گفتگوی تاریخ شفاهی ایران با دکتر علی امینی؛ نخست وزیر ایران شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۰ – ۲۶ تیر ۱۳۴۱

0
1087

بنا به اظهارات جعفر شریف امامی، دکتر اقبال به محض رسیدن به نخست وزیری، مجلس را برخلاف قولی که داده بود منحل کرد. آزادی فعالیت احزاب سیاسی از جمله جبهه ملی ایران، اصلاحات ارضی و مبارزه با فساد از اقدامات دولت او بود. کوشش‌های او در کاهش نقش شاه در اداره امور کشور با حمایت بخشی از دستگاه ریاست جمهوری آمریکا، خیلی زود با مقاومت و مخالفت محمدرضا شاه پهلوی و عدم همراهی اپوزیسیون شاه مواجه شد و نتیجتاً او پس از ناامیدی از همراهی جبهه ملی مجبور به کناره‌گیری شد.

ارتباط پادشاه با وی محدود به مشارکت در برخی مراسم رسمی بود. در مهرماه سال ۱۳۵۷ برای مشاوره در مورد رفع نا آرامی‌ها به دیدار شاه دعوت شد. وی به شاه پیشنهاد داد یا به مسافرت برود یا هیاتی را برای تصمیم‌گیری در مورد آینده کشور تشکیل دهد یا یکی از انقلابیون مانند مهندس بازرگان را به نخست‌وزیری انتخاب کند. همهٔ پیشنهادها وی رد شد. امینی پس از انقلاب ایران در فرانسه زندگی می‌کرد و یکی از رهبران مخالفان جمهوری اسلامی بود.

اعضای کابینه دکتر امینی در زمان صدارت به قرار زیر بود:

١- وزارت دادگستری، نورالدین الموتی ۲- وزارت امور خارجه، حسین قدس نخعی و عباس آرام ٣- وزات کشور، سپهبد صادق امیر عزیزی ۴- وزارت جنگ، سپهبد علی اصغر نقدی ۵- وزارت دارایی و سرپرست گمرگات، عبدالحسین بهنیا ۶- وزارت فرهنگ، محمد درخشش ۷- وزارت راه، جمال گنجی ۸- وزارت بهداری، دکتر عبدالحسین طبا، دکتر محمد ابراهیم ریاحی 9- وزارت پست و تلگراف و تلفن، هوشنگ سمیعی ۱۰- وزارت بازرگانی، جهانگیر آموزگار ۱۱- وزارت کشاورزی، حسن ارسنجانی ۱۲- وزارت کار، عطاء‌الله خسروانی ۱۳- وزارت صنایع و معادن، غلامعلی فرپور – تقی سرلک ۱۴- وزیر مشاور و سرپرست امور اقتصادی، علی اصغر پورهمایون ۱۵- وزرای مشاور: هادی اشتری، ناصر ذوالفقاری، تقی نصر.

احمد قوام در سال ۱۳۲۱ به نخست وزیری رسید و امینی ۳۷ ساله داماد برادر خود (وثوق‌الدوله) را به معاونت خود برگزید. در این سال‌ها همسر امینی نیز نقش منشی عمویش (قوام) را ایفا می‌کرد. امینی در کتاب خاطراتش گفته است:

“قوام السطنه در نخست وزیری پس از شهریور ۱۳۲۰، خود از من خواست که پست وزارت را قبول کنم اما من خواستم که معاون نخست وزیر باشم و این تجربه را بیندوزم. معاون نخست وزیر شدم. البته مراحل مختلف اداری را تا پست معاونت وزارت پیش از آن و بدون حضور قوام السطنه در زندگی سیاسی خود طی کرده بودم. جنگ بود و حضور قوای متفقین در ایران و قحطی و اوج قدرت حزب توده که هر روز در تهران و شهرستان‌ها و مدارس و دانشگاه‌ها و کارخانه‌ها حوادثی می آفرید. محمدرضا شاه جوان بود و قدرتی نداشت و اعمال قدرت نمی‌کرد. به همین مناسبت محبوبیت فراوانی داشت. قوام سپس وی را در رأس هیأت اقتصادی ایران به آمریکا فرستاد. اولین تماس مستقیم امینی با آمریکایی‌ها که زمینه ترقیات بعدی وی را فراهم ساخت، در همین سفر برقرار گردید. امینی از همان زمان مورد توجه خاص دیپلماسی آمریکا قرار داشت و در کنار چهره‌هایی چون دکتر حسن ارسنجانی (مسئول روزنامه چپگرای داریا) به عنوان یک مهره وابسته به سفارت آمریکا شهرت یافت.”

در سال ۱۳۲۵ ش که قوام مجدداً به مقام نخست وزیری رسید، علی امینی را به سمت دبیر کلی شورای عالی اقتصاد و ریاست هیات مدیره بانک صنعت و معدن انتخاب کرد. او دوره چهاردهم مجلس داوطلب نمایندگی مجلس شد اما چون دولت وقت نظر مساعد نداشت، نامش از صندوق بیرون نیامد اما در دوره پانزدهم به عنوان وکیل پایه اول تهران به مجلس شورای ملی راه یافت.

علی امینی در سال ۱۳۲۹ برای اولین بار در کابینه منصور به سمت وزیر اقتصاد ملی معرفی شد او در کابینه رزم‌آرا و علاء شرکت نداشت ولی در سال ۱۳۳۰ در کابینه اول مصدق مجدداً به وزارت اقتصاد ملی انتخاب شد اما دوران وزارت او هشت ماه بیشتر طول نکشید. بعد از وقایع ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ش علی امینی در کابینه سپهبد زاهدی به سمت وزیر دارایی انتخاب شد و کار اصلی او حل کردن مساله نفت بود. او تا استعفای سپهبد فضل‌الله زاهدی پست وزارت دارایی را در کابینه او حفظ کرد و در کابینه حسین علاء در سال 1334 وزیر دادگستری شد.. هفت ماه در این پست بود تا این که در دی ماه 1334 به سمت سفیر کبیر ایران در آمریکا تعیین شد.

یک سند مهمی که در این دوران شایان توجه است، اعلامیه‌هایی است که در اسفند ماه ۱۳۳۹ در دفاع از ریاست جمهوری امینی، با امضای «گروه جمهوری‌خواهان» توزیع می‌شد و نسخ آن توسط ساواک به رؤیت پادشاه می‌رسید. به نمونه‌ای از آن توجه کنیم:

«میهن پرستان ایران نجات کشور و ملت در تشکیل رژیم جمهوری و دمکراتیک و عملی نمودن اصلاحات واقعی می‌باشد. تنها رژیم جمهوری است که می‌تواند زمین به دهقانان و کار به بیکاران و افزایش درآمد نصیب تجار و کارفرمایان کند. رژیم جمهوری است که می‌تواند آزادی واقعی مردم را تأمین کند و آنها را از یوغ سلطنت و استبداد برهاند. میهن پرستان ایران، برای بی‌طرف کردن کشور از دسته بندی‌های سیاسی و نظامی و تقلیل هزینه‌های کمرشکن و جنون آمیز نظامی که کشور را غارت می‌کنند، مبارزه کنید. نابود باد پیمان‌های نظامی، مرده باد رژیم سلطنتی. درود به دانشجویانی که اقبال خائن یعنی نوکر شاه و طرفدار رژیم پوسیده سلطنتی را کتک زده و با خفت هر چه تمامتر او را مجبور به فرار از دانشگاه کردند. ما می‌خواهیم که هر چه زودتر زندانیان آزاد شوند و مسوولین کتک زدن و توقیف مردم، شدیداً تنبیه شوند. اعضای مجلس شورا صدای خود را برای دفاع و پشتیبانی از حقوق مقدس مردم ایران بلند کرده و در راه انحلال مجلس قدم پیش گذارند. درود به جمهوری ایران و رییس جمهور آینده آن دکتر علی امینی، مرگ بر استبداد و ظلم و استعمار. گروه جمهوری‌خواهان»

آرمین مایر، سفیر وقت آمریکا در سال ۱۹۷۸ گوشه‌ای از فشار دولت دمکرات‌ها را بر محمدرضا شاه پهلوی چنین بازگو می نماید:

«واشنگتن خبرگزاری پارس – سفیر سابق آمریکا در ایران فاش کرد که جان اف کندی رئیس جمهور پیشین آمریکا در ازای پرداخت یک وام ۳۵ میلیون دلاری خواستار انتصاب علی امینی شده بود. به گفته وی علی امینی مأموریت داشت یک برنامه ویژه را که از سوی مشاوران پرزیدنت کندی برای مداخله در امور ایران تهیه شده بود، بیان کند. بر اساس این برنامه آمریکا مبلغ ۳۵ میلیون دلار به ایران وام می‌داد، آن هم در شرایطی که اوضاع مالی ایران بسیار ناگوار بود. آرمین مایر، که قبلاً سفیر آمریکا در ایران و سپس ژاپن بوده است، این ماجرا را در کنفرانسی در واشنگتن فاش کرد. او گفت: کندی از مشاوران خود خواسته بود که برای دادن کمک به ایران شرایط خاص تعیین کنند. ایران خواستار یک وام ۳۵ میلیون دلاری شده بود تا کسری موازنه پرداخت‌های خود را جبران کند. مشاوران کندی درخواست ایران را مطالعه کردند و در چارچوب یک برنامه پیشنهاد شد که شخص به خصوصی به سمت نخست وزیر ایران منصوب شود. تعیین آن شخص، شرط دادن ۳۵ میلیون دلار وام درخواستی قرار گرفت. مایر گفت: اوضاع آن روز ایران باید با اوضاع امروز این کشور مقایسه شود تا همه دریابند که ایران چه تحول بزرگی را به ثمر رسانیده است. ایران اکنون خود جزو کشورهای کمک دهنده است و به کشورهای مختلف وام و اعتبار داده است. بی آن که شرایط غیر معقول قائل شود. مایر تأکید کرد که آمریکایی‌ها باید اهمیت ایران را در حفظ صلح جهانی و دفاع از جهان غیرکمونیسم به خوبی درک کنند. شخص به خصوصی که در ماجرای مذکور مطرح شد، علی امینی بود که پیش از نخست وزیری سمت سفارت ایران در واشنگتن را بر عهده داشت و از نزدیکان کندی‌ها به شمار می‌رفت. به گفته منابع آگاه والت ویتمن روستو، مشاور امنیتی پرزیدنت کندی، یک طرح کامل برای مداخله در امور ایران تهیه کرده بود که امینی عامل اصلی اجرای آن به شمار می رفت.»

آنچه در اینجا پیش روی شماست؛ بر مبنای پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد به کوشش دکتر حبیب لاجوردی تهیه شده است و بدون کوچکترین تفییری در دسترس خوانندگان قرار میگیرد.

تاریخ مصاحبه: سوم دسامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

س- اگر جنابعالی لطف بفرمایید یک خلاصه‌ای از تاریخچه‌ی زندگی خودتان لطف بفرمایید آن‌وقت ما می‌توانیم راجع به پست‌های مختلفی که داشتید و تأثیراتی که داشتید…

ج- البته دو قسمت زندگی من هست. یک قسمت زندگی اداری یک قسمت زندگی سیاسی است. البته مثل همه محصلین وقتی بنده آمدم به اروپا در سال ۱۹۲۵ وارد شدم در سال اول حقوق در مدرسه گرونویل و بعد آمدم پاریس سال دوم تا قسمت دکترا. ولی البته بین قسمت لیسانس و دکترا در مدرسه در پاریس بعد از این‌که شما دوتا قسمت دکترا را گذراندید باید یک تزی بگذارنید تا بشوید دکتر آندوا. بنده آن دوتا امتحان را که گذراندم برگشتم به تهران هم از نظر این‌که یک تجدید تماسی با تهران بکنم ـ با ایران و هم یک سوژه‌ای برای تزم پیدا بکنم. در این فاصله رفتم خوب در این مدت کوتاهی که آن‌جا هستم یک امتحانی بکنم که وکالت دادگستری را شروع بکنم. رفتم و بالاخره متقاضی جواز وکالتی هم در آن‌موقع که مرحوم داور وزیر دادگستری بود که جواز وکالت بگیرم. طبق مرسوم آن زمان گویا بایستی این تقاضاها ـ حالا به طور کلی یا در مورد اشخاص معینی ـ می‌رفت پیش شخص وزیر که او تصویب بکند. ؟؟؟ مرحوم داور با خانواده‌ی ما به مناسبت همین دعواهای قضایی و سیاسی که البته شما خیلی جوان بودید و مسبوق نیستید چهل ـ چهل و پنج سال طول کشید در خانواده‌ی ما این اشخاص مختلف مرحوم نصرت‌الدوله فیروز که پسر عرض کنم که خاله‌ی بنده و همشیره‌زاده مادرم بود و دیگران ـ دیگران به این مناسبت آمد و رفتی در منزل ما بود. خب مرحوم داور هم جزو اشخاصی بود که می‌آمد و می‌رفت. یه روزی از دفتر مرحوم داور تلفن کردند که فلان ساعت ایشان خواسته‌اند که شما بیایید منزلشون که ملاقاتی بکنید. رفتم منزل مرحوم داور در همان چهارراه امیراکرم یه منزل محقری بود و یک دفتر خیلی کوچکی یه مقدار کتاب و این ترتیبات و داور هم آن‌جا نشسته بود. البته داور را بنده وقتی من محصل بودم در مدرسه‌ی دارالفنون یک چند صباحی درس حقوق می‌داد. شاید مثلا چند ماهی. و آنجا هم یک برخورد مختصری با ایشان به عنوان محصل و معلم داشتم. چون ایشان طرز تدریسش یک طرز تدریس خاصی بود. حالا طرز اروپایی و اینها به هر حال. که مثلا می‌گفت که بنویسید سوال جواب این سوال. به این ترتیبات خیلی مختصر و روشن. یک روزی در اواسط سال مطرح کرد یک موضوعی را که آقا من می‌خواهم یک موضوع قضایی را مطرح کنم که اگر شما قاضی باشید چه‌جور رأی می‌دهید. از من پرسید که فرض بکنید حسن یا حسین یک‌همچنین دعوایی دارند شما چه‌جور رأی می‌دهید؟ گفتم به نظرم می‌آد این. گفت نه من اگر جای شما بودم این‌جور رأی می‌دادم. گفتم خب آن‌هم خب نظری است. گفت نه شما خیلی حاضرجوابی می‌کنید. به‌هرحال یک همچین چیزی که البته دوستانه گذشت. وارد شدیم و بعد از طی تعارفات ایشان گفتند که خب شما تقاضای جواز وکالت کردید منظورتان از این کار چیه؟ شما احتیاج مادی که ندارید و بعد هم… خب وکالت هم یک قسمتی است برای فعالیت‌های مادی. گفتم واله آن‌قدر که من در اروپا بودم و دیدم وکالت مقدمات کار سیاسی است. وکیل دادگستری. به‌علاوه می‌خوام یک امتحانی هم بکنم ببینم که در این قسمت چه استعدادی دارم. یک ورزشی باشد. گفت که من می‌خوام از شما خواهش بکنم که یک مدتی قضاوت بکنید بعد ببینید این‌هایی که قاضی هستند آیا شما شأن‌تان هست که در مقابل این‌ها از یک موضوع دفاع کنید. من یه قدری ناراحت شدم که خب آقای وزیر دادگستری که خودش آمده ایجاد دادگستری جدید کرده این چطوریه همچی حرفی را می‌زند. بعد از بحث این‌طرف و آن‌طرف. گفتم خب حالا چون شما امر می‌فرمایید و این ترتیبات من قبول می‌کنم و بعد گفتم من چند سؤال دارم. یکی راجع به استقلال قضات است. شما واقعاً شخصاً معتقدید که قاضی مستقل است؟ گفت بله. گفتم که خب شما آمدید و ایران قاضی سه نفری را کردید یک‌نفر مثل انگلستان آقا یک نفر قاضی که مسئولیت‌ گنده‌ای دارد اولاً حقوقش هم باید به همان نسبت بالاتر باشد. گفت این آقای تقی‌زاده وزیر دارایی است که به‌قدری آدم ممسک است که این معلوم نیست که بتونه نمی‌ده. من به زحمت یک مختصر بودجه‌ای گرفتم برای این قضات. ولی برم سر یک مطلب دیگر. شما آمدید آقای بروجردی را عبده را گذاشتید در محکمه انتظامی که رسیدگی به تخلفات قضات می‌کند. بعد هم یک‌عده جوان را آوردند در دادگستری و من احساسم اینه که بین طبقه پیرو جوان این همیشه یک رقابت است که این پیرها فرصتی داشتند که جوان‌ها را لپه کنندکه آقا اینان. خب این یه‌قدری به نظر من مشکل می‌آد و خلاصه… گفت نه آقا این حرف‌ها چی است و جزئیات است و… خب رفتیم سر این‌که چه شغلی. گفت شما بشید مستنطق در همان قسمت پارگه گفتم آره من این را قبول می‌کنم. گفت چرا؟ گفتم در پاریس بودم بعد از لیسانس رفتم در پارکه پاریس یه مقدار چیزهایی چاپی بود ما آن‌ها را امضا می‌کردیم احضار و فلان. این مستنطق که تمام دعوا اساس اظهارات این تعیین می‌شود. این یک مسئله استاژ نیست. این باید پختگی داشته باشد. از محکمه استنیاف و بعد از جاهای دیگه می‌آیند مستنطق می‌شوند نه در مرحله اول و می‌دانم شما یک‌مقداری از این جوان‌های رفقا را گذاشتید آن‌جا خب این جوان غریزه داره چه داره و یک پرونده‌ای درست می‌کند بعد یک بدبختی روی پرونده غلط محکوم می‌شه. گفت شما می‌ترسید. ترسو هستید. گفتم ترسو به آن معنی که بله. از مسئولیتی که بزرگ باشد من می‌ترسم چون آمادگی ندارم. بالاخره به این‌جا رسید که ما بنشینیم قاضی علی‌البدل در محکمه ابتدایی زیر دست آقای میرزا عابد خان عامری. گفتم خیلی خب. خداحافظی کردیم آمدیم بیرون و رفتیم. خب در آن‌موقع آقای امام‌جمعه مرحوم رئیس یک شعبه‌ای بود. امامی احمد امامی رئیس یک شعبه‌ای بود. آقای خوش‌بین رئیس یک شعبه بود. این‌ها بودند. ما هم بالاخره اون‌جا یک عضو علی‌البدل محکمه آقای عامری که هیچ‌وقت کاری هم به عضو علی‌البدل مراجعه نمی‌کرد مگر این‌که آقای رئیس یک کاری داشته باشد. که یک چیز اتفاقی بود. خب این شد مثلاً یکی دو ماه آن‌جا بنده بودم و بالاخره فیانسه ازدواجی انجام شد. بنده نخیر فیانسه هم نشد ـ مقدماتش شد. آمدیم یک روزی آقای میرزا عابدخان عامری گفت که آقا شما خواهش می‌کنم که امروز این جلسه محکمه را اداره بکنید من کار دارم. این را تجدید وقت بکنید. رفتیم نشستیم و مرحوم جدلی بود که وزیر یعنی نماینده پارکه بود. یه دو سه نفر آن‌جا بودند. یک سرهنگی بود که عرض کنم. یه زن چادری و خلاصه مرتضی کشوری هم وکیل آن متداعیین بود. من نگاه کردم دیدم که پرونده چند صفحه بیشتر نیست. جدلی هم واقعاً دفعه چندم است که من آمدم اظهارنظر کردم یک قضیه صغاره و این چرا تمام نمی‌کنید. من نگاه کردم و گفتم خب آقا بالاخره من آدمی هستم آمدم قاضی هستم باید تمام کنم. اعلام ختم جلسه کردم و یکوقت دیدم که آن سرهنگه گفت آقا ما نفهمیدیم. تقاضای تغییر محلی کرده بودند. گفتم آقا شما اگر می‌فهمیدید وکیل معیین نمی‌کردید. مرتضی کشوری ناراحت شد و گفت بله بله آقا حق دارند و قضیه تمام شد و رفت. من برگشتم و میرزا عبادخان عامری برگشت آمد و گفت خب چه شد؟ گفتم به این‌ترتیب اعلام ختم جلسه کردم و ایشان هم ابداً حرفی نزد. بنده هم واقعاً خبر نداشتم که این پرونده یک جایی‌اش برمی‌خورده به کار آقای عامری و که زنش مثلاً دختر حاجی میرزاعلی صراف است. خلاصه این گذشت و دو روز بعدش دیدم که تلفن کردند از وزارت‌دادگستری که آن‌وقت در همان منزل مرحوم صدرالدوله بود در همان لاله‌زار بالا. که آقای وزیر گفتند شما آخروقت بیایید من شما را ببینم. رفتم تا این‌که اطاق خلوت شد و رفتم اطاق داور و صندلی را گذاشت پهلوی میز خودش و گفت بفرمایید این‌جا. گفت ببین چی داری می‌خونی این کاغذه… عین ماجرای آن محکمه و محاکمه و فلان و… حالا من در این بین واقعاً عصبانی شدم. گفت که این جریان چی بود؟ گفتم همین‌که این‌جا نوشته گفتم آقا شما منظورتان از این صحبت چیه؟ از این سؤال؟ گفتم خب اولاً یک پرونده‌ای است و من تصمیم گرفتم نه رأی دادم. خب این برای من می‌خواهید پس نظری دارید شما گفت نخیر من هیچ نظری ندارم من. گفت شما چرا عصبانی می‌شوید. گفتم عصبانی بله خیلی خب این کاغذ و پست شهری و این ترتیبات این اثرش چیه؟ شما من را خواستید برای توضیح یا برای احیاناً اظهار… یعنی بخواهید نفوذ بکنید. گفت نه نه به‌هیچ‌ترتیب این‌جور نیست و خیلی ناراحت نشوید. گفتم که خب بنابراین… هی من گفتم شما نظری دارید؟ گفت نخیر. خلاصه گفت شما میرزا عابدخان عامری به شما چیزی نگفت راجع به این موضوع گفتم چرا گفت تجدید جلسه کنید. من نکردم. گفت شما نمی‌دانستید که آقای عامری داماد آمیرزا علی صراف است؟ گفت بله. این‌بار گفتم که بنده این ارتباط با میرزا عابدخان عامری و حاج علی صراف و یا مال یک صغاری است. آقای جدلی گفت از بس اظهارنظر کردم خسته شدم. خب یک پرونده چقدر می‌تواند طول بکشد؟ باز گفتم که نظر شما… گفتند نخیر. ما هم پا شدیم و خداحافظی کردیم من خیلی ناراحت شدم. آمدم بیرون و رفتم. رفتم و بعد هم یه… بیچاره عامری هم در تمام مدت اصلاً صحبتی نکرد. با دوستان و رفقا مشورتی کردیم و بالاخره نظر خودم را اظهار کردم رد کردم آن تغییر محلی را.چند روزی نگذشت و دیدم آقای شیخ عبده یک شرحی نوشت برای محکمه انتظامی…

س- آقای جلال عبده

ج- پدرش… که شما راجع به این پرونده توضیحاتی لازم است بدهید. دیدم همان حرفی که من زدم درست است. نوشتم به آقای عبده که تشکیلات دادگستری محکمه ابتدایی استیناف تمیز است که اگر قاضی ابتدایی اشتباه کند استیناف رد می‌کند یا بالاخره می‌دهد به تمیز. اگر شما دلیلی دارید که من اعمال نظر شخصی کرده باشم یا انحرافی بوده این را بگویید من توضیح بدهم. چند روز بعدش حکمی صادر شد به امضای آقای وزیر شما از این تاریخ به اداره تهیه قوانین منتقل می‌شوید. اداره تهیه قوانین هم منصورالسلطنه مرحوم بود و یک‌جایی به اصطلاح ؟؟؟ دادگستری بود. می‌انداختند آن‌جا. ما رفتیم. رفتیم و یک مدتی آن‌جا مشغول بودیم بعد بالاخره تقاضای مرخصی کردیم آمدم به اروپا برای این‌که تزم را بگذرانم. آمدم تزم را گذراندم و…

س- چه سالی می‌شود؟

ج- تقریباً ۱۹30. بعد می‌خواستم برگردم تهران و مادرم تلفن کرده تلگراف کرد چون داور می‌آید که برود به سازمان ملل تو آن‌جا باش که داور را ببینی و بعد بیایی. گفتم خیلی خب. آن‌جا ماندیم و خدا می‌داند داور آمد و در همین سفارت توی (؟؟؟) منزل داشت و (؟؟؟)

س- پاریس؟

ج- پاریس. یک سر رفتیم پهلوش و آن‌جا از شدت عجله سر شلوارش را روی پیژامه پوشیده بود و یک‌خورده نشست و خوش و بش و این ترتیبات گفت خیلی خب حالا که شما دیپلم گرفتید و گذاشتید زیر بالش و خوابیدید روش. گفتم نه. بنده سعی کردم که یک‌مقداری از همین مجلات اقتصادی و حقوقی آبونه بشوم که به تهران برمی‌گردم ارتباطم با این‌جا قطع نشد. حالا بسته به فرصت داره. گفت خب حالا می‌خواستم از شما بپرسم ما این قرارداد دارسی را لغو کردیم. نظر شما چیه؟ گفتم یک قرارداد سینه لاگماتیک دوطرفه‌ای را خب یک‌طرف حق لغو کردن نداره. بنابراین به نظر من این کار کار صحیحی از نظر حقوقی نیست. گفت کردیم. گفتم خیلی خب حالا شما بگردید توی این ژوریس پرودانس بین‌المللی ببینید مشابه این کار را پیدا می‌کنید یا نه. حالا من خاطر ندارم شاید مال مکزیک آمدند یک چیزی پیدا کردند و دادند به ایشان و ایشان با مرحوم انتظام نصراله و علاء این‌ها رفتند یه طرف ژنو. از آن‌جا که من آدم کنجکاوی هستم البته به‌خرج خودم یک ترنی گرفتم به دنبال این‌ها رفتم به ژنو. رفتم در ماژنس (؟؟؟) بله آن سرپرسی نمی‌دانم کی بود که مال همین وزیردادگستری انگلستان وایدن هم آن‌جا بود و وزیر خارجه بود و ایدن هم معاونش بود و بعد آقای بنش و عده‌ای از نمایندگان خود ما. خب من در حاشیه گوش می‌کردم و تماشا می‌کردم. حالا ماجرای آن‌جا چه‌جور بود و عرض کنم که دیدم که جریان این جوری‌ست و حالا مثلاً فرض بکنید سیر جان‌سایمون خیلی مرتب و منظم و پرونده خیلی صریح مثل همه فرنگی‌ها که… بیچاره مرحوم داور تمام کاغذها جلویش ولو و خب من یه مقداری دیدم که مقایسه می‌کردم در همان ایام جوانی طرز کار دو طرف. به‌محض این‌که یک جایی گیر می‌کرد یکی پشت سرش بود مال سر سایمون می‌آمد و نشان می‌داد و… مرحوم داور همین‌طور خیلی ناراحت و عصبانی و بعد یادم می‌آد یک شیفری مرحوم داور گفت مثلاً چند میلیارد و میلیون بعد به آن چیزهاش رسید به آن چیزهای خیلی کوچک. یه‌وقت سرجان سایمون گفت که عجب. حال تعجبی که مثلاً تا آن سانتیم آخرش رفتند. بعد یه‌وقت مرحوم داور گفت که…(؟؟؟) خلاصه مطلب گذشت و وقتی بنش اظهارکرد که بله بهتر اینه که طرفین برند و این ترتیبات من آمپرسیونم این بود که خب این قضیه تمدید خواهد شد. من آمدم به ایران و بعداً البته مرحوم داور آمد به ایران. خودش من را خواست. که فلان‌کس شما دوباره برگردید به دادگستری. گفتم آقا من یک تجربه‌ای کردم با شما. خودتان هم شاهد هستید. گفت آقا این گذشته. گفتم گذشته نیست آخه من دیدم که…. نمی‌خوام ایراد بکنم شما هم غیر از این می‌توانستید بکنید یه مشت اشخاص همین‌طور هم بود واقعاً یه مشت قدیمی را نگهداشتید یک چندتا جدید هم بهش زدید. این آن رفورم نیست. حالا البته ما هم با آن جوانی که خود شما هم لابد می‌دانید. بنابراین فکر کردید ایدئولوژی‌های عجیب‌وغریب و این ترتیبات نه به‌عنوان چپ ولی خب آدم خیال می‌کرد که رفورم واقعاً آن رفورمی‌ست که اشخاص خیلی… درصورتی‌که خب یه جمعی بود بین قدیم و جدید ولو وسطش هم البته اشخاص آشغال هم داشت. مثلاً ثبت اسناد را هرچه آشغال بود گذاشته بود آن تو. خب ثبت اسناد جای خیلی مهمی است. آدم هم نداشت. به‌هرحال باز شروع شد به چک‌وچونه و این ترتیبات و باز گفت که بله شما… گفتم آقا صحبت ترس نیست. صحبت اینه که آدم یک جایی وارد می‌شه باید… خلاصه. این دفعه شدیم عضو شعبه دوم دیوان جزای کارمندان دولت. دیوان کیفری بود آن‌وقت. آقا ضیاء و کلانتری بود و کلانتری و این‌ها و من در شعبه دوم آن مرحوم لطفی و یک عده‌ها ؟؟؟ شعبه اول. آن‌جا مشغول شدیم البته رو اصل واقعاً دموکراتیک بودن و به اصطلاح سبک و سنگین کردن افراد با آقا ضیاء و کلانتری ما مثلاً آژان و این‌جور اشخاص را تبرئه می‌کردیم. نه واقعاً بدون دلیل. چون این‌ها را فکر می‌کردیم از نظر جرم سبک و سنگین باید کرد. یک کارمندی که مثلاً فرض کنید صد تومان رشوه گرفته غیر از اینه که یه میلیون گرفته . مرحوم لطفی هم البته نوشته بود و بعد زد و حبس کرد فلان کرد و بهش گفتم حبس البته و تو اگه می‌تونی گنده رو این کار را بکن این کوچولوها را آزار دادن غلطه. خب اینام یک چوغلی می‌کردند به مرحوم داور و که آقا دکتر امینی و نمی‌دانم این‌ها نشسته‌اند و تبرئه می‌کنند چپ‌ها را. او هم البته ترتیب‌اثر نمی‌داد. در این ضمن داور شد وزیر مالیه و یک عده‌ای را با خودش منتقل کرد منجمله من. همه‌ی این‌ها یا به عنوان رئیس اداره یا معاون اداره بنده به عنوان عضو اداره اقتصاد وزارت دارایی رفتیم آن‌جا که مرحوم نریمان رئیس اداره بود تقی نصر عضو مقدم بود یک رشتی هم که گاهی اسمش را فراموش می‌کنم که بعد وکیل مجلس شد در زمان سپهبد زاهدی این هم عضو بود. خلاصه سه‌تا عضو بودیم و… یه اداره خیلی ساده‌ای… یه مدتی اون‌جا مشغول شدیم و خب قهوه می‌خوردیم و چایی می‌خوردیم کاری نبود یک چهارتا پنج‌تا کاغذ می‌آمد و می‌رفت و من دیگه آقا حوصله‌ام سررفته بود. یه روزی رفتم پهلوی آقای میرزاابوالقاسم‌خان فروهر که معاون وزارت دارایی بود گفتم بنده یه پیغامی دارم خدمت آقای وزیر. این است که به ایشان عرض بکنید که من یا بشوم معاون وزارت دارایی جای جنابعالی با ماهی ۲۵0 تومن یا همین‌جایی که هستم ماهی ۵00 تومن. گفتند که مقصود چیه؟ گفتم آقا بنده اقلاً به زنم یا خانواده می‌گم آقا من مقام دارم و پول ندارم یا بگم پول دارم مقام ندارم. آخه این نه مقام نه پول این یه چیز خیلی… گفت باید یک کمی حوصله کنید عجله نکنید. گفتم عجله ندارم. اما باید روشن بشه. من عمرم داره تلف می‌شه این تو. بعد گفتم آقا شما این را از قول من به ایشان بگویید. دو روز بعدش این حسن‌خان پیشخدمت آمد که آقا شما را می‌خواد رفتم بالا خدابیامرزدش چون واقعاً نمی‌دانم مرحوم داور را شما البته ندیده بودید. فوق‌العاده آدم بلندنظر آدم خیلی محجوب و آدم واقعاً حسابی… منتها خب در آن سیستم یک محظوراتی داشت که مربوط به شخص خودش نبود. گاهی شما در یک محیطی مجبورید یک مقدار آن خصائص خودتان و این ترتیبات را بگذارید کنار. نه این‌که صددرصد مخالفت بکنید… ولی خب تطبیق بدهید خودتان را با محیط. گفت شما از کارتان راضی هستید؟ گفتم فقط اینکه جنابعالی کار می‌فرمایید بنده کاری ندارم که راضی باشم. گفت عجب. گفتم بله. گفتم یک کاغذی می‌آد بنده می‌نویسم آقا دکتر نصر پاراف می‌کند نعیمی هم امضا می‌کند. چه‌جوری وقت آدم تلف می‌شه. بالاخره گفت که خب شما راجع به تریاک و جنبه بین‌المللی تریاک یک مطالعاتی بکنید. ما رفتیم و یک‌مقدار پرونده از اداره انحصارات تریاک گرفتیم و از گمرک گرفتیم و مشغول شدیم و گزارشی تهیه کردیم راجع به مبدأ البته پیدایش تریاک در چین و یه چیزی تهیه کردیم و اینه فرستادیم برای مرحوم داور و او هم فرستاد پهلوی صالح…

س- الهیار صالح هم آن‌جا بودند؟

ج- بله

س- الهیار صالح هم

ج- الهیار صالح هم رئیس انحصار تریاک بود. خب اونجا بودیم و در این جریا ن گویا مرحوم داور مسافرتی کرده بود به اطراف… می‌رفت خب شایگان و عرض کنم که صالح و یک‌عده‌ای باهاش بودند. بعداً من از این ماجرا مطلع شدم که در بین راه رسیدگی که می‌کردند به انحصار تریاک بد بوده. داور هم شروع می‌کرده به غرغر کردن و صالح می‌گفتند آقا شما دکتر امینی را بدهید به من تا این کار اصلاح بشه. این همین‌طور این رو تکرار کرد تا بجنورد مثلاً. داور هم کلافه شده که آقا شما همه اصرار دارید که آقا دکتر امینی را به من بدهید بعد که آمده بود تهران گفته بود خیلی خب آقا دکتر امینی را بدهید به آقای صالح. من یک روز دیدم که نریمان داره یک چک و چونه‌ای می‌زنه که آقا به شرط این‌که مثلاً فرض کنید که حق‌الکفاله رتبه هشت باشد و فلان باشد گفتم چیه؟ گفت راجع به شماست. گفتم منظور چیه. گفت بله شما می‌خواهید به معاونت اداره انحصارات تریاک منصوب بشوید. من دارم چونه می‌زنم… چون من واقعاً از این حرف‌ها مطلع نبودم. حق‌الکفاله اینا چیه. که حق‌الکفاله رتبه آن محل هشت است. حالا بنده هم عضو… رتبه چهار. خلاصه بعد حکمی صادر شد. ما رفتیم به معاونت آقای مرحوم بیچاره صالح من همیشه فکر می‌کردم که این موضوع ترس و جبن این در ذهن داور مانده. حالا به چه دلیل من کاری ندارم. رفتیم در انحصارات تریاک و مشغول شدیم. حالا این‌جایی که هستم حساب‌هاش را هم ندارم و این ترتیبات و کار اداری نکردم. کارهای اداری منشی و بعد بالا و بعد وارده و صادره و اینا اصلاً هیچی بلد نیستم. رفتم آن‌جا و خب یک‌مقدار پشت کار خود من و وارد شدن در جزئیات و این چیزها که بنده معتقدم که آدم یه جایی وارد می‌شه اول باید یه مدتی یاد بگیره یه‌مرتبه نره توی یه کاری که اسباب زحمتش بشه. گفتم خب حالا این چیزی هست مثل شنا و افتادیم توی این حوض باید بالاخره دست‌وپا بزنیم بیاییم بیرون. در این ضمن صحبت جمع‌آوری تریاک بود و معمولاً یک اشخاصی را می‌فرستادند در شهرستان‌ها برای جمع‌آوری تریاک. صالح هم خودش به‌عنوان رئیس جمع‌آوری تریاک بروجرد معین کرد خودش رو و رفت. ما شدیم کفیل مؤسسه تریاک. داور اتفاقاً می‌گفتم همیشه این چیز… تلفن کرد به من گفت حالا این گوی و این میدان. من حواسم جمع فکر کردم خلاصه. صالح رفت و ما مشغول شدیم. حالا گیرودار زیاد داشتیم اون‌جا با مثلاً فرض بکنید که اون آقای کی بود رئیس تریاک تهران؟ که حسین عامری فلان اینا کشمکش‌هایی داشتیم که یک روز مرحوم فروهر به من گفت آقا جان این آدم خطرناکی است و آدم مهمی است با این درمی‌افتی. گفتم این معاون چیزه رئیس مؤسسه تریاک تهران است. یعنی معاون بنده. این چه حقی داره مستقیماً به کار… وزارت دارایی واقعاً یک…. خلاصه از این کارهام داشتیم. یک روزی آمد پیش من همین آقای عامری. گفت شما می‌دانید من کی هستم؟ گفتم بله من می‌دانم. گفت شما می‌دانید من کی هستم. گفتم بله. گفت آقا من چنین و چنان و شهربانی چی…. گفتم بله بنده می‌دانم. گفت من احتیاجی به این کارها ندارم. گفتم بنده هم پانسیلمان وارث لشته نشا هستم بنده هم احتیاج ندارم. اما اداره یک دیسپلینی داره فلان. معلوم شد اجازه داره که مکاتبه بکنه با وزارت دارایی. من نمی‌دانم اینام ازش می‌ترسند خلاصه. حالا بنده چون نمی‌شناختم طبعاً ترس هم نداشتم. به‌هرحال. خب این کار را ما اداره کردیم و خوب هم از آب درآمد. ظاهراً بعد در یک مسافرتی که بعداً کردم با مرحوم رام و این ترتیبات یا زنده هست یا مرده. توی راه رام گفت که… به داور گفت که من دکتر امینی را ندیدم. اما سال‌ها در وزارت دارایی بودیم من هیچ‌وقت سابقه ندارم که یک تلگراف ما صبح بکنیم که این‌رو می‌خوام اینا فردا صبح این کار انجام شده باشد این بی‌سابقه است. خلاصه یواش‌یواش داور به این ترتیب چیز شد… حالا که اعتماد نداشت ولی یواش‌یواش جونی گرفت. یه روز ما خبردار شدیم آقا صالح آمد تو اطاق من و که وزیر دارایی وسیله آقای فروهر ابلاغ کردند که دکتر امینی باید بره بشه معاون اداره گمرک. چون وضع گمرک خوب نیست و این ترتیبات و من گفتم من که مخالفم. من رضایت نمی‌دم و بسته به نظر خود دکتر امینی است. من به صالح گفتم که حالا چی من به نظرم خیلی مشکل می‌آد با شما یعنی با سجادی من نمی‌توانم کار کنم. گفت آقا بسته به نظر خودتان است. یعنی می‌خواست بگوید تو هم رد کن. وزارت دارایی مرا خواست آقای فروهر و رفتم آن‌جا گفت بله وزیر همچین چیزی گفتند و شما پای‌تان را امشب طرف گمرک باید دراز کنید، گفتم خب آقای فروهر منظور داور البته این است که می‌خواهند گمرک اصلاح بشود.اشکال کار گمرک خود آقای دکتر سجادی است. چون آدم بد مذهبی است. من آن‌جا بودم بین همکاراش من تحقیق کردم همه ناراضی‌اند. این رفتار شخص دکتر سجادی است که موجب این به‌هم‌ریختگی شده. گفت اشکالی داره. گفت شما بروید. گفتم آقا اگر نشد. گفت بهم بزنید. گفتم آقا این چه طرز کاریه که من معاون برم اون‌جا بار این زیادتر خواهد شد پس این اصلاح نمی‌شه خراب‌تر می‌شه… گفتم آقا شما از قول من به آقای وزیر بگویید اگر منو خراب بکنید خب این کار خوبی‌ست. اگر اونجا می‌خواهید اصلاح کنید. این اشکال خود سجادی است. بنابراین حالا خودتان می‌دانید. بعد آمدم منزل و یک‌ونیم بعد از ظهر بود دیدم که صالح تلفن می‌کند که داور گفت که آقا هردوتان بروید. صالح بشود رئیس دکتر امینی هم بشود معاون گمرک. اون دوتا را از آن‌جا وردارند. مرزبان و سجادی را اون‌ها بیایند به انحصارات تریاک. خب داور… من هم خیلی خوشحال و صالح هم خوشحال و بعد او بیچاره… فرمودند که آقا مرزبان و سجادی هردوشان بی‌اطلاع از انحصارات تریاک هستند.

