یک شاهد قدرتمدار، اما بی اعتبار و بی اختیار! بقلم بانو محترم مومنی روحی

0
238

چهار زانو بر روی تشکچه ای که یک قالیچه ارزشمند نائینی زیبا آن را پوشانده نشسته است. با دست چپ خویش، دسته وافور گرانبهای خود را نگاه داشته، و با دست راست خودش نیز، انبری را گرفته است؛ که دوشاخه اش یک تکه ذغال آتشین را، به حقه ی وافور که یک تکه تریاک ناب سناتوری بر روی سوراخ کوچک آن چسبانده شده نزدیک می کند. آقا این بار تنها تریاک می کشد. چونکه هم منقلی و یار مهربان ایشان، گرفتار ویروس کشنده کرونا شده، و در خانه خویش در قرنطینه کامل به سر می برد. از اینرو آقا بیشتر از اوقات پیشین، امکان تماشای تلویزیون، به ویژه فرستنده های خارج از ایران را دارد. او اکنون می تواند، به گزارشات ویدئوئی غم انگیزی، که مردم ایران از داخل کشور برای رسانه های دیداری خارج از مرزهای مملکت شان می فرستند را مشاهده بکند. گزارش هائی که صدا و سیمای دولتی هرگز آنها را به تماشای عمومی نمی گذارند!

یک جا زن پیری را مشاهده می کند؛ که تا کمر خود درون بشکه زباله را می کاود؛ تا که شاید بتواند برای خودش، تکه ای نان یا یک پس مانده خوراکی در زباله دانی انداخته شده را پیدا کند و بخورد. در ویدئوی دیگری، چند کودک را می بیند؛ که در بیابان های اطراف محل سکونت خودشان(البته اگر خانه ای داشته باشند و در چپرهای حاشیه ای زندگی نکنند.)، در حال جستجو کردن برای یافتن تکه های فلزات دور انداخته شده می باشند. تا که یافته های شان را، درون گونی هائی که با خود حمل می کنند بی اندازند. تا وقتی که کاملا پر شد، با جثه های ضعیف شان، آن را به سختی حمل کنند و نزد خریداران چنین فلزاتی ببرند؛ که در بیرون شهرهای بزرگ، جهت خریدن چنین فلزات اوراقی دکه زده اند؛ تا آنها را از این کودکان بی نوا و ناتوان به بهای ارزان بخرند. سپس آن را به خریدارانی که با ذوب نمودن آن فلزات، اشیاء جدیدی را از آنها می سازند؛ به قیمت گران تری بفروشند!

اما در فیلمی دیگر، شاهد تلاش گروه دیگری از کودکان کار درون شهرهای بزرگ و کوچک کشور است؛ که در تقاطع چهارراه ها، همینکه اتومبیل های متوقف شده پشت چراغ های قرمز راهنمائی را می بینند. حوله به دست به سوی آنها می شتابند؛ تا با تمیز کردن شیشه های اتومبیل های آن رانندگان، دل راننده را به رحم بی آورند؛ که چند سکه پول در دست شان بگذارند؛ و با تحکم به او بگویند: « بسه ، بسه ، برو کنار، ماشینم را کثیف کردی.»!!

آقا که کمی تحت تاثیر قرار گرفته، پوک عمیق تری به وافور می زند؛ و دود غلیظ برخاسته از لوله وافور او به هوا بر می خیزد، و جلوی صفحه تلویزیون را می گیرد. یکباره تصاویر محو و تاریک می شوند. اما خاصیت تریاغی ( مورفین موجود در تریاک ) که از حلق گرامی شان فرو رفته، و امعاء درون شان را پر نموده است موجب می گردد؛ که چورت سنگینی بر چشمان شان بنشیند و او را به خواب سنگین تری فرو ببرد. خوشبختانه بانوی مهربان خانه، از قبل پیش بینی چنین مخموری آقای شان را که هیچگاه خمار نمی ماند را کرده، و یک بالش پر قو در کنار قالیچه ایشان گذاشته است. تا هرگاه که خواب بر وجود سرورشان غلبه کند؛ همانجا عبای یمانی شان را بر روی خود بکشد؛ و سر مبارک را بر بالش پر قو بگذارد و به خواب عمیقی فرو برود!

عبثا که رؤیاهای تلخ به ایشان اجازه نمی دهند؛ که حضرت آقا از خواب نیمروزی یا بعد از ظهری خود لذت لازم را ببرد!

در « سکانس » اول خواب شان می بینند؛ که نمایندگان چند شهر در مجلس شورای اسلامی ایشان، به سخنگوی وزارت بهداشت می گویند: « چرا باید در این وانفسای کرونائی شدن کشور، برای تست نوع بیماری مبتلایان به کرونا، و جهت تعیین مثبت یا مشکوک به نظر رسیدن نوع آن، با نماینده سپاه در استان تماس گرفته بشود؟ این مگر یک مساله نظامی است که سپاه در آن دخالت کند؟» !

