فعالیتمان ادامه دهیم در وجه دیگرش حال آقای طالقانی را شرح دادم که باعث نگرانی ما شده بود. چیزی شبیه همان عکس معروفی که در مجلس خبرگان از او دیده بودم برایم تداعی شده بود : او را بیکس یافتم. نشسته بود و عصایش را در بغل گرفته بود. این احوال ایشان نشان میداد که راضی نیست. البته این عدم رضایت را پیش تر به خاطر پسرش مجتبی هم نشان داده بود و لی نه این که از انقلاب برگردد یا قهر کند و کنار برود. اما آن چه او را آزار میداد روند حوادث در درون نیروهای مسئول بود که به نظر میرسید آینده این روند را ایشان پیش بینی کرده بود. یادم میآید خبرنگاری که برای گفتوگو با من آمده بود، در آخرین پرسش مطرح کرد فکر میکنید اگر طالقانی به آن زودی درنمیگذشت، این طور میشد؟ من پاسخ دادم که ایشان شانس آورد که همان وقت رفت وگرنه به نظر من همان مشکلاتی که برای آقای منتظری پیش آمد برای ایشان هم پیش میآمد. یکی از خوشبختیهای من در زندگی آشنایی و زندگی من با این دونفر در زندان بود.یکی از خوشبختیهای من در زندگی آشنایی و زندگی من با این دونفر در زندان بود.ببینید زندان انسان را عریان میکند. هرکسی میتواند خیلی تظاهر کند،حرفهای محکم و چهره انقلابی داشته باشد، اما زندان به خصوص وقتی زیر حکم سنگینی باشی، به طور عریان نشان خواهی داد که به چه مقدار به ادعاهایت پایبندی. همه میبینند و من آن جا این آقایان را شناختم، هم منتظری و هم طالقانی را. در روزهایی که حتی برخی ما را نجس اعلام کرده بودند و هیچ آمد و رفتی به اتاق ما نداشتند، آقای منتظری ناهار مهمان ما میشد و مینشست و به شیرینی چه خاطراتی که برایمان تعریف نمیکرد. آقای منتظری مقام معظمی بود و زیر بار خیلی از رخدادها نرفت! مایه تاسف است که بر او چنین رفت.
ضمن تایید این که آقای طالقانی پایگاه مردمیبسیار قوی و محکمیداشتند، اما معتقد هستم همان بلایی بر سر ایشان میآمد که بر سر آقای منتظری. با آقای طالقانی مدت بیشتری در زندان بودم اما کمتر بعد از آزادی ایشان را دیدم ولی با آقای منتظری بیرون از زندان دیدارهای زیادی داشتم. برایم خیلی دشوار است بتوانم کسی را با ایشان مقایسه کنم. انسانیت و مردمیبودن او به یادماندنی است. ایشان توسط عدهای که در اواخر حصرشان دیداری داشتند، پیغامی برایم فرستادند به این مضون که ما ملاها به شما بد کردیم ولی شما با نهجالبلاغه قهر نکنید. من برای ایشان و زنده یاد طالقانی حرمت و احترام قلبی بسیاری قایل هستم.
برگرفته از تارنمای ملّی ـ مذهبی