س- هردو چی هستند؟

ج- هردو بی‌اطلاعند. خب این دوتا هر دو بیایند خراب می‌شه انحصارات تریاک. پس لااقل سجادی را بگذارید معاون یکی دیگر باشد. خب ایشان هم قبول کردند مرزبان هم همین‌جور در گمرک به‌عنوان بازرس ماند. رفتیم گمرک. آن‌جا البته من و مرحوم صالح کارها را تقسیم کردیم. گفتم آقا کارهای پرسنلی با شما باشد کارهای فنی با من. من خودم آن‌موقع علاقه‌مند بودم… سابقاً اقتصادی و این ترتیبات که تعرفه گمرک و این ترتیبات را من خودم ببینم. خب آن‌جا مشغول شدیم. حالا دچار چه آنتریک‌هایی بودیم کار ندارم. داور ما را خواست و هر دو را. گرچه او واقعاً یک صفات خیلی برجسته‌ای داشت گفت آقایون می‌خواستم از شما خواهش بکنم که طرز رفتارتان با مأمورین و چی و چه باید یه‌جوری باشد که واقعاً مأمور ناراحت نشود. هرکی برای خودش یه شخصیتی داره. حالا پیشخدمت باشه. من حقی ندارم که نسبت به این بلند بکنم فلان. این آقای رئیس گمرک ما پرونده را پرت می‌کند تو سر یه عضو رتبه هشت یا نه. گفتم آقا پس بنده خیال می‌کنم که نه به ایشان گفتند نه به بنده. ما متوجه هستیم که هرکسی یک اخلاقی داره. امیدواریم ما گفت درهرحال من این انتظار را از آقایون دارم ـ اصلاح این اداره. آمدیم. شروع کردیم و این مرحوم مرزبان که خب آدم خیلی حقه‌بازی و اینا کاری ندارم. این شده بود رئیس بازرسی گمرک و حال این‌که قبلاً معاون گمرک بود. ما هم خیلی طرز اروپایی گفتم آقای مرزبان شما بیایید بنشینید پشت این میز خودتون من این بغل می‌نشینم. یه مقداری جریان این کارها که رد می‌شه من ببینم که بعد یاد بگیرم. غافل از این‌که واقعاً بین خودمون ایرانی محال ممتنع است. این خیال می‌کند یک رمزی است که این باید خودش داشته باشد. و تا ابد هم هست اون‌جا. رفتم به کریم گفتم آقا خب شما می‌میرید ـ پیر می‌شید ـ بازنشسته می‌روید. اخه یک کاری بکنید که آن عضو زیردست شما بتواند جای شما را بگیرد. دیدم هرچه می‌رسه می‌گوید آقای فلان مذاکره کنید. آقا روش مذاکره کنید. یک چند روزی نگاه کردم دیدم از این ما چیزی یاد نمی‌گیریم. گفتم خب شما تشریف ببرید تو اطاق خودتان و بنده هم مشغول کارم می‌شوم. بعد از چند روز دیدم چندتا… آقای ذکاءالسلطنه شیبانی که رئیس اداره تعرفه بود این نمره تعرفه را هی اشتباه و عوضی می‌نویسد من هم خب بدون کنترل کردن که امضا نمی‌کردم. یک روز خواستمش گفتم آقای شیبانی یا چشمت درست نمی‌بینه پس از این کار ورت میدارم یا دقت کن. والا اگر این جورکارها باشه یا از زیردست من دربره بیرونت می‌کنم. خب خودش رو جمع‌وجور کرد و معلوم شد که یک دستگاه آنتریکی درست کرده مرزبان و این آقایون بعد گفته بودند که آقا دوتا آدم بی‌اطلاع با آقای دکتر امینی که عضو رتبه چهار است. ایشان هم که بی‌اطلاعند. بچه‌بازی شده خلاصه گمرک. پنجشنبه بود رفتم پهلوی صالح و گفتم آقاجان راستش اینه که من آقای مرزبان را بفرستم از این اداره بیرون. گفت این امان ای دریغ این خیلی پهلوی آقای فروهر عنوان داره. گفتم آقا آبروی جنابعالی بنده در خطر است. اگر ما این‌جا شکست خوردیم خب این مرزبان مشغول این کاره. بنده به‌هیچ‌وجه حاضر نیستم که بدونم که برای من آنتریک می‌کنند بعد… حالا به داور بگویید که آقا این آنتریک می‌کند ما می‌خواهیم بیرونش کنیم گفت پس خودت بکن من نمی‌کنم. گفتم خیلی خب. شنبه آقای مرزبان را خواستم. گفتم آقای مرزبان من هم اگر جای جنابعالی بودم این‌جا راحت نمی‌نشستم. آدم معاون باشد بعد بره بازرس بشه. رئیس بازرسی این درست نیست و خب من متأسفم که شما مشغول یه همچه کارهایی هستید بنابراین این حکم بگیر و نگاه کرد و گفتم از این تاریخ به اختیارات وزارت دارایی گذاشته می‌شوید. گفت آقای دکتر این را باید آقای مدیرکل امضا کند. گفتم من و مدیرکل فرق نمی‌کند. شما می‌گیرید و تشریف هم ببرید. زود. روانه‌اش کردم و رفت و خب مشغول کار شدیم. البته آن وقتی بود که موضوع ارز و بساط و مرحوم داور هم آن چیزها را درست کرد انحصارات یکی بعد ازدیگری خلاصه انداخته بود خودش رو به یک مخمصه عجیب‌وغریبی که بایستی برنامه‌ی ارزی باشد چه باشد چه باشد. در شمیران هم در همان باغ مرحوم دیبا ـ همان سرپل رومی منزل داشت و من هم در همان الاهیه نزدیک بودم. شب اول که اون‌جا جلسه بود خب خدا بیامرزه او هم شب‌کار و روزکار و از صبح که بلند می‌شد دیگه تا نصف‌شب مشغول بود. حالا شب ما را دعوت کرده صالح و عرض کنم که مرحوم وثیقی که رئیس کل تجارت بود من و ایشان نشستیم در این برنامه خب صالح بیچاره این وسط کارش رو (؟؟؟) کردند. حالا من و وثیقی و این ترتیبات مشغول بودیم دیدم داور متوجه است که صالح برنمی‌کند. از جمله دوم سوم می‌گفت شما نیایید. بله بالاخره ایشان نیامدند و یواش‌یواش ما شدیم تقریباً مشاور اقتصادی مرحوم داور. خب این جریان همین‌طور بود و بود و اغلب اوقات در وزارت دارایی کمیسیون‌هایی که بود خب من بودم اون‌جا و ابتهاج مثلاً بوده و چند نفر صالح هم گاهی وقتی می‌آمد یه چیز بود… اصولاً ضعیف بود از نظر مزاجی حوصله این کار را هم زیاد نداشت. کم‌کم آنفیت چیز صالح کنار بود و این کارهای اقتصادی و فنی و چیز با من بود. خب یواش‌یواش نزدیک شد و بعد دیگه در این مسائل انحصار اتومبیل و چه‌چه با هم بودیم. من هم واقعاً در یک قسمت‌هایی از اول کارم نسبت به رؤسا و این ترتیبات جسارت به این معنا که حقیقت می‌گفتم نه این‌که فرض کنیم… به داور می‌گفتم آقاجان این مثلاً انحصار اتومبیل این شدنی نیست. مشکل است فلان و فلان. خب یک عده‌ای دوروبرش مثل مرحوم وکیلی دیگه نخیر آقا درست می‌کنیم فلان می‌کنیم. یه روز داور گفتم آقا ،جلو خود وکیلی، گفتم آقا شما…

س- آقای وکیلی؟

ج- آقای وکیلی ـ گفتم شما اگر امروز بگویید که من می‌خواهم آن‌ کوه دماوند را جابه‌جا بکنم. آقای وکیلی می‌گوید درست می‌کنم. گفتم درست می‌کنید چی‌چی درست می‌کنیم؟ یه مقداری کار این‌ها دست ما دادند و این کارها نمی‌شه با هم. خلاصه این جریان همین‌طور بود و مخصوصاً راجع به انحصار اتومبیل تقریباً شاید در حدود یک‌ماه بیشتر آن رئیس خزانه بود که بلژیکی بود. هی گفت و شنود می‌شد و من هم مخالفت می‌کردم. رئیس بدبخت هم بلژیکی که بود این‌هم می‌گفت این اولاً من رو چون اطلاعی… اتومبیل می‌رانم اما بد می‌رانم. از اتومبیل من اطلاعی ندارم. خب وکیلی فلان و فلان این‌ها می‌دید همه شودن یه‌جوری بود که ابتهاج یه‌دفعه گفت که به‌محض این‌که این کارهای فنی این گوش‌های وکیلی تکان می‌خورد. گفتم که… گفت نه جان خودت. گفتم آقا این گوشش تکان نمی‌خوره تا سرکار و بنده حساب کنیم او حسابش را قبلاً کرده. ایشان تاجره این تو مغزش همه این‌ها رو درست کرده. بنده و سرکار باید بنشینیم جمع‌وتفریق و… این از این‌جهت البته آدم فهمیده زرنگی است. اما این یه مقدار منافع عمومی فدای هوس‌های خصوصی می‌کنه… نه این‌که واقعاً وکیلی… خب برای این‌که توی این گردش باشد یا او موم چی بود مال چایی و او ترتیبات که حالا فراموش کردم اسمش را نوع این‌ها. بالاخره یه روزی داور من رو خواست و گفت من می‌خوام شما را بکنم رئیس گمرک. حالا صالح هم تو اطاق انتظار نشسته بهنیا هم آن‌جا رئیس دفتر. گفتم صالح چی می‌شه گفت صالح را می‌کنیم مدیرکل وزارت دارایی. گفتم خیلی خب رفت تو اون اطاق و صالح نشسته بود. گفتم صالح راستش این‌که شما می‌خواهید… خیلی خوشحال شد مدیرکل اقتصاد وزارت دارایی. مدیرکل وزارت دارایی گفتم من هم می‌خوام بشم رئیس گمرک گفتم خیلی خب. تبریک و خیلی… بعد صالح همان روز… حالا این انحصار اتومبیل هم یه‌روزی من هنوز معاون بودم هنوز داور من رو خواست و گفت آقا اینو شما حرفات رو زدی مخالفت هم کردی حالا اینو خواهش می‌کنم اجرا کن. دیدم به خط خودش که از این تاریخ اتومبیل در اختیار دولت باید باشد. گفتم بنده حرفام را زدم ولی چون مجری هستم چشم رفتم و مشغول اجرای این کار شدیم. آن روزی که بنده شدم رئیس کل گمرک حالا یه مدتی از این ماجرای اتومبیل گذشته بود داور گفت که شما اتومبیل دارید گفتم بنده ندارم یه اتومبیل لخه‌ای هم گمرک هم داره که بیچاره صالح که سوار همیشه وسط راه باید هل بدهند. گفت یک اتومبیل هم آن‌جا برای خودتان بخرید و خلاصه رفتیم تو اون شرکت مرکزی که منزل مرحوم صهام‌السلطان بود که همان طرفی‌هایی که اخیراً اون ناسیونال آن‌جا بود مال والا حضرت اشرف آن‌جا بود محل شرکت مرکزی. رفتیم آن‌جا زیر درخت نشسته بودیم و مرحوم داور و علی وکیلی و ابراهیم خواجه نوری و بنده قندریس هم بود. حالا یه‌عده هم توی اون اطاق نشسته‌اند از این گاراژدارها. ما گفتیم ببینم از این چی صحبت می‌کنند چی می‌کنند و صالح پرسید که وضعیت از چه قراره. بهش گفتم بنده از روز اول گفتم به ایشان گفتم شما منو معین کردید به عنوان رئیس این شرکت. بنده راستش این است که هیچ اطلاع ندارم. وکیلی گفت نخیر همه‌چی درست است این ترتیبات و خواجه‌نوری اظهار کرد و که نخیر ایشان رو کردند به من. گفتم آقا آقای خواجه‌نوری این مشاور حقوقی کازار ما بود آخه ایشان چه می‌فهمه اتومبیل چیه؟ این چراغ‌هام که روشن و بازی می‌کنید این شوفرها نشسته‌اند. شوفر که لوازم یدکی نداره. این یاتاقان و این ترتیبات را می‌نویسد این یه‌مقداری (؟؟؟) داره چندین میلیون این رو باید یک آدم متخصصی باشه که چه چیزهایی والا اینا هی می‌نویسند این‌ها را ما لازم داریم ـ چندین میلیون. بالاخره این میره یا می‌مونه. بنابراین اینا آقای وکیلی هم که همیشه می‌گه درست می‌کنم. به نظر بنده درست نیست. خدا بیامرزه ـ بلند شد و به‌هرحال یه‌خورده چیز شد منقلب شد و به حدی که اینا حرفای چرندی است. دم در گفت که شما باید اول وقت شما بیایند پهلوی من. رفتیم. رفتم پهلوی داور و گفت می‌خوای چه کنی؟ گفتم اجازه بدهید همین کتانه اینایی که داشتند. اینا بیاند به عنوان مشاور ما. گفت اینا کلاه سر ما می‌گذارند. گفتم آقا من مواظب هستم نمی‌گذارم این‌کار بشه. اما بدون مشورت اینا ما گرفتار می‌شیم میلیون‌ها خسارت این کاره. گفت خیلی خب. رفتیم به‌هرحال کار ندارم شروع کردیم به این کار یک زمانی یادم می‌آد که مادرم می‌گفت که آها تو مگر نباید استراحت کنی. گفتم آره نمی‌شه گرفتار هستیم. گفت نه این روز جمعه باید بیایی شمیران. منو ورداشت برد آن‌جا. شب ساعت ده و نیم بود دیدم آمدند که وزیر دارایی شما را پای تلفن می‌خواد. رفتیم گفتند من خیلی خجلم و این‌ها و یک طیاره یک کشتی پر از اتومبیل فقط می‌آد امروز وارد بندر آبادان می‌شه. می‌خواستم خواهش کنم شما رئیس گمرک را پیدا کنید که این را هرچه زودتر تخلیه کنند. گفتم چشم. بعد آمدم گفتم ملاحظه کردید. رفتم شهر. خب رئیس گمرک هم رفته برا خودش. خب روز جمعه‌اش بود تعطیلی و خلاصه نشستم تلگرافخانه تا پیدا کردند آوردند. گفتم آقا این رو الان برمی‌گردید تمام وسایل را تهیه می‌کنید فردا صبح این تلگرافش باید روی میز باشد. این تقریباً طول کشید تا تقریباً دوونیم بعدازظهر. تلفن کردم به وزیر داور و حسن‌خان گفت آقا رفتند حمام‌ و گفتم بگویید که آقا من تا الان تلگرافخانه بودم و این کار را ترتیبش دادم فردا گزارشش را خدمتتان می‌دم. فردا صبح رفتم دیدم این‌ها… خب ادارات آن‌وقت‌ها کاری بود. گمرک لااقل جای خیلی منظمی بود. دیدم که بله تخلیه کردند و تمام شد و تلفن کردم به داور و خیلی تشکر و امتنان و فلان و گفت من خیلی عذر می‌خواهم. گفتم نه دیگر یه کاری است باید کرد. بعد این ترتیب ادامه داشت و خب من هم واقعاً قطع‌نظر از این حرف‌ها خب ایرادی داشتم و بهش علاقه‌مندم دیدم با علاقه یک کارهایی داره می‌کند. یه روز من رو خواست آن‌جا و گفت فلانکس من می‌خواهم… انحصار قماش و این‌ها چی چیه؟ دوبه‌دو نشسته بودیم. گفتم آقا بالاخره این کار می‌دانید یکی را ما به منزل برسانیم تا یکی دیگر را شروع کنیم. بهش گفتم آقا شما در طفولیت پا رو بیل گذاشتید؟ گفت منظورت چیست؟ گفتم دسته‌بیل هم میاد سر آدم می‌خوره. (؟؟؟) کارهای اقتصادی در چیزهای اقتصادی این است که بالاخره آخرش برمی‌گرده آدم رو گرفتار می‌کنه. عینکش را ورداشت و گفت همین شما درس خواندید؟ ما نخوندیم؟ جواب این رو چی بدم؟ اشاره کرد به عکس شاه. گفتم آن مطلب را من نمی‌دانم. چون من وظیفه‌ام آن‌چه به نظرم می‌رسد به جنابعالی عرض می‌کنم، مطلب سیاسی را خودتان می‌دانید. در این ضمن چیز را خواست بدر را. بدر هم آمد او هم شروع کرد به اشکال‌تراشی و فلان و فلان و ضمناً ذکاءالملک گفت شما وزیر را کی راحت می‌کنید و رفت. گفت آقا آرزو به‌دل من ماند یک کسی بیاد یه چیزی را بگه این همان اشکالات را می‌گه.

س- کی؟

ج- داور. گفت این رو مدیر کنند آها ایشون. این فقط همون یه جای مثبت را نمی‌گیره. خلاصه گفتم خیلی خب درهرحال داریم این کار را می‌کنیم ولی به نظر بنده گرفتار می‌شیم. من گفتم بهتون. خلاصه قضیه خراسان پیش آمد و قحطی آن‌جا و این آقای فروزان که خدا بیامرزدش این‌ها داستانی است که واقعاً اگر انسان بخواد بنویسد ببیند که این رجال مملکت ما مثبت‌شان دق کردند از بین رفتند. منفی‌شان که خب منفی بودند. آن بساط شد و فلان و این‌ها و چون تقریباً من هفته‌ای اقلاً سه دفعه حداقل داور را می‌دیدم. این تقریباً ۱۵ روز فاصله شد من ایشان را هیچ ندیدم. خبر داشتم که مشغول فرستادن گندم و از این حرف‌ها و من را خواست رفتم آن‌جا و دیدم خیلی ناراحت و خسته و من رو برد توی آن اطاق گفت این رو می‌بینی این هم یه تا میزی است این رو همین‌طور بیرق روش کوبیدند که یک کامیونی که حرکت می‌کند از مثلاً تهران یا از شاهرود این رو همین‌طور (؟؟؟) بکنند تا برسد به مشهد. گفت این زندگی ما بود در این مدت. اگر عمری بود آن‌وقت من به فروزان حالی می‌کنم. گفتم واله من از روز اول هم با این آقا این جز ادعا و خطا چیز دیگری نداره. این گذشت و بالاخره مرحوم داور هم فوت شد و رفت. و یه مقدار عمده‌اش وقتی یه وقت به وکیلی گفتم مسئول کشتن داور شما هستید. برای این‌که این‌قدر این مهملات را گفتید که این بیچاره افتاد توی این آنگاژمان و نمی‌توانست دربیاد بیرون. خب هرکدام از این‌ها… بعد هم اگر شما خاطرتان نمیاد که زمان مرحوم بدر یک چیزی درست کردند که آخرش هم برای تصفیه ـ تصفیه نشد که بیچاره وکیلی هم تو حبس رفت و کار ندارم. خب این همان‌طور موند. هیچ دولتی ضرر هم دیگه کسی…

س- این شرکت‌های انحصاری؟

ج- بله این شرکت‌ها در مجموع همه‌اش ضرر بود دیگه نمی‌تونست ـ چون همین ناسیونالیزاسیونی که حضرات می‌کنند عین همین بود. حالا مثلاً شرکت صادرات چه چیز داشتیم آنغوزه که خیر آن کتیرا که نمازی این‌ها واقعاً خوب اداره می‌کردند. همه خراب شد رفت پی کارش. به‌هرحال داور واقعاً به نظر من روی این کارها ـ قسمت سیاسی را بنده کار ندارم روی خستگی عصبی و روی اصرار کردن از بین رفت. خب از آن تاریخ بعد امیرخسروی آمد بعد بدر آمد. بنده واقعاً اگر بخوام توضیح بدم زجری کشیدند مثلاً با امیرخسروی یک آدمی اصلاً مطلقاً هِرّ رو از بِرّ تمیز نمی‌ده. که من آن دوران فکر می‌کردم که بدبخت این مملکت که کار اقتصاد و چه چیزی به امیرخسروی می‌رسد. حالا داستان‌های زیادیست که واقعاً به نظر من خود من یک کار عجیب و غریبی داشتم. که یک نوسانات بالا و پایینی حالا چه‌جور از این وضعیت خلاص شدم این رو نمی‌توانم خودم الان توضیح بدهم چون دیگه فاتالبنه به جای خودش محفوظ یه مقداری هم خود من روی حسابگری و این… مثلاً یک روزی مرحوم داور در یک کمیسیونی چند نفری بودند. خب می‌دونید در این حرف‌زدن‌ها همیشه هست. که یه عده‌ای خیال می‌کنند که من روی بستگی با خانواده دکتر امینی و دوستی و این ترتیبات ایشان رو تقویت می‌کنم. من نسبت به خانواده‌هایی دین اخلاقی و دین مادی دارم. بچه‌هاشون آوردم هر کاری کردم به جایی نرسیدند. ایشون یک ارش روی لیاقت خودش و فعالیت خودش داره میره. خب البته هرکس باشد یک همچین آدمی را تقویت می‌کند و قس‌علیهذا… بالاخره خب امیرخسروی آمد و به آن ترتیب بدر آمد. حالا در زمان امیرخسروی بنده شدم رئیس آن قسمت خرید و فروش و آن ترتیبات تقسیم کرده بود. نمی‌دانم یادتون هست به چند قسمت که بنده بردم مدیرکل اقتصادی غلامحسین فروهر بود مدیرکل کارگزینی مرحوم اشرفی بود مدیرکل حسابداری و نمی‌دانم چی‌چی آقای مقبل هم یه مدتی رئیس حمل‌ونقل بعد صادقی آمد کار ندارم. هژیر هم این قسمت را قبول نکرد و رفت به قسمت دارایی گلشائیان شد معاون اقتصادی که ما جزو ابواب جمعی ایشان بودیم. حالا چه به سر ما آمد کاری ندارم. که تا جنگ شروع شد و بالاخره آقای این اواخر آقای بدر آمد و خب البته بدر چون مالیه‌چی بود و سال‌های زیادی در مالیه بود اون را می‌شد باهاش به ترتیباتی کار کرد. بنده هم دیگه رسیده بودم به مرحله… هر روز در گمرک بودم و یادم نمی‌ره که به مرحوم بدر گفتم آقا بنده از بس امضا کردم کفیل کل‌ گمرکات خسته شدم. آقا بنده رئیسم گفتند نمی‌شه تا رتبه ۹ نشوید نمی‌تونید رئیس‌کل بشید یا مدیرکل بشوید. مدیرکل باید ۹ باشد. بعد معلوم شد که دیگه این‌ها در آن‌موقع یه اعتباری داشت بعداً همه شدند. هشت و نُه و این‌ها رفت پی کارش اصلاً. حالا تمام اگر دقت بکنید کار این مملکت وقتی خراب شد که این توازن از بین رفت. یعنی شما از یک پریدید ۹ حالا خیلی عذر می‌خوام. وقتی که می‌گفتند ماساچوستی اخیراً که هرکی از آمریکا و انگلستان آمده… می‌گم آقا آخه تجربه مهم‌تر از معلومات است یک آدم با معلومات خب تو مدرسه میره درس می‌ده. اما کار اداره مملکت تجربه می‌خواد. شاه حق داشته در تأیید حرفم گفته. جوانی گفتم کادر جوان می‌کنند اما جوان رو وزیر نمی‌کنند. کادر باید یواش‌یواش بیاد پیرمرد بیاد جوان… اما این جوان باید پخته شد تا بیاد بالا. شما کجای دنیا دیدید که رئیس بانک و از تو کوچه بیاد رئیس بانک بشه. آخه یک مداری وسط کار… حالا کار ندارم. این بالاخره رسید به آن‌جایی که بالاخره…یادم است که وقتی بدر آمد شد وزیر مالیه ما هم البته فروهر و من نسبت به مرحوم داور فوق‌العاده علاقه‌مند بودیم. من حتی واقعاً در فوت او بیش از فوت برادرم گریه کردم یادم هست که آن‌جا داشتیم جلوی جنازه داور توی مسجد مجد گریه می‌کردیم همین‌طور بدون توجه این‌که یه وقت دیدیم هیچ‌کس دوروبر ما نیست. یه سید گفت آقا بیایید رد شوید بروید و این سید ابطحی روضه‌خون یعنی قرآن‌خون آخوند این خودش مأمور دادگستری است چون عجیب ما را نگاه می‌کرد. گفتم ما کاری نمی‌کنیم رفتیم. ده پانزده روز بعد بدر من رو خواست و در ضمن صحبت و این‌ها گفت بله پهلوی رضاشاه بودم گفت که این دوتا دکتر امینی و فروهر به داور خیلی علاقه‌مند بودند چون بچه‌های لایقی هستند این‌ها را بیرون نکنید مواظب‌شان باشید. چون می‌دانید اون‌هم یک آدمی بود واقعاً در این قسمت برخلاف شاه آریامهر یه مسائلی متوجه بود. اگر این بود می‌گفت آقا بیرون‌شان کنید. اون گفت نه این‌ها چون بچه‌های لایقی هستند نگه‌دارید مواظب‌شان باشید که حالا سابوتاژ نکنند. گرچه اونم می‌شه با… گذشت خب یواش‌یواش شدیم معاون وزارت دارایی در زمان دکتر مشرف نفیسی و بعد در آن دوره داور با چه چیز آقای بدر و تا رسید به شهریور ۱۹۲۱ و اشغال ایران و این‌ها که من معاون وزارت دارایی بودم و عضدی معاون اول بود و من معاون دوم. قوام‌السلطنه دولتی تشکیل داد و حالا بنده اون وسط‌هاش را ول می‌کنم برای این‌که خب ماجرا زیاد بوده. یک کتاب می‌شه. بالاخره قوام‌السلطنه پیشنهاد کرد به تقی‌زاده تلگراف کرد در لندن و که ایشان بیاد وزیر مالیه. ایشان رفت و کردند. به من پیشنهاد کرد گفتم آقا من قبول نمی‌کنم چرا؟ گفتم آقا من هنوز پخته … درست که من وزارت دارایی بودم و معاون هم هستم هنوز برای این کار پخته نیستم. و راستش هم این بود که بالاخره در قسمت… بعد هم بهش گفتم روی انتصاب و عرض کنم قوم‌وخویشی و این ترتیبات گفتم که در یک محظوراتی گیر می‌کنی که نمی‌شه.

س- نسبت سرکار با قوام‌السلطنه؟

ج- خب عموی خانم من بود بعد هم پسرعمه پدرم بود. خب آخه… و فوق‌العاده همه‌ی این‌ها خب بستگی‌های نزدیک داشتیم. بالاخره قرار شد که من بشم معاون نخست‌وزیر و آقای سید باقرخان کاظمی شدند وزیر مالیه. حالا چه گندی وزارت دارایی زد کاری ندارم. شدیم معاون قوام‌السلطنه و معدل شیرازی این‌ها که وکیل شیراز بود خیلی آدم با ذوق و فلان به من هم خیلی مربوط بود. یه روز آمد نخست‌وزیری و گفت آقا من سیاست شما را نفهمیدم. سرکار وزارت دارایی را ول می‌کنید می‌آیید معاون نخست‌وزیر می‌شوید. که معاون وزارت دارایی زیادتر از معاون نخست‌وزیر است. گفتم آقا بنده دو دلیل دارم. یکی در وزارت دارایی افق دید من محدود بود به همین وزارت‌خانه در صورتی که در نخست‌وزیری یک دید مملکتی هست و بعد هم من این‌جا یک وقتی آمدم که متین دفتری نخست‌وزیر بود علی معتمدی معاون بود. دیدم که اصلاً این‌جا مگس نمی‌پره راحت. حالا آمدم یه مقداری این‌جا رفع خستگی کنم. گفت عجب اشتباه کردی. چون نه قوام‌السلطنه متین دفتری است نه جنابعالی علی معتمدی حالا خواهی دید بعد چی می‌شه. خلاصه رفت و بعد دیدیم که بله این کار هجوم آورد چی شد و چی شد تا رسید به آن واقعه ۱7 آذر. آن بساط جلوی مجلس.

س- چی بود بالاخره؟

ج- هیچی. تحریک خود شاه و دسته‌ها و این ترتیبات برای این‌که قوام‌السلطنه را بندازند. بله موضوع نان و همه‌اش حرف مفت بود.

س- تیمسار رزم‌آرا هم در آن مرحله گفته بود که اسرار آن روز را فاش می‌کنم و…

ج- نه آن‌وقت رزم‌آرا دخالتی در این کارها نداشت.

س- مثل این‌که ناظر بوده یا…

ج- خب حالا هرچه بود ولی در هر صورت یک مقدار تحریک خود ایشان بود و بعد هم دیگر البته مجلسی‌ها و دشتی و مشتی و تمام این‌ها. خب منتهی شد به آن‌جایی که آن‌وقت من واقعاً پی بردم که قوام‌السلطنه‌ها یا مصدق‌السلطنه‌ها این‌ها یک جوهری دارند که در واقع استثنایی. گفته بود که یک آدمی در موقع عادی بنده جنابعالی بهتر از این‌ها هستیم آپ‌تودیت هستیم. اما این‌ها یک استخوانی به قول خودمان دارند که در مواقع استثنایی مثل خود چرچیل ـ چرچیل برای مواقع عادی به درد نمی‌خورد اون موقع استثنایی می‌خورد که شد. آن‌وقت من حس کردم آقا که قوام‌السلطنه واقعاً اسمش و وضعش تأثیر دارد. خب آن‌هم ماجرای خیلی مفصلی است. اختلاف من و شاه هم از همان‌جا شروع شد. که دید که من هستم که آن‌جا یه مقدار دو رویه قوام‌السلطنه دارم… مخالف رو بیار و این کارها… کارهایی که افتادیم به کار سیاست. دیگه از بروکراسی اداری آمدیم بیرون. بالاخره این قضیه خاتمه پیدا کرد و… شاه هم یه‌مقداری البته در این قسمت عقب‌نشینی کرد و شکست خورد و شروع کرد به این‌که از راه دیگری وارد بشه که قوام‌السلطنه کابینه را ترمیم بکند و چه بکند ساعد که واقعاً نسبت به من خیلی علاقه‌مند بود وزیرخارجه بود. این آمد پهلوی من و گفت که فلان‌کس من می‌خوام به شما یک توصیه‌ای کنم که خودت را از این ماجرا خلاصه کن. چون شاه نسبت به تو بیش از قوام‌السلطنه ناراحته. گفتم چرا؟ گفت عقیده‌اش این است که تو نمی‌گذاری قوام‌السلطنه بیافتد. بنابراین تو یه‌جوری بیا بیرون. گفتم آقا قوام‌السلطنه را متقاعد می‌کنی ولی او نمی‌گذاره من برم. حالا در این ضمن قوام‌السلطنه کابینه‌اش را هم ترمیم کرده بود و چند تا نصراله انتظام و محسن رئیس و اینا که با خود شاه نزدیک بودند. ببین آقا این کابینه را ترمیم کردی باید بری. دیگه پس این… خلاصه قوام‌السلطنه موافقت کرد که ما بریم به آمریکا به‌جای صالح که آن‌جا نماینده تجارتی بود. حالا صالح برگشته وزیر دارایی باید بشه. گفت بین شما کسی انگلیسی نمی‌داند. گفتم آقا… خب مگر شما انگلیسی چرچیل را صحبت می‌کنید. خب بالاخره می‌رویم آن‌جا یک مترجمی… یاد هم می‌گیریم البته… گفت نه و فلان. دیدیم آقا گفت نه شما باید وزیر بشوید. گفتم آقا من وزارت را رد کردم. میام وزیر بشم؟ خلاصه با ساعد بعد رفتیم منزل. منزل و بعد دیدیم قوام‌السلطنه به من تلفن کرد که فلان‌کس من با شاه یک شرط‌بندی کردم که اگر رأی اعتماد از مجلس گرفتم ایشان دیگر پاپی نشود. گفتم آقا این که شوخی است. نه من از تو می‌خوام که این کار را بکنی. حالا وکلای شیراز و عده‌ای مخالف با قوام‌السلطنه هستند. رفتند دسته مخالف ما هم شروع کردیم معدل و نمازی ـ یمین و این‌طرف و آن‌طرف و گفتم آقاجان نمی‌تواند گفتم آقا جان این باید یک کاری بشه که ما این پاری را ببریم. آمدیم رفتیم این‌طرف و آن‌طرف یادم میاد که همان‌جا رو کرسی زمستان نشسته بودم. محمود برادرم که سرلشکر… سرتیپ امینی آمد و از طرف شاه که آقا فلان‌کس می‌گه که شما که بیرون آمدید آرام نمی‌نشینی گفتم از قول من به ایشان بگویید که اولاً بنده بیرون که آمدم قوام‌السلطنه را ول نمی‌توانم بکنم. از من یک خواهش کرده که بنده هم نسبت به شما تعهدی ندارم. چه تعهدی دارم؟ خب اون هم واقعاً ناراحت شد و به همین حد پیغام بدهید. بالاخره همه این‌ها را جمع‌وجور کردیم و قوام‌السلطنه رفت توی مجلس و رأی اعتماد گرفت و آمد. فرداش هم نهار پهلوش بودم گفتم آقاجان این شوخی‌ها را ول کنید. این ول نمی‌کند شما رو خب آبرومند بروید دیگر خودتان. بالاخره منتهی شد به این‌که رفت و ایشان رفتند لاهیجان و بنده ماندم در تهران گرفتار مبارزه با آقای عباس مسعودی که این شروع کرد به فحاشی به قوام‌السلطنه و من و فلان و این ترتیبات. حالا من فقط در تهران هستم ایشان هم در لاهیجان هستند. حالا دوازده‌تا روزنامه هم درست کرده مشعل و فلان و مشغولند. بنده هم سه‌تا روزنامه موافق دارم. روزنامه باختر امروز مال فاطمی و رزنامه پازارگاد مال آن شیرازی و یه روزنامه هم مال آن رفیق قدیمی مدرسه خودمان عزت‌اله… کردی بود که روزنامه آزادگان یه همچی چیزی داشت. خلاصه… البته بیشتر فاطمی مشغول مبارزه. بعد مادرم گفت که آقا اعصاب تو دارد خراب می‌شود. باید بروی به هر قیمتی. ما را سوار طیاره کرد و فرستاد به قاهره. رفتم آن‌جا به بیت‌المقدس و کاری ندارم. آن‌جا که رفتم دکتر گفت آقا شما چه‌کار کردید که اعصابتان این‌طور شده. گفتم مبارزه کردم. گفت شما یک‌جا باید بخوابید. بروید به کوه‌های لبنان و آن‌جا استراحت کنید. رفتیم بالاخره کار ندارم. بنده هم وقتی از یک کاری می‌رفتم بیرون دیگه نه حقوق انتظار خدمتی نه پرونده‌ای هیچی. پرونده گم می‌شد وسط زمین و آسمون. مدتی بیرون ماندیم و تا بعد هم کابینه نه بله بله این دیگه رفت و قوام‌السلطنه هم آمد اروپا خلاصه یک فترتی پیدا شد و تا من اروپا بودم مثل این‌که آقای بله گلشانیان در تاریخ ۱3۲۸ بله وزیر عالیه بود گلشانیان به من تلگرافی کرد که

س- کابینه ساعد

ج- کابینه ساعد. که در آنکارا یک کمیسیونی هست راجع به مواد مخدر و این ترتیبات شما بروید پرونده هم آن‌جا هست. گفتم که درست و حسابی نمی‌دونم اوضاع چیه حالا سابقه تریاک داشتم. رفتم به آنکارا و اسلامبول و آنکارا بعد دیدم که بله پرونده‌هایی آن‌جاست که تمام امضاهای خود من است چیز تازه‌ای توش نیست. آن‌جا بالاخره هر چی بود یه‌جوری عرض کردم که تصادف یا هرچه هست ما خود را (؟؟؟) کردیم استاینگی بود آن‌جا که رئیس چیز کمیسیون مواد مخدره در سازمان ملل بود یکی از معاونین آن‌جا. این یواش‌یواش یک توجهی نسبت به من پیدا کرد و خب بنده هم رو اصل همین حالا به قول معروف فضولی هر چه بود به هر کاری هم آنترواسیون می‌کردم و این کم‌کم با من چیز شد و آمد در سفارت همدیگر را دیدیم و خیلی تعریف و تمجید و حتی وقتی که رفته بود از آمریکا یک شرحی نوشته بود به وزارت خارجه که شما باید افتخار کنید به داشتن یک همچین نماینده‌ای مثل دکتر امینی و که نصراله انتظام گفت که آقا دیگه من برای هیچ‌کس هیچ کاری نکردم… گفتم آقا صبر کن این رو فرستادی به وزارت‌خارجه کار فوق‌العاده‌ای نکردی. به هر صورت که ما مجبور شدیم دنبال این کار بیاییم به ژنو و بعد برویم به نیویورک. این دوتا جلسه و آن کنوانسیون اونیک به اصطلاح تریاک هم یه قسمت عامل عمده‌اش من بودم به هر حال. به این‌ترتیب رفتیم به آمریکا و آن‌جا بودم در همین مواد مخدره و یک مسافرتی کردم و بعد کابینه رزم‌آرا تازه تشکیل شد و من در ایران بودم. یعنی آمدم کابینه منصورالملک ـ ببخشید. برگشتم به ایران و در ۱3۲۹ که از این ور ۱۹۵0 می‌شود تقریباً شدم وزیر اقتصاد در کابینه منصورالملک خب ـ این هم تقریباً واقعاً برخلاف میل خود من بود چون من هیچ صحبتی با منصور… البته منصورالملک را می‌شناختم. یه روزدیدم که آقای سید جلال تهرانی همان سرما هم خورده بودم منزل بودم روز مثلاً دوازدهم فروردین سید جلال آمد پهلوی من و که بله بنده من خیلی خوشوقتم که همکار هستیم در کابینه منصورالملک و گفتم آقا ایشان صحبتی با من نکردند تلفن کردم به منصورالملک و گفتم آقا ایشان صحبتی با من نکردند تلفن کردم به منصورالملک که آیا همچین قرار است و گفت من با خانم فخرالدوله صحبت کردم. گفتم آقا خانم فخرالدوله می‌خواد وزیر بشوند یا من. گفت آقا من خواهش می‌کنم ولی بهم نزنید چون به شاه هم گفتم و این‌ها و گفتم نه این کار کار صحیحی نیست. ولی خیلی خب برای احترام مادرم و شما اما این رسم نیست که آدم با هیچ‌کس صحبت نکند… خلاصه رفتیم کابینه. منصور روز سیزدهم بود یا چهاردهم فروردین رفتیم معرفی شدیم و بله رفتیم و با ایشان مشغول شدیم. حالا هرچه بود خب او هم واقعاً خدا بیامرزه نسبت به من خیلی احترام می‌کرد و این‌ها و خب کابینه‌اش هم می‌دانید که رزم‌آرا آمد و مشغول شد به آن کارهای خودش. آنتریک از این‌طرف و آن‌طرف و فلان و فحش به توسط آن شاهنده و که آن کابینه هم من دیدم یا واقعاً یک کابینه با دوامی نیست دیدم یک کابینه حالا محلل هرچه هست. چون خود شاه هم نسبت به منصورالملک یه همچی خیلی نظر خوبی نداشت. بالاخره یه روز دیدم هیئت دولت… چون من آخر در جریان بودم که آنتریک می‌کند رزم‌آرا. آقای دکتر اقبال آمدند در مجلس و یه مقدار از تقاضای چیزها آورد بیرون از جیبش و

س- وزیر راه بودند دکتر اقبال؟

ج- وزیر راه بود. آن‌هم حالا به زحمتی وزیر راه شد که نمی‌خواستم ازشون… بعد هم امورات خوبی نداشت. درآورد که آقا وکلا نمی‌گذارند و دکتر مشرف نفیسی رئیس برنامه بود آن‌هم آمد نالان… به منصورالملک گفتم آقا شما بیایید یک کار تاریخی بکنید با مرحوم مستوفی رفت تو مجلس گفت به تا من حاجی‌ام حاجی می‌دانید استعفا کرد و رفت. گفتم شما بروید در مجلس با هم بگویید آقایون‌ها کار کنیم. بنابراین ما نمی‌توانیم مرحمت‌عالی زیاد. گفت آقا ما تحت استیضاح آشتیانی‌زاده هستیم. گفتم آقا چه استیضاحی؟ همه خلایق مشغولند که ما دولت… استیضاح کدومه؟ گفت این استیضاح را جواب بدهید بعد می‌رویم. من اتفاقاً آمدم از جلسه بیرون و بعد رفتم منزل یک شرحی نوشتم به آقای منصورالملک که آقا راستش اینه که من متأسفم نمی‌توانم کار کنم و استعفا می‌کنم. فرداش اقبال آمد و گفت آقا این حرف‌ها چی هست فلان و این ترتیبات و… گفتم جنابعالی خودتان به زور وارد دولت شدید حالا واسطه شدید بین من و منصورالملک؟ این کابینه می‌رود من هم آبرویم را روی این کارها نمی‌گذارم. بیچاره وثیقی را آورد نه کردند به‌جای بنده و طولی نکشید تقریباً ده پانزده روز بعدش کابینه رفت. آقای منصورالملک رفتند به رم و بعد رزم‌آرا آمد شد و نخست‌وزیر. اتفاقاً در آن تشییع جنازه مرحوم رضاشاه خب ما بودیم آن‌جا وزیر بودیم دیگه. خیلی مرتب و منظم و این ترتیبات و حالا شب آن روز یا فردا شب یا شب همان روز در سفارت بلژیک میهمان بودیم که همسایه منزل خود من بود. رزم‌آرا هم آن‌جا بود. حالا من و منصورالملک در آن کنار داریم راه می‌رویم راجع به نفت صحبت می‌کنیم خب مصدق‌السلطنه هم در مجلس مشغول است. منصورالملک گفت این موضوع را یه‌جوری ازش دربیاریم تا ببینیم چه می‌شد. خب من با رزم‌آرا سلام و علیک کردم و گفتم بسیار این‌کار مرتب و منظم بود این تشییع جنازه و من به شما تبریک می‌گویم. گفت از من کارهای خیلی مهم برمی‌آید شما نسبت به من اعتماد ندارید. گفتم آقا بنده کاری چیزی ندارم که اعتماد داشته باشم کاری ندارم. این گذشت و آقای رزم‌آرا شد نخست‌وزیر.

روایت‌کننده: دکتر علی امینی

تاریخ مصاحبه: سوم دسامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

س- چی شد که آقای رزم‌آرا نخست‌وزیر شد چون روایات مختلفی هست که شاه دل‌خوشی نداشت از ایشان و…

ج- بله شاه دلِ ‌خوش از هیچ‌کس نداشت. همیشه یک‌جوری… حالا خارجی‌ها می‌کنند. خودش بهش تحمیل می‌شد. چون چیزی نبود او تحمیل شده بود بهش دیگر.