در « سکانس » دوم از رؤیاهای لحظات نشئه بودن آقا، عناوین مهم اخبار روز ایران، با تیترهای درشت در نشریات داخلی و خارجی، از جلوی چشمان ایشان رژه می روند و نشان می دهند؛ که مقامات و دست اندرکاران جمهوری اسلامی در ایران، چنان کفگیر نداری شان، به ته دیگ استیصال آنها خورده است؛ که با وقاحت بسیار، عاجزانه از دولتمردان آمریکائی درخواست پول کرده اند. به طور مثال: وزیر امور خارجه رژیم گفته است: « ما از ترامپ می خواهیم بگذارد، که ما نفت بفروشیم و پول در بی آوریم. ما از آنها کمک نمی خواهیم. » ( مگر کمک خواستن شاخ و دم دارد؟ ) ؛ یا یکی از مشاوران رئیس جمهور هم گفته است: « آمریکا با درخواست وام ما از صندوق بین المللی پول، مخالفت نکند. اکنون زمان همکاری است نه دعوا. » (مگر کمک خواستن شاخ و دم دارد؟) ؛ معاون امور اقتصادی دولت روحانی هم گفته است: « ما همه در یک قایق نشسته ایم؛ اکنون زمان همکاری است نه این که دعواهای جدید را شروع کنیم؛ و مانع دست یافتن یک کشور به دستیابی به اقلام پزشکی بشویم. » ( مگر کمک خواستن شاخ و دم دارد؟ ) ؛ و این در شرایطی است که نویسنده مقاله توضیح داده، که مقامات آمریکائی همواره اعلام کرده اند. مواد خوراکی و اقلام داروئي هیچگاه مورد تحریم علیه جمهوری اسلامی قرار نگرفته و نمی گیرند!

« سکانس » های درون رؤیای نیمروزی آقا، یکی پس از دیگری از جلوی چشمان بسته ایشان عبور می کنند. تا جائی که یکباره همگی شان به کابوس وحشتناکی بدل می شوند که آقا مشاهده می کند. توده های انبوه مردم ایران در سراسر کشور، همچون شیران شرزه به خروش آمده و فریاد می زنند: « جمهوری اسلامی نمی خوایم، نمی خوایم . » ؛ در این موقعیت، یکباره صدای تلویزیون اتاق کناری اتاق ایشان، آقا را از خواب می پراند. شنیدن صداهای تعداد اندکی از ایرانیان دلاور به گوش حضرت شان می رسد که بی محابا فریاد می کشند: « خامنه ای الدنگ استعفاء استفاء » ؛ وحشتزده از خواب بر می خیزد و به خود میگوید: « آیا به راستی ما الدنگیم ؟ » منتظر پاسخ خویش به پرسش خودش نمی شود. چون که خدمتگزار ویژه او تلنگری به درب اتاق وی می زند و وارد می شود. تعظیم می کند و می پرسد: « حضرت آقا ساعت عصرانه تان است اجازه می فرمائید که بی آورم ؟ » ؛ آقا در جواب او میگوید: « اول صدای تلویزیون آن اتاق را خفه کن، بله عصرانه هم می خوریم. » ؛ خدمتگزار می گوید: « بله به روی چشم قربان » و از آنجا خارج می شود!

رهبری که مقام ظاهری دارد و در باطن، از یک عروسک خیمه شب بازی هم بی ارزش تر و بی اختیارتر و بی اعتبارتر می باشد چنین وضعیتی دارد. اگر عروسک خیمه شب بازی فقط یک نخ دارد؛ تا که با هنر خیمه شب باز به یک سو کشیده بشود؟ اما رهبر مورد نظر در این نوشتار، دارای چند نخ است؛ که هر کدام شان به دست یکی از فرماندهان سپاه پاسداران است. تا که او را به هر سو که می خواهند بکشانند. اکنون که به بخشی از واقعیات تلخ داخل کشور پی برده، بایستی که متوجه این حقیقت خوار و خفیف کننده شده باشد؛ که ایشان رهبری به ظاهر قدرتمند است؛ که در بی اختیاری و بی اعتباری، دست شاه سلطان حسین صفوی را هم از پشت بسته است !

باشد که تا به زودی زود، نه در عالم رؤیا بلکه در دنیای حقیقی از واقعیتی آشکار، ببیند و بشنود؛ که با همت والای همین مردمان « چپر نشین » خروش امواج معترضانه آنها، کف های سبک و ناتوان و فناشونده حاکمیت پوشالی ایشان را، چنان بر ساحل سست و ریزش کننده موجودیت حکومت ضد مردمی و ضد ایرانی شان اصابت کنند؛ که از حیطه هستی اهریمنانه و ضد بشری خودشان ساقط گردند. آنگاه است که رهبر قدرتمدار اما بی اعتبار و بی اختیار باید به خودش بگوید:

« دوشینه به کوی می فروشان ،،، پیمانه ی می به زر خریدیم **** اکنون ز خمار سرگرانیم، زر داده و دردسر خریدیم» !!