س- رزم‌آرا تحمیل شده بود؟

ج- تقریباً دیگر خوب هژیر فرستاد و تمام این‌ها را درست کرده بود. آخر گاهی اوقات شاه برای این‌که یکی دیگر را از بین ببرد متوسل به یک ایکسی می‌شد. این هم جزو همان‌ها بود. حالا اوضاع…. خارج‌اش را هم کار ندارم کی بود هر چی بود. شاید هم مثلاً آمریکایی‌ها بودند من نمی‌دانم. منزل مهدی نامدار که بعدش هم شد شهردارش یک مهمانی بود اتفاقاً من را هم دعوت کرده بود. رزم‌آرا آمد نزدیک من و گفت بلکه شما هیچ نوع همکاری… گفتم آقا واسه این‌که آب من و شما توی یک جوب نمی‌رود. شما نظامی هستید من نسبت به نظامی و این ترتیبات واقعاً نمی‌توانم با نظامی کار بکنم متوجه می‌شوید؟بالاخره بنده پا شدم آمدم به اروپا. آمدم به اروپا آزموده یک تلگرافی به من کرد و که راجع به کارهای همین بروم به نیویورک دنبال همان کارهای اقتصادی و این ترتیبات و بعد ماجرای تقی‌نصر را شما می‌دانید یا نه؟ تقی‌نصر هم آمد به پاریس حالا وزیر دارایی است که باید برود لندن برای کار نفت. آن‌جا با همدیگر نهاری خوردیم و گفتم خب حالا انشاءاله به سلامتی موفق می‌شوید و این ترتیبات و از من خداحافظی کرد و گفت من می‌روم لندن. دکتر نصر رفت و دو روز بعدش دیدم آزموده به من تلفن می‌کند که آنا گفتم از دکتر نصر خبری دارید آخر کجا پا شده رفته؟ گفت آقا لندن نیست. گفتم ایشان رفته آن‌جا و بالاخره آقای سهیلی نیامدند. گفتم من دیگر خبر ندارم. بعد اطلاع پیدا کردیم که آقای نصر همین‌طور مستقیم رفت نیویورک. گذشت…

س- هنوز وزیر بود ولی…

ج- بله بله وزیر بود. من تعجب هم کردم که آقا آخر یک وزیری پا می‌شود می‌رود آن‌جا؟ خوب این استعفا چرا نکرده؟ دیگر گذشت دیگر. بعد بنده رفتم به نیویورک و برای همان کار مواد مخدره تصادفاً تقی را آن‌جا دیدم و خوب با هم سابقه هم داشتیم. گفتم آقا این حرکت چه بود؟ گفت آقا شما نمی‌دانید این اسلامی در مجلس چه فحش‌هایی به فلان… گفتم خوب آقا… اسلامی بود نماینده مجلس. این گفت فحش‌های عجیب‌وغریب و… گفتم خیلی خوب آقا ما هم خوردیم. فحش بده بگو مرحمت زیاد استعفا بده بیا. گفت جانم در خطر بود و… و… خلاصه معلوم شد که زنش یقه‌اش را گرفته آقا بریم بریم این همه‌اش حرف است یا نه. اعتمادی کرده تو را وزیر دارایی کرده. خوب برو آن‌جا پهلوی سهیلی یک‌جوری (؟؟؟) بکن برو. آخر یک همچین حرکتی هیچ بچه‌ای هم همچین حرکتی نمی‌کند. خلاصه گذشت. بعد ما آن‌جا بودیم بعد از کمیسیون مواد مخدره که تمام شد رفتیم یک بلوک گردشی کردیم در آمریکا و این‌طرف و آن‌طرف لوس‌آنجلس و بعد با خوش‌بین رفتیم به عرض کنم کوبا و این‌طرف و آن‌طرف و با آقای بیک که چیز برادر کوچک‌شان اسم‌ها را فراموش می‌کنم. بله آمدیم به اروپا و ایشان رفتند تهران من آمدم به پاریس و از پاریس رفتم تهران. رفتم تهران و حالا البته مصدق‌السلطنه نخست‌وزیر است.

س- پس آقای رزم‌آرا ترور شده و آقای علاء هم رفته و

ج- پیش از این‌که ترور بشه بنده رفتم تهران هنوز مصدق‌السلطنه نیامده بود. این‌جا که آمدم پاریس دیدم که تلفن می‌کنند. عبداله دفتری که وزیر اقتصاد بود و بعد نمی‌دانم آقای وکیلی و این ترتیبات که هرچه زودتر بیایید تهران. گفتم برای چه کاری؟ گفتند آقا سازمان برنامه رئیس سازمان برنامه. گفتم آقا بنده خودم برنامه دارم. گفت چیه؟ گفتم به پسرم ایرج وعده کردم که بروم یک توری با این بزنم در ایتالیا و برگردم. گفت آقا این حرف‌ها چیه؟ گفتم آقا این برنامه مهم‌تر است. مخصوصاً این‌که بنده با ایشان همکاری نمی‌توانم بکنم. خلاصه بعد از این‌که این تور را زدیم و این‌ها رفتیم تهران. رفتیم تهران و آمدند سراغ بنده و قرار شد مثلاً یک روزی که روز قبلش ایشان ترور شدند با ایشان قرار ملاقات داشته باشیم. من قصدم این بود که البته رد بکنم. آن روز قبل سلطانی وکیل مجلس و بهبهانی و یک‌عده‌ای منزل من بودند خبر آوردند که رزم‌آرا را زدند. خب ما آن‌جا بودیم و تا این‌که علاء آمد یک چند صباحی نخست‌وزیر شد بعد آقای مصدق‌السلطنه شد نخست‌وزیر. خب بنده دیگر کاری به این کارها نداشتم و باز یک سفری آمدم رفتم نیویورک حالا یادم نیست برای چه کاری بود رفتم به هر حال. این سفر بود که با بیات برگشتم آن‌جا هم یک توری زدیم و گردش‌هایی کردیم و آمدیم و حالا این کابینه اول مصدق‌السلطنه که نفت ملی شد و این ترتیبات آن را دیگر بنده واقعاً دراش وارد نبودم. من آمدم تهران و بعد فکر کردم که مصدق‌السلطنه واقعاً قوم‌وخویش‌ ما بود خیلی نزدیک. یعنی هیچ‌وقت من با او تماس دوبه‌دو نداشتم. رفتم ببینمش که خب ملاقاتی بکنیم بعد هم بروم به رشت. می‌خواستم بروم دنبال کاروزندگی خودمان. رفتم پهلوی ایشان و یک جماعتی هم در سالنش بودند. نشستیم این‌طرف و آن‌طرف. هی می‌خواستم بلند شوم گفت آقا شما بنشینید ما هم نشستیم و تا همه رفتند. حالا تقریباً نمی‌دونم ساعت ۸ شب آن‌وقت‌ها بود و گفت آقا بفرمایید این‌جا نزدیک و نشستیم پهلوی ایشان و… گفت که شما نمی‌خواهید به ما کمک بکنید. گفتم آقا من مشورت هرچه بفرمایید. گفت نه نه. مشاور معنا ندارد و باید بیایید توی میدان. گفتم آقا چه می‌فرمایید بکنم. شروع کرد خودش که وزارتخانه خالی. گفت وزارت اقتصاد برای شما کوچک است. وزارت دارایی. گفتم وزارت دارایی من نمی‌توانم قبول کنم برای این‌که در آن‌جا سابقه داشتم فلان داشتم. انتظارات زیاد است. و می‌دانم صندوق دولت هم خالی است. این رو من نمی‌توانم. دادگستری را گفت. گفتم دادگستری را من چون سابقه داشتم. رسیدم به وزارت کشور. من پهلوی خودم فکر کردم خب وزارت کشور ـ موقع انتخابات فلان شاید یک‌جای آنتره‌سانی باشه بشود آن‌جا یک کاری کرد. گفت بسیار خوب وزارت کشور را. گفتم آقا یک مطلب هست. شما پیش از این‌که این موضوع علنی بشه با شاه صحبت بکنید اگر ایشان قبول کردند… گفت شاه از من چیزی مضایقه نمی‌کند. گفتم حالا خواهش می‌کنم چون موضوع من است حالا شما یک مشورتی بکنید آن‌وقت. گفت چشم. قانون انتخابات را هم شروع کردیم به دیدن و این ترتیبات. و یک مطلبی که البته من هیچ‌وقت به شاه نگفتم ولی به رفقا گفتم. جالب این بود گفتم خب اگر وزارت کشور تصویب شد شما اجازه می‌دهید من محمد حسین میرزای فیروز را رئیس شهربانی بکنم. گفت نه آقا شاه از این بدش میاد. گفتم خیلی خب. ما رفتیم و از ایشان خداحافظی کردیم و به قید این‌که این کار محرمانه می‌ماند. از آن‌جایی که در مملکت ما محال ممکن است که چیزی محرمانه بماند. فرداش بود یا پس‌فردا صبحش دیدم مرحوم غلامرضا پیرنیا آمد پهلوی من و هرچه فکر کردم چه کاری داره نشست و شروع کرد. خدا بیامرزه بچه خوبی بود ولی بچه احمقی بود. از این‌طرف از آن‌طرف و من استنباط کردم که این یک پیغامی دارد ولی نمی‌تواند بگوید. گفت بله فلان‌کس همه‌چیز شما می‌گویند خیلی خوب هستید و این ترتیبات ولی شما شازده‌باز هستید. گفتم اولاً کدام شازده را آوردم سرکار. حالا اگر احیاناً در یک وزارتخانه یادم نمیاد ـ اگه یک شازده لایقی بوده بنده باید بیرونش می‌کردم؟ دیدم این مطلبش این نیست. یک چیزی می‌خواهد بگوید نمی‌تواند. پا شد رفت و من هم هرچه فکر کردم برای چی آمد. حدس زدم که از آن بالاهاست منتهی رفت. بعد قوام‌السلطنه من رو خواست. رفتم و

س- قوام‌السلطنه در تهران بود پس

ج- بله تهران بود. گفت شما قرار است وزیر بشوید در کابینه مصدق؟ گفتم نه آقا یک چیزی صحبت شده. گفت نه چرا. گفتم نه آقا هیچ همچین قراری نیست. یک چیزی صحبت شده ولی هنوز به جایی نرسیده. گفت چرا شما قرار است وزیر بشوید و حتی وزیر کشور. خب شما اگر اختلافی بین مصدق‌السلطنه و شاه پیش آمد چه می‌کنید؟ گفتم همان کاری که با شما می‌کردم. گفت که… آخه می‌دانید شما شازده‌باز و… دیدم این کلمه عین کلمه پیرنیاست. گفتم آقا نفهمیدم اوضاع از چه قراره. حدس زدم که یک پیغام… البته این یکی البته آف‌رکورد باشد. گفت نه من عقیده‌ام این است که اگر نشد آشتی شما با مصدق‌السلطنه مخالفت می‌کنید. من رو می‌گی. گفتم شما این حرف را می‌فرمایید؟ بیچاره رنگش سرخ شد و… گفتم آقا یک پیرمردی به من اعتماد می‌کند میاد آن‌جا خیلی خب بنده استعفا می‌کنم. گفت نه. گفتم نه آقا ممکن نیست همچین چیزی. خب همین کار را ایشان می‌خواستند با شما بکنند. بنده اهل این کار نیستم. خیلی ناراحت شد دیدم رنگ سرخ و فلان و این ترتیبات و به کلی ساکت. من پا شدم. پا شدم و خلاصه ـ بعد دیدم که خود مصدق‌السلطنه وقتی برگشتم منزل تلفن کرد و قهقه پای تلفن می‌خندید. گفت فلان‌کس به قوم‌وخویشتان ـ حالا علاء قوم‌وخویش خودش هم هست ـ پیغام دادم که به اعلیحضرت بگویید که فلان‌کس و فلان و فلان می‌خواهم بیارم معرفی کنم. ایشان به‌عنوان… گفت شاه گفتند که خود شما تشریف بیارید یا شرفیاب بشوید حضوراً صحبت بکنیم.

س- یعنی سرکار

ج- نه یعنی خود مصدق‌السلطنه. گوشی را گذاشت و فرداش دیدم که عصری دکتر فاطمی آمد. که آقا مصدق‌السلطنه خجالت می‌کشید به شما تلفن بکند و رفته و شاه قبول نکرد وزارت کشور شما را. مصدق هم خیلی ناراحت است و پا شدم جلوی فاطمی گوشی را برداشتم و مصدق‌السلطنه آمد پای تلفن و گفتم که آقا شما به من فرمودید که با شما همکاری کنم. گفتم با کمال میل. صحبت پورتقوی بعداً صحبت شاه. اساس همکاری و کاری با شماست. بنابراین هیچ اشکال نداره همان وزارت که برای شما کوچک است من قبول می‌کنم. گفت آقا خیلی متشکر و ممنون و فلان و این‌ها و خلاصه. رفتیم و ملبس شدیم به ژاکت و این ترتیبات و رفتیم پهلوی شاه او ؟؟؟ من اون زیردستش خودش معین کرد و حال این‌که امیرتیمور و آقای چه چیز آن دکتر که وزیر دادگستری شد که الان فراموش کردم… امیرعلائی خب بر من مقدم بودند. گفت که بله این‌ها را شروع کرد لالوس‌کردن راجع به این‌که دکتر امینی در وزارت اقتصاد… وزارت اقتصاد بالا می‌رود چی می‌شه چی می‌شه و همش راجع به من صحبت شد و بنابراین حالا ایشان را وزیر اقتصاد و ما را معرفی کرد و آمدیم. وقتی آمدیم بیرون گفت بشین تو اتومبیل من و با هم بریم منزل. رفتیم منزل مصدق‌السلطنه و گفت گفتم شما با هوش هستید از کجا شما می‌دانستید که این مخالفت می‌کند. گفتم آقای مصدق‌السلطنه موقع انتخابات است شما قوم‌وخویش من هستید. ایشان هم نمی‌تواند در انتخابات دخالت نکند. من رو می‌شناسد نمی‌تواند از راه درکند. این است که روزه شک دار نمی‌گیره. مخالفت می‌کند. گفت عجب فلان و گفتم بله ـ خلاصه ایشان راضی شدند و رفتیم توی دولت ایشان. خب حالا خدا بیامرزه واقعاً وقتی من آن ترکیب دولت را نگاه کردم که آن‌وقت هنوز صالح هم وزیرکشور نشده بود بعداً شد. نمی‌دانم وزیر کشور کی بود ـ صدیقی بود. عرض کنم وزیر پست و تلگراف و.

س- آقای کلالی بود یا ایشان

ج- آها الامیرتیمور کلالی بود و عرض کنم که آقای همین امیرعلائی وزیر دادگستری و عرض کنم که آقای فروزان وزیر دارایی و حسابی وزیر فرهنگ و عرض کنم که آقای عالی وزیر کار و آقای طالقانی وزیر کشاورزی و یزدان‌پناه وزیر جنگ و آقای کاظمی هم وزیرخارجه. این ترکیب دولت بود. من هرچه نگاه کردم گفتم آقا این چه ترکیبی چه صورتی دارد و توی این‌ها واقعاً گذشته از… کسی را که من دیدم که واقعاً حرفش را با نهایت احترام و مخالفت صحبت می‌کرد دکتر صدیقی بود که به نظر من خیلی هم صمیمی بود و خب شخصیت بود. این‌های دیگر روی‌هم‌رفته هیچ. آن عالمی که بیچاره یک آدم خیلی احساسی و…

س- خب این‌ها را چرا دکتر مصدق انتخاب کرده بود؟

ج- مصدق‌السلطنه هیچ تیمی را نداشت. به نظر من شخص خودش بود هیچ‌کس را هم نمی‌شناخت. این رو فرض بکنید حسن و حسین. مثلاً من رو شاید قطع نظر از خودش مثلاً غلام مصدق گفته بود که آقای دکتر امینی یا یک‌عده دیگری. چون بیشتر این راجع به من اون پارسا که من هیچ‌وقت شکلش را هم ندیدم اون همیشه طرفدار ما بود در آن جبهه ملی و فلان که حتی بعد از آن کابینه دوم که من رو نیاورد شنیدم پارسا گفته بود آقا این وزارت دارایی را این کاظمی نمی‌تواند اداره کند. شما دکتر… گفته بود که آقا شما سفارش برای دکتر امینی می‌کنید. دکتر امینی مشغول تشکیل دولت است. البته این رو بعد من از… هیچی. بودیم و آن‌جا و البته به من گفت مصدق‌السلطنه خدا بیامرزه که من می‌دانستم کاظمی با شما مخالف است. اما آقای سید ابوالقاسم کاشی چرا؟ گفتم او با من مخالف نیست. چون خدا بیامرزه او هم می‌خواست اشخاص را بیندازد به جون همدیگر که (؟؟؟) البته به طرز خودش. یعنی آدم بدجنسی نبود. ولی آدمی بود که خیلی هم دلش نمی‌خواست که همه با هم باشند. گفتم خیر ایشان با بنده خوب هستند و من می‌دانم چه‌جور با آخوند کنار بیام. خلاصه آن‌جا مشغول شدیم و البته یک‌موقعی موضوع همین اصل چهار بود و کمک آمریکایی‌ها و این‌ها. من و آقای سید باقرخان سرشاخ شدیم. گفت نخیر آن فلان و آن ترتیبات و آن سفارت آمریکا و… گفتم آقای سید باقرخان من وزیر اقتصاد هستم دولت هم هیچی ندارد. خب جنابعالی با دلار مخالفید با لیره مخالفید خب یک‌مقدار روبل بگیرید. گفت آقا این حرف‌ها چیه؟ گفتم آقا بودجه یک پولی می‌خواد. دیدم مصدق‌السلطنه یک‌دفعه گفت آقا جان یک 4۸ ساعت به من مهلت بدهید به من گفت که من ترتیبش را بدم. گفتم بچشم. خودتان ترتیبش را بدهیم. بنده نمی‌فهمم بالاخره آدم یک کاری باید بکند یا همین‌طور بشینیم نگاه بکنیم که آقا از دلار خوشش نمیاد از استرلینگ هم خوشش نمیاد. مملکت هم پول نداره. خلاصه چیزی که در هیئت دولت مطرح نمی‌شود موضوع نفت بود. هیچ. اون یک چیزی می‌گفت. آقای کاشی. کار دولت آن کار روتین بود. یک سرشاخ دیگر هم شدیم با آقای کاظمی راجع به جایی که من تصویب‌نامه آوردم آن‌جا که آقا این جایی بالاخره بایستی این هم کارخانه‌دار چایی سرمایه‌گذاری بکنند و چایی را ما یک کار بکنیم که واردات چایی خارجی یک‌مقداری چایی داخلی باید مصرف بشود تا بتواند این نزج بگیرد. شروع کردم یک ساعت توضیح دادم به آقایون و کاظمی گفت آقا فرق برنج با چایی چیه؟ گفتم آقا برنج را شما می‌پزید می‌خورید. هیچ پروسه سیون هم… اما چایی کاشتنش چیدنش بعد پختنش همه‌ی این‌ها تا این‌که شما میل بکنید این یک پرسه سوز عجیب و غربی داره. بعد از یک مدتی که مصدق‌السلطنه گوش کرد گفت آن (؟؟؟) بدهید به من گفت این آقا هم امضا می‌کند. کاظمی گفت من هم امضا می‌کنم گفتم نخیر لازم نیست شما امضا کنید. امضا کردیم و کاری نداریم. این همیشه این اختلاف بود. بنده یک روز مصدق‌السلطنه گفته آقا ما با یک کشور رابطه حسنه داشتیم آن هم مال این آقای عمامه‌ای‌ست ـ پاکستان ـ چی‌چی‌قلی نامی من اسمش را فراموش کردم کی بود. ایشان این را هم به هم زدند. گفتم آقا شما چه اصراری دارید یک وزیرخانه برای که با هم به هم می‌زند با خب اون هم حالا خدا بیامرزه یه حساب‌هایی خودش داشت. گفت به‌هرحال ما گرفتار شدیم. و از همه مهم‌تر ماجرای این حسابی بود با مصدق‌السلطنه. این‌که هرچه من فکر کردم که اینا را مصدق‌السلطنه رو چه اصولی… دیدم هیچ فایده ندارد. این حسابی شروع کرده بود مخالفت و فلان و این ترتیبات و از راه‌های مختلف.

س- مخالفت با؟

ج- مصدق. صحبت این آقای مدیر روزنامه‌ی البرز که اسمش ایرانی بود می‌گم که بنده اسم یادم میره. این رو می‌خواست برداشته بود از البرز اون‌جا یک خانه‌ای داشت. می‌خواست از آن خانه هم بیرونش کند. آمده بود که آقا این نمیره. شما اجازه بدهید هنگ بیاد این رو بیاند ازد بیرون.

س- دکتر مجتهدی بود؟

ج- دکتر مجتهدی بود. مکّی آمد پیش من که آقا این رو یک کاری بکنید این چی می‌گه فلان و تو هیئت دولت بودم و گفتم آقای دکتر حسابی آخه این شما خیال می‌کنید که اگر مجتهدی را انداختید بیرون تمام وزارت فرهنگ اصلاح می‌شود؟ گفت بله. گفتم اگر این‌جوره دیگه… بگذارید ما بکشیمش خلاصه بشویم. اگر وزارت فرهنگ این‌جوری اصلاح می‌شه. مصدق‌السلطنه گفت آقا قشون بکشیم این رو از این‌جا بیندازی بیرون و فلان و این ترتیبات و این حرف‌ها چیه و این‌ها ـ خلاصه دیدم که گفت نخیر جز این راه ندارد. خب ما یه ذره کوتاه آمدیم و تا این‌که سرد شد موضوع دیگه حالا نفهمیدم… چی شد. دیدم آقای حسابی همین‌طور مشغول این‌جور کارهاست و واقعاً پیرمرد را ناراحت کرد. یه روز تو کریدور منزلش گفتم آقای حسابی شما اگر واقعاً نمی‌توانید با مصدق‌السلطنه همکاری کنید خب استعفا بدهید. گفت من استعفا کنم؟ گفتم پس کی بکنه؟ این پیرمرد استعفا بکنه؟ گفتم آقا یک مرد محترمی شما و من را آورده خیلی خب ممکن است من بعد از یک موقعی موقعیتی بشود که بگویم آقا من نمی‌توانم مرحمت‌عالی زیاد. اما بنده بگویم شما استعفا کنید. آخه این صحیح نیست دیدم نخیر فلان. همین امیر تیمور هم خدا حفظش بکند یه روز پهلو من نشسته بود این نه حالا… دیدم داره یواش‌یواش هی فحش می‌دهد. پیرمرد فلان و… گفتم آقا به چی شما دارید بد می‌گویید. گفت به این. گفتم اه. گفت شما نمی‌دانید چه‌کار می‌کند. از این قرعه‌کشی‌ها و فلان و حالا خدا بیامرزه. یک کارهایی هم که می‌گم من زیاد در این چون حریم من را همیشه حفظ می‌کرد این کارها را نداشتیم با هم دیگه. گفت آقا قرعه می‌اندازی می‌گه نه نشد دوباره

س- قرعه چی؟

ج- آن هیئت چیز را انجمن‌های مال انتخابات را آن‌موقع انتخابات بود دیگر این قرعه‌ها را خلاصه باید چشم‌دار باشد. آقای ایکس و ایگرگ باشد. این دنیا فایده ندارد. این هادی اشرفی هم که اتفاقاً یکی از این‌ها بود گفت و بعد هم استعفا کرد و رفت. یک‌همچین کارهایی بود توش حالا کار ندارم. چون بین خودمون ـ ایرانی که می‌گوید دموکرات هستم دروغ می‌گوید. چون به نظر شخص من حالا یک‌عده‌ای علناً می‌گویند که بله ما دیکتاتور هستیم. یک‌عده‌ای نه ولی در باطن هستند. صالح آمد وزیر کشور شد بعد هم امیرتیمور موضوع انتخابات بود انتخاب آقای میراشرافی.

س- صدیقی؟

ج- نخیر صدیقی در قسمت دوم بود آن قسمتی که بنده بودم آمد صالح شد وزیرکشور و

س- بعد از کلالی

ج- بله بله. حالا میراشرافی در صندوق آن نمی‌دانم مشکین‌شهر رفته تو صندوق. مصدق‌السلطنه هم با یک التماس و درخواستی می‌خواد یک کاری بکند این صندوق… حالا تو هیئت دولت نشستیم یه دعواش هم شده با آقای مصدق‌السلطنه راجع به کوپان ولی قرار گذاشتند این مطلب رو تو هیئت مطرح نکنند. (؟؟؟)مصدق‌السلطنه این مطلب را در هیئت مطرح کرد. حالا من هم پای تختخواب نشستم هی من رو هم نگاه می‌کند. صالح گفت آقا بنده یک چیزی باید صریحاً حضور آقایون بگم. الاً قرار شد مطرح نکنیم. حالا که مطرح کردید بنده باید بگویم. تفاوت بین شما و عموی خانم دکتر امینی. گفتم آقای قوام‌السلطنه عموی خانم دکتر امینی چیه؟ این است که قوام‌السلطنه می‌گه آقا من. که می‌دانید من وزیردادگستری بودم درست هم می‌گفت. گفتم به نظر من. گفت شما هم مگه نظری باید داشته باشید. جنابعالی می‌گویید من آزادیخواه انتخابات آزاد همان‌جور که داماد شما در مشکین‌شهر آقای متین دفتری انتخاب شد همان هم دارند می‌دهند به میراشرافی. اگر آزاد است؟ دیدم که مصدق‌السلطنه چی داره بگوید. هی با چشم مرا نگاه می‌کرد و به حساب… به صالح گفتم آقا حالا یک‌جوری آخه… این مخالف است صددرصد. دیدم صالح به‌هیچ‌وجه حاضر نیست. بالاخره آورد این رو بیرون. صالح خدا بیامرزه آدم ولی از نظر سیاسی مرد سیاسی نبود. یک بروکراتی بود. یعنی این‌ها همه‌شان روی‌هم‌رفته حالا صالح رو سوابق یک‌قدری جسورتر بود صدیق… ولی این‌های دیگر اصلاً هیچی امیرعلائی که تمام در حال ترس بود که آقا من را می‌کشند فلان می‌کنند. من هرچه فکر کردم یک چیز هتروژنی حالا یک موقعی با سپهبد زاهدی با سپهبد یزدان‌پناه مصدق‌السلطنه حرفش شده بود. من را خواست و گفت آقا ما یه قدری با ایشان اختلاف پیدا کردیم و شما بروید بین ما را اصلاح بدهید. گفتم آقا من با یزدان‌پناه همچین نزدیکی ندارم. حالا می‌فرمایید بسیار خوب. رفتم پهلوی یزدان‌پناه. گفت آقا این همچین و چنان فلان. گفتم آقا آخه یک‌جوری باید این دولت را جمع‌آوری کرد و… آقای طالقانی هم خب این هم حرفی هم نمی‌زد و اصلاً من دیدم این دولتی نیست که همان کار روتینش را هم نمی‌کند. پس بنابراین یک کارهای سیاست کلی در حاشیه است. مصدق‌السلطنه و مشاورینش آن دکتر فاطمی خدا بیامرز و سنجابی و آن‌های دیگه… ها این را پرسیدم از مصدق‌السلطنه که آقا این حسابی را کی به شما معرفی کرد؟ گفت آقا جان سنجابی رفت این را به ریش ما بست. خلاصه این گذشت و تا می‌گم خب مصدق‌السلطنه معایبش را باید گفت. معایبش زیادتر از محاسنش به این عنوان که یه آدمی بود لجوج یه آدمی خودخواه و یه آدمی بود که واقعاً دموکرات نبود به عقیده من. آخه دموکراسی این‌جوری این‌جوری دموکراسی نیست. حتی راجع به خود من حالا آلمان آمدیم وزیر اقتصاد بودم چه بودم یه مصاحبه‌ای با رویتر کردم که واقعاً هیچی توش نبود. تلگراف کردند که آقا فلان‌کس چیزها گفته و خلاصه برخلاف مصالح مملکت و دولت و فلان. آمد مصدق‌السلطنه به دیوان لاهه. در(؟؟؟) رفتم بالا و گفتم… گفت آقا جان شما این چیزها را گفتید گفتم چی گفتیم ما. خلاصه ایشان رفتند و ما برگشتیم تهران. حالا آقای کاظمی اخلال کرده بود در کارهای کار ندارم. آمدیم تهران و مصدق هم از چیز برگشت از لاهه و یک‌روز من را خواست و گفت می‌خواهم با شما مشورتی بکنم. گفتم بفرمایید. گفت که من در آمپاسم. گفتم چه آمپاسی؟ گفت انگلیسی‌ها به هیچ قیمتی با من کنار نمی‌آیند. گفتم به نظر من اشتباه است. باید یک‌مقداری شما آپروچتان را تغییر بدهید. یا یک واسطه‌هایی قرار بدهید که بالاخره این کار رو تمام بکنید. چون آمپاس شما غیر از آمپاس مملکت است. مملکت توی آمپاس نمیره باید دربیاد بیرون. شخص بله. این هم اگه نتوانست یعنی باید برود. استعفا کند. گفت حیثیت من در خطر است. گفتم آقا شما حیثیت‌تان را برای کار مملکت می‌خواهید یا برای آن دنیا. خدا بیامرزه ـ گفتم آن دنیا شفیع ما علی ابن ابیطالب است. شما به درد نمی‌خورید. شما این حیثیت‌تان را باید روی مملکت بگذارید و من شخصاً معتقدم که اگر شما فردا بروید پشت رادیو بگویید ملت ایران من با تمام این فرسودگی و این ترتیبات نشد. یک نفر به‌جای خودتان بگذارید و کمک کنید این کار تمام بشود. چون این کار اگر بماند به ضرر مملکت می‌شود. گفت مثلاً کی؟ گفتم صالح. هیچ خوشش نیامد. گفتم مصدق‌السلطنه به نظر من هنوز شما شانس دارید که اگر این رو تمام بکنید بهتر تمام می‌شود تا بعد. چون بعد اگر آمد ما از نقطه ضعف شروع می‌کنیم و آن‌وقت هم به جایی نمی‌رسیم. و به‌علاوه شکست شما شکست شخص شما نیست. یک‌عده جوان مملکت از بین می‌روند مأیوس می‌شوند چون این الان یک هیجان طی به‌وجود آمده خوب و بدش را من کار ندارم. بنابراین شما هنوز فرصت دارید این کار را بکنید نشد استعفا کنید جانشین معین کنید. گفت آقا حیثیت من در خطر است نمی‌توانم می‌ترسم. گفتم بعد خدای نکرده لنگ تو را توی خیابان می‌گیرند می‌شکند چون مردم را… چون الان وضع اقتصادی وضع زندگی مردم یک طوری است که از داخل دارند خراب می‌شوند. گفت همچین می‌شود همچین. همه رو؟ گفت همه همین‌جور می‌شوند. گفتم خب آقا شما با آن‌که می‌دانید می‌بینید این‌جور می‌شود. بنده هم حدس می‌زنم آخه چطور این را تحمل می‌کنید. گفت آقا چاره ندارم. گفتم حالا من خیلی متأسفم – خدا بیامرزه. گفتم خب یک راه دارد که انتحار کنید. بعد مجسمه شما را با طلا خواهند گرفت که از دست انگلیسی‌ها انتحار کرده. آخه یک وقت ممکن است فرض بفرمایید از لحاظ… گفته بشود که آقا برای خاطر مملکت من انتحار کردم. خلاصه ـ نشد و نسبت به من هم ظنین نشد برای این‌که جانشین صالح دیدم که نه مصدق‌السلطنه جز خودش کسی را قبول ندارد. خداحافظی کردیم و دیگر رسید به انتخابات دوره شانزدهم که زمان خود آقای نه دوره هفدهم بود مثل این‌که آن‌که انتخابات کرد بعد نیم‌بند شد.

س- این هنوز قبل از سی‌تیر است دیگر؟

ج- بله قبل از سی‌تیر. انتخاباتی شد و بالاخره آن انتخابات باید دولت استفعا می‌کرد و استعفا هم کرد و در ضمن خداحافظی که با مصدق‌السلطنه می‌کردم گفتم آقا شما راجع به اقتصاد نگران نباشید برای این‌که این آقای دکتر مفخم به… گفت آقا جان شما به وسیله‌ای این انگلیسی را به ریش ما بستید. من رو می‌گی خب بالاخره این در غیاب من معاون بوده توی هیئت… می‌گم خدا بیامرزه یک چیزهایی مخصوص به خودش داشت که جایی را سالم نگذارد. خلاصه آمدیم بیرون و دیگر آقای مصدق‌السلطنه… ولی در آن خلال که من وزیر مصدق بودم یک عده‌ای مثل آقای نیکپور و دیگران دور قوام‌السلطنه می‌گشتند که ایشان را بیارند چه بکنند. رفتم پهلوی ایشان گفتم آقا جان مبادا شما قبول بکنید برای این‌که شما قلبتان ناخوش است فلان. این کار هم کاری نیست که شما حل بکنید. آقای اسدی و فلان و این ترتیبات این‌ها حرف مفت است دروغ می‌گویند وارد نیستند. من درست است وزیر مصدق هستم ولی بعد می‌روم بیرون قطعاً ولی قوم‌وخویش شما هستم خب مصلحت شما را هم می‌خواهم. این درست نیست گفت هرچه می‌گویند دروغ است. گفتم دروغ که می‌آیند پهلوی خود من چطور دروغ است.بالاخره ایشان وقتی نخست‌وزیر شد من نرفتم منزلش.

س- قوام‌السلطنه؟

ج- بله. بعد یک‌عده آمدند و فلان و وقتی رفته بود دیدم بله آن‌موقع سی‌تیر خوابیده بود تو رختخواب و قلب همین‌طور بالا و پایین و آقای گرزن و این آقایون هم آن‌جا نشسته‌اند و دستور می‌خواهند. گفتم دستور از کی می‌خواهید؟ الان این آدم حال ندارد از بین می‌رود. خلاصه شد آن‌چه نباید بشود که بهش گفتم. بعد منزل خود من آوردم قایم کردم… کار ندارم ماجرای مفصلی است. خب ما آمدیم بیرون و آقای مصدق‌السلطنه مجدداً نخست‌وزیر شد و بنده هم منزلم مشغول تنظیم برنامه مثل همیشه یک‌عده‌ای را جمع بکنیم… نه به‌عنوان اینکه واقعاً دولت باشد. آمدند یک‌عده‌ای با من مذاکره کردند که آقا شما یک ملاقاتی از سپهبد زاهدی بکن. گفتم نه آقا من داخل هیچ کاری نیستم و نه… تا یک‌روزی آمدند به من گفتند همین که آقای پارسا که گفته به ایشان گفته آقا یک توصیه من را به دکتر امینی بکنید که داره دولت تشکیل می‌دهد. تلفن کردم منزل مصدق‌السلطنه و مشهدی پای تلفن بود و گفتم که به آقا بگویید من می‌خواهم شما را ببینم. رفت و گفت همین امروز بعدازظهر. رفتم پهلویش و حالا البته یک‌مقدارش هم از خود قوام‌السلطنه وضع قوام‌السلطنه اصلاً چه می‌شود و نشستم و سلام و علیک و این‌ها و دیگه جایش را هم تغییر داده بود و یک دیواره گلی هم کشیده بود آن‌جا مثل یه چیزهایی که (؟؟؟) گفتم آقا این چیه؟ گفت میترسم آقا. گفتم آقا شما را بخواهند بکشند که این‌که مانع نمی‌شود که انشاءاله خداوند…

س- (؟؟؟) تو خیابون

ج- نخیر تو خانه تو حیاط. گفتم آقا اگر شما را بخواهند بکشند که این حرف‌ها رو… خلاصه گفتم یک همچه چیزی فرمودید؟ گفت این چه ضرر داره. اولاً کی گفته؟ گفتم کی‌اش را بنده نمی‌دانم… گفتند گفت چه عیب دارد؟ گفتم آقا تا شما هستید بنده یک همچه ادعایی ندارم. شما هم نباشید من همچه ادعایی ندارم. نشستیم با یک‌عده‌ای مثل همیشه داریم برنامه درست می‌کنیم برای یک دولت ایکس به ریاست خود شما اگر قبول بکنید. خلاصه از این صحبت‌ها و بالاخره برنامه جنابعالی چیه؟ گفت پرداخت حقوق. پرداخت حقوق مستخدمین گفتم همین؟ خلاصه دیدم که همان بدبختی سابق ادامه دارد. پا شدیم آمدیم و من آمدم رفتم رشت. رفتم دنبال کارهای شخصی خودمان و آن‌جا بودم و غافل از این‌که ابوالقاسم برادرم شاه رفته به چیز و اصلاً من آن‌وقت‌ها در تهران نبودم. یک روزی که شبش منزل مژدهی مهمان بودیم و دادور و فلان و این ترتیبات بعدازظهر که من بلند شدم دیدم این پیشخدمت رشتی آمد گفت «آقا یه چیزی راجع به ابوالقاسم‌خان گفتند» و حرفش را قطع کرد «تو رادیو» من پا شدم و گفتند یک سروصدایی هم تو میدان سبزه‌میدان بلند است. تلفن کردم به دادور گفتم آقا چی هست مطلب. گفت ابوالقاسم‌خان را توقیف کردند و این‌ها هم دارند شعار می‌دهند بر علیه فلان و این مهمانی امشب. گفتم این مهمانی امشب که خب مالیده رفته پی کارش.

س- برادرتان وزیر دربار بودند آن‌موقع؟

ج- بله بله کفیل دربار بود. و توقیفش کردند و بعد هم دیدم یک‌عده‌ای آمدند پشت در منزل. حالا مقدم هم استاندار گیلان است و… آن مقدم که سفیر ایران بود در لندن. به مقدم گفتم که آقا شما خلاصه این‌ها را رد کردند. یک‌عده‌ای از رفقای مالیه و این‌ها آمدند پهلوی من و که آقا ما شما را… گفتم آقا من… لازم ندارم کسی با من کاری ندارد. بعد هم امیر دادور هم می‌گوید شما زودتر تشریف ببرید تهران گفتم آقا جان به شما مربوط نیست من خودم ترتیب کارش را خود می‌دهم. آمدند آن چهاردهی و عده‌ای از دوستان شب آن‌جا منزل من ماندند و جهانشاهی که بیچاره واقعاً من ارتباط هم با او نداشتم رئیس دارایی گیلان بود که اجازه می‌دهید من امشب این‌جا بخوابم. گفتم نه آقا. فقط یک اتومبیلی است این‌جا منزل باش و من یک ساعتی حرکت می‌کنم و می‌روم. آن‌شب تقریباً ساعت 3 صبح بود و حرکت کردم رفتم به تهران و آن‌جا که رسیدم دیدم آن در و دیوار «شاه فراری شده» اصلاً به کلی اصلاً وضعیت عوض شده و خلاصه رفتم منزل و یک دوش گرفتم و به حسن عمویم سرلشکر تلفن کردم که ابوالقاسم کجاست؟ گفت شهربانی است. گفتم خیلی خب من تا یک دوش بگیرم با همدیگر برویم ببینیم. در این فاصله بعد به من تلفن کرد که نه مرخصش کردند رفته شمیران و الاهیه هست. خلاصه ـ ما پا شدیم رفتیم الاهیه و گفتم آقا چه بوده ماجرا؟ گفتم من چیزی نفهمیدم ـ نوشتم و فلان. گفتم آقا تب هم داشت ـ گفتم آقا من که قبلاً به تو گفتم که واقعاً هم همین‌طور بود که ممکن است یک اتفاقاتی بشود ـ ایشان آمد به من گفت بگویید این نترسد.بعد هم بالاخره و این ترتیبات این‌قدر جوشش نداشته باشد. خلاصه ـ این را البته گفتیم همه را به‌هرحال ـ ولی خب شده یک کاری. همان‌شب هم دیدم الموتی و ارسنجانی و یکی دیگر هم بود وکیل بجنورد… که ما یک جلساتی قبلاً داشتیم با این‌ها ـ آمدند که آقا یک اعلامیه‌ای بدهیم. گفتم اعلامیه چی؟ تبریک به مصدق. گفتم آقا نمی‌دم.

س- تبریک به مصدق؟

ج- بله ـ گفتم ما چه کاره‌ایم؟ گفتم یک گوشه‌ای چهارنفر جمع شدند این حزب است؟ گفتم این‌قدر تلگراف به ایشان می‌زنند که مال ما گم می‌شود. من همچین کاری نمی‌کنم. اون یارو… بله گفتم این کار کار غلطی است. بنده هم تو تاریکی هیچ‌وقت از این کارها نمی‌کنم… ببینم اصلاً وضعیت چی می‌شود. این‌ها هم البته رفتند و من فردایش بود ـ پس‌فردایش رفتم دفتر الموتی در وزارت دادگستری آن طبقه بالا بود در اداره تصفیه. یک مدتی نگاه کردیم پایین یک‌عده با چوب و فلان و این ترتیبات شاه و شاه و فلان. بیچاره خود این الموتی می‌گفت: شما می‌دانستید؟ گفتم نه من هیچ اطلاعی نداشتم. حالا چی هست قضیه ۲۸ مرداد هست و بساط و این‌ها و پا شدم آمدم حالا در تهران خانم من اروپاست و مادرم این‌ها هیچ‌کس نیست. توی خانه من تنهام. اتفاقاً شب منزلم بالای بام تک و تنها خوابیده بودم و نزدیک‌یهای نصف‌شب بود دیدم تلفن زنگ زد و پیشخدمت غلامحسین رفت پای تلفن و آمد گفتم کی بود؟ گفت از شهربانی تلفن کردند که فلان‌کس ساعت 6 فردا بیایند باشگاه افسران. خب من حالا فکر می‌کردم که خب لابد صحبت شاید یک کاری هست. چون اگر توقیف باشد که باشگاه افسران همان‌جا آدم را توقیف می‌کنند. خلاصه هی بالا و پایین کردم و به دلایل مختلف که یکی از آن‌ها این بود که آقای حسن اکبر مرحوم و من گفتم خانواده امینی تمام شد. ابوالقاسم که از آن‌جا حبس شد و فلان و این ترتیبات و پس بنابراین این خانواده تمام شد. حالا ما هم نسبت به این خانواده یک سابقه یعنی در عین این‌که دوست هستیم ته دل این‌ها مخالفند. من پهلو خودم فکر کردم که خب حالا دو مطلب است یکی کار مملکت است که اگر مصلحت بگیریم یکی هم کار شخص است که این‌ها بنشینند بگویند این خانواده تمام شد آدم بشیند و نگاه کند. همین با خودم این حرف‌ها را می‌زدم که آن‌شب خوابم نبرد. صبح بلند شدم و تلفن کردم به شهربانی که آقا این تلفن را کی کرده؟ گفتند صاحب منصب کشیک عوض شده و کسی نیست آن‌جا. بعد چک کردم دیدم که خب پرورش در باشگاه افسران است قوم‌وخویش دیوان‌بیگی است و خود من می‌شناسم و تلفن کردم به پرورش و زد به خنده گفت بنده بودم تلفن کردم. گفتم آقا اولاً بنده نه اتومبیل دارم بی‌خواب هم شده‌ام به آقای زاهدی بگویید من گلچین گلچین ـ یواش‌یواش می‌آیم تا برسم به باشگاه افسران. گفت اشکال ندارد و پا شدیم و یک حمامی رفتیم و شروع کردم به پیاده رفتن. رسیدم باشگاه افسران و دیدم بله مثل همین جمعیت فراوان و وارد آن سالن شدم دیدم جلوی در عمیدی نوری و آن میراشرافی و روزنامه‌نویس‌ها جمعند ـ مشغول صحبت و فلان و من که وارد شدم دیدم میراشرافی گفت آقا باید جنابعالی… گفتم بله… گفتم ما برویم پشت تانک و روی تانک و این ترتیبات جنابعالی بیایید. گفتم بله آقا هر کسی یک کاریست. کار من وزارت است کار شما هم رفتن رو تانک و این کارها البته زدند به خنده و… من رفتم دیدم آره میکده آن‌جا نشسته و بعد عبدالحسین خان عدل و این‌ها به میکده گفتم آقا برای چه ما را خواستند؟ گفت بناست ما را بگیرند. گفتم عالی ـ آخه آقای میکده تو شعور… آخه اگر بخواهند بگیرند این‌جا می‌آورند و می‌گیرند خب همان‌جا تو را می‌گیرند این‌جا تو را بیارند. گفت آقا چه خیال می‌کنید؟ گفتم می‌خواهند وزیرت بکنند دیگر. من نمی‌دانم یک کاری باید بکنی. خلاصه ـ بعد دیدم بیچاره سپهبد زاهدی آمد و خب خلق اله مشغول کارهای عادی شدند و تعظیم و تملق و بعد دست مرا گرفت و رفتیم روی آن ایوان و شروع کرد صحبت کردن و وزارت دارایی. گفتم آقا الان بنده با این خستگی شما با این همه گرفتاری صحبت این حرف‌ها را نمی‌شود کرد. اجازه بدهید برویم و فردا سر فرصت بیاییم صحبت کنیم. آمدم ـ آمدم و فردا رفتیم پهلوی ایشان و باز شروع کردیم این صحبت‌ها را. حالا ضمناً آن مقدم که بعد رئیس بانک ملی بشود آن هم یکی چیزی گفت تهیه کردم و بیارم و این‌ها و که راجع به بودجه و بساط و این‌ها. گفتم آقا این مملکت یه صنار یه‌شاهی ندارد. آخه این وضعیت فلان مردم همه چی لنگ است. ولی آمریکایی‌ها وعده کردند 40 میلیون دلار به ما بدهند و حالا امیدواریم که این وعده‌شان را خلاف نکنند. ضمناً مقدم آمد و حالا یک چیزی زیر بغلش گذاشته و گفت بده ببینم چی هست. گفت نه‌خیر. گفتم مرد حسابی من وزیر مالی هستم سرکار هم تو اون اطاقی که نشستی در بانک ملی بیخود نشستگی. بعد نگاه کردم و به زاهدی گفتم آقا از این کارها در وزارت دارایی کردیم از این‌طرف به آن‌طرف نمی‌دانم این سپرده‌ها این یک چیز اختراعی نکردند ایشان. گفتم آقا این شعور این حرف‌ها را هم ندارد.حالا ـ خلاصه گفتم حالا باشد برای پس‌فردا. بعد هم حساب کردم که آقا واقعاً یک مدتی هیچ‌وقت بنده دنبال کاری نرفتم. به قبل ؟؟؟‌و کار آمده خب ما هم گرفتیم به هر دلیل. بعد فکر کردم که خب حالا مصلحت مملکت است. بالاخره این مملکت الان وضع مالی‌اش این‌طور و این‌طور خب یک کسی که بتواند کمکی بکند باید بکند حالا قطع نظر از آن قسمت شخصی هم بگذاریم کنار. آمدیم و بالاخره پس‌فردا که… زاهدی گفتیم که خیلی خب حالا باید بریم با همدیگر. خب شروع کردیم. شروع کردیم و یادم نمی‌رود طالقانی به من می‌گفت که آقا هرروز صبح در استاف میتینگ وارد می‌گوید آقا دکتر امینی موفق می‌شود؟ طالقانی گفت بهش گفتم آقا شما صبر کنید ببینم چی می‌شود. گفت یک دو سه ماهی که گذشت یک روز وارد گفت که بله ما هم خیالمان راحته که… فلان‌کس سوار کار هست و درست می‌شود این‌کار. خب مشغول شدیم. من یادم میاد که این همه را وقتی که گردن آمریکایی می‌اندازند ـ می‌گویم آقا شما خودتان که ایرانی هستید شما بگویید چه مصلحت مملکت است. آن‌ها هم اگر احیاناً گمراه هستند شما گمراه‌تر نکنید. یک روزی در بانک ملی وارد بود و هندرسن بود و ناصر و من به وارد گفتم آقا ما ده میلیون از این پول می‌خواهیم برای این‌که پشتوانه اسکناس بگذاریم و ریال… گفت آقا نمی‌شود. گفتم چرا نمی‌شود؟ گفت آقا در فیلیپین همین دلار را رویش چیز زدیم علامت زدیم و منتشر کردیم. گفتم آقا این‌جا هم فیلیپین است؟ این‌جا ایران است. آن‌جا وزیر مالی‌اش هر کی بوده این‌جا وزیر مالی من هستم. بنده همچین کاری نمی‌کنم. خود شما بیایید وزیر مالی بشوید این کارها را بکنید. خجالت بیچاره هندرسن یک نگاه نگاهی کرد و گفتم بنده که همچین کاری نمی‌کنم. پا شدیم هندرسن گفت آقا اجازه بدهید من بعد به شما تلفن کنم. بعد پس‌فردایش تلفن کرد و گفت خواهش می‌کنم جلسه آمدیم و جلسه نشستیم و گفت نخیر گفتند که همین کار را بکنید و… (؟؟؟) را منتشر کرده. چند وقت بعدش وارد وقتی که صحبت خصوصی می‌کردیم گفت فلان‌کس شما اگر آن پیشنهاد احمقانه مرا قبول می‌کردید چه می‌شد! گفتم هیچی خراب می‌شد. شما خیال کردید خب خیلی خب آن کار فیلیپین را آن‌جا می‌شود کرد من باید بگویم نمی‌شود شما تقصیر ندارید و از این کار ما زیاد داشتیم و منجمله حالا نخست‌وزیر شدم یک کمکی باید آمریکا بکند. یک روز دیدم رئیس ستاد ارتش حالا که نمی‌دانم کی بود چون بنده مدتی (؟؟؟) نمی‌دانستم کی‌ها هستند. یک چکی آورد و نگاه کردم و دیدم که این دلارش را مثلاً به جای ۱7 ریال نوشتند مثلاً بیست و چند ریال گفتم این؟ گفت آخه این سود بازرگانی و گمرک هم توش هست. گفتم به شما چه. ما هم ارز این را باید بگذاریم توی یک حسابی که حساب ریالی، سود بازرگانی و این‌ها مال ماست به شما چه. گفت آقا این را ما دادیم ضرغام هم قبول کرد قبلاً. گفتم آن ضرغام نظامی است من دکتر امینی هستم خیلی فرق داریم با همدیگر. گفتم همچی چیزی را قبول نمی‌کنم. بهش دست دادم و اتفاقاً این شفاعی کوچک هم مترجمش بود تو اصل چهار بود. رفت بیرون ور فتند. دو سه روز بعد ـ وقت خواست آمد آن‌جا و آمد گفت بله واشنگتن گفتند که حق به جانب شماست. خلاصه این را گرفتیم و تشکر کردیم و رفت بیرون. شفاعی برگشت و بده این دست شما را ماچ کنم. گفتم برای چه‌کار. گفت اگر همه این‌جوری صحبت بکنند که ما گرفتار این حرف‌ها نمی‌شویم. آن یکی هم که آخه قبول می‌کند این را. گفتم آقا به خود شاه گفتم آقا آمریکایی؟ گفتم آقا آخه فلانی آن موقع پول لازم داشتیم. گفتم مگر الان پول لازم ندارید. آخه این‌ها تقصیر ندارند گردن این‌ها می‌گذارید. این میاد یک چیزی می‌گوید سوءنیت هم ندارد اگر شما بگویید بله خیلی خب به نفع او. شما بگویید نه. آخه یک حسابی داره همین‌جور بی‌خود از حول حلیم تو دیگ می‌افتید حالا همه را گردن این‌ها می‌گذارید. و واقعاً من نمی‌خواهم از این‌ها دفاع بکنم. هر خارجی ـ‌اولا دوتا مطلب است یکی کار تجارتی یکی کار سیاسی. کار تجارتی آن تاجر نفع خودش را می‌خواهد. شما که مشتری هستید که اگر قبول کردید قبول کردید. این را با سیاست قاطی نکنید که آمریکا می‌خواهد این تاجر بعد استفاده ببرد. این‌ها را شما قاطی کردید با همدیگر گرفتار شدید. حالا منظورم این است که این حضرات حالا راجع به شاه هم همین می‌شود فرق نمی‌کند. این‌ها ـ ایرانی این‌ها را گمراه می‌کند برای استفاده خودش می‌گوید آقا شما… یک‌جور نوکروار با این‌ها صحبت می‌کند آن‌وقت چیزش می‌شه. انگلیسی‌ها هم همین‌طور آلمانی‌ها… فرق نمی‌کند. حالا آمریکا نفوذش زیادتر ـ زیادتر تحت‌تأثیر واقع می‌شود آن یکی کمتر. علی‌ای‌حال این گرفتاری هست. این است که ما درست می‌کنیم. گفت نه آقا. آمدیم تا این‌که موضوع نفت پیش آمد حالا دیگه نفت هم جزو وزارت دارایی است کاریش نمی‌توانم بکنم. صحبت کردیم از این‌‌طرف و آن‌طرف آن راند اول آمدند که آقای لودن بود و آقای اسنو بود و یک نفر هم آمریکایی که بعد نمی‌دانم درد معده داشت و چی داشت و این راند اول شروع کردیم به صحبت کردن. من واقعاً دیدم که انگلیسیه اسنو یک کلمه حرف نمی‌زنه. حرف هم که می‌خواهد بزند به وسیله‌ی لودن که مال شل هست صحبت می‌کند. من تعجب کردم. خلاصه یک کلیاتی گفتیم و رفتند. رفتند و بعد راند دوم که شروع شد به‌جای آمریکایی پیچ آمده بود. پیچ آمد و خلاصه شروع کردیم به صحبت کردن و خب دولت هم وزرا داخل هیچ‌کدام از این صحبت‌ها نبودند تا این‌که برسه به مرحله نهایی. منتها هر روز که ما صحبت می‌کردیم آخر روز خود من یک کنفرانس دوپرس داشتم می‌آمدم خلاصه‌اش را می‌دادم به روزنامه‌ها. در این خلال خدا بیامرزد آسیدابوالقاسم به من تلفن کرد که جونم می‌دانی من چقدر به تو علاقه‌مندم فلانم گفتم می‌دانم. گفت در این کار هم جانت در خطر است هم حیثیت تو در خطر است. گفتم آقای کاشی من هر دو را می‌دانم ولی انسان که قبول مسئولیت کرد از همه‌ی این‌ها باید بگذرد. چون این کار کار مملکت است کار من نیست. حالا من آبرویم برود کار مملکت درست بشود اهمیت ندارد. مادرم هر روز صبح می‌آمد که تو استعفا کن. گفتم نمی‌توانم. آخه آدم تو میدان جنگ خود شما خانم زن مبارزی بودید وقتی وارد یک میدان شدی عقب نشستن غلط است. چون آبروی خودتان را قطعاً می‌برید. حالا این موفقیتی شد شد شکست هم خورده شکست خورده دیگر. شما دعا کنید که دعایتان هم مستجاب است که من موفق بشوم. خلاصه ـ ایشان هم به این‌ترتیب متقاعد کردیم تا رسیدیم به آن مرحله نهایی. خب در این فاصله هم…

س- تا چه حدی شاه در جریان این مذاکرات بود؟

ج- نه گاه‌گاهی یک هفته‌ای می‌رفتم می‌دیدم این موادی بشه هیچ چیزی هم نمی‌فهمید بعد حالا خودش مدعی است بی‌خود می‌گوید. او وارد این حرف‌ها نبود. حالا این ماده‌ای که این‌جور بود و فلان شاه چه می‌داند چی به چیه. حالا واقعاً با خود این حضرات که می‌گویم ما یک تیمی داشتیم مثل فلاح ـ عرض کنم که روحانی (؟؟؟) که البته چیز زیادی سرش نمی‌شد و آن چندتا اکسپرت در حاشیه مثل آن آقای چه چیز بود که مستوفی بود و چندتا از این‌ها بودند که البته در متن‌اش خود فلاح بود روحانی (؟؟؟) مترجم بود واقعاً مردمان فهمیده‌ای. فلاح یکی از متخصصین درجه‌یک است این را باید قبول کرد.

س- فؤاد روحانی را می‌فرمایید؟

ج- فؤاد روحانی از نظر البته ترجمه و این ترتیبات ولی قسمت فنی‌اش البته با فلاح بود.که البته خود آمریکایی‌ها آن‌وقت تعجب می‌کردند که یک تیم دو سه نفری در مقابل یک عده متخصص هلندی و آمریکایی و انگلیسی و این‌ها. به‌هرحال خب شاه را هم در جریان گاهی می‌گذاشتیم که… تا رسید به این‌که این کار تمام شد. حالا در این وسط‌ها یادم هست که یک‌روزی که راجع به غرامت صحبت می‌شد که اسنو بود و استیونس بود و کوچولویی که بعد سفیر شد که الان در (؟؟؟) هست. آقای این که سفیر شد اخیراً در ایران.

س- آقای رایت

ج- رایت. اینا بودند و فؤاد و من. صحبت شد و فلان و این ترتیبات و… اسنو گفت که کمتر از این نمی‌شود خسارات و این‌ها و…. گفتم من قبول نمی‌کنم. قبول نمی‌کنم و بعد هم بدون رودربایستی من استعفا می‌کنم. برای این‌که… اولاً به ایشان گفتم که شما بگیرید یک لیره به عنوان سمبلیک اگر می‌خواهید که واقعاً قلب ایرانی‌ها با شما باشد راهش این است. گفت این مطلب تجارتی است و این‌ها. گفتم خب در هر صورت من از نظر حقوقی دارم می‌گویم. بعد رسید به یک مبلغی و گفت این. گفتم نه نمی‌توانم این مبلغی که گفتم بیش از این نمی‌توانم و استعفا می‌کنم (؟؟؟) خب نشد ـ من موفق نشدم. دیدم که فؤاد که در ضمن این‌که دارد ترجمه می‌کند یک وقت بغض گلویش را گرفت و ماند. ناراحت شد و خلاصه دیدم یک ناراحتی عمومی به‌وجود آمد زنگ زدیم آقا چایی بیاورند ویسکی بیاورند که قضیه تمام بشود. بعد استیونس گفت حالا شما شب یک مطالعه‌ای بکنم و بنده مطالعه هم کردم. شما مطالعه کنید یک جوابی به من بدهید. ولی من تا همین جا که آمدم دیگر از این جلوتر نمی‌روم آن پیشنهاد اولی را هم پس گرفتم. خب رفتند و بعد شنیدم حالا نمی‌دانم واقعاً از خود فاطمی یا… فؤاد رفته بود پهلوی این‌ها گفته بود اگر با دکتر امینی تمام نکنید با احدی نمی‌توانید تمام کنید. حالا خودتان می‌دانید. این‌ها بعد از دو سه روز تلفن کردند که آقا یک جلسه‌ای معین کنید آمدند. آمدند و آها این‌ها که رفتند فؤاد گفت آقا… گفتم چرا ناراحت شدید. گفت من در آن جلسه گلشانیان این‌ها بودیم فلانی اگر واقعاً با این‌ها مثل شما این‌جور صحبت بکنند کار نمی‌رسه به این بدبختی‌ها و این‌ها متأسفانه این‌ها هی دست بهم می‌مالند و نتیجه‌اش این می‌شود. این است که من از این جهت ناراحت شدم و خیلی به شما تبریک می‌گویم و کاری ندارم. آمدند و بالاخره با همان پیشنهاد راضی شدند و یکهو اسنو گفت که خب حالا آن سهام پری‌وی‌ژن مثل این‌که شما گفتید که به ما بهمان قیمت نومینال. گفتم بنده ابداً هیچ همچین اظهاری نکردم. شما گفتید بنده هم رد کردم. فؤاد روحانی هم گفت بله. خلاصه ـ قضیه تمام شد و آمدیم به این‌که در جلسه هیئت دولت. حالا خدا بیامرزه آن آقای معلم انگلیسی که زنش هم انگلیسی بود آقای دکتر اسمش را حالا فراموش می‌کنم که یک آن دادیم که ایشان ترجمه کنند این قرارداد را به فارسی. که این هم فارسی‌اش خوب بود هم انگلیسی‌اش ـ زنش هم انگلیسی بود. دیدیم که یک ترجمه کرده که من هرچه می‌خوانم نمی‌فهمم. گفتم آقا این چه‌جوری است و فلان و بالاخره از فؤاد خواهش کردیم ترجمه کرد واقعاً ترجمه‌ی خوبی هم کرد. گذشت و کار را آوردیم تو هیئت دولت و به آقای شادمان مرحوم ـ دکتر شادمان که در قسمت نماینده ما در نفت بود گفتم آقای شادمان شما هم نماینده نفت بودید هم انگلیسی شما خوب است. شما نسخه انگلیسی را بگیرید من هم فارسی را می‌خوانم. حالا همه گوش هستند و شروع کردیم چندتا ماده که خواندیم سپهبد زاهدی گفت صبر کنید. گفت آقا آقای دکتر امینی سه ماه است هر روز مشغول این کار است آقایان اصلاً هیچ وارد نیستند این را هم بخوانید تا آخر نخواهید فهمید. شادمان گفت بله… گفت شما هم نمی‌فهمید بنابراین وقت تلف نکنید. این تصویب‌نامه را امضا بکنید… تصویب‌نامه را امضا کردند و خلاصه. دیدیم که خب ما هم راستش را بگوییم تا آخرش هم ما باید یک سه ماه هم با این‌ها صحبت کنیم. پا شدیم و بردیم مجلس حالا مجلس را ماجرایش را شما البته می‌دانید که چه خبر بود و فلان. و من از این جهت خوشوقتم که با تمام نظامی حکومت‌نظامی چه چه تو مجلس هرچه خواستند گفتند. مخالفین آقای درخشش ـ آقای عرض کنم که درازه‌ای بود مال وکیل مازندران که اسم او فراموش کرده‌ام به‌هرحال آقای دکتر حسابی در سنا آقای… تمام این‌ها آقای دیوان‌بیگی ـ اول آقای مرحوم پسر کاشانی آقای قنات‌آبادی همه حرف‌هایشان… به آقای زاهدی هم گفتم آقاجان حوصله باید کرد تمام حرف‌هاشان را بزنند. این‌ها همه حرف جواب دارد. این‌ها هم چیزی تو چنته‌شان نیست. درخشش یک کتاب خواند. علی‌زاده چه‌چه. خب البته فحش‌ها هم که بنده خائن و کوفت‌وزهرمار همه آن‌وقت گفتند که آقا بالاخره مصدق‌السلطنه هم همین هرکسی وارد یک کار مثبت بشود این را باید قبول بکند. اگر تشخیص می‌کند که مصلحت مملکتش است. بعد هم گفتم آقا این قرارداد قرارداد ایده‌آل نیست. ولی ما بیش از این نمی‌توانستیم بکنیم حالا مختارید. می‌خواهید قبول کن می‌خواهی رد کنی و بهترش را انجام بده. ما بهتر از این نتوانستیم. خلاصه ـ این را رسانیدم آن‌جایی که تصویب شد و شروع کردند به استفاده کردن. بعد دیگر اعلیحضرت گفتند که از اولش هم من قبول نداشتم و فلان بوده… گفتم آقا این تابع زمان است هرچیزی یک چیز دائمی که نیست. با زمان و تحول عوض می‌شود. کدام قانونی است که تا ابد همان قانون بماند؟ بعدش واشنگتن یک روز رفتم آن‌جا و آقای مهربد ایشان تشریف آوردند آن‌جا و با یک کارتی که مشاور نفتی اعلیحضرت همایونی… بیچاره سهام سلطان بیات هم آمده آن‌جا در واشنگتن و آقای مهربد ایشان هی درژه می‌کنند. بعد گفتم آقا جان من شما خودتان رئیس شرکت نفت هستید (؟؟؟) این کیه؟ حالا این جوان آمد پهلو من و گفت می‌خواستم یک چیزی بگویم ناراحت نشوید. گفتم چیه؟ گفت که شما قرارداد را پنجاه پنجاه بستی ما با آجیب قرارداد هفتاد و پنج، بیست‌وپنج. گفتم آقا بنده چرا ناراحت بشوم مگر مال من است. حالا یک چیزی از شما سؤال می‌کنم. پنجاه پنجاه سر چاه است هیچ خرجی هم ما نداریم هفتادوپنج، بیست‌وپنج سرمایه‌گذاری است. اگر آخر کار این بیلان منفی شد خب پول شما هم رفته. آن‌جا شما سرمایه نمی‌گذارید. پنجاه‌تا می‌گیرید می‌روید پی کارتان. خرج با خودتان می‌خواد بازار کنند می‌خوای نکنند. اما هفتادوپنج، بیست‌وپنج اگر نتوانست بفروشد یا ارزان فروخت شما مانده دیدیم که این حرف‌ها ـ فقط آن قسمت حواشی است ـ گفتم آقا به من مربوط نیست من به‌هیچ‌وجه… من فقط… خیلی هم خوشحال می‌شوم که شما موفق بشوید. بعداً که پرسیدم از انتظام که رئیس نفت بود گفت همه‌اش ضرر است. حالا به‌هرحال اعلیحضرت هم دلش را خوش کرده بود که بله یک چیزی ارائه بده. هرچه گفتم آقا سرمایه‌گذاری کردن آن‌هم در کار نفت این خیلی کار دقیقی است. که حتی در موقعی که آن نفت قم آمده بود بیرون جاروجنجال و این ترتیبات. من پیچ را خواستم گفتم آقا به من مربوط نیست. آقا می‌خواهم یک پیشنهاد بهت بکنم ـ آیا شما حاضرید که در این پروسپکت‌شان شرکت بکنید اگر نفتی آمد بیرون و تجارتی شد شما از آن قسمت بعدش آن که خرج می‌کنید یک‌جوری فلان. گفت تنها راهش این است. با یکی دوتا چاه نمی‌شود. این چندین چاه باید بشوند. به ایشان پیشنهاد کردم گفتم آقا این را جاروجنجال. این چیزی نیست این ممکن است یک فیلونی باشد بعد تمام بشه و بره. اگر هم بدون دستگاه فنی این کار را بکنید می‌رود زیر خاک و گم می‌شود. این باید…. هرچه بود بالاخره کار کار ملی شد و فلان و رفت توی بیابان و رفت پی کارش. در قسمت همین برنامه بیسیک به پیچ گفتم آقاجان این قسمت داخلی باید با ما باشد مال بیسیکش پخش و این ترتیبات. گفتند ما هیچ حرفی نداریم اما شما بدانید من به شما بگویم این کار تجارتی وقتی کار دولتی شد اولاً در آن آن‌که ما بودجه ما را نوشتیم شما بودجه‌تان را ـ ننوشتید و بعد هم به‌قدری این کارتان سنگین خواهد شد که یک‌مقدار پول آن تومیره می‌دانید؟ گفتم می‌دانم ولی چاره‌ای نیست این بایستی از نظر پرستیژ با ما باشد. این باید بشود. خب نتیجه‌اش آن شد که بخشی که مثلاً با صد نفر این‌جا اداره می‌کردند شد نتیجتاً یک دستگاه عظیمی که خلاصه یک مقداری پول از بین رفت افی کاسی هم از بین رفت. حالا در هر صورت این کاری‌ست که بالاخره همیشه رو اصل و جاهت و کوفت و ملی شدن این بلا به سر آدم می‌آید. این کار ما بود که بالاخره رفتیم شدیم… آن کابینه علاء آمد و یک مقدار وزارت دارایی را ادامه دادیم و بعد اختلاف ما با اعلیحضرت روی این اصل بود که ایشان هرچی می‌گفتیم آقا که هیچ اقتصادی کار مالی این‌ها بایستی با برنامه و تأمل باشد والی‌جهش و این ترتیبات همان‌جا کمرش می‌شکند. صحبت مالیات بود که باید هشتاد درصد بشود. گفتم آقا جان هشتاددرصد چی‌چیه این دوازده‌درصدش هم به نظر من زیاد است. اولاً قانون مالیات را هم هر سال نمی‌توانند عوض کنند. باید هم مؤدی عادت کند هم پرسیتوروار…. این‌ها شوخی نیست. خدا بیامرزه می‌گفت که انتظام با همه چیز مخالف است. اصلاً حرف من را قراره قبول نکند. کار به این‌جا رسید که انتظام گفتم ـ که حالا آن بیچاره میره پاریس پروستات‌اش را عمل بکند ـ گفتم آقا من از این کار دربروم. چون این کار مالیه کار شوخی نیست با این حرف‌ها اعلیحضرت هم… بهش گفتم آقا جان من فرمایشات اعلیحضرت را باید بتوانم پیاده کنم. قادر هم نیستم بگویم این‌جور فرمودند ـ نه. اگر این بد پیاده شد و غلط شد باید گفت آقا تو اعلیحضرت گفت ـ تو چرا این کار را کردی. آبروی خودت و آبروی ایشان را می‌بری. بنابراین امر شما برای من تا جایی مطاع است که منتج به نتیجه‌ای باشد اگر نتیجه غلط شد به ضرر مملکت که شما قطعاً نمی‌کنید. به ضرر مردم که شما نمی‌خواهید به ضرر آبروی شما و من بنده همچین کاری نمی‌کنم. این است که بنده مخالف مطلق نیستم. پیشنهاد مثبت هم دارم. مثبتش را شما خوشتان نمی‌آید عجله دارید که یک کاری بشود این نمی‌شود. بعد این حضراتی هم که این‌جا هستند رفقای خود من می‌گویند بله بله پشت سرهم می‌گویند که عملی نیست. بنده حضورتان می‌گویم. خب البته خوشش نمی‌آید باطناً ولی منطق را قبول می‌کرد. خب ما رفتیم هزار وسیله برانگیختیم که بشویم وزیردادگستری. منجمله به اعلیحضرت گفتم آقا این برنامه دولت علاء مبارزه با فساد است. مبارزه با فساد هم در دادگستری است. دادگستری هم سرپرست ندارد. اجازه بدهید من بروم که یک قسمتی از این برنامه اجرا بشود. گفت مالیه چی می‌شود؟ گفتم مالیه را هم یک جوری سرپرستی می‌کنیم. حالا شما نگران نباشید. فروزان را آوردیم گذاشتیم مالیه و خودمان رفتیم دادگستری. خب آن‌جا هم مشغول شدیم و گرفتار آقای امامی حزب باد و فلان و از این حرف‌ها… که آن‌جا هم که یک ماجرای علیحده‌ای داشت. بالاخره صحبت این شد که بیچاره خدابیامرزه آن سمیعی که کفیل وزارت‌خارجه بود این آمد به من گفت که شاه گفته آقا انتظام را از آن‌جا برداشتیم باید یک آدم حسابی بفرستیم در واشنگتن. سمیعی هم اتفاقاً آدم خیلی خوبی آدم لر گفت بهش گفتم آقا وزارت‌خارجه آدم ندارد. گفت چه کنیم گفتم دکتر امینی را بفرستید. گفت آقا دکتر امینی که حالا وزیر است و فلان و آمد به من گفت گفتم واشنگتن چیه. این را به مادرم گفتند. مادرم التماس کرد که اگر… این را قبول کن. برگشتم به سمیعی گفتم که اگر دوباره صحبت شد بگو خیلی خب یک‌جوری ما دکتر امینی را قانع می‌کنیم. دوباره بعد از چند روز آمد که شاه گفت که چی شد؟ گفتم من یک آدم ندارم اگر می‌خواهی دکتر امینی. به علاء هم که گفت و علاء گفت آقا مگر می‌شود فلان و این ترتیبات و گفتم آقا شما الان احتیاج به کمک آمریکا دارید شاه هم گفته بود که آقای دکتر امینی سرکار هستند… هو و ور چه و چه و این است که دکتر امینی اگر برود شاید بتواند برای ما آن‌جا گره این کارها را باز بکند آها. خلاصه ما قرار شد برویم به آمریکا و رفتیم. خب آن‌جا هم که اگر یادتان باشد نطق این‌طرف و آن‌طرف و بساط آن نطق کذایی را راجع به نفت که یک پولی تشکیل بدهیم که این درآمدهای نفت را تو آن پول بریزند و کشورهای خاورمیانه که محتاج به یعنی کاپاسیته جذب دارند از آن صندوق قرض بکنند نه از جاهای دیگر. چون آن صندوق ـ کندیسیون سیاسی ندارد. این هم آن‌جا سروصدایی کرد و فلان و این‌ها و البته ایشان احضارشان رو این اصل نبود که این نطق را کردم. البته این هم یک مستمسکی بود. سوکه دکتر امینی باعث این شد که ایشان خوششان نیاید از این کار. خلاصه ـ ما احضار شدیم و اندرسون خدا بیامرزه بیچاره مرده یا زنده است آمد پهلو من و گفت فلانکس این چرا نسبت به شما این‌قدر حسود است؟ وزیر می‌شوید حسادت می‌کند ـ سفیر می‌شوید حسادت می‌کند مکرر خلاصه ـ این چیه؟ گفتم هیچی آقا این بالاخره طبیعت این است. یه روزی سفیر ایتالیا بعد ما را دعوت کرد و گفت آقا نکند که شما چون از نسب خانواده قاجار هستید. گفتم آقا این‌ها کارهای سیاسی داخل مملکت است. شما این‌جا توجه نمی‌کنید. سفیر پاکستان محمدعلی به من گفت آقا من می‌خواهم تلگراف کنم به شاه که آقا این نطق دکتر امینی کمک به فقرا بشود این‌که بهترین نطق است. گفتم آقا این مربوط به این نیست. این یک قسمت‌هایی است بین ایشان و من و این ترتیبات و شما ول کنید این مطلب را. خلاصه ما آمدیم ـ آمدیم تهران و

س- چه سالی می‌شود؟

ج- ۱۹۵۵ چون مال سفیر که در آمریکا بودم ۱۹۵۵ بود. تقریباً ۱۹۵7 من آمدم یکی دو سال و خورده‌ای است چون بله ۱۹۵۸ آمدم پاریس و معلوم شد که آن موضوع کودتای قره‌نی و ارسنجانی و این‌ها را همه را گرفتند ـ این ترتیبات و این‌ها خیال کردند… واقعاً به‌هیچ‌وجه من الوجوه هیچ…

روایت‌کننده: دکتر علی امینی

تاریخ مصاحبه: چهارم دسامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

ما یک مدتی پاریس کِروکِر کردیم و بعد رفتیم به تهران. رفتیم به تهران. رفتیم به تهران و آقای سپهبد بختیار آمد دیدن من و از این‌طرف و آن‌طرف و این‌ها گفت نخیر سوءتفاهم و ببخشید و چیزی نیست این‌ها و خلاصه دیدنی از آقای علاء کردیم و این‌ها و خلاصه مشغول کارهای دیگرمان شدیم و تا موضوع ـ انتخابات مجلس شد. یک روز دیدم که آقای بهبهانی پسر بهبهانی آقای سید جعفر آمد پهلو من و که فلانکس بیاییم در انتخابات شرکتی بکنیم و این‌ها و گفتم… گفت نه گفتند انتخابات آزاد است و گفت نه البته (؟؟؟) من خودم خبر نداشتم. گفت عیب ندارد بیایید یک ورزشی می‌کنیم و حالا حزب مردم وحزب ملیون هم آن‌جا هستند و مشغولند. ما هم به عنوان مستقل و منفرد مشغول شدیم. بعد آقای فرود آمد به ما پیوست و آقای اسداله رشیدیان و بعد هم آقای درخشش. ما شروع کردیم به این مبارزه که آن داستانش را نمی‌دانم شما وارد هستید یا خیر. دیگه حالا این‌طرف و آن‌طرف و خب حزب مردم هم با ریاست آقای علم یک‌جور نیم‌بندی بود که تقریباً آمد رفت توی ما. اقبال هم مشغول است بیاییم داد و فریاد و با اقبال و چه و چه… تا این‌که یک روزی اعلیحضرت مرا خواست گفت آقا شما چه می‌خواهید؟ گفتم آقا شما گفتید انتخابات آزاد بنده هم حرفی ندارم. این آقای اقبال این لیست که آورده… گفت شما اولاً این شیخ انصاری را می‌شناسید کیه؟ گفتم نه نمی‌دانم نمی‌شناسم. چون این یک‌عده اصلاً مثل شیخ انصاری آقای نخست‌وزیر می‌آید و می‌گوید این لیستی است که اعلیحضرت ازش… خب این‌همه به حساب شما گذاشته خواهد شد. بعد گفتند شیخ انصاری و ایکس و ایگرگ که مردان بدی هستند خب می‌گویند شما گفتید. خلاصه آن انتخابات را باطل کردند. باطل کردند و بعد این هیرو ویر آقای اقبال رفتند و شریف‌امامی آمد. شریف‌امامی شروع کرد آن انتخابات را ادامه بدهد. گفتم آقا من با این شرایط مبارزه نمی‌توانم بکنم. خلاصه آن کار تمام شد و رفت. بنابراین من خسته شدم و کاری ندارم و کابینه شریف‌امامی تشکیل شد انتخابات را انجام دادند و من واقعاً قصدم این بود که پا شوم بیایم به اروپا و استراحت بکنم. یک روزی صبح منزل صبح زودی بود دیدم که سرلشکر امینی عموی من آمد و که دیشب من کشیک بودم کاخ و اعلیحضرت تا صبح نخوابیدند و هی راه رفتند.و به من گفتند که صبح به دکتر امینی بگو که بیاید من را ببیند. پاشدم رفتم آن‌جا و گفتند که شما وضع مملکت می‌دانید که چطور است و فلان و بالاخره شما بیایید این کار را قبول کنید. من خودم فکر کردم ایشانی که این همه سوءظن دارد چطور من… گفتم واله راستش این است که من فکر می‌کردم که بروم و استراحت کنم می‌خواستم یک استجازه مرخصی بگیرم. حالا این را که می‌فرمایید من هرچه فکر می‌کنم چه‌جور و این ترتیبات و.

س- به روز صحبت به آن‌جا رسید که جنابعالی پهلوی شاه رفتید و موضوع نخست‌وزیری را به جنابعالی تکلیف کردند.

ج- بله ـ به ایشان گفتم که مادر من نقل می‌کرد برای این‌که هرکسی به مکه می‌رود ـ اولین زیارتی که می‌کند که می‌رود زیر آن ناودون طلا که من هم رفتم هرچه از خداوند بخواهد. خداوند آن را بهش می‌دهد. گفت که من وقتی رفتم زیر ناودان طلا فکر کردم که تو دلت می‌خواهد مثلاً صدراعظم بشوی نخست‌وزیر بشوی من گفتم خدایا بالاخره این به اصطلاح آرزوی بچه من را انجام بده. گفت یک‌مرتبه استغفار کردم که نه خدایا هرچه مصلحتش هست به این پیش بیار. گفتم آقا به نظر من مثل این‌که این موضوع یک مصلحتی دراش هست بنابراین من قبول می‌کنم. حالا ایشان هم البته یک مقدار ادعای می‌ستیی سیزم و مذهب و این‌ها می‌کرد و گفتم بله به نظر من شاید این باشه والا من خودم نه آماده‌ی این کار بودم نه فعلاً داوطلب. به هر حال قبول کردیم و آمدیم بیرون و رو اصل همین عدم آمادگی خب یک عده از دوستان نزدیک ما مثل آقای فریور و الموتی و این‌ها را جمع کردیمو مشغول کار شدیم. خب نظر من واقعاً این بود که بعد از مصدق‌السلطنه و سقوطش و این آتمسفری که به وجود آمده باید سعی بکنیم این جوان‌های مأیوس را یک‌مقداری در ایشان امید ایجاد بکنیم. چون شما بهتر می‌دانید وقتی یک‌عده‌ای دنبال یک ایده‌آلی ـ حالا به غلط یا درست ـ رفتند و سرخوردند این‌ها یک مدتی می‌رند به حال سکوت و انزوا تا این‌که واقعاً یک شوکی معنوی در ایشان به وجود بیاید که برگردند. اون از اول من هدفم این بود و الی قطع نظر این‌که خب الموتی دوست من بود و آن آسان توده‌ای من کاری ندارم یا فریور ـ‌ارسنجانی نوع این‌ها. خب البته می‌دونستم که حتی‌المقدور واقعاً قصد خودم این بود که شاه را یک کاری نکنم بترسد. دو چیزی که مورد نظرش بود یکی ارتش بود و یکی وزارت‌خارجه گفتم خیلی خب این دوتا را می‌گذاریم به عهده‌ی ایشان و یکی هم موضوع وزارت کشور بود که به این آقای سپهبد عزیزی و اصل ارتباطش با سرلشگر امینی عموی من گفتم خب حالا این آدم درستی است و آدم صمیمی است. ایشان را هم گذاشتیم در وزارت کشور. چون البته انتخابات در نظر بود و ایشان هم هیچ‌وقت بی‌نظر در انتخابات نمی‌تواند باشد بنابراین یک کاری بکنیم که این نترسه چون من بنده شخصاً معتقدم که اشخاص ترسو این‌جوری معمولاً دست می‌زنند به کارهای خیلی شدید کشتن طرف و عرض کنم که تحریکات خیلی شدید و من واقعاً عقیده‌ام بر این بود که شاه مملکت این ضروری‌ست این مملکت ما این سلطنت را لازم دارد و این هم به خود شاه در همان نخست‌وزیری گفتم آقای مصدق‌السلطنه و قوام‌السلطنه هیچ‌وقت مخالف شما نبودند. نظرشان این بود که شما حکومت نکنید سلطنت بکنید. برای این‌که سلطنت غیرمسئول است حکومت است که مسئول است. بنابراین اگر دخالت در حکومت کردید این به ضرر مملکت تمام می‌شه. گفتم من قوام‌السلطنه را قبول دارم اما مصدق‌السلطنه با من مخالف بود. گفتم که اولاً با شما مخالف نبود. گفت دلیل شما چیه؟ گفتم بهترین دلیل این‌که وقتی من را خواست برای وزارت‌کشور من بهش گفتم که شما قبل از این‌که با من صحبت کنید علنی بشه با شاه صحبت کنید ایشان به من گفتند شاه از من چیزی را مضایقه نمی‌کنه. خب البته آن مطلب دوم راجع به سرلشکر فیروز بهتر نگفتم. گفتم بهترین دلیل این. یک مورد دیگرش مورد مهندس فریور بود. بعد در همان زمان کابینه مصدق یک روز به مصدق‌السلطنه گفتم که آقا من فریور را می‌خواهم یک مأموریتی بهش بدهم به خارج می‌خوام بفرستمش آلمان. گفت آقا جان شاه با این خوب نیست. من هم به عرض نمی‌رسانم خودت برو به عرض برسان. آمدم رفتم پهلوی خود شاه گفتم که می‌خوام بفرستم بره خارجه؟ گفت خارج اشکالی ندارم گفتم این‌ها دلیل بر اینه که مصدق‌السلطنه و قوام‌السلطنه که خب خیلی وسیله داشتند که شما را بردارند ورنداشتند رو اصل مصالح مملکت. و این‌ها نمی‌خواستند شاه بشوند و نه می‌خواستند که بالاخره غیر آن وظیفه‌ای که دارند وظیفه‌ی دیگری داشته باشند. خب این یک عده اطرافیان شما و احیاناً اطرافیان آن‌ها نگذاشتند. به‌هرحال به ایشان گفتم که آقا من راستش اینه که اول باید با شما این را طی بکنم که من یا باید کار مملکت را بکنم یا بپام که در اندرون و دربار اشخاصی کار می‌کنند. چون بنده رسمم این نیست که پول بدم جاسوس دربار بگذارم که به من خبر بدهند. هروقت شما اعتمادتان سلب شد به من اطلاع بدهید که من خودم ول می‌کنم. گفت خیر و فلان و این ترتیبات و خب البته دیگر اقوال مسلمین را حمل بر صحت باید کرد به قول معروف ما قبول کردیم و آمدیم.