محترم مومنی

مقاله قبلیتعداد مبتلایان به کرونا در ایران از ۷۰ هزار نفر عبور کرد
مقاله بعدیدانلود جعبۀ سیاه هواپیمای سرنگون شدۀ اوکراین برای مدت نامعلومی به تعویق افتاد
محترم مومنی روحی
شرح مختصری از بیوگرافی بانو محترم مومنی روحی او متولد سال 1324 خورشیدی در شهر تهران است. تا مقطع دبیرستان، در مجتمع آموزشی " فروزش " در جنوب غربی تهران، که به همت یکی از بانوان پر تلاش و مدافع حقوق زنان ( بانو مساعد ) در سال 1304 خورشیدی در تهران تأسیس شده بود؛ در رشته ادبیات پارسی تحصیل نموده و دیپلم متوسطه خود را از آن مجتمع گرفته است. در سال 1343 خورشیدی، با همسرش آقای هوشنگ شریعت زاده ازدواج نموده؛ و حاصل آن دو فرزند دختر و پسر 47 و 43 ساله، به نامهای شیرازه و شباهنگ است؛ که به او سه نوه پسر( سروش و شایان از دخترش شیرازه، و آریا از پسرش شباهنگ) را به وی هدیه نموده اند. وی نه سال پس از ازدواج، در سن بیست و نه سالگی، رشته روانشناسی عمومی را تا اواسط دوره کارشناسی ارشد آموخته، و در همین رشته نیز مدت هفده سال ضمن انجام دادن امر مشاورت با خانواده های دانشجویان، روانشناسی را هم تدریس نموده است. همزمان با کار در دانشگاه، به عنوان کارشناس مسائل خانواده، در انجمن مرکزی اولیاء و مربیان، که از مؤسسات وابسته به وزارت آموزش و پرورش می باشد؛ به اولیای دانش آموزان مدارس کشور، و نیز به کاکنان مدرسه هائی که دانش آموزان آن مدارس مشکلات رفتاری و تربیتی داشته اند؛ مشاورت روانشناسی و امور مربوط به تعلیم و تربیت را داده است. از سال هزار و سیصد و پنجاه و دو، عضو انجمن دانشوران ایران بوده، و برای برنامه " در انتهای شب " رادیو ، با برنامه " راه شب " اشتباه نشود؛ مقالات ادبی – اجتماعی می نوشته است. برخی از اشعار و مقالاتش، در برخی از نشریات کشور، از جمله روزنامه " ایرانیان " ، که ارگان رسمی حزب ایرانیان، که وی در آن عضویت داشته منتشر می شده اند. پایان نامه تحصیلی اش در دانشگاه، کتابی است به نام " چگونه شخصیت فرزندانتان را پرورش دهید " که توسط بنگاه تحقیقاتی و مطبوعاتی در سال 1371 خورشیدی در تهران منتشر شده است. از سال 1364 پس از تحمل سی سال سردردهای مزمن، از یک چشم نابینا شده و از چشم دیگرش هم فقط بیست و پنج درصد بینائی دارد. با این حال از بیست و چهار ساعت شبانه روز، نزدیک به بیست ساعت کار می کند. بعد از انقلاب شوم اسلامی، به مدت چهار سال با اصرار مدیر صفحه خانواده یکی از روزنامه های پر تیراژ پایتخت، به عنوان " کارشناس تعلیم و تربیت " پاسخگوی پرسشهای خوانندگان آن روزنامه بوده است. به لحاظ فعالیت های سیاسی در دانشگاه محل تدریسش، مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد؛ و به ناچار از سال 1994 میلادی،به اتفاق خانواده اش، به کشور هلند گریخته و در آنجا زندگی می کند. مدت شش سال در کمپهای مختلف در کشور هلند زندگی نموده؛ تا سرانجام اجازه اقامت دائمی را دریافته نموده است. در شهر محل اقامتش در هلند نیز، سه روز در هفته برای سه مؤسسه عام المنفعه به کار داوطلبانه بدون دستمزد اشتغال دارد. در سال 2006 میلادی، چهار کتاب کم حجم به زبان هلندی نوشته است؛ ولی چون در کشور هلند به عنوان نویسنده صاحب نام شهرتی نداشته، هیچ ناشری برای انتشار کتابهای او سرمایه گذاری نمی کند. سرانجام در سال 2012 میلادی، توسط کانال دو تلویزیون هلند، یک برنامه ده قسمتی از زندگی او تهیه و به مدت ده شب پیاپی از همان کانال پخش می شود. نتیجه مفید این کار، دریافت پیشنهاد رایگان منتشر شدن کتابهای او توسط یک ناشر اینترنتی هلندی بوده است. تا کنون دو عنوان از کتابهای وی منتشر شده و مورد استقبال نیز قرار گرفته اند. در حال حاضر مشغول ویراستاری دو کتاب دیگرش می باشد؛ که به همت همان ناشر منتشر بشوند. شعار همیشگی او در زندگی اش، و تصیه آن به فرزندانش : خوردن به اندازه خواب و استراحت به اندازه اما کار بی اندازه است. چون فقط کار و کار و کار رمز پیروزی یک انسان است.