س- این‌که بعداً تو کتابشون یا جای دیگر گفته بودند که جنابعالی تحت فشار مورد قبول…

ج- خب اینه دیگه بعداً ایشون آمدند که آن اواخر بود اگر یادتان باشه که چند ماه قبل از انقلاب وقتی که دموکرات‌ها سرکار آمدند خب این هم به نظر من این بود که ایشون به نظر خودشون به آمریکایی‌ها بگویند هرکسی غیر از دکتر امینی. که این هم در انظار آن‌ها کار مضحکی است که این‌ها در افکار عمومی داخل مملکت به نظر خودش یک سدی به وجود بیاره و حال این‌که این گفتن به ضرر خودش بیشتر تمام شد تا من. که شاه مملکتی بگه من روی فشار فلان‌کس را انتخاب کردم. پس بنابراین شما در مقابل خارجی نمی‌توانید تحمل بکنید. این خودش یک‌مقدار به نظر من سبکش کرد و به‌اش هم شرحی نوشتم. همون روز دوم سوم آبان بود که چهارم باید می‌رفتیم سلام. وقتی این روزنامه‌های تهران درآمد بیرون و من این را دیدم هویدا وزیر دربار بود. بهش تلفن کردم که آقا یک همچه چیزی در روزنامه است. ندیده بود. گفت ندیدم و آورد و گفت خب برای شما که بد نشد. گفتم آقا برای من که بد نشد آبروی مملکت رفته. یک شاه مملکتی میگه من نمی‌خواستم دکتر امینی را کندی گفت من قبول کردم. خلاصه یک شرحی من بعداً منتظر بودم که واقعاً از دربار بگویند که من نیام و من هم خودم را بزنم به ذکام و نروم. دیدم که عصر سوم آبان آقای هدایت ذوالفقاری تلفن می‌کند از دربار آقا فراموش نکنید که تبریک را شما باید عرض کنید. تعجب کردم که یک همچه حرفی را شاه می‌زنه ـ خلاصه یک شرحی هم تهیه کردم به‌طور خصوصی که بالاخره اشخاصی که اطراف شما هستند این‌ها روی‌هم‌رفته به نظر من شعور درستی ندارند. برای این‌که این مطلبی که منتشر شد من واقعاً از نظر مملکت فوق‌العاده متأثر شدم و یک تکذیب‌نامه‌ای یک چیزی هم نوشتم که بالاخره منتشر کردم ـ منتشر می‌کنم و امیدوارم که اعلیحضرت هم قبول بکنید که این را من نمی‌توانم بدون جواب بگذارم. و امیدوارم که در آتیه سعی بفرمایید تحت تأثیر این عوامل واقع نشوید. رفتیم سلام و اسباب تعجب همه هم شد که با اون سابقه من آمدم سلام و خب تبریک معمولی را گفتیم و وقتی آمدم بیرون به معینیان گفتم این را کاغذ را هم شما بعد بدهید به اعلیحضرت و جوابش را هم به من بدهید. خب این را دادند و آمدیم. چند روز بعدش یکی از این روزنامه‌نویس‌های خارجی ازش سؤال کرده بود این چیز صحیح است یا نه؟ حالا من واقعاً منتظر بودم که ایشان بگویند آقا صحیح نیست و یک چیز… گفت نخیر این صحیح است خیلی مطلب دیگری هم هست که حالا موقعش نیست. ما هم بین به‌اله یک آدمیست که واقعاً اصلاً طرز فکرش درست نیست. یک آدمی آبروی خودش رو مملکت خودش را ببرد و بعد هم به مخالفین مسجل کند که بله بنده نوکر آمریکایی‌ها هستم. گفتم خب در هر صورت از من چیزی کم نمی‌شه جز این‌که خودش رو خراب کنه و مقدمات همین کار هم شد واقعاً. به هر حال این دولت تشکیل شد و مشغول کار شدیم که البته یکی از برنامه‌های دولت موضوع اصلاحات ارضی بود که من خودم در موقع مبارزات انتخاباتی با علم و اقبال در آن چیز هم منتشر کردیم که جزوه‌اش در تهران ماند. برنامه من توش بود ایجاد خرده‌مال. استدلال من هم این بود که گفتم آقا در لشته نشای خودمان در شمال یک مستأجر مثلاً فرض کنید یه جریب یا سه جریب ملکی که داره این به ارث هم بهش می‌رسه ما نمی‌تونیم بلندش بکنیم. این یک اجاره‌ای می‌دهد این را باید یک کاری بکنیم که این زمین مال خودش باشه به این ترتیب ما بتونیم یک مقدار خرده مالک را زیاد بکنیم که این بند بشه رو این زمین. البته این در نقاط مختلف مملکت متفاوته در جایی که آب مطرح نیست سهل است در جایی که آب مطرحه البته مشکل‌تره. و با خود شاه هم صحبت کردیم… که خودش هم می‌گفت که این برنامه برنامه‌ی فوق‌العاده دقیقی است و باید خیلی با احتیاط رفت و زمان می‌خواد. حالا برخلاف آنچه یه عده‌ای می‌گویند در این مورد نه سفیر آمریکا نه سفیر انگلیس یک کلمه بیایند بگویند که این باید بشه ـ این حرف‌هایی است که واقعاً مزخرف می‌گویند که یکی از آمریکایی‌ها به من می‌گفت که آقا این خیلی تطبیق می‌کرد با برنامه کندی. گفتم خیلی خب اگر… اگه برنامه مملکت تطبیق بکنه این دلیل بر این می‌شه که کندی گفته که دکتر امینی بیاد به شرط این. هیچ همچه چیزی نیست. به‌هرحال در یکی از این جلساتی که من و آقایون بودیم ـ می‌خواستم البته کمکی بکنند برای اجرای این طرح. جلسه‌ای بود در وزارت کشاورزی ـ ارسنجانی هم بود و من هم بودم و عده‌ای از این آمریکایی‌ها به ارسنجانی گفتم آقا سرکار هیچ صحبتی نکنید حالا انگلیسی هم نمی‌دونید سرجات بشین حرف نزن خودم این‌جا هستم و… آن‌ها پرسیدند که آقا شما خیال می‌کنید این برنامه چند وقت اجرا بشه. گفتم آقا اگر پول باشه و بخصوص کادر باشه ۱۵ سال اگر نباشه ۲0 سال. این باید به تدریج بره. اولاً ما کادارس نداریم. آمدیم روی همین به اصطلاح پیش‌جریب و این ترتیبات و یک چیزی عملی داریم این را پیاده می‌کنیم. این اگر بنا باشه یک چیز ـ پایه علمی داشته باشد این کادارس می‌خواد. این کادارس را هم در این مملکت ما نداریم. در فیلیپس این کار را کردند ولی خب سال‌ها وقت گذاشتند تا کادارس تهیه کردند. اون هم ما وسیله نداریم بنابراین اگر پول داشته باشیم و کادر در این مدت اولاً باید صبر کرد و به تدریج رفت و بعد هم به ایشان گفتم که آقا ما از جاهای آبی شروع کردیم تا برسیم به جاهای مختلف دیگه. خب در یک جلسه‌ای هم اتفاقاً تصادفاً هم سفیر انگلیس هم سفیر آمریکا البته با هم و علیحده که فلان‌کس این کار البته کار خیلی خوبی‌ست ولی کار خیلی دقیقی است. گفتم من خودم می‌دانم این را باید خیلی دقت کرد که یک بهم ریختگی پیدا نشه. خب این مفلوق‌العن بود. بین شاه و بنده و دیگران. حالا این است که بنده واقعاً پرانتز باز می‌کنم که الان هم مبتلا هستیم که آمریکایی تحمیل می‌کند. گفتم آقا من با آمریکایی در وزارت دارایی کار کردم در وزارت اقتصاد کار کردم تحمیل را ما قبول می‌کنیم ما دعوت می‌کنیم او تحمیل نمی‌کنه. نمونه‌اش را هم داشتم که وقتی نخست‌وزیر بودم ـ حالا البته در وزارت دارایی هم این سابقه بود که گفتم راجع به وارن نخست‌وزیر بودم یک روز یک چکی آوردند نمیدانم براتون نقل کردم یا خیر راجع به همین آقای چه چیز

س- تیمسار مال وزارت جنگ

ج- بله بله ـ‌بله گفتم خب گفتم آقا من اگر قبول بکنم این دلیل نمی‌شه که به ما تحمیل می‌کنند آن‌ها میارند من باید بگم نه. و آن‌ها هم اهل منطق و استدلال هستند. چرا نه به این دلیل. ما که کلنی نیستیم. کار تجارت را تاجر را می‌بره دنبال نفع خودش ـ دنبال کمیسیون خودش و مشتری ـ جسارت ـ هرچه خرتر برای تاجر بهتر. بنابراین این یک مطلب دیگه‌ای. من وقتی نخست‌وزیر شدم یه معامله‌ای بود معامله سیلو البته قبل از آمدن من بود بین آمریکایی‌ها واسطه‌اش هم اون آقای مهدی چه چیز… شوهر والاحضرت اشرف…

س- بوشهری

ج- بوشهری ایشان واسطه‌اش بود. خب بهنیار وزیر مالیه بود و ما پول هم نداشتیم چه از نظر ریالی چه از نظر ـ‌خب ریال هم که نست همین‌طوری… ما چه کنیم… چه از نظر ارزی. به من گفت آقا ما بالاخره این معامله را نمی‌توانیم انجام بدهیم. ما گفتیم فسخ کردند. مهدی بوشهری آمد پهلو من و که فلان‌کس واله باله من از این خانواده استفاده‌ای نکردم پول هم… گفتم آقای بوشهری صحبت خانواده مطرح نیست. ما تعهدی می‌کنیم که نمی‌توانیم انجام بدیم و این به نظر من صلاح نیست. تعهد و این امروز بگذارم گردن دولت بعدی. خب بنده می‌رم. گفتم آقا مطلقاً شما فکر نکنید که برای خاطر والاحضرت اشرفه مطلقاً ـ پول نداریم. ایشان رفتند و فردا یک چندتا از همین آمریکایی‌ها آمدند ـ تاجر ماجرها ـ راجع به همین سیلو که فلان‌کس این‌طوره. گفتم آقا ما نداریم ـ گفت ما ریالش را هم خودمان تأمین می‌کنیم. گفتم آقا تعهد ریالی و تعهد ارزی هردوش تعهد دولته. و هیچ دولتی به نظر من حق نداره که خودش را متعهد کنه و بگه به من چه مربوطه. من این کار را می‌کنم بعد خود دولت بعدی… من این پرانسیب را ندارم. باید تعهد را جایی بکنم که بتوانم انجام بدهم. گفت آقا ما در سنای آمریکا خیلی نفوذ داریم… گفتم خب برید چوقلی مرا به سنا بکنید. رفتند. یک دو سه روز بعدش یادم نیست که حالا از سفارت آمریکا بود یا از اصل چهار یکی از آمریکایی‌ها آمد پیش من گفت آقا حرف این آقایون را شما گوش نکنید. این‌ها تاجرند کار خودشون را می‌کنند. شما کار خودتان. این‌ها این حرفی که می‌زنند شما ترتیب اثر ندهید. گفتم من هم روانه‌شون کردم رفتند ترتیب‌اثر هم نمی‌دهم. حالا منظور من اینه که این موضوع تحصیلات را به شاه و… این‌ها به نظر من همه‌اش حرف مفته اگر انسان رفت یک تعهدی کرد تعهدی که من را مثلاً بیاورید که اجرا کنم آن به عقیده‌ی بنده باید قبول تمام این نتایج را بکنه. اما اگر نه روی اصل احترام متقابل رو اصل اعتماد خیلی خب ما باید یک کاری بکنیم که منافع ما و دوستانمان این تلفیق بشه. خیلی خب باید جنس بفروشیم جنس بخریم حتی یک‌وقتی شاه به من گفت که فلان‌کس اگر یک کنسه سیونی می‌دهید و یک معامله‌ای هم با آمریکا یکی هم با انگلیس بکنید. گفتم هیچ همچه قراری نیست که تقسیم بکنیم. اگر واقعاً یک چیزی ما مورد احتیاج‌مان است. یک‌جا ارزان‌تره از آن‌جا می‌خریم. اگر جایی گران‌تره خب صرف‌نظر می‌کنیم. درموقع همین قرارداد نفت خب غیر از موضوع خود اساس کار نسبت به این‌که در آن‌وقت درآمد نفت به لیره بود این باید می‌رفت به حساب لیره در انگلستان و ما از اون حساب می‌گرفتیم. خب یه اندراستاندینگی یا یک جنتلمن اگر ینمنتی بین ما و خزانه‌داری انگلستان باید منعقد می‌شد. بنابراین ایشان آمدند آن‌جا و که برای این‌که در این قسمت ما مذاکره کنیم. به ما گفت یک ماده‌ای این‌جا بگذاریم که هروقت شما خواستید برداشتی از این حساب بکنید با موافقت ما باشد. گفتم آقا شما… این پول مال ماست و ما بالاخره هروقت بخواهیم باید ورداریم. گفت آقا ممکنه یک دیوانه‌ای سر کار بیاد که بخواد… گفتم اولاً اصل بر اینه که در رأس مملکت اشخاص عاقل باشند. من متوجه هستم شما چه می‌گویید. یعنی بنده بیام تمام این لیره‌ها را بکشم برای این‌که موازنه پرداخت شما را خراب بکنم. یا بخوام لج‌بازی بکنم شما اشاره‌تان خدای نکرده به دکتر مصدق است. اولاً دکتر مصدق دیونه نبود. بنده هم الان نمی‌توانم برم از یک چیزی دفاع کنم احتمالاً… یعنی چه؟ که شما این ماده را برای چی گذاشتید. بله من به شما می‌گم که اگر من یا دیگری اگر بنا باشد که بخواهد جنس از آن استرلینگ بخره از استرلینگ استفاده می‌کند. اگر بخواهد از آن دلار بخره این را تبدیل به دلار می‌کند. اما با خودمان این‌جا ما نشستیم جنس هی تبدیل به دلار بکنیم ـ بازی کنیم با این کار. خب حرفش را پس گرفت. آخه منظور بنده اینه که اگر طرف یک طرفی باشد که وارد باشد حسن نیت داشته باشد یا به قول آن‌ها خل نباشه همه حل می‌شه. و قرار به این هم نیست که اشخاصی که… در رأس هر کشوری ـ اشخاص خل باشند. حالا اگر احیاناً مثل همین موضوع بمب اتمی میمونه که اگر یک دیوانه‌ای آمد در رأس شوروی یا یک دیوانه‌ای در رأس آمریکا ممکن است دست روی بوتون بگذاره. این اصلاً یک فرض بعیدی است بنابراین در وضع عادی با اشخاص عاقل این پیاده نمی‌شه. یکی از این آمریکایی‌ها با من صحبت می‌کرد در همین زمینه بود آقا… من نمی‌خوام… گفتم چرا دفاع از آمریکا داری می‌کنی. گفت ابداً بنده از آمریکا انگلیس از همه‌ی این‌ها دفاع می‌کنم برای این‌که باید واقعاً حقیقت مطلب باشد. اشخاص زیربار همه‌چیز می‌رند برای این‌که به جایی برسند. خب دندشان نرم شه باید همه‌چیز قبول کنند. اما یک اشخاصی هستند که واقعا می‌خواهند از آن مقام به نفع مملکتشان استفاده کنند. خب بالاخره باید با همه روابط حسنه و روابط عاقلانه داشته باشند. به هر حال این رابطه ما بود با آقایون آمریکایی‌ها غربی‌ها به‌طورکلی. خب مشغول کار شدیم بد هم نبود و البته من گوشه و کنار می‌دیدم که کارشکنی می‌شه. مثلاً فرض بفرمایید که موضوع انتخابات شاه گفت آقا پنج سال بدون مجلس با اختیارات تام و این‌ها. گفتم آقا اعلیحضرت وقت معین نکنید. چون برای من نخست‌وزیر وقت معین کردن غلط است. بنده اگر واقعاً توانستم کاری انجام بدم و موجب رضایت مردم شد فبها. اگر نشد و مردم ناراضی شدند قطعاً بنده باید برم کنار برای این‌که این عدم رضایت دور نگیره و بالاخره موجب انقلاب بشه. بنابراین برای نخست‌وزیر وقت نباید معین کرد. چون من خودم نخست‌وزیر در فرانسه ـ نخست‌وزیر یک روزه دیدم. شوتان نخست‌وزیر شد صبح عصر هم سقوط کرد در مجلس یا چرچیل با تمام خدماتی که کرد یک موقع گفتند آقا تو را نمی‌خواهیم. از این بهتر داریم… بنابراین وقت برای نخست‌وزیر نباید معین کرد. بعد هم خیلی خب ما به تدریج می‌ریم ببینیم که حساب به کجا می‌ره. موضوع مبارزه با فساد به نظر من یک‌مقداری زیادی موجب ناراحتی‌ ایشان را فراهم کرد. در صورتی که وقتی یک نفر فرستاد پهلوی من حالا مرده اسمش را نمی‌خوام بیارم یک پرونده‌ای بود که منتهی می‌شد نه به خود شخص ایشون به ثریا. خب این لای این پرونده است. آن‌شخص آمد پهلو من و که شاه گفت که… گفتم آقا به ایشان بگویید که من حریم شما را رعایت می‌کنم و احترام می‌گذارم اما دورورا شما بایستی بالاخره موافقت بکنید که باید تصفیه بشه. یک روز اعلیحضرت به من گفتند که آمریکایی‌ها می‌گویند که فساد پشت در اطاق شماست ـ که شاه باشد ـ گفتم بله. گفت چطور؟ گفتم بله هست منتها بنده وقتی میگم اینه و سیاستم اینه که این فساد را از در اطاق شما بلند کنم در اطاق دولت بخوابانم که با دولت طرف باشند. مثل این‌که در مورد این بیچاره آتابای که زمینی را در بهشهر فروخته بود به سازمان برنامه در همین دستگاه آقای ابتهاج و زمین مال غیر یک پانصد هزار تومن یه همچه چیزی هم بود. به ایشان گفتم آقا یه همچه چیزی است بالاخره یا پولش را باید بیایید به ما پس بدهید یا بایستی ایشان را تعقیب کنیم. گفتند که من. گفتم نمی‌گم شما. ولی باالاخره حالا این بسته به شماست. این نمی‌تونه. خب البته یک‌مقداری در دادگستری روی تندروی و روی اصل این‌که خود آن‌جا را هم یه مقداری همین سازمان امنیت سابوته می‌کرد که یک شدت عملی باید به خرج بدهند که افراد بترسند. خب چون می‌دانید در دستگاه استنطاق در ـدستگاه اداری همه‌جور اشخاص هستند. نمی‌شه گفت که این‌ها همه یک کاسه‌اند برای یک هدف معین با یک ایدئولوژی معین. اشخاص مختلفی هم اون تو هستند. اینه که این‌ها شروع کردند یک‌مقدار هم خود من هم گرفتار بودم… بهش سپردم به آقای دکتر مبشری یک‌قدری در این کارها با احتیاط بره. اولاً تبلیغ زیاد نکنید هرروز تو روزنامه. انسان فرض بفرمایید که مردم واقعاً طالب این کار بودند. وقتی من آقای کیا را آوردیم و این را توقیف کردیم حقیقتاً یک ساتیسفاکسیونی در مردم به‌وجود آمد و یک گرایشی به‌طرف دولت. که آقا یک دولتی است که واقعاً داره یک کاری می‌کنه.

س- چه‌جور شاه را راضی کردید که سپهبد کیا و بختیار و این‌ها

ج- نه بهشان گفتم آقا که چاره‌ای نیست باید این‌ها را من بگیرم. بختیار را گفت اولاً که بختیار حساب خواهرم پهلوشه گفتم خیلی خب این را پس باید یک کاری بکنیم ولی در هر حال بنده ناگزیرم. گفتم به خود ضرغام ـ همیشه نسبت به من اظهار فروتنی و چه ـ ولی چاره‌ای نیست ضرغام ممکنه از لحاظ… ولی آدم متلفی است تلف کرد… این را ما نمی‌تونیم بالاخره و بعد هم به نظر من این صحبت یک کاستی شده که این‌ها آن تو شابل‌اند و نمی‌شه بهشون دست زد نه بالاخره این فساد یک‌مقداره تو این‌ها…. هی می‌گن که تو اون جایی که عمارتی که هست از کجا آورده‌ای؟ این شده استاسیون از کجا آورده‌ای؟ پس مردم حواسشون متوجه… ؟؟؟ فراونه. اما یک دزدهای گردن‌کلفتی هستند که باید آن‌ها را گرفت. والا آن کارمند دولت که پنج تومن صد تومان می‌گیره این رشوه نگرفته این کسر بودجه داشت. شما بهتر از من می‌دونید که این افراد با این حقوق‌هایی که دارند انفلاسیون و این ترتیبات این‌ها زندگی‌شان نمی‌گذره. این پلیس تو خیابون که نمی‌دانم چقدر صد پنجاه تومن یا دویست می‌گیره این اصلاً به‌جاییش نمی‌رسه. پنج تومن از این و از اون این رشوه نیست. اما آن مرتیکه میلیونر این برای چه می‌گیره؟ این رشوه داره می‌گیره و این‌ها هستند که اون‌های دیگر را هم فاسد می‌کنند. به‌هرحال ایشان هم تن به قضا دادند و اون‌جایی‌ست که همه می‌گفتند آقا شما یک قدرت عظیمی دارید. گفتم آقا بنده آمدم یک مسئولیتی را قبول کردم و می‌دونم مردم چی‌چی می‌خواهند. خب این البته یک مقداریش رو شد که حالا فرود و رشیدیان و محمدعلی خان مسعودی و نوع این‌ها که البته این‌ها یک زنجیری بهم پیوسته بود که همه‌شان متأسفانه توی این کار بودند و… این وقتی شما حمله کنید هم بهم می‌چسبند که آقا بالاخره این دولت می‌گفتند ـ این شتر را بالاخره در خانه همه خواهند خواباند. این بود که یک‌مقداری در این‌جا شروع شد به دسته‌بندی. البته یک قدر زیاده‌روی آقای ارسنجانی در فحش دادن در صورتی که در مجالسی خود من با مالکین می‌رفتم صحبتم بر این بود که آقا شما خودتان را بیمه کنید. برای این‌که اگر الان از 6 ملک یکی‌اش را نگه داشتید پنج‌تا را دادید این یکی مال خودتان می‌مانه. اما اگر انقلاب شد هم مالتان میره و هم جانتان میره. در منزل بهزادی در شمال این‌طرف و آن‌طرف تمام تم من این بود که آقا این در مصلحت خودتان و مملکته والان نه مال کسی را می‌خواهند بگیرند انقلاب هم نیست. بعد ایشان هم انقلاب سفید را شروع کرد خود من گفتم آقا این در حقیقت یک انقلاب سفیدی است که ما خودمان داریم انقلاب می‌کنیم نه این‌که دیگران بیایند ما را انقلاب بکنند. خب البته این‌هم که می‌دونید که ـ‌ جسارته ـ چه تاجر چه مالک این‌ها. به میل هیچ‌وقت نمی‌دهند. بنابراین زور تنها یک وقت زور مالیاته یک‌وقت زور از این نظره که مردم خودشون متوجه‌اند که باید این مالیات را بدهند برای مصلحت مملکت و مصلحت خودشون بالاخره استفاده می‌کنند. خب در ایران متأسفانه در تمام تاریخ نشان می‌ده که دولت یک مظهر ظلم است و اینام سعی نکردند که واقعاً بین دولت و مردم یک مودت و صمیمیتی باشه. خب شما بهتر دیدید که این کارمند دولت یک جبهه‌ای‌ست در مقابل مردم. مردم اینارو فاسد می‌کنند ولی فاسد هم می‌دونند. اونام چشم دیدن تاجر و مالک و این‌ها را ندارند. چون من خودم رئیس ؟؟؟ ـ هرچه خواستم به این گمرک‌چی‌ها حالی کنم که آقا شما یک حقوق ثابتی دارید. چه بد چه خوب حقوقتان را می‌گیرید. اما یک تاجری شما تمولش را می‌بینید اما ورشکستگی‌اش را نمی‌بینید. این یک قماری می‌کنه خب ممکنه ببره ممکنه ببازه. شما همین‌قدر تو اتومبیل که این واقعاً هم همین‌طور بود یک‌نوع آلرژی دارد آخه این درست نیست. شما اولاً خدمتگذار این مردم‌اید. این مالیاتی که ما می‌دهیم شما این حقوق را از این مالیات این‌ها می‌گیرید. شما که مالیاتی نمی‌دید که پس بنابراین شما خدمتگذار این مردم ـ مکرر رئیس گمرک بودم این‌طرف و آن‌طرف در سرحد به این‌ها گفتم آقا جان نسبت به مردم حسن رفتار بکنید فلان. اگر شما برید از پشت میز تو خونه‌تون کسی مزاحم‌تان می‌شه؟ گفتند نه. گفتم خیلی خب پس این مراجعه به این میزه که شما پشتش هستید. پس بنابراین مردم با این میز کار دارند نه با شخص شما. باید حوصله داشته باشید عصبانی نشوید. البته مردم مزاحم هم هستند. آن‌ها را به یک ترتیب رد بکنید. به هر حال این جبهه‌گیری مردم در مقابل این‌ها همیشه بوده. اگر یک دولتی واقعاً پرگرسیست باشه بخواد عدالت اجتماعی را بر قرار بکنه خب طبعاً یک عده‌ای منافع خصوصی‌شان در خطر می‌افتد، دولت بنده هم تقریباً یک دولت می‌شه گفت نیمچه انقلابی به این معنا که می‌خواد دزد را بگیره می‌خواد مالک را تعدیل کنه ـ می‌خواد ثروت را. خلاصه می‌خواد یک‌مقداری در جهت منافع مردم بود. خب این البته ایجاد خیلی زحمات می‌کرد و بنده رو اصلی که مکرر بعد هم به شاه گفتم ـ که اگر شما بتوانید دیالوگ برقرار بکنید ـ مؤمن درست بکنید این صحیح است والا پول دادن و این و آن را خریدن این درست درنمیاد بیرون. همیشه یک نفر پیدا می‌شه پول زیادتر می‌ده و این آدم پول بگیر این نوکر پوله هر کاری بیشتر شد آن‌جا میره. براشون مثل آوردم یه طالقانی بود در وزارت دادگستری که بسیار قاضی شریفی خب البته یک تاند انسان چپ داشت. خودش بعد از یکی دو ماه آمد پهلو من گفت فلان‌کس وقتی شما آمدید مصدر کار شدید من از نظر طبقاتی با شما مخالف بودم. نطق که در رادیو می‌کردید خانم من گوش می‌داد رادیو را از دستش می‌گرفتم. یه چند روزی این جریان و آمد گفت تو هم گوش کن خب ضرر نداره که. گوش کردم به تدریج مؤمن شدم. حالا آمدم به شما بگم که اون وضع اولیه من فرق کرد و من حالا معتقد و مؤمن به شما شدم. گفتم آقای طالقانی من حالا همین را می‌خوام. چون هیچ دلیل نداره شما که دکتر امینی را نمی‌شناسید ـ از نظر خودت هم یک طبقه اشرافی است که شما باهاش هیچ تناسبی ندارید بهش علاقه‌مند باشید. شما علاقه‌مند به فکر و رویه دکتر امینی‌ها باید باشید نه به شخص خودش. خب من این را متشکرم و من این را می‌خوام. و واقعاً هم در دادگستری اشخاصی بودند تا نصف‌شب کار می‌کردند در این دوسیه‌ها بدون توقع هیچ نوع اضافه‌کاری. بنابراین فکر کردم که یه مقدار ـ به شما گفتم ـ اعتقاد به یک روالی می‌خواد و یواش‌یواش همین پوپه لاریته موجب شد که ایشان روزبه‌روز سوءظنش زیاد بشه. خب اگر یادتان باشه ـ نمی‌دانم بودید یا نه ـ این محله و آن محله می‌رفتم با این‌ها صحبت می‌کردم و یک روز شاه گفت آقا شما می‌روید شما مثلاً فرض کنید برای قصاب برای کله‌پز صحبت کنید. اینا چیزی سرشان می‌شه؟ گفتم بله. اولاً هدف من اینه که اینا ببیند این نخست‌وزیر کیه خب شاید مو بشناسند اما این نخست‌وزیری که تو اون کاخ نخست‌وزیری نشسته. اینو مردم نمی‌دونند کیه یک هیولایی. اینو اولاً باید بدونند این نخست‌وزیره. و درثانی باید در این‌ها ایجاد شخصیت بکنم. که آقای نخست‌وزیر آمده. با من کله‌پز داره صحبت می‌کنه و از من کمک می‌خواد این مشارکت مردم برای اداره امور مملکت. بعد هم به شما بدون رودربایستی می‌گم که این‌ها یک مسائلی را متوجه‌اند که بنده متوجه نیستم. باید از دهن مردم گرفتاری‌هاشون را شنید و راه‌حل‌شان را هم خودشان بهتر می‌دانند کی مزاحم این‌هاست. والا این گزارش‌هایی که به من و شما و به دیگری می‌دهند هیچ اساس ندارد. اولاً یا این گزارش دهنده آدم مغرضیه یا آدم بی‌اطلاعیه یا سمبله. بنابراین شما اگر از نزدیک نبینید همیشه در اشتباهید. گفتم آقا ـ یه روزی ـ به ایشون که اگر در بندرعباس یک مأموری بزند تو گوش یک کسی این خواهد گفت آقا خاک بر سر مملکت از شاه و نخست‌وزیر. گفت چرا؟ گفتم آقا این مظهر حکومته یا شما چرا یه آدم بی‌ادب یا دزد را برای ما آوردید. شما مسئول هستید. شما باید یکی را برای ما معین می‌کنید آدم حسابی باشد. حق هم دارند. حالا این را شما معین نمی‌کنید. من هم معین نمی‌کنم. بالاخره فلان وزیر فلان…. این را از چشم این دستگاه که اسمش دولته از چشم این می‌بیند. بنابراین باید سعی کرد درد مردم را دونست. بهترین دلیل به شما خبر دادند که آقای علاء ـ مباشرش در گرگان تجاوز کرده به املاک یک‌عده از ترکمن‌ها. اون ترکمن‌ها آمدند تهران و امان دخیل این‌ها… برای علاء تلفن کردم که آقا من یک بازرسی گفتم بره اون‌جا به مباشرتان بگویید که این میاد اونجا. اگر بنا شد که قبل از این‌که نرند عقب خب من مجبورم که این‌ها را بگیرم و خیلی هم اسباب تأسفه که با خود شما من طرف خواهم بود. گفت آقا درست می‌کنم ـ درست هست یا نیست ـ من می‌فرستم بازرس را. بالاخره درست هم بود و ایشان را… یه مطلب خیلی کوچکی هم بود که همان اوائل کار دیدم مرحوم هوشنگ سمیعی که وزیر پست و تلگراف بود تلفن کرد که آقا یک‌مقداری آبونمان تلفن‌های عقب‌افتاده جناب آقای علاء این‌جاست و هرچه هم می‌گم نمی‌پردازند. به علاء تلفن کردم که آقا خیلی من متأسفم که جنابعالی که وزیر دربار هستید اگر پول تلفن‌تان را ندهید خب از اینا چه توقعی هست. خب البته شاید نمی‌دونست اون هم پرداخت. نوع این‌ها… بعد هم خود ایشان هم به خودم دستور دادند که هیچ‌کدام از این شازده‌ها حق ندارند تلفن کنند به وزارت‌خانه‌ها و شما هیچ‌وقت گوش نکن به حرف‌شان. یک روزی شاهپور غلامرضا به من تلفن کرد که فلان‌کس من قبل از این‌که شما سرکار بیایید سفارش یک تلمبه نمی‌دانم چی‌چی دادم. این رسیده در گمرک و بانک مرکزی اعتبار مرا باز نمی‌کند. واله به‌اله من دیگر از این کارها نخواهم کرد و گفتم خب در هر صورت این را من دستور می‌دم می‌دونم بعد از این از این کارها نباید بکنی. خلاصه منظورم این بود که این‌ها به‌کلی… وزرا هم جز وزیرخارجه و وزیر جنگ که خود من اجازه دادم حق نداشتند برند آن‌جا مگر با اجازه من باشه. به شاه گفتم آقا اینا هر کدام پاشند راه بیفتند ـ چون سابقه قوام‌السلطنه را دیده بودم ـ بیاند چی بگند؟ اولاً من با شما هستم هفته‌ای سه روز ـ داریم صحبت می‌کنیم ـ مطالبی هست که من می‌گم ـ اگر یک مطلب خاصی بود خب بیاند پهلو من بیاند به اعلیحضرت توضیح بدهند. والا هرکسی بره آن‌جا و بیاد این کار دولت درست نمی‌شه. خب یه مقداری هم البته با وزارت‌جنگ درافتاده بودم که انبار تمام این چیزها این کارخانه‌چی‌های قماش و این‌ها پر شده بود نمی‌تونستند بفروشند وزارت جنگ هم از خارج وارد می‌کرد. به وزارت جنگ گفتم شما حق ندارید جنس از خارج وارد بکنید تا وقتی این اجناس داخلی هست. امروز و فردا نکردند. خود من جمع کردم حاجی علینقی کاشی و دیگران گفتم آقا بیایید بنشینید شما می‌گویید که دولت می‌فروشه با ما رقابت می‌کنه سرش هم به خزانه بسته است. درست هم می‌گفتند. خوب یا بد بالاخره مال دولت ـ و ما نمی‌توانیم بهشان گفتم من حاضرم دو ماه فروش دولت را تعطیل می‌کنم شما بفروشید. اما باید قیمت فروش را من ببینم. حاجی علینقی یک دفتری از جیبش درآورد و گفتم حاجی‌آقا آخه این دفتر تجارتی تو جیب سرکاره؟ پروفرمای این جنس‌رو همین جوری تو جیبتان گذاشتید. گفتم آقا جان این رو من قبول ندارم. حالا در همان حال که ما داریم حاجی علینقی را می‌خواهیم از ورشکستگی نجات بدیم یک‌وقت خبر دادند که در سمنان دارند مال دفتر ایشون را حراج می‌کنند. از طرف کی؟ اداره کار. و ایشان بیمه کارگران نداره. تلفن کردم به خسروانی که این حرف‌ها چی چیه‌ این آدم الان گرفتاره. سرکار از آنور دارید مالش را حراج می‌کنید. این را فوراً موقوف کن. آخه منظورم اینه که کارهایی بود که این در دولت هیچ هماهنگی نبود. حتی یک روزی هم به یک مناسبتی گفتم آقا این وزارت کار کارگر عزیز این مفهوم مخالفش این است که کارفرمای فلان فلان شده این وزارت کاربرای کارگر و کارفرما هر دوست. شما حق ندارید بین کارگر و کارفرما ایجاد نفاق بکنید این‌ها باید با هم همکاری بکنند. همین‌که این حضرات این‌جام مبتلا هستند. بنابراین ـ حالا منظور بنده اینه که آن‌وقت در همان حال به تحریک سازمان امنیت پا می‌شند یک عده‌ای بی‌کار ما کار می‌خوایم فلان ـ این‌که یک دولتی بود.

س- چرا سازمان امنیت تحریک می‌کرد. چه نفعی بود؟

ج- بله

س- چرا تحریک می‌کرد سازمان امنیت؟

ج- خب رو اصل همین که بالاخره تضعیف بشم بنده. بله این طبیعیه. چون این سازمان امنیت می‌گم اولاً یک‌مقدار منافع خودشون. این به جای خودش. چون بالاخره این‌جا و آن‌جا خب همین‌جور این اواخر اگر دقت کرده باشید واقعاً سازمان امینت یک دستگاه کاریابی بود. همین نصیری در زمان من که رئیس شهربانی بود واقعاً آدم درستی بود. بعد افتادند توی کار ملک و کوفت و زهرمار و واقعاً سازمان امنیت در همه‌جای مملکت این خودش یک شاخی بود آن‌جا برای استفاده. دعوای بین شما و دیگری در ازدواج و در طلاق و در تخلیه‌خانه و در همه کار زندگی مردم دخالت می‌کردند. حالا آن مقدماتش در زمان من این‌جور نبود. یک روزی رفتم با آقای پاکروان به همین قزل‌قلعه

س- پاکروان جانشین بختیار؟

ج- بختیار بود. همین آقای علوی‌کیا و این‌ها هم بودند و این‌جا یک کسی دیگه هم بود که اسمش را فراموش کردم که بعد از طیاره ـ از هلیکوپتر افتاد و مرد. رفتم آن‌جا و خب دیدم یک‌عده‌ای ـ اولاً ـ این سلول نفس‌کش نداره ـ گفتم آقا آخه این حالا متهم هرچه می‌خواد باشه. بشر نیست؟ آخه یک سوراخی هم آن‌جا باز بکنید که… بعد این معروف شد که به سوراخ امینی. که این سوراخ‌ها را باز کردند و خب یک‌عده‌ای آن‌جا بودند. بله ـ منجمله همین شیبانی که همیشه در حبس بود. در را وا کردم دیدم شیبانی گفتم آقا سرکار همش در حبس هستید؟ گفت بله دیگه آقا بدبختی ما اینه. به هر حال گفتم آقای علوی‌کیا این چیزها را بیار ببینم. آن وسایل شکنجه را گفت آقا این‌جا شکنجه نیست. گفتم آقا این دروغه آقا می‌خوام به شما اخطار کنم که اگر بساط شکنجه‌ای چیزی باشه همه‌تون رو بیرون می‌کنم بدون معطلی. باید بالاخره هر متهمی هم می‌خواد سیاسی یا غیرسیاسی باید انسان‌وار رفتار بکنند. خلاصه اینام یک مقداری واقعاً در خود روحیه هم این‌ها هم آن محبوسین اثر کرد. بعداً خب می‌رفتم مثلاً فرض بفرمایید تبریز رفتیم تبریز و که محصلین بودند و این‌ها و رفتیم در دانشگاه آن‌جا خب نطقی بکنیم. این آقای ودیعی و یک‌عده‌ای هم بودند و یواشکی به من گفتند آقا یکی از همین‌ها که واله اختلاف بین ؟؟؟ و غیر مصدقی نیست این خود آقایان هستند که این کارها را می‌کنند خب حالا تحریک دیگران. در حالی‌که خود آقای دهقان استاندار بود و عرض کنم که با این آقای وزیر راهمون مهندس سهلک؟ نه آن یکی ـ بله همان در بدو امر بود که ـ حالا چیز خوبی هم نبود در هر…

س- گنجی بود یا رجوی؟

ج- گنجی. مهندس گنجی. خلاصه این‌ها بودند و رفتیم بعد از نهار توی یک باغی بود آن‌جا که بنا بود سخنرانی کنیم. یک کسی از این بچه‌ها خودش به من رسوند و گفت این پنج نفری که تقاضای صحبت کردند همه‌شان توده‌ای هستند گفتم خیلی خب. یکی از این جوان‌ها آمد و رفت بالای تریبون و خیلی قشنگ صحبت کرد و این ترتیبات و شروع کرد از تنقید گذشته و تا رسید به خود من. خیلی مؤدب و معقول و که آزادی نیست چنین نیست و چنان و این حرف‌ها را زد و تمام شد و آمد پایین یکی دیگر. گفتم آقا جان ایشان به اندازه‌ی کافی صحبت کرد و خیلی هم خوب صحبت کردند حالا نوبت من است. گفتم آقا جان شما می‌گویید آزادی نیست. آزادی از این بیشتر که شما آمدید و همه‌چیز را گفتید فقط فحش جد و آباد ندادید. بنابراین آزادی که شاخ و دم نداره. نگاه می‌کردم تو آن جمعیت دیدم این جوان هی عقب‌عقب تو اون درخت‌هاست که میره عقب. خلاصه بعد از مدتی که صحبت کردم و گفتم ـ گفتم آقا امیدوارم که این بیانات گرم من در دل سرد ایشان بنشیند و صداش کردم و آوردم جلو و دست هم بهش دادم و در حضور خودش به این حضرات گفتم که اگر بعد از رفتن من نسبت به این کوچک‌ترین اقدامی بشه همه‌تون را بیرون می‌کنم. رفتیم بهمون نشونی که بعد از استعفای بنده ایشون را گرفتند و کجا بردند نمی‌دونم. بعد هم به آقای دهقان گفتم آقاجان این اشکال نداره. اولاً از بچه نباید ترسید و بعد شما معلم هستید سابقه فرهنگی دارید. این‌که اینا فحش می‌دهند و فلان می‌دهند این غلطه یک‌مقدار هم آنتریک خود آقایون هست به‌علاوه آخه با این بچه باید صحبت کرد یا نه. یک حرفاش صحیح است یک حرفاش مزخرفه. آن صحیحش را باید قبول کرد مزخرفش را هم رد کرد. گفت شما سحر بیان دارید. آن سحر بیان نیست این بالاخره صحبت کردن است طرف حس بکنه که یک صداقتی در این بیان هست. رفتم ـ رفتم به شیراز و آن‌جا هم آقای دکتر قربان بود و که گذاشته بودنش کنار. رفتم در دانشگاه آن‌جا. خب یک مدتی صحبت کردیم دیدم این‌هم بچه‌ها حسابی و یکی آمد و گفت صحبت مصدقی و غیرمصدقی نیست. صحبت قربانی و ضد قربانی. خلاصه از خود همین‌ها ـ حس هم می‌کردم که خود این عوامل سازمان هم یه مقداری کیش می‌کنند که به ایشون هم بگویند که آقا مائیم که بله حفظ می‌کنیم. در خارج هم همین کار را می‌کردند. در همین اصفهان. اصفهان رفتیم در دانشگاه و یک عده‌ی زیادی آن‌جا بودند و می‌گم هیچ‌وقت بنده ندیدم که اینا یک کار بی‌قاعده‌ای بکنند. حالا از این حرف‌های نمی‌دانم شعاره. فحش هم نبود. یک چهار پنج نفر رفتند صحبت کردند و از مصدق گفتند و فلان و این‌ها و رفتم پشت تریبون گفتم آقا بله مصدق‌السلطنه هم قوم‌وخویش من بود و هست و هم رئیس من بوده بسیار مردشریفی. ایشان در احمدآبادند حالا من نخست‌وزیرم این فضائل هم از… نسبت به من و دولت من چه ایرادی دارید؟ کف زدند و آمدیم پایین. درخشش هم بود. بالاخره این… به شاه هم یک روز گفتم آقا این را شما بدانید اطرافیان انسان این شروع می‌کنند به تلقین کردن. گفت من زیربار…. گفتم آقا شما اشتباه نکنید. این هی می‌گن روز اول می‌گن چنین ـ چنین ـ چنان خبر هم داشتم ـ مثلاً همین آقای آتابای یه روز… گفت آقا شما از دکتر امینی بترسید. این جوان است این اگر ریشه کرد این را نمی‌شه کند. مصدق‌السلطنه و قوام‌السلطنه اینا دور از این محیط جدید بودند. این با جوان و فلان و این ترتیبات این دیگر قدرتی‌ست که نمی‌شه باهاش شوخی کرد. خب اینام خبر هم داشتم گفتم بالاخره این تلقینات در فکر انسان یک تشنجی یک چیزی به‌وجود می‌آره. بعد یواش‌یواش می‌گه نکنه راست باشه. بنابراین به اون‌جا که رسید باید خیلی صاف گفت این‌طوره. بعد هم البته در این صحبت‌هایی که می‌کردیم هفته‌ای سه روز خب همش کار مملکتی نبود. ما هم شده بودیم یک‌مقدار بالاخره یه نوع لاشه‌ای. گفتم آقا شما غرور پیدا نکنید بعد هم تملق انسان را گمراه می‌کند. حتی یه روز بهش گفتم که اگر به بنده بگن که آقا شکل شما شکل تیرون پاور مثلاً آخه من تو آینه که خودم نگاه می‌کنم باید ببینم که این درست نیست باورم نشه اگر تملق باور انسان شد آن‌وقت موقع از بین رفتن است گفتم مثل معروف بود آن‌که هر شهرستانی هر استانی یک ملک‌الشعرایی داشت. این هر استانداری هر فرمانداری می‌آمد همان سابق والی این شروع می‌کرد در فضائلی این هرچه بود. یه آدم مجدّر خیلی بد شکلی رفته بود شده بود نمی‌دونم فرماندار کجا آن آقا آمده بود شروع کرده بود در فضائل این در وجاهتش صباحتش همه‌ی این‌ها. گفت پدرسوخته می‌دونم دروغ می‌گی اما بگو خوشم میاد. کسی نیست که نسبت به تملق حساس نباشه هرکس خوشش میاد. شما به یک زن چهل‌ساله می‌گید شما مثل یک دختر بیست‌ساله می‌مونید می‌دونه دروغه اما خوشش میاد. اما اگر باورش شد آن‌وقت کار میزنه به بدبختی ما یک‌روزی در سعدآباد بودیم به یک مناسبتی صحبت نوری سعید شد که کشته بودنش. گفت من نوری سعید نیستم. گفتم نوری سعید هم می‌گفت کسی منو بکشه از پشت پدرش…. کشتندش گفت راست می‌گی. این سربازه رو می‌بینی من به این هم اعتماد ندارم. گفتم خیلی خب پس بنابراین غرور پیدا نکنید من چون نخست‌وزیر عادی هستم قدرتی هم ندارم از منزلم که پا می‌شم می‌رم نخست‌وزیری می‌گم خدایا منو حفظ کن. برای این‌که می‌تونم بگم آقا را بگیر این رو بگیر… این کارهای این‌جوری می‌تونم بکنم. می‌گم خدایا مرا حفظ کن که این کارها را نکنم. اعلیحضرت هم صبح که بلند می‌شید خودتان را به خدا بسپرید. برای این‌که انسانه میاد یک دستوری می‌ده یک کاری می‌کنه بعد گرفتار می‌شه. و خلق‌اله هم متأسفانه همه‌جای دنیا بخصوص در مملکت ما مضایقه ندارند. سر شما مثل سرشیر میمونه فلان میمونید. یادم میاد گفتم برایشون که یک وقتی در همین مبارزات انتخاباتی وقتی آمدم پایین یکی گفت آقا دموسن هم به این خوبی صحبت نکرده گفتم آقا خواهش می‌کنم ما از این کارها معاف بدارید. دموسن کیه؟ حالا منظورم اینه که این هست. خلاصه این حرف‌ها را هم زدیم و مکرر. سرصحبت کسی بود که از بستگان خود علیا‌حضرت بود خب کار می‌خواست من هم نمی‌دادم. یک‌روز اعلیحضرت گفت به این یک کاری بدهید. گفتم می‌دانم تحت‌فشار هستی. گفت خیر. گفتم آقا تحت فشار هستید برای این‌که قوم‌وخویش علیاحضرت فلانه به‌علاوه یه آدم خیلی سرراستی نیست. حالا چشم یک کاری می‌دم. خب فردا صبح ایشان آمدند و گفتم بله اعلیحضرت صحبت شما را کردند من می‌خوام شما را بفرستم به همدان. گفت همدان؟ گفتم خب بله. گفت من خیال می‌کردم معاونت… گفتم همدان برای خاطر شاه. والا اونم نمی‌دادم به شما. خب رفت و بعد شد استاندار یک‌جایی و چه کثافتکاری کرد کار ندارم.به اعلیحضرت گفتم آقا شما قوام‌السلطنه را…. می‌گفت شما یک کسی را توصیه می‌کنید اگر من… بگویید من بگذارم. نگویم که شما گفتید بذارم. چون اگر خوب درآمد نعم‌المطلوب اگر بد درآمد به حساب شما نباشه. متأسفانه این اخیراً خبر همه‌اش به حساب ایشون بود از این صحبت‌ها زیاد می‌کردیم. خب این کم‌کم‌ صحبت مسافرت بنده شد به اروپا. حالا این قضیه مال دانشگاه و این ترتیبات را که وقتی به آن‌صورت درآمد خب تحریک خود… من هم دستور دادم که کسی حق نداره توی دانشگاه بره. معلوم شد که خب فرمانده کسی دیگر هست و این ترتیبات و رفتند و آن بساط شد که معلوم بود خودشون درست کرده بودند.

س- همان که دکتر فرهاد استعفا داد و این‌ها؟

ج- بله بله ـ خب این‌ها خیال می‌کردند بیایند تمام مدارس هم تعطیل بشه نشه تیرشان به سنگ خورد.

س- این را از آن‌موقع تصمیم گرفته بودند که شما کارتان شما ول کنید برید

ج- بله بله ـ که یعنی هجوم ملی باشه و حالا وقتی پهلو شاه بودم گفت فلان‌کس می‌دونستید که چه‌کار می‌خواند بکنند. آخه… گفتم نخیر. گفت می‌خواستند شما را همین‌جا تو این حیاط دار بزنند. گفتم بعد هم خدمت خودتان می‌آمدند چون همسایگی هستیم آن‌وقت خود شما هم به وضع عجیبی می‌افتادید. گفت عجب. این گذشت. چند روز بعد که بودم گفت راستش که من یک کاغذی داشتم که بختیار گفته بود که من شاه را باید توی قفس طلایی بگذارم. حالا بختیار را بیرونش کرده بودم من. گفتم خب عرض کردم که بعد می‌آیند در خدمت خودتان. گذشت. حالا یک پرانتزی باز می‌کنم ـ وقتی که ایشان در سوئد بودند. که آن‌هم به موقع نخست‌وزیری من ـ صحبت کرد تا بود چه بود چه بود یه روزی از پله‌های نخست‌وزیری پایین می‌آمدم دیدم آمدند به ایشان گفتند که امشب می‌خواد کودتا بشه. من برگشتم رئیس ستاد را خواستم و وزیرجنگ و عرض کنم رئیس شهربانی و رئیس ساواک و عرض کنم که وزیرجنگ و همه‌ این‌ها را خواستم و گفتم آقا امشب بختیار باید تحت‌نظر باشه و آن آقای نمی‌دانم یک کسی هم بود که باید تبعید بشه به قم.

س- هنوز بختیار نرفته بود؟

ج- نخیر ـ باید بره به قم و خلاصه بیچاره حجازی منو نگاه کرد و گفت آقا فرمانده‌کل قوا در نروژ هستند در سوئده. گفتم می‌دونم. اما بنده الان مسئول امور مملکتم. همین است که می‌گم. یک قدری همدیگر را نگاه کردند و یک‌وقت وزیر جنگ بود نمی‌دونم کی بود گفت آقا نخست‌وزیر که امر می‌کنند باید بشه. فوراً پا شدند و همون شب این کار را انجام دادند. خب اینا یه مقدارش رو اصل این بود که نه این‌که حالا بنده خودم. یعنی فکر کردم یه مسئولیتی که قبول کردی باید آدم محکم باشه. اتفاقاً مؤثر هم بود. خب اینا هم ـ به شاه هم تلگراف… بعد گفته بود که بله فلان‌کس نرسید. گفتم (؟؟؟) ولی خب بالاخره بایستی دولت آن قدرتی… گفتم به همین دلیل که اگر وزارت جنگ و دستگاه انتظامی به اختیار دولت نباشه همینه که آقا فرمانده بنده آن‌جاست. خب ـ فرمانده دوره همان‌طور که آخرش هم شد. مملکت میافته به هرج‌ومرج. به هر صورت ـ اینا همه یواش‌یواش یک طوری شد که دکتر امینی به این منوال اگر بره یک کاری می‌شه کرد. ما آمدیم اروپا خب آمدم از فرانسه و با دوگل و بعد در انگلستان با ملکه انگلستان و بعد نمی‌دانم آلمان با ادنائر ـ خلاصه در بلژیک با پادشاه بلژیک و خلاصه اینه. این همین جاهام دیدم که آن حضرات مشغولند. محصل و این و اون فلان. در آلمان وقتی که رسیدیم رفتم به هتل با ویلی‌برانت بودم در برلن. دیدم یه عده‌ای تو اون برف ریختند جلوی اتومبیل و این ترتیبات پلیس‌ها هم زدند.

س- برضد؟

ج- بر ضد دولت. رفتم تو هتل و گفتم که به ویلی برانت که خواهش می‌کنم که رئیس (؟؟؟) را بگیرید که دستور بدهند که این بچه‌ها را آزاد کنند. بعد از فردا گفتم آقا… گفتند اینا یک وقتی خواستند که بیایند شما را ببیند ـ مخالفین. گفتم خیلی خب ـ اطرافیان آمدند که آقا مبادا. گفتم مبادا چیه آقا ـ باید بیاند ببینم چه می‌گویند. یکی از سالن‌ها را چیز کردند و خب پلیس هم آن‌جا ـ آمدند تو و نشستند. خب یه عده‌شان ریش داشتند و فلان مثل وضع فعلی آقای خمینی ـ شروع کردم گفتم آقا جان این ریشی که شما گذاشتید به تقلید فیدل کاستروست؟ یا این‌که واقعاً ریش گذاشتید. می‌گفتند آقا به ریش ما چه‌کار دارید. گفتم می‌خواستم ببینم که خب این ریش را برای چه گذاشتید؟ خلاصه خنده‌ای شد و شروع کردند به صحبت کردن. یک سؤالاتی کردند و من از آن‌جا نگاه می‌کردم که یک جوانکی به آن هی سیخ می‌زنه که این پاشه یک حمله‌ای بکنه. اونم زیربار نرفت. خلاصه صحبت‌هامون رو کردیم و حرفی ندارند بزنند. بعد که بلند شدند گفتند اجازه می‌دهید یه شعاری بدهیم. گفتم بله. زنده باد مصدق. گفتم بسیار خوب. رفتند. گفتیم آقا خب اینه. بعد فردا موافقی آمدند و یک شرحی تمجید و تعریف و فلان و رفتند. بعدش توی لندن تلفن کردند محصلین حالا توی… با مک‌میلن که داریم می‌ریم یک چندتا «مصدق را آزاد کنید» و گفتم اینا دوستان ما هستند. رفتیم خلاصه. رفتیم و تلفن کردند این محصلین که آقا شما تشریف بیاورید. آقا تشریف بیاورید هتل. آقایون باید بیایید بالاخره دیدن من. بیایید هتل من. گفتم آقا نخست‌وزیر بیاد دعوت شما آن‌هم در لندن گفتند غیرممکنه. بعد یک آقایی آمد آن‌جا که دکتر بود. البته غیر از این‌ها. گفت که من توده‌ای بودم ـ هستم. من می‌تونم… گفتم بله شما بیایید ایران دکتر هم باشید شما…. گفتم ابداً تا من هستم با شما کاری ندارند. اسمش را هم فراموش کردم. دکتر حسابی بود و بعد برگشت. خلاصه ـ در سفارت مهمان بودیم ـ سفارت ایران. اینام توی اون چمن مشغول بودند. مک‌میلن پرسید که اینا چی می‌گن؟ گفتم آقا اینا برای من دارند شعار می‌دهند و از دوستان خودمون خب به خنده برگزار کردیم و رفت پی کارش. برگشتیم ایران و من شنیده بودم که شاه دیگه واقعاً داره دیوانه می‌شه. حالا با این‌که سعی کردم که این مسافرت من در خارج حتی‌المقدور طنینش در ایران کم باشه. خب اتفاقاً با این حرف‌ها من مطلقاً ترتیب اثر نمی‌دم. برگشتم و به یک تناسبی سفیر انگلیس و آمریکا که آمدند گفتند فلان‌کس شاه در این موقع به قدری ناراحت و فلان. خب آن‌هم می‌دانید با یک تن مسخره‌آمیز و تحقیرآمیز. گفتم اشکالی نداره و رفتم دیدن ایشون. بعد هم قرار بود بره آمریکا. سفیر آمریکا به من گفت شما موافقت دارید (؟؟؟) گفت که بره. گفتم البته. رفتم دیدنش و گفتم خب اعلیحضرت حالا خیال می‌کنید که چون من دست ملکه انگلیس را فشار دادم با دوگل بودم این ترتیبات دیگه هیچ بولدوزوری نمی‌تونه من رو بکنه. این اشتباه است. اولاً سوکسه نخست‌وزیر در خارج این سوکسه ایرانه ـ ایرانی که در رأسش محمدرضاشاه پهلوی است. این تو تاریخ می‌مونه. نخست‌وزیره میره پی کارش. اما اگر نخست‌وزیر مفتضح شد ـ خدای نکرده ـ خب این افتضاحش برای مملکته و مآلاً برای شما. بنابراین شما از این قسمت‌ها اولاً باید خیلی خوشحال باشید که نخست‌وزیر سوکسه پیدا کند. و بعد آن‌طرفش هم ناراحت بشید که همچین نخست‌وزیری انتخاب کردید که افتضاح بار بیاره بنابراین شما این را بدانید که دوگل هم با من صحبت کرد گفت که من برای دو شاه احترام قائلم. یکی ملک حسن است یکی هم پادشاه ایران. خب البته افتخار من هم هست. گفت لابد شما حالا می‌گین که من می‌رم در آمریکا چوغلی شما را به کندی بکنم. گفتم که نمی‌دونم خب البته مردم خیلی چیزها می‌گویند ولی شما نباید ترتیب‌اثر به این حرف‌ها بدهید. خب آره حس هم می‌کردم این دیگه رسیده به اون حدی که دیگه نمی‌تونه. خلاصه ایشان رفتند آمریکا و این حالا معلوم بود که دکتر امینی این کارها را به زور من می‌کنه. خب خود من می‌کنم. چه لازمه که…؟ حالا بدون این‌که توجه بکنه که آقا بالاخره این به حساب شماست به حساب مملکته. خب می‌گن کاریش نمی‌شد کرد اینه. در این موقع ما مجبور شدیم که یعنی قبول کردم که مسافرت به مکه به دعوت آقای مرحوم چه چیز ـ یادم نمیاد ـ ابن سعود ایشان آمدند به ژنو و تلفن کرد به من. اتفاقاً هادی حائری هم تو دفترش نشسته بود. که فلان‌کس من دچار دندان‌درد شدم و فلان‌روز نمی‌تونم بیام. گفتم بنده اتفاقاً باید برم مکه و متأسفانه تأخیر نمی‌تونم بندازم. این هی نک و نوک کرد و گفتم آقا مکه یک تاریخ معینی داره خب شما تشریف می‌آورید هستند. اشخاصی استقبال می‌کنند. هرچه من و مون کرد که به هم گفت گفتم نه من باید برم و حائری هم نشسته بود.

س- یعنی شاه اروپا بود؟

ج- ژنو بود دیگه برگشته بود از

س- می‌خواسته شما تهران باشید در موقع ورود؟

ج- بله ـ بله ـ گفتم آقا موقع مکه است بنده نمی‌تونم بمانم. بعد گذاشتم حائری گفت آقا… گفتم آقا مکه یک تاریخ ثابتی داره. بنده مکه را برای سال بعد که نمی‌تونم بهم بزنم. بنده الان می‌رم و گفتم آقا این حرف‌ها چیه؟ خب ایشان میاد استقبال ـ استقبال لزومی نداره بنده باشم. خلاصه ـ اینم از اون ـ نه این‌که واقعاً به طور بدی هم باشه چون خب بالاخره مکه… خلاصه رفتیم. خب مکه هم البته ـ همین موضوع مکه هم حالا قبل از این‌که ایشان برند ترتیبش داده بودیم مثلاً آقای ملک‌پور رفته بود که من بشم امیرالحاج. شاه به من گفت گفتم آقا ملک‌پور شایسته نیست امیرالحاج بشه. این حرف‌ها به مکه میره. خب کارهای دیگه هم می‌کنه غیر از کار مکه. خراسان هم بره. امیرالحاج باید یک کسی باشه که واقعاً مورد… مسلمون باشه نمازخون و این حرف‌ها ـ می‌شه ـ من یک کسی را در نظر گرفتم آن‌هم دکتر جزایری است و کار ندارم. خب مثلاً جزایری را من وقتی استاندار خراسان کردم. شاه گفت آقا این میره همه زن‌ها را می‌کنه توی چادر. گفتم آقا زن خودش بی‌چادره. زن خودش معلم مدرسه است. حالا دکتر جزایری خواهرش زن میلانی بود که یکی از مجتهدین مشهد بود. گفتم آقا اولاً در یک‌جایی مثل مشهد باید یک آدمی باشه مسلمان ـ نمازخون همه هم بدونند که هرچه… به‌علاوه قوم‌وخویش میلانی هم هست. این برای من خودش آن‌جا یک وزنی است. وقتی رفتم مشهد خب اون دفعه اول چیز دفعه دوم جزایری هم بود. آقای میلانی دیدن من نیومد. در صورتی که آن آقای کفائی آمد و این ترتیبات و بنده هم به میلانی آخرها تلفن کردم که خب خیلی من متأسفم که شما را ندیدم با تلفن خداحافظی کردم. گفتم آقا آخوند را باید بالاخره حدودش را رعایت کرد بنده هم زیر بار این نمیرم که بر دیدن یک کسی که او بازدید نخواهد آمد. حالا این تمام ترتیبات بودمنظورم اینه که مجموع این سیاست دولت بنده که یک سیاست نویی بود. حالا به مصدق‌السلطنه کاری ندارم. اون یک ترتیب دیگه بود ولی در این ژنراسیون ما که بنده مثلاً جزو این ژنراسیون بودم این برای ایشون ناراحت‌کننده بود و تازگی داشت. و خود من هم واقعاً معتقد بودم که ما باید به‌تدریج یک اصول دموکراسی را برقرار بکنیم. با این مشارکت مردم لااقل ـ این طبقه جوان حس بکنه که… همه هم واقعاً من دیدم که یواش‌یواش. این هم نرسیده بود داره این طبقه‌ای که جزو مصدق هست اینا میاند جلو. اون چیز مال امجدیه را هم خود من گفتم آقا جان شما برید آن‌جا صحبت بکنید اما متوجه باشید نفت و این‌ها را مطرح نکنید. حرف‌تان را بزنید. خب این آقایون روی بی‌تجربه‌گی رفتند و همین آقای بختیار که رفت و صحبت کرد. بعد هم گفتم آقا این چندین هزار نفری که آن‌جا بودند یک دو سه هزار نفری هم خود ما فرستادیم. سازمان امنیت این… نگید این‌جا مال شما بودند ـ آن‌جا را پر کردیم شما گذاشتید به حساب خودتون. این منم بازی را بذارید کنار. من می‌خوام یک‌جوری باشه که روز اول هم کشاورز صدر و این‌ها را خواستم گفتم شما برید این حزب‌تان را علم کنید. گفت تابلوی جبهه ملی گفتم نه. جبهه ملی مال مصدق‌السلطنه است. گفت پس ما چیزی نداریم. گفتم پس شما چیزی نیستید. مصدق‌السلطنه اون مال مال خودشه. شما می‌خواهید سرقفلی این دکون را بگیرید برای خودتان. این درست درنمیاد. گفتم آقا جان شما این را بدانید می‌خوام به شما بگم چیزی نیستید. بنابراین می‌خوام شما یک چیزی بشید. خب برید این‌کار را بکنید. صحبت بقایی شد. گفتم بقایی بسیار آدم خوبی است منتهی ترمز می‌خواد. به گوش بقایی هم رسیده بود. گفت که بله… گفتم بقایی اگر ترمز نکشی هوا ورش می‌داره یه آدم بسیار… خیلی واقعاً هم باید انصاف داد که بقایی تنها کسی را که مخالفت نکرد با تمام تحریکاتی که کردند من بودم. گفت نخیر من مخالفت نمی‌کنم. حالا کار ندارم. متأسفانه این برای مملکت ـ چون یک مرکز ثابتی شاه ـ دولت میاد و میره ـ خلق اله هم همیشه هم با یک مرکز ثابتی ارتباطی داشته باشند. اگر آن مراکز این‌ها سوق بده طرف دولت خب کار می‌شه. اما اگر اینو بگیره برای روز مبادا که با این چوب تو سر آن دولت بزنه همین بدبختی پیش میاد. که به ایشون می‌گفتم آقا بایستی یک سیاست کینتن‌یل باشه یعنی این مطلبی که بنده شروع کردم این بعد ناتمام نمونه که جور دیگه بشه. والا همین‌طور این قافله تا به حشر لنگ است. شروع می‌شه وسط بعد دوباره از نوع شروع می‌شه ما نقطه اول می‌مونیم. بهشون گفتم آقا این هفتاد سال مشروطیت به این مردم حالی نکردند که آقا آزادی یعنی چه ـ مرز آزادی چیه ـ این نشد. نه در مدرسه این است که ما همین‌طور گرفتاریم و گرفتار خواهیم بود. از یک جا باید شروع بشه. شما قبول بکنید ما یک دایره‌ای را معین کنیم که آقا در این دایره شما آزادید. اما اگر ـ اما نقطه نباشه ـ بعد این دایره یواش‌یواش وسیع بشه. حتی با روزنامه‌نویس‌ها خب یادتان هست که ـ من همین‌طور دائم مشغول بودم. به خودشون گفتم آقا خودتان خودتان را سانسور کنید. به این معنا چون سیاست خارجی مملکت را بپرسید همه‌جا دنیا همان‌جایی هم که آزاد هستند می‌پرسند که آقا این را ما می‌نویسیم به سیاست خارجی… خب این را شما یک مقداری ـ به عنوان سانسور نیست ـ به عنوان هدایته که شما یک کاری نکنید که به منافع اساسی مملکت لطمه بخوره.

روایت‌کننده: دکتر علی امینی

تاریخ مصاحبه: چهارم دسامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۴

بنابراین این را بایستی رعایت کرد تا این‌که واقعاً بشه یک مملکتی اداره بشه آزادی جراید به شرطی که این‌قدر فحش ندید به شرطی که نمی‌دانم از عفت قلم و این ترتیبات اوز نکنید همه این‌ها. خب روز انتخابات هم می‌شد همه نگران بودند دائم خب خلق‌اله می‌گویند انتخابات بکنید می‌گفتم آقا این نمی‌ذاره به‌محض این‌که بنده انتخابات را شروع بکنم گرفتار هرج‌ومرج در تمام استان‌ها می‌شیم و الان برای ما پیوریته وضع اقتصادی است وضع اقتصادی مملکت باید روبه‌راه بشه تا مردم یه واقعاً آرامشی داشته باشند نمی‌ذاره کما این‌که مصدق‌السلطنه با تمام آن قدرتش نتونست انتخابات بکنه چرا؟ برای این‌که ایشون نمی‌گذاشت باید یک عده‌ای باشند که این نترسه والا خیال می‌کنه مجلسی تشکیل می‌شه میگن آقای دکتر امینی مثلاً رئیس‌جمهور شما هم بروید پی کارتان. این را من نمی‌توام از ذهن این بکشم بیرون بعد هم من مبارزه با شاه نمی‌خوام بکنم اصلاً غلطه توی خود مملکتی نعمتی و حیدری درست بکنیم برای چه کار؟ چون منافع مردم و مملکت مقدم است بر این حرف‌ها بنده جهنم نخست‌وزیر نباشم به‌هرحال این گرفتاری‌ها را ما داشتیم که از مکه برگشتیم و ایشون آمدند و این‌ها و چون شد که بودجه در این فاصله‌ها یک وقتی گفتند فلان‌کس یک ترمیمی اگر در دولت بکنید بد نیست. گفتم آقا جان من اهل ترمیم نیستم. یا همه‌مان با هم می‌ریم یا هستیم. خب این هم البته گفتم مثلاً ترمیم چی؟ گفت مثلاً علم گفتم آقا نه برای علم خوبست نه برای شما نه برای من. خب علم نشان دار است مال شماست ـ دوست من هم هست اما این دولت دولتی نیست که علم توش بیاد برای این‌که او کالیبر دیگری است. بنابراین باید یا همش بره یکی دیگر هم بیاد اهمیتی ندارد ولی برای خود من صحیح نیست. خوب ایشون آمدند عقب‌نشینی کرد و صحبت بودجه شد. حالا البته جزئیات مطالب که مثلاً من فلان چیز نباید بدونم فلان گفتم آقا شما چی را بدانید مثلاً راجع به (؟؟؟) واردات و صادرات این را بنده نباید می‌دیدم. گفتم آقا من نخست‌وزیر هم نمی‌بینم. وقتی وزیر اقتصاد بودم آن جزو کار من بود نگاه می‌کردم. شما آهن نبش‌آهن فلان ولی این‌وقت شما حالا چه اطلاعی دارید. اگر برای فرمالیته‌ست آن یک مطلبی اما این اصلاً ضرورت ندارد من هم ندیدم. یک خط‌مشی کلی است یک وزیر اقتصاد. این را می‌گه و تنظیم می‌کنه بنابراین اصلاً. حالا یک چیز عجیب‌وغریبی. گفتم آقا اصلاً اسم من را روز اول گفتم آقا اسم شاه آورد هرجا این اصلاً زشت است ـ سبک می‌شی گفت بله. مثلاً فلان‌جا را افتتاح می‌کنند به نام نامی اعلیحضرت گفتم حساب جسارت نیست مثلاً مستراح. گفتم آقا باید این را نکنند بعد یک‌روز گله کرد که بله درخشش فلان نطقی کرده اسم ما را نیاورده. گفتم قربان روضه خون وقتی بالای منبر می‌ره اول نمی‌گه حسن و حسین و این‌ها. صحبت می‌کنه و فلان تا مجلس مساعد می‌شه بعد گریز به صحرای کربلا می‌زنه. گفت بله شما گریز بلدید و خوب هم گریز می‌زنید. گفتم خیلی خوب ایشون بلد نیست. بنابراین اسم شاه را نباید آورد. گفتم مثلاً چند وقت پیش یک گاراژی را می‌خواستند افتتاح بکنند. از من دعوت کردند گفتم آقا اینو فریور باید بره که وزیر صنایع هست. شما هم حالا اگر یک کارخانه بزرگی باشه ـ بدی باشه والا همه را که نمی‌شه شما برید که آخه یک احترامی فلانی بنابراین این‌که گفتند ظل السایه خداست. سایه خدا اگر دستمالی بشه می‌شود بنده می‌رم. اینو باید حفظ کرد. پروتکل خودش یک‌نوع اسکلاوازه است حالا شما گاهی می‌خواهید برید تو مردم دستتون را هوا کنید این نمی‌شه. این باید یک حد البته ـ شما یک جاهایی می‌تونید برید که به‌جای خودش محفوظ است اما شما سنگلج یا سربولک نمی‌تونید برید ـ این من باید برم فلان وزیر باید بره. شما باید تماس‌تان با مردم یک تماس خیلی محدودی باشد. خب این‌ها را می‌گفتیم اثر می‌کرد نمی‌کرد ـ اثر نمی‌کرد. بالاخره صحبت بودجه شد ـ بودجه را تنظیم کردیم با جهانگیر آموزگار که بالاخره الف و ب ـ الف آن جاهایی‌ست که ما می‌تونیم بدیم در حدود آن درآمدمان و ب درآمدهای اتفاقی است. چون آمریکا هم گفته آقا ما دیگه بیش از این کمک نمی‌تونیم بکنیم. رفتم پهلو شاه و گفتم که آقا اینه. این‌قدر هم کسر بودجه است. گفت فلانکی این چیز مهمی نیست و فلان. گفتم بله ـ بنده خودم وقتی وزیر مالی بودم از این کارها بلد بودم. ولی این درست نیست برای این‌که بودجه مملکت این کسرش باید معتدل باشه والا اگه روزبه‌روز این صرفه‌جویی‌ها حرف مفت است. بنده وزیر بودم در کابینه‌های مختلف – صرفه‌جویی وجود نداره این هر روز می‌گویند بعد آخر سال هم این را می‌برند به سال بعد. این نمی‌شه بخصوص که ما دیگه رو کار کسی هم نمی‌تونیم حساب بکنیم. بنابراین نمی‌توانم این‌کار را بکنم. گفت خب حالا بین ما مال وزارت جنگ همش الف باشه. یعنی اون ب‌اش هم الف باشه. گفتم آقا بنده الان ۱0 درصد از اعتبار تمام وزارت‌خانه‌ها را حفظ کردم. وزارت بهداری جز حقوق کارمند هیچ چیز نداره. نه دوا داره خوب من چطور بگم که مال وزارت‌جنگه در حالی‌که این دروغ محضه ـ من نمی‌تونم همچی کاری بکنم. گفت خب شما که می‌گید در وزارت دارایی همین‌جور دروغ… گفتم آقا بنده تازه از مکه آمدم توبه کردم یک مدتی نباید دروغ بگم. گفتم اگه به این ترتیب ـ راستش من نمی‌تونم. چون واقعاً از آن اشخاص نیستم که آقا در مقام نخست‌وزیری هستم. غیر از این است که وزیر مالی باشم تعهدی که من می‌خوام بکنم باید یک تعهدی باشه که درست باشه و وضع اقتصادی مملکت اجازه نمی‌ده. بله در هر موقعی یک اولویتی هست. الان به نظر من اولویت وزارت جنگ نیست. اولویت بهداشت است ـ کشاورزی است عرض کنم فرهنگ است اینهاست. با کی جنگ داریم. گفت عراق ـ گفتم عراق چیه آقا ـ عراق با ما نمی‌تونه بجنگه چون نفعش نیست و دیگران هم نمی‌گذارند. اگر حمله شوروی است این‌ها به دردش نمی‌خوره و این‌ها. اون به یک فوت ما را می‌برد. بنابراین این یک مخارج آن پرودوکننده و این نمی‌ذاره ما به جایی برسیم. خلاصه گفتم آقا جان من نمی‌تونم آمدم و بالاخره یک استعفایی تهیه کردم و بردم پهلوی ایشون. گفت فلان‌کس اگر شما هم بمانید فلانه درست می‌شه گفتم آقا راستش اینه که به شما بگم هر کسی باید از تجربه دیگران استفاده بکنه اگر نکرد آدم فهمیده‌ای نیست. من از تجربه دوتا قوم‌وخویش و دوتا رئیسم باید استفاده کنم. یکی مصدق‌السلطنه و یکی هم قوام‌السلطنه گفت چطور؟ گفتم آقا شما تا الان عادت شده که اردنگ بزنید یکی بره بنده اهل این کار نیستم. گفت عجب مگه من مگه من این‌کار را کردم. گفتم حالا بنده کاری ندارم کردید یا نکردید این جریانه و من بالاخره نیستم از آن حرف‌ها. این هم خیال نکنید که با پا رد می‌کنم با دست می‌کشم این‌جور نیست. بنده الان که گفتم نه مرخص می‌شم و میرم مگر اینگه برانکار بنده را ببرند نخست‌وزیر ـ نمیام. هی گفت و گفتم نه آقا راستش نمی‌تونم و این سمبل بازی و این ترتیبات هم یک‌وقتی شاید الان نمی‌تونم این‌کار را بکنم. بالاخره بایستی آبرومندانه جدا شویم بدون دلخوری و این‌ها. خلاصه کی و چی و این‌ها گفتم خودتان می‌دونید انتظام و علم هم که دلتان می‌خواد بنده هم اگه کاری ازم بربیاد مضایقه نمی‌کنم تو کار ـ اما یک چیز می‌خوام به شما بگویم. این سیاست استریتی که فحشش را من خوردم عدم رضایتش را من تحمل کردم این اگر ول کنید دوباره سقوط به منزله اقتصادی است چون وضع اقتصادی مملکت فوق‌العاده فراژیله یک عده‌ای از این کارخانجات و این ترتیبات که مردنی بودند مردند. این‌ها را اگر بخواهید دوباره پول بدید و این ترتیبات پول هدر رفته‌ای‌ست ـ آن‌های دیگر هم ناسالم می‌شند حالا این هم می‌خواهید قبول کنید. خلاصه ـ آمدیم و استعفای‌مان را کردیم و رفتیم کنار و بعد این درس برای من شد. حالا ـ ایشون که علم را آوردند گفتند تمام این‌ها هم توش باشند. ارسنجانی ماند و درخشش قبول نکرد و الموتی هم قبول نکرد و خلاصه ما رفتیم جزو همان لیست سیاهی که همیشه بودیم منتهی یک قدری به نظر من سیاه‌تر. چون این وسط باعث شد که خوب همدیگر را بهتر بشناسیم و بدونیم که واقعاً در یک خط نیستیم چون مکرر در همان خود نخست‌وزیری من می‌گفت فلان‌کس من یا باید حکومت کنم یا می‌رم.

س- کی می‌گفتند؟

ج- خود شاه ـ گفت یا باید حکومت کنم یا می‌رم. جلو خود من ـ گفتم آره هروقت حکومت کردید می‌رید.

س- استدلال‌شان چی بود؟

ج- نمی‌گفت که ـ نمی‌توانست راحت بنشینه که من شاه انگلیس و شاه سوئد و این‌ها نیستم در حقیقت آن نخست‌وزیر باید مجری حرف‌های اون باشه من آن‌وقت هم که وزیر هم بودم نمی‌کردم حالا چه برسد به نخست‌وزیر. گفتم آقا این صلاح مملکت نیست.

س- از چه تاریخی ایشون این نقش را به عهده گرفتند چون شما از آغاز سلطنت ایشون تا بعد بودید ـ از چه تاریخی سلطنت تبدیل شد به حکومت؟

ج- از تاریخ اقبال و علاء. حالا اون اقبال البته یک پرانتری بود ولی از آن‌جا تملق شروع شد. وقتی اقبال تو مجلس در مقابل استیضاح مجلسی‌ها گفت بله باید صبر کنید تا شاه بیایند از شاه اجازه بگیریم. مردحسابی آخه این را تو مجلس آدم نمی‌گه خوب به اختیار دولته که آقا عجالتاً اجازه بدید یک‌ماه به من مهلت بدید برو شاه هم برمی‌گرده. این و تو مجلس می‌گه ـ‌بعد هم هرچی اعلیحضرت بگویند همان است خوب ببینید. این را یواش‌یواش شروع کردند که آقا شما هستید بعد هم البته تملقات داشتند. فرض بفرمایید در خود دولت علاء که آقای یزدان‌پناه بود ـ علم بود من بودم دیگران. علم می‌گفت غلام ـ یزدان‌پناه هم می‌گفت غلام. خوب ما هم می‌گفتیم چاکر ـ بنده فلان. یک‌روزی شاه که رفت البته به علاء گفتم آقا ـ آن‌ها هم بودند این تکلیف مرا روشن کنید. یک عنوان باشه که همه آن عنوان را بگند این غلام که به نظر من عنوان بسیار کثیفی است این‌را بگذاریم کنار. خوب بنده ـ چاکر علم و یزدان‌پناه گفتند که آقا ما جزو خاندان هستیم و از این حرف‌ها. گفتم پس ایشون بدانند که اگر من نمی‌گویم غلام این جزو توهین نیست. این عادت حضراته والا این کار درست نمیاد. حالا تملق و این‌ها من کار ندارم. شروع شد از اقبال که پا بیفتد از این کارها بکنه بعد علم هم البته بعد رسید به هویدا او این ترتیبات که دیگه رفت که رفت منصور رفت دیگه بعد از آن دیگه ایشون شد همه‌کاره و همه هم تشویقش کردند که بله خدایگان و فلان و این ترتیبات. ایشون اشتباه نمی‌کنند و اقتصاد هم کوفت و زهرمار همه. تا این‌که به خارجی‌ها اگر یادتان باشد دیدید دیگه. گفت من مشاوره می‌کنم… می‌کنم. به‌علاوه این‌ها منشی‌اند. هویدا بدبخت هم می‌گفت تأیید هم می‌کردند که ما اجرای امر می‌کنیم. نخست‌وزیر کی است؟ وزیر کی است؟ مجلس کیه؟ خود یک‌نفر است شاه. این یواش‌یواش شد به این صورت که آن‌وقت هم به من می‌گفت من باید یا حکومت کنم یا می‌رم دخالت در کار نمی‌تونست نکنه. بنده هم بهش می‌گفتم آقا یک کار غلطی رو بذارید گردن ما باشه خوب شما یک امری می‌کنید ما بیاییم… این از اول با من همین‌طور بود حالا نمی‌خواهم بگم که واقعاً دشمن بود ـ خوشش نمیاد از تنقید. می‌گفت حرف من ولی خوب اون اوایل پیش از این‌که این‌طور بشه خوب می‌گفتیم می‌شنیدیم دلخور می‌شد باطناً اما قبول می‌کرد ما هم نمی‌کردیم. مثلاً راجع به همین من و ابتهاج یک موقع فکر کردیم که خوب بنده وزیر مالیه بودم که ما این پشتوانه‌چی چیز طلای بانک ملی را ـ بانک مرکزی را اینه بوالوه بکنیم یعنی والور واقعی‌اش رو این تفاوتش را یک مقدار قروض دولت را بدیم یک مقدارش هم سرمایه ریالی سازمان‌برنامه باشه خوب ابتهاج هم موافقت کرد درست هم بود. تازه خبردار شدیم که می‌خواهند این ریالش را ـ حالا من شدم وزیر دادگستری ـ خرج یک کار دیگه بکنند. یک‌روز در سعدآباد ابتهاج هم بود شاه گفت آقا مثل این‌که این مطلب را شما زدید زیرش. ابتهاجم گفت نه آقا من هم گفتم نخیر زیرش نزدیم اما یک مطلب را اعلیحضرت متوجه باشید که این ریال اگر صرف کارهای دیگه بشه ایجاد تورم خواهد شد و اسباب زحمته. ما رفتیم به آمریکا و آقای شریف‌امامی شدند وزیر صنایع در کابینه اقبال و شروع کردند که آن موقع که بنده آمدم تمام خسارت‌های آن سیاست غلط بود. حسن حسین تقی اصلاً بدون این‌که بدانند این پولی که می‌دند برای چی می‌دند. کافی بود که شما یک نقشه صدمیلیونی ببرید آن‌جا بگویند آقا این صد میلیون را بگیرید بعد هم دیگه بعد از این موضوع نفت شلتاق به‌جایی رسید شما بهتر از من می‌دانید. که من با این‌که در بیرون بودم می‌دیدم که آقا این‌بار به منزل نمی‌رسه. آن بانک توسعه صنعتی که آقای خردجو خوب اون‌جا نشسته بودند می‌گفتند آقا برنامه صدهزار تومن و دویست‌هزار تومنی یعنی چه یک ده میلیون بیارید. اتفاقاً برای یک گاوداری که مال کهریزک از همین وزارت کشاورزی که آقا صد هزار تومن بدید این یک واحد گاوداری کوچیک است. گفت آقا صدهزار تومن چی چیه گفت آقا نمی‌تونه پس بده. اگر پنج میلیون بشه یک میلیون نمی‌تونند ـ گنجایشش هم ندارند ـ نشد. بنابراین برنامه‌ای به عقیده‌ی من تو کار نبود. حالا زمان ابتهاج هرچی بود بالاخره یک عروتیزی می‌کرد و داد و فریاد و ممکنه اخلال می‌شد اما نه به این میزان که اصلاً دیگه به‌کلی باز باشه که امروز این فردا آن. به ایشان گفتم آقا بنده برنامه پنج‌ساله هر روز هر هفته عوض نمی‌شه که به‌علاوه هر برنامه‌ای اولویتی می‌خواد که وزارت جنگ در یک موقع در هیچ کجای دنیا گفتم آقا در خود بلژیک یک سال فرهنگ است یک سال فرضی کنیم بهداشت است این پول را شما نمی‌توانید تقسیم کنید به همه‌جا باید یک‌مقدار ـ والا اصلاً هیچ کجای دنیا میلیارد هم داشته باشید این‌جوری نمی‌تونید. بالاخره یک مقداری اشخاص فهمیده به عقیده‌ی من اینام شدند بزاخوش حالا حفظ مقام وحشت من نمی‌دونم نتیجه این شد که ایشون واقعاً گمراه شد. حالا یک‌وقت شما تاندانس دارید می‌گید که خوب دیکتاتور بشه اما یک وسایلی هم می‌خواد که شما را دیکتاتور بکنند. تشویق و ترغیب و این نتیجه‌اش این شد که این تملق و این به‌اصطلاح سویسیون. من هستم خوب این مرض پاباروئید هرچه خودش را بگذارید این ممکنه در هر کسی باشد. خب این شدت پیدا کرد و من از روز اول هم واقعاً می‌‌دونم در کابینه قوام‌السلطنه هیچ‌وقت من عضو کابیننه نبود حالا موافق بودم بعد هم قبول نکردم این وزارتش را حتی آن کابینه‌ی آخرش شروع کرد به من دلخور هم شد چون می‌دانستم واقعاً من با قوام‌السلطنه نمی‌تونم. یک روزی از من پرسید چرا؟ حالا وقتی می‌خواست مرا وزیر مالیه بکنه که من سهام السلطان را گفتم آمد سر جای من ـ من قبول نکردم. یک روز از من پرسید که علی چرا؟ گفتم آقا شما قوم‌وخویش من هستید. شما وقتی می‌نویسید جناب آقای وزیر دارایی ته‌دلتان می‌گویید علی جون و من نمی‌کنم. وقتی نمی‌کنم اسباب دلخوری می‌شه. دلخوری شما و من هم غیر دلخوری ما شما با سهام‌السلطان همچین رابطه‌ای ندارید. گفت به گفتم نه آقا گفتم این حقیقت مطلبه بنابراین من همه‌جور حاضرم کار کنم اما وارد کابینه‌ی شما نمی‌شم و نشدم خیلی دلخور هم شد کار ندارم. خدا بیامرزه بعد روزهای آخری که من وزیر دادگستری بودم داشت حالش خوب نبود گفت خوب علی جان حالا نوبت توست که نخست‌وزیر بشی گفتم حالا نوبت من نمی‌دونم. حالا منظورم اینه که هر کسی این تاندانس درش هست. خود مصدق‌السلطنه خدا بیامرزه به نظر من یک دیکتاتور… حالا به آن جور بنده کار ندارم ولی از نظر این‌که تحمل تنقید نکنه ـ تحمل حرف‌های دیگه را نکنه فرق نمی‌کنه خوب دیکتاتور حتماً نباید چماق‌ ورداره ـ کسی را بزنه همان قبول نکردن تاندانس تک روی است تاندانسی که مال خودش را تأمین بکنه. خوب این اگر کسی تشویق کرد که خدا بیامرزه گفتم که صالح گفت که آقا قوام‌السلطنه می‌گه شما هم باید نظری داشته باشید همین‌طور هم بود پس بنابراین اون هم درواقع در مقام خودش دیکتاتور بود خوب چه برسه که شاه مملکت باشه و تمام قوا هم به اختیارش باشه.

س- چیزی که برای من روشن نبود ولی دانستنش جالب بود این بود که حتی در زمان جنگ که شاه هنوز بیست‌وچهار پنج شش سالش بود حتی در آن موقع صحبت از این بود که شاه نباید حکومت بکنه و ایراد به این‌که مثلاً داره نخست‌وزیر تعیین می‌کنه یا دست می‌ذاره روی تعیین وزیر می‌کنه چه‌جور آخه یک جوانی در آن سن و سال آن قدرت را گرفت بهش دادند بعد از این‌که رضاشاه رفت چه‌جور…؟

ج- ملاحظه بفرمایید یه قدری این آقایون دشتی ـ مسعودی و دیگران که در آن دولتی بودند که رضاشاه یعنی مجلس رضاشاهی بود وقتی‌که رضاشاه رفت خود این آقای مسعودی با امضاء یک کرور فحش در آن سرمقاله اطلاعات آقای دشتی در مجلس دو کرور فحش خوب این حضرات که آن تجربه را داشتند که اگه بنا شد هر جوانی فرق نمی‌کنه حالا البته بچه نیامده بود ولی می‌دیدند که بالاخره آن راهی که در آن زمان دکتر مصدق مدرس و این‌ها تذکر دادند آن‌طور شد این‌ها تقصیر این‌هاست. این‌ها رفتند حالا آمد فروغی شد نخست‌وزیر چی بسر فروغی آوردند. رفتند از ناحیه دربار شروع کردند به تحریک کردن. قوام‌السلطنه آمد همین آقای دشتی و دیگران با چماق شاه آمدند خب پس بنابراین او خودش دید این‌ها چرا این‌ها را بالاخره من اگر به جای ایشان بودم چطور از گناه دشتی می‌گذشتم ـ چطور از گناه مسعودی می‌گذشتم که اون فحش‌ها را دادند. این‌ها مردمانی هستند شخصیت ندارند. یه مردمانی هستند که رفتارشان رفتاری خیلی… پس این‌ها یه مردمانی هستند که حالا می‌گن من نمی‌دونم تا چه حد راسته سیدضیاءالدین هم می‌گفت آقاجان این ملت را باید زد تو سرشان. همان‌طور که پدر شما عمل کرد شما هم باید بکنید. خوب یک عده هم این‌جور تلقین می‌کردند که آقا این مردم اینند. این‌ها را باید زد تو سرشان کما این‌که پدر شما زد. این‌ها را یواش‌یواش حالا من نمی‌توانم واقعاً دلیل و مدرک هست ولی این‌ها ترغیب می‌کردند. جلسات خصوصی دربار این‌طرف و آن‌طرف و من یادم نمی‌ره که قوام‌السلطنه نخست‌وزیر و من هم معاونش. یک شبی در دربار دعوت کردند یک دعوت‌های خصوصی. حالا ولادت چیزی بود من نمی‌دانم. من و قوام‌السلطنه که وارد شدیم دیدم که فروغی آن‌جا نشسته از این کلاه‌های کاغذی سرش گذاشتند و بعد هم از این چیزهای کاغذی و کنفتی و بساط و این‌ها و ـ من اصلاً واقعاً فروغی را که نگاه کردم جداً ناراحت شدم. آمدند سر قوام‌السلطنه بگذارند دست‌شان را گرفت و گفت من از این کارها نمی‌کنم. همان مرحوم خواجه‌نوری یک سنی درست کرده بودند آن‌جا و این رقص چیز می‌کرد… مثل مال اپرا. مرحوم چی چیز نظام سلطان خواجه‌نوری که بعد مورد غضب واقع شد. من این جلسه را که دیدم خوب از همان وقت هم دیدم شاه همچین خیلی از آن دور هم است ـ حالا ظاهرش عیب نداشت ـ این رقص شروع شد و من نگاه می‌کردم که شاه در حین این‌که داره می‌رقصه این کونفتی دستش بود. این‌طوری نشون کرد که خورد به دماغ من درست. یک‌طوری خورد که آب از چشم من سرازیر شد و خوب خودش زد به خنده و من به روی خودم نیاوردم. یک چند دقیقه‌ای که گذشت به قوام‌السلطنه گفتم که بهتره که هم شما و هم من بریم برای این‌که این مجلس مناسب نیست. خوب دیدم که همان‌جا مرحوم فروغی که… خوب وزیر دربار بود بیاد اون‌جا بشیند و کلاه کاغذی سرش است جلو این عده‌ای که اشخاص معمولی این اصلاً درست نیست. یعنی از آن ولوانتیم باشه دیگه از آن ابهت فروغی بعد هم حالا هم مثلاً فرض کنید چقدر فحش به فروغی داد حالا کار ندارم. که فروغی واقعاً به عقیده‌ی من با تمام خدماتی که کرد دق مرگ شد. قوام‌السلطنه خیلی خوب آن هم در یک اوانی حالا اولش کار ندارم بعد آذربایجان را نجات داد ایشون گفتند من بودم. خوب ببینید این‌ها تمام دلیل بر این‌که این تاندانس بود و همه هم… خوب همه می‌دانستند که این کار ـ کار قوام‌السلطنه است و بعد هم مآلاً کار آمریکایی. خوب این به نام شاه شو مال من چشمش رو نداشت که نه این مال منه کسی حق… جناب اشرف بده پس بگیره. بنابراین یک آدمی بود به عقیده‌ی من کمپلکسه و آدم ضعیف چون تحریک را آدم ضعیف می‌کنه. آدمی که اعتمادبه‌نفس داشته باشد این‌کاره را نمی‌کنه. و این دو ماه آخر این جریان قبل از انقلاب ـ من دیدم که تمام آن برداشت‌هایی که جسته‌گریخته می‌شد این واقعاً متمرکزه. چون یک آدمی بود که دیگه اختیار… یعنی کنترلش از دستش رفته بود. بنابراین چیزهایی که می‌گفت و کارهایی که می‌کرد این حکایت می‌کرد از همان به اصطلاح مانتالیته واقعی‌اش. چون وقتی آدم در حال نرماله خوب سعی می‌کنه یک مقداری فقط بدونیه حالا نه این‌که طرف صددرصد نفهمه ـ یک مقداری مکتوم بکنه. ولی وقتی که حال دمیسیون پیدا کرد این همه‌اش ظاهر می‌شه. عیناً همان

س- که چه‌جور بود؟ چی ظاهر می‌شد؟

ج- ظاهرش همین راجع به خود من. که وقتی من بهش می‌گفتم که اجازه بفرمایید که انتظام و من این دو نفر درست نیست یه سه نفری هم اضافه بکنیم که هیئتی بشود. که یک مقدار از بار شما را ورداریم روی هیئت بگذاریم. گفت یعنی حالا لَلِه‌ی من بشید. گفتم والا خود آن ما را احضار فرمودید بگید که خوب مشورتی بکنیم این هم که بنده دارم می‌گم نه این‌که ما جای شما باشیم برای این‌که یک مقداری خوب روی اصل وضع شما… این یکی بعد هم که وقتی گفتم که رو مطابق این ماده 4۲ قانون اساسی شما می‌توانید مسافرتی کنید. گفت این از فکر شیطانی دکتر امینی می‌آید بیرون ـ دو. سه وقتی گفتم که آقا شما این سید جعفر بهبهانی را… گفت حرف‌هایی می‌زنی که منو روی صندلیم…

س- چکار بکنند؟

ج- تو هیئت چی‌چی دنبال شورای سلطنتی. گفتم سید جعفر را بذارید. گفت آقا یک چیزهایی شما می‌گویید که آدم… نخیر. من حس کردم. گفتم دوستانم. گفتم آقا نه بنده به ایشون اعتماد می‌کنم نه ایشون به من اعتماد می‌کنند. بنابراین در یه همچین موقعی یک اعتماد صددرصد متقابل می‌خواد تا ما از این معرکه خلاص بشیم. بعدش را من کار ندارم اما در این مرحله بحرانی ایشون ممکن نیست. مهندس بازرگان را ترجیح می‌دهم هم بنده من از خدا می‌خوام. آقای سنجابی از خودبه‌خود… بازرگان گفتم آقا ایشون از شما کمتر می‌ترسه تا از من. چون ما همدیگر را آزمایش کرده‌ایم و نمی‌توانیم. همین حرف‌هایی که می‌زد. مثلاً همین آقای بنی‌احمد و این‌ها یک حزبی درست کرده بودند «اتحاد برای آزادی» یک برنامه‌ای نوشته بودند مقدمه‌ای داشت. این را برده بودند پهلوی شاه گفتند دکتر امینی هم دیده گفتند عجب گیری کرده. رفتم پهلو شاه گفتم آقا من جزو حزب نیستم. این برنامه را دیدم بد هم نبود. ماده اولش این بود که انتقال قدرت. گفت انتقاله پس من چی. گفتم آقا شما که می‌گید شاه مشروطه می‌خواهید بشید. شاه مطابق قانون اساسی قدرتی نداره. بنابراین این قدرت را باید واگذار کنیم به این مرحله انتقال تا این صورت پیدا کنه. گفتش… دیدم اصلاً به قول بازرگان راست نمی‌گه. یعنی الان گیر کرده. گفت بازرگان این به محض این‌که از گیر آمد بیرون همان می‌شود و دلیل بنده هم این بود که آقا این را نمی‌شه صددرصد عوض کرد. باید یه‌جوری دور کرد تا ما از این بحران بگذریم ببینیم چه می‌شه ولی من می‌دونم درست شدنی نیست. آخه وقتی بهش گفتم که همان موقعی که قوام‌السلطنه یا مصدق‌السلطنه با شما هستند گفتم مصدق‌السلطنه آمد پهلو شما منو به عنوان وزیرکشور. شما قبول نکردید. گفت من؟ گفتم آقا اعلیحضرت حافظه خیلی خوبی دارید. شما هم این. گفت نخیر گفتم آقا گفت این ممکنه تغییر بکنه. خوب حالا ما کار نداریم یک‌جوری معلوم بود که واقعاً نمی‌شه اعتماد پیدا کرد چون راست نمی‌گه و بعد هم عقیده‌ام واقعاً با همین هویدا و این ترتیبات این سرراست نمی‌گفت منتهی خوب یک آدمی است که خوب این توی عیش‌ونوش است. این اگر می‌گفتند دکتر امینی افتاده به قماربازی و عیاشی و این ترتیبات به کلی راحت می‌شد. آن کسی که داخل سیاست باشه یا فهم سیاسی داشته باشه این باهاش مخالف بود. والا می‌گفت دیگه. فساد آقا چیز مهمی نیست همه‌جا فساد هست. بخورند و ببرند. اما داخل سیاست نشند که با من به‌اصطلاح نه رقابت روبه‌رو نشند خلاصه. خوب در تمام این مدت جز در همین اواخر مگه ایشون فقط در سلام می‌دیدم هیچ‌وقت صحبت ـ اون اولین بار بود. تاریخش را یادداشت کردم که با ایشون یک ساعت‌ونیم ـ دو ساعت صحبت کردم و تمام این گذشته‌ها را به ایشون یادآوری کردم. بله اولین ملاقات ما سه‌شنبه بیست‌وچهارم مهرماه بود ۱3۵7 با علیاحضرت که اول یک‌ساعت با ایشون صحبت کردم. خیلی صحبت شد بعد دیدم خیلی ناراحت شد و این‌طرف گفتم من نیامدم که نمک روی زخم شما بپاشم ولی متأسفانه این‌طور شد که من نخست‌وزیر هم که بودم فرصت نکردم که شما را دوبه‌دو ببینم. بعد ملاقات با شاه هم هشتم آبان ۵7 بود. بعد هم مهر و آبان ۲4 و هشتم آبان ۵7 که یک‌ و ساعت خورده‌ای با ایشون صحبت کردم ـ تمام این گذشته‌ها را. وقتی گفتم آقا وزارت جنگ که حرف نخست‌وزیر را… گفت می‌خواستید به من تلفن کنید. گفتم به شما تلفن کنم که آقای وزیرجنگ حاضر نیست که بالاخره اجناس داخلی برسه. نخست‌وزیر از وزیرش چقلی کنه. همین‌طور نگاه می‌کرد. یک دانه رآکسیون تو چشمش ندیدم. پیداس

س- درسته که آن سخنرانی‌اش را شما نوشته بودید؟

ج- بله؟

س- آن سخنرانی که تو رادیو کردند که من صدای انقلاب را می‌شنوم…

ج- ابدا هیچ ـ نخیر. بله به ایشون روز اول گفتم آقا شما اگر بیایید پهلو مردم. همین که بالاخره گفتید دیگه. می‌خواهید شاه مشروطه باشید بگید آقا این‌ها‌یی که دوروبر من بودند به من دروغ گفتند چه کردند چه کردند چه کردند ـ و من بالاخره اغفال شدم بنابراین می‌خوام از این به بعد سعی بکنم که این کارها پیش نیاد و این مردم واقعاً استقبال می‌کنند من قطع دارم هشتاد درصد مردم این را قبول خواهند کرد. گفت یعنی من بیام از مردم عذر بخوام. گفتم آقا عذرخواهی از مردم که خوب مردم بالاخره زجر کشیدند ناراحتی کشیدند ضرر نداره. اگر رئیس‌جمهور آمریکا نیکسون هم آمده بود در مقابل مردم گفت آقا من اشتباه کردم قطعا ازش می‌گذشتند به این روزگار نمی‌افتاد. خب این گذشت تا موقعی که ایشون می‌خواستند حکومت ازهاری را بیاورند. شب انتظام و من آن‌جا بودیم گفت فلان‌کس می‌ترسم ناگزیر بشیم ما یک دولت نظامی بیاریم. گفتم آقا شما حکومت‌نظامی دارید این دولت نظامی با حکومت نظامی که منافات داره. خوب بالاخره این شریف‌امامی را تقویت بکنید. گفت ما تقویت کردیم و حالام بعد از شما ایشون می‌آیند ملاقات من. پا شدم رفتم. رفتم منزل نیم‌ساعت سه ربع بعدش ایشون گفتند فلان‌کس ما مجبور شدیم حکومت شریف‌امامی هم استعفا کرد و ازهاری را آوردیم برای دولت. گفتم مختارید. گفت یک نطقی هم کردیم گفتم من نشنیدم اجازه بدهید که من بشنوم ببینم. خلاصه بنده شب که نشنیدم فردا هم ظهر خوابم برد و… بعد گوش کردم و واقعاً همان نطق با این‌که البته دیر بود این کلفتی که ما داشتیم در آن‌جا به من گفت فلان‌کس من گریه کردم پهلو شاه رفتم گفتم این گریه کرد (از این‌ها هم خلاصه خیلی زیاد باشند اما خب دیگه حالا یک موقع شد به نظر من حالا کی نمی‌شد واقعاً من نفهمیدم. چون یک مقداری اصولاً اظهار ضعف کردن در یه همچین موقعی همه را جری می‌کنه خب البته می‌شد مطلب را گفت محکم. انقلاب شما را شنیدیم بعد حضرات به یاد انقلاب نبوده جزو فتنه بوده. می.گم آقا خود شاه گفت انقلاب حالا خوب گفت یا بد من کار ندارم. پس وقتی خودش می‌گه انقلاب شما بگید فتنه؟ بعد با همین سلطنت طلب‌ها بگی آقا جان انقلاب بهم‌ریختگی ـ این زیر اجتماع آمده رو. منقلب شده ـ حالا انقلاب فرانسه نیست. انقلاب نمی‌دانم کثافتی از آب درآمده اما اصلش را منکر نشوید. این شده.

روایت‌کننده: دکتر علی امینی

تاریخ مصاحبه: هفت دسامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۵

کجا رسیده بودیم نفهمیدم من…

س- واله در مورد چیز صحبت می‌فرمودید که ـ چی شد که سرکار استعفا دادید و فرمودید که روی بودجه…

ج- وزارت جنگ بله

س- بودجه وزارت‌جنگ بود و در همان حول‌وحوش بودید که…

ج- بله بله ـ آن زمینه بود. دیگه آخرش این بود. چی بود بله…

س- بعد البته از موضوع یک کمی کنار رفته بودید از اصل موضوع…

س- بله ـ برگردیم به… سرکار و آن ماه‌های آخرش

ج- بله ـ فقط صحبت از این بود که بعد از این‌که بنده یک بودجه‌ای تنظیم کردم براساس درآمدهای واقعی مملکت. خب تقسیم کردیم به وزارتخانه‌ها و از هر کدام از وزارتخانه‌ها قرار شد که ۱۵٪ کم بکنیم تا بتونیم بودجه البته نه صددرصد متعادل بلکه با یک کسر خیلی معقولی این بودجه را ببندیم. بدین‌ترتیب تقسیم کردیم به آ و ب. هر وزارتخانه‌ای یک قسمت آ داشت و یک قسمت ب. اون آ قسمتی بود که واقعاً درآمد واقعی بود و می‌تونستیم بپردازیم. ب درآمد اتفاقی بود که احیاناً یک درآمدی پیدا کنیم با کمک مثلاً فرض کنیم آمریکا که البته مطرح نبود و دیگران کار ندارم. بتونیم آن را به تناسب تقسیم کنیم. خب این رو بردیم پهلوی اعلیحضرت و ایشون گفتند که بسیارخوب اما حالا بین من و شما این مکتوم باشه که مال وزارت ‌جنگ «ب»اش هم «آ» است. خب گفتیم حالا که درست درنمیاد. خب «ب» اگر بنا شد به عنوان… درآمد اضافی داشتیم خب وزارتخانه‌های دیگر مقدمند. خیلی خب حالا وزارت جنگ هم اگر شد اما الان بنده بگم آن چه «ب» هست مال وزارت‌جنگ در حقیقت «آ» است آن‌وقت چیزی کم نکردیم. ایشون تعجب کرد گفت آقا در هیچ موقعی مثل زمان شما از وزارت جنگ چیزی کسر نکرده بودند. گفتم واله یک‌یک کمیسیونی کردیم با حضور رئیس ستاد و یک عده از رؤسای… قشون و یک یکی خواندیم. این چیزهایی که ما حذف کردیم با نظر خودشان. دوجا اضافه شده این تکراری بود. یک قسمتش هم آخر زائد بود. که خود آن‌ها بعضی وقت‌ها یواش‌یواش اشاره می‌کردند یکی‌شان را حذف کنید. بنابراین تازه این ۱۵٪ هم چیز فوق‌العاده‌ای نیست.

س- خودشان هم قبول داشتند.؟

ج- قبول داشتند. بنابراین اضافه ما نمی‌توانیم بدیم. الان که وزارت بهداری رو ۱۵٪ کم کردیم این فقط حقوق پرسنله. نه دوا داره نه عرض کنم که دکتر داره هیچ نداره بنابراین به نظر من معلم و عرض کنم بهداری و این ترتیبات الان مقدمه بر وزارت جنگه بعد هم برایشان گفتم آقا به نظر من البته فکر نمی‌کنم توهین کنم به قشون این بچه‌های مردم که بچه‌های من و شما و دیگران هستند این‌ها مقدمند یا این‌که یک عده سرباز ما بدیم که… حالا هم در حال جنگ نیستند. خوب ایشون برایشان وزارت جنگ یک تابویی بود که نمی‌شد به آن دست زد به یک کاست علی‌الحده‌ای. گفتم من بدین ترتیب نمی‌تونم. ایشون گفتند آخه چیز مهمی نیست این کسر. گفتم این کسر مهم می‌شه ـ‌مزمن می‌شه. وزیر مالی بودم وزیر اقتصاد بودم این دستگاه دولتی ماست ـ خود مردم این‌ها واقعاً معتقد به صرفه‌جویی نیستند. این صرفه‌جویی‌هایی که می‌گم می‌کنم آخرش وقتی نگاه بکنید وجود نداره. این‌ها می‌خرند. کما این‌که وزیر مالیه بودم این بودجه که تصویب می‌کردیم این آخر سال باید یکی این منتقل نشود به سال بعد به عنوان صرفه‌جویی ـ می‌خریدند ـ مبل اثاثیه این برای این‌که مصرف بکنند بنابراین این حرف بی‌قاعده‌ای است. و این بودجه غیرمتوازن هم همین‌طور یک مرض‌مزمنی می‌شه و اسباب زحمته. اصرار گفتم نه نمی‌کنم و به همین دلیل هم صحبت هم کردم که بهتره این‌که دوستانه جدا بشیم و جدا هم شدیم و رفتیم. این هم آن قسمتی که بود توی این‌جا و رفتیم تو لیست سیاه خوب آمدیم بیرون.

س- خوب الان که به عقب برمی‌گردید آیا صلاح بود بیایید کنار یا می‌تونستید پافشاری بکنید؟

ج- نه ـ آن پافشاری کردنش غلط بود چون من معتقد می‌دانستم که ایشون یک کاری خواهند کرد همان مثل واقعه دانشگاه و امثال این‌ها که انسان را با یکنوع بی‌آبرویی ببرند. چون می‌دونید همیشه دولت هم در مقابل مردم محبوبیتی نداره چون زیاده‌خواهی مردم و مخالفین و این ترتیبات روز به روز زیادتر می‌شه ـ بنابراین مجلسی هم نبود که رأی عدم اعتماد بدهند. پس بنابراین منتهی می‌شد که بیرون کردیم فلان‌کس را

س- مجلسی بود فکر می‌کنید کار شما ساده‌تر می‌شد یا نمی‌شد؟

ج- نه نمی‌شد. برای این‌که مجلس اگر بود آخه همین نتیجه کار در مجلس‌ها شد. چه زمان مصدق‌السلطنه چه زمان قوام‌السلطنه همه در همین مجالس‌ها بود که عرض کردم چون اون نقطه ثابت شاه بود و همه اشخاص هم متوجه می‌شوند که آن‌جا را بچسبند نه دولتی و رئیس‌الوزرایی که میاید و می‌رود.

س- خوب امکان این‌که مثلاً یک انتخابات نسبتاً مناسب‌تری انجام می‌شد که افرادی می‌آمدند…

ج- نمی‌شد. چون اگر بنده در رأس دولت بودم انتخابات مثل همان زمان مصدق به کشمکش می‌افتاد و ایشون نمی‌گذاشتند. خوب مثلاً همین سرگرد عزیزی که وزیر کشور کردند که تا یه اندازه‌ای ایشون اطمینان داشته باشند که در وزارت کشور و این ترتیبات کاری نمی‌شه. وزارت کشور کار اساسی‌اش کار انتخابات بود. بقیه‌اش که البته خود قشون در اطراف مملکت کارشان را می‌کردند. بنابراین من می‌دانستم به رفقا هم گفتم با این وضع نمی‌شه انتخابات کرد. انتخابات هم اگر بشه ایشون یک اکثریتی می‌برند تو مجلس و خوب اسباب زحمت خواهد شد. کما این‌که آقای ارسنجانی که بعد از من هم موندند دولت آقای اعلم ـ شروع کرد به همان تندروی در کار اصلاحات ارضی. خوب به یک صورتی افتاد که معلوم بود این اصلاحات ارضی به آن معنی نیست. ایشون سفیر شدند در رم و من هم اتفاقاً در اروپا بودم رفتم به هتل کاتینی. این آمد آن‌جا و به ایشان گفتم آقای ارسنجانی قرار ما بر این نبود که با این سرعت و عجله بره. گفت راستش اینه که اگر ما این کار را دست خود ایشون نمی‌دادیم ایشون انتخابات و مجلس را می‌آوردند تمام این کشاورزی را این دوتا بهم زدند. حالا او عقیده‌اش این بود که ما را دار می‌زنند. گفت بهتر که به خودش دادیم که بگه من کردم. حالا خوب است یا نه گردن خودش. خوب چون مرد خیلی زرنگی بود و یک‌مقداری هم داشت از این کارها می‌کرد گفت خوب بگذار خود ایشون این کار را بکنند. این بود که واقعاً در یکی از این کتاب‌های مال آمریکایی هم دیدم که همین‌طور هم بود که شاه همه این کارها را می‌خواست بگه من کردم. آذربایجان را من کردم ـ ملی کردن نفت را من کردم ـ اصلاحات ارضی را من کردم، خوب بنابراین خوب یا بدش به گردن خودش. حالا خوشبختانه آن طی کردن نفت و آذربایجان خوب تمام شد. ولی موضوع کشاورزی چون بدین روزگار افتاد همه‌اش گردن من و ارسنجانی می‌موند. کما این‌که یک عده‌ای هم می‌گفتند که بله این تقصیر شماست ـ شما آمدید این کار را کردید و وضعیت بدین روز افتاد. گفتم آقا بنده آن کاری را که شروع کردم غیر از این بود که ایشون کردند. خوب شرکت تعاونی می‌خواستیم درست کنیم نه شرکت تعاونی اسمی. بالاخره جای مالی یک چیزی بگذاریم که حائل بین دولت و زارع باشه به‌علاوه محصولات زراعتی به قیمت معینی. آن‌کاری که دیگران کردند. خوب فرصت نشد این در ظرف هیجده ماه نمی‌شد این کار را کرد. بنابراین نمی‌شد که انسان بمونه و اعتماد بکنه که ایشون پشتیبانی می‌کنند و به همین جهت خوب در آن جلسه…

س- این بازماندگان جبهه ملی گاهی توی نشریه خودشان نوشته‌اند که ما اشتباه کردیم که از حکومت دکتر امینی پشتیبانی نکردیم اگر کرده بودیم شاید ایشون می‌تونستند خوب…

ج- بله ـ خوب نظر من هم همین بود که این‌ها را به بازی بگیریم و یواش‌یواش بیاییم کار را بدیم به دست اشخاصی که حقیقتاً حالا بنده نمی‌خواهم به آن میزان بگویم که دمکراسی غربی ولی این واقعاً یه دیالوگی بین دولت و مجلس و دستگاه و این‌ها باشه. چون حقیقتاً به طوری فاصله بین حکومت و مردم شده بود که معلوم بود این شکاف بالاخره مملکت را می‌برد به هرج‌ومرج و این‌که برد. بنابراین واقعاً من می‌خواستم این کار را بکنم منتها خوب البته رو خودخواهی یک عده‌ای جاه‌طلبی حسادت که این در همه بشر هست همه افراد منتها در ایرانی بیشتر. کما این‌که الان شما ملاحظه کنید در همین جا ما گرفتار همین کاریم. اگر واقعاً یک‌عده‌ای بودند که توجه می‌کردند به حقیقت قضایا این جور نمی‌شد. الان ما صبح تا شب داریم صحبت نجات ایرانه که آقا اگه ایرانی نباشه وزارت و این مطرح نیست. نمی‌شه چون واقعاً شما بخواهید این گذشت را از ایرانی که بدین نحو ترتبت شده بخواهید نیست ـ وجود نداره. و متأسفانه الان ما هم متوجه همین هستیم که این بیست‌وپنج سال واقعاً یک خلائی از نظر آدم به آن معنایی که تجربه سیاسی داشته باشه شم سیاسی داشته باشه نیست. البته شما تکنیسین خیلی خوب دارید مهندس خیلی خوب دارید دکتر خیلی خوب دارید ولی سیاستمدار به آن معنی واقعی کلمه نیست. آمدند یک اشخاص تکنوکرات‌ها وزیر شدند ـ وزیر عرض کنم تسلیم شد بشه و بهش هرچه بکند تصدیق بکن بنابراین الان وقتی شما نگاه بکنید هرچی نگاه می‌کنید واقعاً آدمی که انسان بتونه بیاره بذاره و این شم سیاسی داشته باشه و بدونه که این مبارزه که داریم می‌کنیم این هزارجور خطر داره وجود نداره.

س- چطوره که در دوره سلطنت رضاشاه با وجود این‌که ایشون هم خوب شخص مقتدری بودند وقتی ایشون رفتند یک سری از رجال ماندند که خوب تجربه داشتند ولی….

ج- (؟؟؟) اگه توجه بکنید رجال زمان پهلوی رجال سابق بودند. مستوفی‌الممالک بود ـ مشیرالدوله بود (؟؟؟) ولی بودند و بعد از سقوط رضاشاه هم همین اشخاص بودند. ذکاءالملک بود عرض کنم که اون دستگاش همه قبلاً… همه قبلاً بودند. یک روزی به شاه همین را می‌گفتم ـ گفتم آقا می‌گویند رجال ناصری رجال مظفری یعنی در سلطنت ناصری در سلطنت مظفری. خوب شما رجال پهلوی درست بکنید. گلشایان تمام این‌ها تربیت کرده زمان قبل بودند. داور و این ترتیبات در زمان قبل البته همان اواسط ـ اما این‌ها بودند. البته رضاشاه باید انصاف داد یک عده این روشنفکران خوب در زمین رضاشاه سالی صد نفر می‌آمدند به اروپا تحصیل می‌کردند و واقعاً یک هسته انتلکتوئل حسابی درست شده بود بعد یکمرتبه پنجاه و سه نفر را بردند آن‌جا خوب تمام این‌ها تقریباً کرم همان چیز بودند این از بین رفتند. بعد هم یک مقدار در شهریور. خلاصه یک باز ثابتی درست نشد یک وقتی من خودم محصل بودم در این‌جا که مرحوم علاء هم سفیر بود. خوب این صد نفری که می‌فرستادند این‌ها را می‌آوردند آن مرحوم مرآت و این‌ها توزیع می‌کردند توی شهرهای مختلف در رشته‌های مختلف به علاء گفتم آقا باید شما یک دستگاه تحویل گیرنده هم در ایران داشته باشید. این‌ها الان میایند در رشته‌های معین. این برمی‌گرده تو تهران. ازش کسی نمی‌پرسه چی خوندی کجا باید بری. این میره این‌طرف و آن‌طرف بعضی هم اصلاً می‌رند در یه جاهایی که جایشان هم نیست. بنابراین این دو قسمته باید مقابل همدیگه باشه. فرستنده و گیرنده. خوب این همه جوان آمدند بیرون. در این تهران مرکزی نبود که بگند آقا اینهایی آمدند چی خواندند و در کجا باید جذب شوند. این بود که یک عده واقعاً بی‌شمار یعنی بیکار غیرمرئی اهم از تحصیل‌کرده و غیرتحصیل‌کرده. خوب با تمام وقت ایشون و دولت و همین چیزهای جزئی و واردات و صادرات این‌جور صرف می‌شد. نخیر این بود که واقعاً به نظر من رجلی تربیت نشد. خوب اگه چشم بیندازی به رجال زمان چی‌چی خوب حالا بنده هم درسته جزو همین ژنراسیون بودم اما بالاخره حالا یه مقداری وضع روزگار بودن با قوام‌السلطنه عرض کنم با این رجال مختلف خوب به بنده یه تربیت این‌جوری داده ولی واقعاً این دیمه. شما در دیم کاری یک‌‌وقت خوب می‌شه یا بد می‌شه ولی نمی‌تونی شما کنترل کنید تابع آب و هواست. این هم در تمامی گیرودار بود یک دو نفر بیایند بیرون تصادفی. همین که آمدند بیرون خوب واقعاً زدند تو سرشان. حالام اگر بنده هم الیمینه نشدم از بین نرفتم این هم تصادفه قاعدتاً باید از بین رفته باشیم. این بود که عده‌ای تسلیم شدند به همان جریانات. خوب این هم البته من‌باب مثل خیلی از این خانم‌ها در این بدبختی مردهایشان تأثیر داشتند که آقا خاک بر سرت بکنند همه وزیر شدند تو موندی. خوب این هم مجبور بود با هر وسیله‌ای متشبث بشه و وزیر بشه. حالا این وزارت چه ارزشی داره کار ندارم. دیدم اسمش رو که حالا مرده رفته. خوب این زمان من معاون نخست‌وزیر بود. خوب خانمش هم خیلی به این حرف‌های سه رنگ و این قبل از این‌که این اتفاقات بیفته و پیش از این‌که آن مرد هم بمیره می‌گفت من آرزو دارم این دوباره توی این اتومبیل بیرق سه‌رنگ خوب این البته یه چیز بچه‌گانه است ولی هست خوب بشره دیگه. اینه که به نظر من واقعاً اسباب تأسف شد که ایشون توجه نکرد که یک‌روزی هم بهش گفتم آقا شما سلطنت ساقط می‌خواهید به خودتان ختم بشه یا اقلاً صد سال خانواده پهلوی سلطنت کنند. این راهی که شما می‌رید به خودتان ختم می‌شه و متأسفانه ختم شد. و می‌تونست ادامه پیدا بکنه.

س- خوب فکر خودشان چی بود که ـ فکر می‌کردند که به این ترتیب به جایی خواهد رسید؟

ج- نه می‌دونید به نظر این سیاست روزمره بود ـ … والا واقعاً اگر در سیاست خودشان باید ـ من خودم مکرر بهشان پیشنهاد کردم وقتی نخست‌وزیر بودم که آقا شما یه شورای خصوصی داشته باشید. گفت مثلاً چه گفت خیلی خوبه گفت کی گفتم که دشتی ـ مسعودی. گفتم این‌ها‌یی که دارم می‌گویم این‌هایی است که به شما نزدیک‌اند نه این‌که حالا خوب یا بد باشند. گفت دیگه گفتم آقا بنده که نمی‌خواهم برای خودم انتخاب کنم شما باید انتخاب کنید. اما شورا یه‌طوری باشه که این‌ها بتونند حقایق بیرون را به شما بگویند. حالا بر شماست این دستگاه‌های دولتی حالام… این‌ها حقیقت را نمی‌گویند. اما این شورا حالا پنج نفر یا شش نفر هرچی می‌خواد باشه این را شما اجازه بدید بگویند حقیقت را ـ حقیقت هم تلخه. من خودم در نخست‌وزیری دو سه نفرم هم معین کرده بودم یک روزنامه دو سه نفر دیگه که آقا شما برید توی این اجتماع این نطقی که من امروز از یک جایی می‌کنم ببینید که این اثرش رو مردم چی هست. این هم عیناً اگر فحش دادند این را بدین به من که من ببینم مکرر شده

س- دفعه دیگه فحش ندادند؟

ج- بله مکرر شده ـ اصلاح کردم آن حرفی که در یه جلسه قبل زدم. گفتم آقا شما هم همین کار را بکنید. شما باید یه اشخاصی داشته باشید که این‌ها بگند که آقا حالا خوب یا بد این‌جور می‌گند و شما هم تعقیب می‌کنید که واقعاً این درست است یا نیست. والا گمراه می‌شه. گفت این گزارش‌ها را اولاً نمی‌شه خواند ـ ده صفحه پانزده صفحه. فرصت نداره ـ بعد هم اغلبش هم دروغه تبانی کردند. همین‌طور بود در واقع که همه‌شان با همدیگه یک کانال را… هشت کانال بود قبلاً وقتی ایشون یک مقداری نزدیک‌تر بود وقتی هرچی دور شد این زیرها همه با همدیگه ساختند یک کانال معین ـ هرچی دل‌شان می‌خواست از آن مجرا به اطلاع‌شان می‌رسید و واقعاً گمراه بود.

س- خوب آن دفتر ویژه و ساواک و رکن دوم…

ج- اواخر همه‌شان شدن یکی. با هم تبدل نظر می‌کردند…

س- ولی می‌گفتند که با هم خوب نبودند…

ج- بله ـ سابق این‌جور بود. خود ایشون می‌گفتند از چند جای مختلف… اتفاقاً هم درست بود ولی اواخر همه با هم ساختند. ساختند روی اصل این‌که همه آلوده کار مادی شدند. مثلاً من فردوست را واقعاً ندیدم. گفت آدم درستی بود. بعدش هم اواخر اون و دیگران رفتند قسمت زمین تقسیم کردند خلاصه همه آلوده شدند. وقتی آلوده شدند طبعاً می‌ترسیدند فکر می‌کردند باید یک مجرا باشه. خوب شاید تا آن‌جایی که می‌دونم این هم یک طوری شده بود که واقعاً خیال می‌کرد که این دستگاه این نمی‌تواند یک خارجی می‌خواهیم. به من که نمی‌گفت بگو به خیلی‌ها که تا خارجی‌ها می‌خواهم هستند ولی میرند. بله وقتی این باشه برداشت خوب طبیعی است که آدم قصد اقامت نداره. اقامت موقته. این بود که واقعاً به نظر من همون… سلاطین سابق هم یک مقداری آینده‌نگری می‌کردند خوب واقعاً یه آلترناتیوهایی بود. مستوفی این و اون می‌آمدند و می‌رفتند و این مثل جاهای دیگه ـ حزب نبود ولی توی یک کلاس معینی این می‌چرخید و اشخاصی که هم وارد می‌شدند بعد از یک مجاری با یک استاژی اگر شما دقت کنید تمام این صدراعظم‌های گذشته ـ این‌ها تمام از طبقات فقیر بودند. جد خود من امین‌الدوله واقعاً یک آدمی بود فقیر. با روی کاغذ قند مثلاً مشق یاد گرفته بود و این‌ها آمدند یواش‌یواش خودشان را نشان دادند لیاقت و این‌ها تا شدند صدراعظم والا منشی خصوصی بودند تا بیایند بالا. خود قوام‌السلطنه به توصیه جد خود من که دایی‌اش بود شد منشی مخصوص وقت مظفرالدین‌شاه.

س- راسته که حکم شروطیت به خط ایشون بود؟

ج- بله به خط قوام‌السلطنه است. آخه خوش‌خط هم بود. تربیت شده‌ی جد من بود. به اصطلاح چیزش بود ـ به اصطلاح خواهرزاده‌اش بود. بنابراین این‌ها یک مدارجی طی می‌کردند. ادعایی هم نمی‌کردند بی‌خود بیایند بگند من هم هستم ـ الان وقتی شما نگاه کنید واقعاً حالا من نمی‌دونم درست یا غلط ـ ولی چون مقام مبتذل شده هرچی می‌خواهی بگی بده می‌گه چی چیم کمه. این است که متأسفانه رجلی آدم هست اما آدم به آن معنی که واجد این شرایط باشه برای اداره مملکت نیست. خوب الان فکر کنید کار ندارم ولی به عقیده‌ی من…

س- باید دنیا را دیده باشند…

ج- خوب بله دیگه. بنی‌صدر پاش را از مدرس بذاره بره بشه رئیس‌جمهور حالا من کاری ندارم رئیس‌جمهور چی است حالا فرقی نمی‌کنه مقامی است دیگه یا اون خوب رجوی می‌گه من هم هستم. خوب رجوی که کار اداری که نکرده خوب فرض کنید باهوش‌ هم باشد. اما این بالاخره یه سابقه‌ای می‌خواد یک اطلاعاتی آن‌ها ندارند ادعاش هم می‌گه صحیحه وقتی رجایی که این سن هست شده پس من هم هستم. این الان واقعاً بهم خورده در ایران چند وقت پیش می‌گفت اگه بنا شد بخواهیم یه اصلاحی کنیم باید از اولش شروع کنیم. چون همه برگردیدید این (؟؟؟) از اول. خوب ما وقتی شروع کردیم کار اداری رو از رتبه یک رفتیم یواش‌یواش تا رتبه نه تا این مدارج را طی بکنیم. رئیس اداره بشویم بعد رئیس نمی‌دانم فلان بشیم مدیرکل بشیم تا بشیم نمی‌دانم وزیر یا معاون. اما بدون طی این مدارج…

س- از کی این‌جوری شد؟

ج- نه این تقریباً هی یواش یواش. کی شد تقریباً؟ بعد از شهریور مثلاً شلوغ شد یک مقداری. یادم می‌آید هژیر مثلاً ـ هژیر آخه آدمی نبودند. خوب هژیر بسیار خوب. همش راجع به هوش هژیر می‌گفتند. من با هژیر هم دوست بودم ـ هم بالاخره همکار بودم وزارت‌دارایی من هرچه نگاه کردم خوب هژیر خوش‌قلم ـ خوش‌بیان ـ محفوظات شعری اما هرچی نگاه کردم که هژیر بیاد نخست‌وزیر شد من هم وکیل مجلس بودم این هژیر بعد از دو سه ماه این‌طوری شده بود که اصلاً تمام این لباسش به تن این… شد اصلاً میّت. بعد هم پرت‌وپلا می‌گفت. مثلاً یک عده‌ای می‌گفتند آقای هژیر. خب این چه نخست‌وزیری است. خوب آقا مستأصل شدم ـ بیچاره شدم. آخه کوآلی نه این کارها را نداشت یا نمی‌دانم ساعد خوب وزیر خوبی بود ولی نخست‌وزیر نوع این‌ها. باز از همه این‌ها بهتر واقعاً سهیلی بود که اون‌هم بعد آمد وزارت‌خارجه. می‌گم این‌ها یک چیزهایی بودند چون کسی نبود. خوب این‌ها در ردیف همان افرادی بودند که اون‌جا موجود بودند. خود مجلس شما فکر کنید ـ همان مجلس رضاشاهی رضاشاه بالاخره یک اصولی را رعایت می‌کرد. که پنج نفر می‌پرسید از استاندار که در فلان استان ببینید پنج نفری که مردم بشناسند. این را صورت بدید. تو این‌ها دوتا سه‌تا. بنابراین محلی بودند. اگر هم آزاد می‌شد انتخاب می‌شدند حالا یا با پول یا با نفوذ فرقی نمی‌کنه ـ انتخاب می‌شدند. اما اخیراً فلان آدم مثلاً فرض بکنید از نمی‌دانم رشت ـ کرد تبریزی ـ رشتی در تبریز آخه این اصلاً تناسب نداره. یک اساسی است در خود تهران اصلاً مردم نمی‌شناسند کیه. خوب این می‌دونید وقتی بهم خورد یکدفعه بهم رفت همه‌جاش. یعنی در تمام سطوح بهم خورد. دادگستری که تا مدتی واقعاً کم‌وبیش مستقل بود آن هم شدند بالاخره قاطی نوکرها. این‌جور رأی بده آن‌جور رأی بده. تمام اصلاً آن شالوده کار بهم خورد. خوب از دستگاه سابق یک قانون استخدامی داشتیم که اگر ناقص بود ولی خب یک اساسی داشت. دادگستری داشتیم که حدود قضات معین بودند مطابق همان قانون اساسی که داشتیم. خوب این‌ها همه‌اش رفت. یعنی شاه قوه مجریه ـ قوه قضائیه ـ قوه مقننه همه ریختند توهم ـ شدند یکی. که خود شاه می‌گفتند بله…

س- خوب خیلی هستند اعتقاد دارند که اصلاً مشروطه خوب از نظر دیپلماسی و از نظر حفظ ظاهر بایستی گفت ایران مشروطه بوده و بایستی باشه. ولی برای یک مملکت عقب‌افتاده مثل ایران اصلاً مشروطه عملی نیست. و بعد هم می‌ گویند که خوب کجا کدام مملکت مشابه ایران سراغ دارید که حکومت قانونی وجود داشته باشه بنابراین بخواهی و نخواهی در هر حال بایستی یک حکومت به اصطلاح فردی توی این ممالک باشه در صورتی که این تاریخ و دیدید….

ج- نه من موافق نیستم. چون ملاحظه کنید اوتوریته فیراززوره. یک اتوریته قانونه. یک‌وقت گفتم به یکی از آقایون اون اصطلاحی که می‌گفتند چوب قانون آن چیزلاستیکی که این خیلی معنی داشت. یعنی این میزنه به نام قانون می‌زنه تو سر یارو نه بی‌قانونی بنابراین اوتوریته دولت باید محفوظ باشه ـ اوتوریته‌اش غیر از زورگویی است. زمان خود من پلیس واقعاً مؤدب شده بود در صورتی که خوب واقعاً دیدم مؤدبه. بعد یواش‌یواش من سفیر شدم در چیز در آمریکا. یک عده از این مأمورین شهربانی آمدند آن‌جا منتهی مطابق دعوت آمریکا رفتند آمدند اول سفارت پهلوی منو بعد رفتند یه دو روزی در آمریکا ماندند برگشتند برای خداحافظی. گفتم آقا شما در واشنگتن جای دیگه این‌همه پلیس تو خیابون دیدید؟ گفتند نه. گفتم به محض این‌که آکسیدانت بشه پلیس فوراً حاضره خوب شما این را یاد بگیرید اولاً ادب و انسانیت با مردم اصلاً از واجبات است. یکی از آن‌ها گفت آقا این مردم آدم نیستند. گفتم آقا چرا این جور شدند. شما می‌گید آقا برو تو پیاده‌رو. اول بگو آقا تشریف ببرید تو پیاده‌رو ـ نشد گفت می‌گم برو تو پیاده‌رو ـ از اولش بگو که پدرسگ برو تو پیاده‌رو آخه این غلطه خوب مردم همین‌طور بی‌تربیت می‌شند چون متقابلاً او هم به تو فحش می‌ده. اساساً چون تربیت نمی‌کنید مردم را به عنوان این‌که این مردم اصلاً بی‌تربیت هستند فطرتاً. این مردم تابع زورند فطرتاً خوب جاهای دیگه‌ام که بوده مگه این‌ها که آمدند متمدن شدند از اول همین‌جور بودند. زورگویی بوده استبداد بعد کم‌کم عادت کرده‌اند. مال ما چرا عادت کنند. خوب در هندوستان مگه بهتر از ما هستند.

س- خوب می‌گند آن‌ها زیر نفوذ انگلیس بودند…

ج- خوب این دلیل نمی‌شه آقا. بالاخره ما خودمان تشخیص دادیم که انگلیس بعد آمریکاست همه این‌ها اما خودمون. نمی‌تونیم بگیم آقا بیاییم شروع کنیم از یک‌جایی ـ از مدرسه خوب این البته در عرض یک‌سال و دو سال نمی‌شه. همین پنجاه سال حکومت پهلوی بزرگ‌ترین فرصت بود به عقیده‌ی من که این کارها بشه. به شرطی که اعتقاد باشه. وگرنه مردم آزادی اروپا را بنده کار ندارم اما بالاخره چون…

س- تا چه حدودی توی ایران امکان داشت و امکان داره؟

ج- که دولت خودش سمبل این کار باشه. خوب شما مستخدم دولت… بنده خودم رئیس گمرک بودم می‌سپردم به این‌ها که آقا با مردم مؤدب باشید. حالا این پول گرفتنش را من کار ندارم. اما ادب و انسانیت خوب در ذات ایرانی بود. ایرانی بالاخره… این‌ها روزبه‌روز اصلاً بی‌تربیت شدند جسور شدند حسادت تمام این‌ها روی اصل همین وضع مادی به وجود آمد. این اختلاف طبقاتی خوب این‌ها را مگه… این اختلاف هم در سابق بود. اجداد شما و دیگران سفره‌ای داشتند می‌نشستند با مردم زندگی می‌کردند هرچی بود من کار ندارم. آن زندگی اولیه می‌شد به صورت دیگه‌ای. خوب در خیلی کارخانجات در ایران خوب این رؤسای کارخانه یک مقداری انتی‌می‌ته با خود کارگران داشتند خوب چرا نمی‌شد. حالا لازم نیست کارگر سندیکااش مثل این‌جا باشه ما بیاییم یک قوانینی درست بکنیم برای کارگری که این مثلاً بعد از پنجاه سال به وجود آمده شما قانون مطابق ضرورت باید وضع کنید نه با قانون می‌خواهید عوض کنید. در مملکت ما یک‌مرتبه می‌شه که با قانون مردم را عوض کنند. مترقی‌ترین قانون نمی‌دانم سه کیو سوسیال ـ بیمه‌های اجتماعی ـ آخه این مترقی‌ترین قانون جاری دیگه عملی نمی‌شه در مملکت ما عملی می‌شه. هزارجور فساد و دزدی و این ترتیبات تو همون بیمه‌های اجتماعی بود و قس‌علیهذا. بنابراین اگر شما از کوچک شروع کنید خردخرد برید جلو خوب می‌رسید به جایی. خوب حزب می‌خواستند درست کنند. آخه دولت حزب درست می‌کنه؟ خوب کی می‌ره توش. خوب شما بذار خود مردم. بیایید اینو آخه یک مقداری آزادی بگذارید…

س- چه‌جوری بیاییم یعنی از چه حدی خارج نشده؟

ج- آخه می‌دونید من خودم ذکر کردم برای شما گفتم روزنامه‌نویس‌ها را جمع کردم که آقا شما بیایید بالاخره یک حدی برای خودتان قائل بشید. الان دیدم تو روزنامه می‌خواندم در رابطه بود که بالاخره خواستند از کاخ سفید که راجع به سه‌کیوریتی مثلاً رئیس‌جمهور شما یک چیزهایی را ننویسید که نتیجه‌اش… خیلی خوب این را می‌شه ایران هم گفت. آن‌وقت وقتی شما به هر بی‌سوادی امتیاز می‌دید بعد این را علم می‌کنید برای این‌که به کسی فحش بدید. روزنامه‌ که ارگان شخص می‌شه برای فحش دادن خوب ندید. باید این‌ها را جمع بکنید یک عده اشخاص حسابی من معتقدم خودم شروع کردم این تست را کردم موفق هم بودم. که اگر شما با مردم صحبت کنید زبون مردم را صحبت می‌کنید ـ خودتون را جوری ارائه بدید که این بدونه شما صدیق هستید در گفتارتان مردم هم جلب می‌شوند. حالا من نمی‌گم تمام مردم اما یواش‌یواش یک کانونی به وجود میآد که این یواش‌یواش وسیع می‌شه. خوب بنده ذکر کردم خدمتتون. با محصل امتحان کردم در خود آمریکا بنده وقتی سفیر وارد شدم آن‌چنان سفیری که وزیر کابینه‌اش سپهبد زاهدی بوده ـ ابداع کننده قرارداد نفت بوده آن بچه‌هام که آن‌جا هستند مصدقی و آزادیخواه بنده وارد آن‌جا شدم. در سال اول ورود در مینه‌سوتا یک دانه هم کمیته محصلین بود که آمدند پهلوی من که شما روز آخر بیایید برای این‌که نطق اختتام خاتمه جلسه باشه. آقای ستوده و سیروس غنی. گفتم آقا من باید بیام اولاً با خود شما صحبت کنم با محصلین بعد هم اون جلسه آخر را تشکر کنم از متصدیان مثلاً دانشگاه گفتند آقا هیچ سفیری همچین چیزی رو پیشنهاد نکرده. ما از خدا می‌خواهیم. گفتم بنده می‌آیم. قرار شد بنده برم خیلی استقبال کردند. آقای اسفندیاری ـ‌آقای دکتر اسنفدیاری سرپرست محصلین بود. گفت آقا نرید. گفتم چرا نرم گفت این‌ها بی‌تربیت‌اند بی‌ادبند. بنده که می‌آیم گفتم نمی‌آیی چون زیردست منی. گفت خرج سفر ندارم گفتم پولت را می‌دهم بردیم خلاصه رفتیم. رفتیم در آن‌جا و خوب رفتیم شام خوردیم که بعد از شام بریم توی آن زیرزمینی بود که آن‌جا سالن کنفرانس بود. من دیدم آقا جان از آسانسور که می‌رفتیم پایین دیدیم به درهای آسانسور به گچ مرگ بر شاه خوب دستمال آوردم پاک کردم دیدم رنگ از صورت اسفندیاری و ستوده پرید گفت آقا این مهم نیست. رفتیم پایین. ولی شام هم که می‌خوردم دیدم این بچه مچه‌هایی که دارند آن‌جا شام می‌خورند عیناً مثل بچه مدرسه مسخره می‌کنند از زیر لبخند خوب به روی خودمان نیاوردیم. رفتیم پهلوی این‌ها اون ارفنجانی بود و حالا نمی‌دانم زنده است یا مرده. مال تاریخ بود و پا شد البته به عنوان معرفی یک نطقی کرد و رفتم پشت تریبون. خوب دیدم یه کف زدن خیلی به اصطلاح رقیق و نگاه می‌کردم دیدم تمام این قیافه‌ها ـ قیافه‌های خیلی به اصطلاح خصومت‌انگیز هست و من شروع کردم از جوانی خودم. که جوانی ما این‌جور بود این‌جور بود البته شما پارت‌تایم یه مقداری را شنیدید که واقعاً همین‌طور هم بود ما در چه وضعی زندگی می‌کردیم. دعوای عدلیه داشتیم چه چه چه. دیدم این محصلین یواش‌یواش. گفتم آقا ما در مدرسه‌ای که می‌رفتیم من و برادرم ـ اون پسر نوکر ما یه پنج شاهی یا ده‌شاهی در روز پول جیبی داشت این رو نخودچی و کشمش می‌خرید و ما اون هم نداشتیم. تو باغ که راه می‌رفتیم موقع تفریح زنگ تفریح نگاه می‌کردیم آب از دهانمان راه می‌افتاد چیزی هم نداشتیم. جوراب وصله شده همه این‌ها این‌ها هی یواش‌یواش گوش کردند گفتم حالا که بنده این‌جا جلو روی شما هستم ده برابر وزنم فحش خوردم تا شدم وزیر و شدم سفیر. آقایون می‌خواهید برگردید تو مملکتتون یک‌مرتبه بشید وزیر. نمی‌شه شما را فرستادند این‌جا که بیایید برگردید مملکتتان را آمریکا کنید مملکتتان را اروپا کنید. خوب این زمان می‌خواد چه می‌خواد راسته ـ یک ساعت و خورده‌ای صحبت کردم یواش‌یواش دیدم کف خیلی مفصلی زدند و آمدم پایین. آمدند و محصلین دور من را گرفتند و که آقا این کافی نبود گفتم خیلی خوب آخه یک جلسه که بیش از این نمی‌شه صحبت کرد. چندتا سؤال هم کردند جواب دادیم گفتیم انشاءالله جلسه بعد. بعد اسفندیاری گفت آقا عجب ساختید. گفتم این‌ها حقیقته این‌هایی که من گفتم. گفتم حالا آقا چی‌چی می‌شد. گفت والا مار این نمی‌دونم سحر بیان شماست. گفتم آقا این‌جور نیست خوب ممکنه در هر… جلسه‌ای هرچه می‌خواد باشه یک عده‌ای مخالفند. مجلس شورای ملی باشه… باشه اما این دلیل بر این‌که شما نرید تو مجلس شورای ملی نرید تو جلسه عده‌ای برای این‌که یک عده‌ای ممکنه داد بزنند. گفتم در تهران تو جلسه قصاب رفتم این رفتم اون رفتم خوب یک عده ناراضی ببینیم چی می‌گند اگر عدم رضایت دقیق داره خوب برماست که این رو رفع بکنیم. اگه بی‌دلیله بگیم آقا بی‌دلیله بی‌خود می‌گی. اما از اول شما یه پیشداوری داشته باشید هی این‌ها مردمان مغرضی هستند این حرف‌ها چی هست. من واقعاً خیال می‌کنم اشتباه بزرگ همین بود این کاری که… خوب برای چی دنبال آخوند رفتند. آخوند تو مسجد نشسته همه هم می‌آیند عرض‌حال می‌دند ـ اظهار… خوب این یه مقدار رابطه معنوی مردم یا برقرار می‌کنه. خوب دولت هم که همه‌چیز در اختیارش هست ـ پول داره ـ زور داره نمی‌تونه مردم را جلب کنه ـ این درست اون کاری می‌کنه که مردم ناراضی بشند. حالا یا این برای چیه برای این‌که وزیر همین‌طوره نخست‌وزیر همین‌طوره مقامات بالاتر هم همین طوره. این دور تسلسل پیدا می‌کنه. حالا وکیل میره تو مجلس حالا یک مزخرفاتی می‌گه اما خودش در محل می‌چاپه می‌دزده. نمی‌شه اولاً خیال می‌کردند که مردم متوجه نمی‌شند اشتباه. به شاه گفتم آقا شعور را هرکسی بدونه شعور خداوند بهش داده حالا این با تحصیل تقویت کرد اما نمی‌شه گفت بله بی‌شعورند آخه چرا بی‌شعورند؟ بنسانس که دارند همین بقال یا نمی‌دانم عطار خوب این‌ها بنسانس داره این می‌فهمه شما بنا را بر این می‌گذارید که فقط دیپلمه جسارت ـ هاروارد می‌فهمه. خوب حالا ممکنه… اما این هم می‌فهمه

س- آن‌ها که اقتضایش را ندارند

ج- حالا کار ندارم. نه منظور اینه که اصلاً برداشت غلطه. به ایشان می‌گفتم آقا شما شاه این مملکتید من و دیگران هم حاصل این مملکت‌اند. این مردم هم همین که هستند. شما این مردم رو می‌خواهید سلطنت کنید به طرز مثلاً مردم انگلستان این نمی‌شه. خوب بالاخره با این مردم باید بسازید. گفت خوب کارمند دولت… این خودش از این مردم آمده بیرون. به محض این که پشت میز می‌نشینه شروع می‌کنه با خود همان طبقه خودش بد رفتاری می‌کنه. علتش هم که واقعاً سابق هم در خیلی جای دنیا جای بی‌سرو بی‌پا نیست ولی باید یک اشخاصی باشند که یه نبلنس ذاتی داشته باشند. یه نجابت ذاتی داشته باشند که تازه به دوران رسیده و لات نباشند خلاصه. چون شما فکر کنید در خود همون قشون ما هرچی بی‌سر و پا بود این به عنوان صاحب‌منصب بود. این برداشتش فحش است و من خودم ترس نظام وظیفه این بود که مثلاً شنیده بودم که های دکتر بیا. خوب این «دکتر» را مثلاً به یک طور تحقیرآمیز خوب حالا بگید آقای دکتر تشریف بیاورید اما یک‌جور نگید که واقعاً این…. این‌ها قصدشان برای این‌که توهین کنند چرا؟ برای این‌که خود این آدم تحصیل که نداشت. خانواده که نداشت. در صورتی که همه‌جای دنیا سعی می‌کنند که طبقات ـ نمی‌خواهم بگم نجبا ـ اما دیگه اشخاصی که واقعاً یک تربیتی داشته باشند. تربیت خانوادگی اجتماعی که بیایند بالاخره این‌هایی که می‌خواهند بر این‌ها حکومت بکنند یک مقدار از نظر معنوی هم برتری داشتند نه فقط از نظر علمی. این نبود. خب ما می‌دیدیم معلم خوب با معلم بد. این روشن بود. که اون شاگرد تو اون کلاس معلم بد شلوغ می‌کنه. به خودش هم مکرر گفتم. گفتم آقا داشتیم معلم میرزا قاسم رهنما وقتی می‌آمد همه ما صاف. اون یکی که می‌آمد مترجمه سلطنه‌زرین قلم که معلوم بود سواد نداشت خوب همه شلوغ می‌کردند. اینه که مردم خودشان تشخیص می‌کنند.

س- حتی بی‌سوادها؟

ج- بله بله حتی بی‌سوادها

س- یکی از مطالبی که همیشه گفته شده این‌که چون مردم ایران اکثرشان بی‌سوادند بنابراین انتخابات و مجلس واقعاً عملی نیست.

ج- آخه شما بالاخره چه‌جور… عملی هست. بنده خودم رفتم تنهایی یک انتخاباتی کردم اون آسیسانس اگه بهش بگی رأی می‌ده به من. یا به آن کسی که… منتها شما نگذاشتید. رأی‌اش را عوض کردید. یا پول دادید خریدید. بنده خودم در انتخابات دوره حالا قبل از رضاشاه ـ نصرت‌الدوله می‌خواست در تهران وکیل بشه و همیشه وکیل اول کرمانشاه بود. خوب پسرخاله من بود. همشیره‌زاده مادرم بود خوب می‌خواستیم این را ـ ببخشید که پسردایی مادرم بود ـ می‌خواستیم ایشون را در تهران وکیل کنیم. خود من رفتم بازار و این‌طرف و آن‌طرف پول می‌دادیم برای این‌که رای بخریم. بازار کفاش‌ها رفتیم اون بالا یک عده از این کفش‌ها بودند و خلاصه با اون رئیسش قرار گذاشتیم نوشتیم به جای سلیمان میرزا ـ نصرت‌الدوله. می‌آمدیم از پله‌ها پایین یکی از رأی‌ها را گرفتند. دیدم یارو خط زدند سلیمان میرزا را گذاشته یا در آن‌موقع من یادم می‌آید که هر رأی‌ای که دوازده‌تا مال تهران بود یا کمتر باید معتمدالملک باشه باید مشیرالدوله باشه باید مستوفی باشه باید مدرس باشه یک چهار پنج‌تا… این‌ها هر کسی می‌نوشت. حالا اون سه چهارتای بعد را خوب عوض و بدل می‌شد. منیرالدوله نشد چون مردم به سلیمان میرزا معتقد بودند بنابراین همان انتخاب‌کنندگان آن‌وقت که البته محدود هم بودند همان پور بازاری بود دیگه این یک عقیده‌ای داشت خوب بنابراین چطور شد این بعد به کلی شد بی‌عقیده. هرچی آمد به ژنراسیون…

س- آن موضوع حزب باد از کجا آمده که می‌گند ایرانی عضو حزب باده؟

ج- به‌طورکلی کار این‌جاهام باده فرق نمی‌کنه ـ هر جا قدرت باشه اما به‌طورکلی همه باد ـ آخه این درست نیست که. این‌ها یه چیز شد یه شعاری درست کردند می‌گند این ملت آدم‌شدنی نیست. مزخرف می‌گه یعنی چه پس ما برای چیه خرج کردیم مردم را فرستادیم اروپا برای چی. شما و دیگران برای چی آمدید اگه بناست که این مملکت درست نشه خوب خرج و ول می‌کنیم با همان زنگی سازیم. این حرف مفته. این هر کسی میاد خیال می‌کنه خودش از همه بهتره بنابراین این باید به این‌ها افاده آقایی بکنه. کجا؟ خوب بنده یک توده‌ای رفتم با دهاتی صحبت کردم. یا لا به لا از یک جهاتی بهتر از بنده می‌فهمند بهتر از دیگری می‌فهمند درکشان بهتر می‌دانند این حرف‌ها چی هست. هیچ‌وقت به نظر بنده دولت و حکومت زبان مشترکی با مردم نداشته و نتیجه‌اش را الان می‌بینید که می‌رند به طرف یک مقدار از نظر معنوی بهشان نزدیک‌ترند اون آخوند هستند.

س- خوب مثالی که می‌زنند می‌گند از شهریور بیست تا بعد از مصدق یک مقداری آزادی داده شد و ببینید نتیجه‌اش چه افتضاح…

ج- به چی آزادی داده شد؟

س- به مردم

ج- نه

س- یک مقداری وکلا را مال تهران اقلاً که انتخاب کرده بودند…

ج- ندادند ـ ابداً ـ ابداً. خوب در آن‌موقع اشغال شمال را روس‌ها اعمال نفوذ کردند چنوب را هم که انگلیس‌ها اعمال نفوذ کردند کجا آزاد بوده؟ بعد هم در خود مرکز همین آقایون بودند انتخاب‌چی‌ها ـ محمدعلی‌خان مسعودی و دیگران صندوق عوض می‌کردند. کجاش آزاد بود خوب بنده بودم توش

س- پس می‌فرمایید هیچ‌وقت آزمایشی نشده؟

ج- نشده ـ بنده هم به خودش گفتم ـ نکردید این آزمایش را. همان را که آزاد کردند مثلاً آقای ایکس یا ایگرگ رو گفتند شاه گفتند این باشه خوب رفتند کجا… خوب بنده را هم نگذاشتند بنده نمی‌شدم در تهران وکیل؟ این حرف‌ها چی است یک روز شاه گفت شما صدهزار رأی در تهران داشتید؟ گفتم چقدر داشتم خوب بود؟ گفت ده‌هزارتا. گفتم همان کافی است. ده‌هزارتا می‌شه وکیل اول تهران. همین‌طور هم بود سابق. رأی‌دهنده… کسی نمی‌رفت آن‌جا رأی بده گله می‌کردند می‌بردند خوب مردم می‌گفتند خیلی خوب به ما چه. وقتی که خودشان احساس نمی‌کنند که شریک هستند در حکومت برای چی برند. این‌جا این‌همه (؟؟؟) برای چی. خوب ببینید (؟؟؟) 40 درصد 4۵ درصد چرا؟ بی‌تفاوت می‌شند. خوب در خود آمریکا نسبت به حکومت‌شان بی‌عقیده شدند جاهای دیگه بی‌علاقه شدند خوب مال ما از اولش بی‌علاقه بودند ایجاد علاقه نکردند.

س- خوب بعد هم می‌گند بر فرض اگه یک مشت واقعاً به اصطلاح حامی مردم رفتند تو مجلس آن‌قدر بگومگو می‌کنند و کار را عقب می‌اندازند که همه کارها می‌خوابد.

ج- خیلی خوب این را باید بهشان گفت. در زمان رضاشاه ـ رضاشاه می‌گفت شما در کمیسیون‌ها هرچی می‌خواهید بگید تو مجلس علنی کمتر صحبت کنید. اما تو کمیسیون وزیر موظف بود جواب این وکیل را بده چون می‌تونی بالاخره یه نرمی معین کنید ابتدا و اینه بالاخره از مدرسه باید شروع کنید تا بیایید بالا. اما این شعار که این مملکت درست شدنی نیست ـ این مردم آدم نیستند این به نظر من اصلاً حرف مزخرفی است که در تمام این دنیا فقط ایرانه که درست نمی‌شه. هر کسی میاد به عنوان این چیزها دیکتاتور می‌شه. حالا خود این دیکتاتور کیه. این نابغه است؟ آخه خود این که می‌خواد حکومت کنه که مدعی است این مردم قابل نیستند پس خودش کیه و دورووراش کی‌ها هستند. خوب دیدیم ایشون بودند دیگه بسیار خوب. دوروورش… آخه این برای کی انتخاب می‌کنه؟ تو خود مردم انتخاب می‌کنه؟ آن کسی که بیشتر بهش تملق می‌گه ـ آن کسی که مطیع‌تره از خودی مردم دیگه از خارج که نمیاره که. نه به نظر من با این شعار اصلاً باید مبارزه کرد. غلط می‌کنند می‌گند مردم آدم نمی‌شند. این حرف‌ها چی هست. آخه خود این عده که ادعا می‌کنند خودشان کیند. این عجب حرف مخرب و غلطی هست. نباید تو ذهن مردم بره که آقا ایرانی اصلاً خوب از بس بد دیده و این تو مغزش رفته که اگر خارجی نخواد هیچ کاری نمی‌شه. خودش شده اصلاً یک چیز بی‌قاعده‌ای. اصلاً قائم به ذات نیست. خوب در یک زمانی نمی‌دونم فرهنگ به اندازه‌ی کافی توسعه پیدا نکرده بود. با دنیا ارتباط نداشتیم اما حالا این‌ها که می‌آیند که در همین مدارس فرهنگی روی این صندلی از آن‌ها بهتر نباشند لااقل هم‌ردیف هستند خوب چرا؟ چه فرقی داره. این آدمی که میاد این‌جور می‌شه برمی‌گرده تو مملکتش چرا خراب می‌شه؟ برای این‌که اسیستونش خرابه. و این نمی‌ذارند اجازه نمی‌دند که بیاد اقلاً اونی که خوانده آن را تحویل بده. خوب شما از همین… بپرسید. خوب اگر بگند آقا اون آب این‌جور کثیفه این مجازات داره؟… خوب آقا چرا کثیفه؟ می‌گند آقا وسیله نداریم. من خودم مکرر رفتم در دولاب این‌طرف و آن‌طرف. مردم آب خواستند برق خواستند. گفتم آقا این تهران آبش به اندازه‌ی کافی نیست باید صرفه‌جویی کرد چی کرد. برق هم انشاءالله به تدریج میاد. چی می‌خواهند. خوب شما تمام کشاورزی را خراب کردید مردم را کشیدید تو شهرها بعد نتونستید بهشان خونه بدید نتونستید نمی‌دونم بهداشت بدید. خوب اشتباه کردید اگر شما رهبرید راهنمایید رئیسید تقصیر شماست ـ تقصیر مردم چیه. مردم را مثل گوسفند حساب می‌کنید بعد هم عوضی می‌چرونید. خوب بدبخت گوسفند چی بگه. خوب همین کار را که راجع به مراتع کردند.

س- مراتع؟

ج- مراتع راجع به جنگل تمام این‌ها رو. شاه یک‌وقتی خود من وزیر بودم می‌گفت آقا یک شاخه هم حق ندارند از این جنگل‌ها بزنند. گفتم آقا جنگل را باید برید و کاشت گفتم آخه از بین میره همه جای دنیا دارند این کار را می‌کنند. بالاخره آخر کار به جایی رسید که تمام این‌ها را چیز کردند بعد سر جایشان نمی‌دانم چیزهای چرندپرند کاشتند. آخه این نبود

س- سه نوبر

ج- بله سه نوبر کاشتند. این کسی هم نبود که بگه… بعد رفتم به بچه‌ها گفتم آقا اون اول چی بود بعد چی شد؟ چون کنار بودند. خوب این یه همچی چیزی حالا این یک چهارتا پنج‌تا دزد مأمور این کار شدند خوب این‌ها بردند و خوردند خوب این دیگه تقصیر مردمه؟ چون یک‌دفعه رفتم همین شمال واقعاً متأثر شدم و آخرین باری هم بود که منزل دکتر فرهاد در شمال رفتم آمدم بیرون درخت‌هایی که افتاده بود صبح داشتم رد می‌شدم که لاری آن‌جا ایستاده بود. گفتم ای چرا همچی شده؟ گفت مال آقای تیمسار فلان. خوب یعنی اون نمی‌فهمه. خوب چه کنه. زوره ـ فشاره و آن هم تسلیم می‌شه. بعد یک عده هم وقتی می‌بینند که دارند می‌چاپند می‌گه خوب من هم می‌چاپم. چون حسابی در کار نیست. شما باور کنید همین دهاتی ایرانی خوب بنشینید باهاش صحبت کنید. مهمان‌نوازه ـ‌اصلاً یک طبیعت مؤدب و معقولی داره که تعاون یعنی اون. که شما اگه شب برید بیرون بیافتید سرتان را نمی‌بره. خوب میاد تو شهر دروغگو می‌شه متقلب می‌شه ـ دزد می‌شه همه‌چی می‌شه. آخه این‌ها را یک کسی نرفته تو مملکت مطالعه کنه بی‌طرفانه. کار ندارم ـ معلم خوب کار خوبش را می‌گه و کار بدش را هم می‌گه و این جامع‌شناس باشه. یک دیپلمی دستش باشه. خوب بره توی این جامعه ببینه عیبش کجاست و حسنش کجاست. که این مردم درست نمی‌شند؟

س- می‌گند با زور فقط درست می‌شند ایرانی فقط از زور می‌فهمه

ج- این حرف‌ها چیه هرگز. زور بود دیگه. درست شد؟ اگر زور هم نبود این‌جوری نمی‌شد. مطمئن باشید.

س- یک عده‌ای هستند می‌گویند به اندازه‌ی کافی زور به کار نرفت در اواخر وگرنه این‌جور نمی‌شد

ج- آخه همه را بکشید؟ من به عواقبش کار ندارم. شما می‌خواهید نظم را برقرار کنید خوب درست. خوب آن هم تمام شد دیگه. نظم برقرار کردن قبول دارم بنده اما این مستلزم این نیست که شما همین‌طور بزنید این‌طرف و آن‌طرف بکشید. خوب به شاه گفتم. گفتم آقا گاز اشک‌آور هست ـ چوب و چماق هست گفت بله ما راجع به پلیس کوتاهی کردیم. گفتم خوب آقا این تانک که تو خیابون میارید نمی‌دانم این تانک برای جنگ است نه برای توی خیابونه. گفت بله ما خیال نمی‌کردیم که مردم این‌جور باشند گفتم آقا مردم این‌جور باشند بستوه آمدند این‌جور شدند. آخه مردم اغتشاش را برای چی می‌خواهند حتماً خارجی برند انگولک‌ کنه. باید یک محیط مساعدی باشه تا دیگران انگولک بکنند. اگر محیط مساعد نشد و مردم یک رضایت نسبی ـ نمی‌خواهم بگویم صددرصد ـ چون صددرصد نمی‌شود تقاضای آن‌ها را انجام داد ـ اما نسبی که آقا واقعاً از این ثروت من هم سهم دارم سهیم بودم. خوب وقتی این نیست پا می‌شید می‌گید مردم چرا این‌جور شدند خیال نمی‌کردم. همینه مردم حیوان پس بنابراین این‌ها تسلیم محض‌اند؟ نه. نتیجه‌اش این شد که دیدند. حالا این هم بعد هم یه جور دیگه می‌شه. می‌گم این بدبختی اینه که این هم برای ما یه دگمی شده که آخه این مردم جز زور چیز دیگری سرشان نمی‌شه. قدرت دولت می‌خواهد البته با قدرت همان قدرتی که متکی به قانون باشه که شما حریفتان را بدونید که اگر دربیایید می‌زنم تو سرتان. این درسته. دادگستری خوب برای چی بود. حکم صادر می‌شه سازمان امنیت می‌گه آقا اینه اگر می‌خوام اجرا بکنم شهر منقلب می‌شه. این دکون را من می‌خواهم تخلیه کنم خوب به خودشم وزیر دادگستری بودم گفتم آقا پس این دادگستری درش را ببندید. بعد از ده سال محاکمه می‌گند به نام نامی اعلیحضرت همایونی این دکان باید تخلیه بشه یک حکم صادر می‌شه. آقای همین سازمان برای خودم دیگه اتفاق افتاده می‌گند آقا تو لاله‌زار اگه بخواهید بکنید انقلاب می‌شه. اون هم می‌ره پولی می‌گیره خودش تخلیه می‌کنه گفتم پس اون فایده‌اش چیه. بنابراین حالا حکم غلط یا درست من کاری ندارم حکم باید اجرا بشه اگه نشد اسم شما بدنام می‌شه بنابراین بهتره این‌که ببندید بیایند همه پهلو شما بست می‌نشینند. سابقاً مرسوم بود. می‌رفتند منزل…

س- این‌که می‌گند زور باید به کار می‌رفت نمی‌رفت؟

ج- نخیر ـ ابداً برای این‌که باز زور یک‌جا متمرکز شده بود. باید برند این شایعه خوب همین سازمان امنیت که شما باهاش می‌خواهید مصاحبه بکنید این اگر کار خودش را می‌کرد خوب بسیار خوب. اما ایشون دفتر ازدواج و طلاق معاملات تمام بایستی با اجازه سازمان… خوب این به سازمان امنیت چه ارتباطی داره. خونه حسن را تخلیه کنه ـ زمین یکی را بگیره ـ هم دادگستری شد هم نمی‌دانم مالیه شد همه این‌ها شد. قاضی بنده که با این‌ها رأی را داده آقای سپهبد بختیار می‌خواست این را بگیره و توقیفش کنه. گفتم آقا به شما چه ارتباطی داره. آخه این روی پرونده حالا قراری داده بود هرچه داده خوب به سازمان امنیت چه ارتباطی داره. قس‌علیهذا وقتی بنا روی اعمال نفوذ شد هرکی سعی می‌کنه. چون این زور از بالا منتقل می‌شد به پایین. شاه به وزیر زور می‌گه وزیر به معاون زور می‌گه بعد بالاخره اون عضو هم تو مردم تو کوچه می‌زنه سر اون. آخه شما پلیس از چراغ‌سبز سرهنگ رد می‌شه چراغ قرمز چیزی نمی‌گه می‌ذاره بالا. شما که رد می‌شید یارو میاد جریمه می‌کنه خوب نمی‌شه. وقتی تبعیض شد دیگه اصلاً دامن همه‌چیز خراب شد رفتند پی کارشان. این مردم آدم نمی‌شند چیه. پس برای چی مدرسه درست می‌کنید برای چی خرج می‌کنید همون قشون را درست کنید بزنید تو سر مردم. کشاورزی کنند نمی‌دانم بچرند هرچی. نه این‌که اصلاً واقعاً صحیح نیست. آن هم از ناحیه اشخاصی که دنیا را آمدند دیدند. حالا تفاوت محمدرضا شاه با پدرش این بود که پدرش اروپا را ندیده بود. تمام مسافرت ترکیه کرده بود. ولی استعداد داشت قریحه داشت. تشخیص می‌داد یه چیز رو. خوب با این‌که شاه دو روزه بوده ـ دنیا را دیده آخه نمی‌شه قبول کرد. که آقا جان شما می‌خواد ایران را پنجمین کشور نمی‌دونم دنیا بکنید. آخه چه‌جور؟ آخه این فقط همون کارخونه‌اش هست یا آدمش هم باید حساب باشه. وقتی شما این کار را بکنید پس آدمش نه. آخه این ملت هم باید همین‌طور باشه. پنجمین کشور بکنند از چه چیزش چندتا کارخانه داره و عرض کنم توپ و تفنگ داره می‌شه پنجمین کشور اما آدمش اون که باید اداره کنه اون نیست. اون ملتی که باید بجنگه نیست خوب این چه فایده داره خوب ببینید این اصلاً فکر غلطه از اول. یک عده هم تأیید می‌کنند بله قربان. مثل زمان فتحعلی‌شاه گفت وای به حال روس اگه شما اعلام جنگ بکنید خوب اینه. خوب این همان‌طور منتقل شد در زمان فتحعلی‌شاه تغییری نکرده یه ظاهری درست شده. هفتاد سال هم مشروطیت داشتی اصلاً آزادی نفهمی چیه. محاله

س- خوب چه می‌شه کرد این از تجربه گذشته چه بهره‌ای باید گرفت که…

ج- بهره ـ باید آقا تجربیات گذشته تجربیات نزدیک. شما همین الان می‌خواهند برگردند همه ایران وطن‌شان را بگیرند بعد اداره کنند. خیلی خب ـ چه‌جور وطن را بگیرند؟ نمی‌دانند. به کمک خارجی باید گرفت جز این هم راهی نیست بعد می‌ترسند. خلاصه بعد رفتی تو مملکت می‌خواهید این مملکت را دوباره بسازید. خوب این کارخانه چی نیاد ـ دزدیده برده خورده ـ خوب این یعنی چه. حالا شما بیایید برسید این تبلیغ زبونی نکنید. بردند خوردند آقا میلیارد رقم هم برای ایرانی معنی ندارد عجالتاً شده معیارشان دوالوئه شده پول. خوب این اساساً حاضر نیستند یک‌خورده فکر کنند تعمق کنند ببینند مملکت چرا این‌جور شد. خوب همش گردن شاه. خوب نیست این‌جور. این‌ها همه مقصرند. خوب حالا می‌خواهند برگردند این‌ها می‌گند حالا یک عده بنده کار ندارم واقعاً راست یا دروغ باید برگردیم همان آریامهری این نمی‌شه. پس برگردیم اگر هم شاه هست باید شاه مشروطه باشه.

س- خوب چه‌جور می‌شه مشروطه نگه‌اش داشت سؤال بنده اینه؟

ج- بسته به خود ماست. آخه این‌ها که برگشتند این‌ها که دیدند خوب نذارند اون تکرار بشه. عرض کردم همون حرف دشتی و نمی‌دونم مسعودی و این‌ها اگه دوباره تکرار بشه همونه.

س- اون تیپ آدم که هنوز هستند

ج- نه ـ برنمی‌گردند ـ همه نمی‌تونند برگردند. یک عده‌ای مولود آن رژیم بودند این‌ها رفتند پی کارشان ـ آن سیستم ـ رژیم را کار ندارم رفتند پی کارشان. اون آب فاسد بود که کرم توش به وجود می‌آمد اگر آب تمیز باشه ایجاد نمی‌شه. به مرحوم داور می‌گفتم آقا یک‌وقت حوضی هست که زیرش پر لجنه ـ این رو چوب بهش نباید زد چون لجن‌ها میاید رو. این حوض را باید تخلیه کرد آب پاک ریخت توش الان. به نظر من با این اوضاع و احوال اگه انشاءالله مملکتی بمونه چیزتره آزادتره برای این‌که شما رو این زمین یه چیز نویی بسازید. یه مقداری علف هرزه هست رفته پی کارشان. این بقیه هرزه‌ها را که از بین ببرید یک محیط تمیزی می‌شه. خوب روی این محیط تمیز شروع کنید با یک جنس‌های نویی. این مملکت بسازیم. اگر لیاقت نداریم خوب تا ابد گرفتاریم. چطور این همه فرصت برای ایران پیدا شده که محکوم به استقلال بوده چه بعد از جنگ اول چه… خوب استفاده نکردند. آخه خارجی دعوت به نوکری نمی‌کنه یا اوکولونی بود یا اگر بودیم حالام هم این‌جوری نمی‌شد. خودمان رفتیم نوکری قبول کردیم یا نوکر انگلیس‌ها یا نوکر روس. نیامدند گفتند حتماً نوکر باش آخه بذاریم طبقات حالا بالا بالا کار… طبقات پایین ببینید چه‌کار دارند. که بره صحبت کنه با بنده با این با بنده برای استفاده مادی هر چیزی هست. این خود ما رفتیم این کارها را کردیم. حالا اسم یکی از همین قوم‌وخویش‌های خود من. که البته با سفارت انگلیس مربوطه و این‌ها. همین اواخر که من وزیر مالیه بودم و انتظام هم وزیر خارجه… آمد تو اطاق نظام در ضمن صحبت گفت بله فلان آقا ـ آدمی که از قدیم در سفارت انگلیس بودیم و دوست بودیم و این ترتیبات حالا امری فرمایشی کوفتی. خوب بهش گفتم آقا شما این مملکت خودتونه خدمت می‌کنید حالا هم موقع همین کاراست بعد از همین قضیه نفت و این‌ها. گفت یک‌دفعه دیگه آمد بیرونش کردم بدون… حالا همین آدم ما وزیر مالی بودم در همین جشنی سفارت انگلیس بود داشتم با یه کسی راه می‌رفتم این قوم‌وخویش نشسته بود توی چمن. یه حرفی به خودش گفت که من بشنوم. شما وضعتان در این‌جا خوب نیست. رو کردم بهش گفتم شما جنابعالی اگر با این‌جا مربوطید من خودم مستقیم با چرچیل ارتباط دارم بنابراین وضع خودتان را طی کنید. خوب چی دارند بگند. یک عده حالا به او بدبخت کار ندارم نظیر این فراوان. که ما مثلاً با سفارت انگلیس چنین چنان. خوب این رو چرا می‌گی. دروغه ـ برای این‌که دروغ هم می‌گید برای این‌که این رو برای خودتان یک فضیلت می‌دونید. خوب این سفارت انگلیس شما را استخدام کرده یا خودتان رفتید اون‌جا سر سپردید؟ همه را گردن خارجی بذارید. چون ما رسممان اینه که شکست خودمون قبول نکنیم. که ما بودیم که موجب شکست شدیم ما بودیم که موجب بدبختی شدیم. یک اسکیپ گوتی پیدا می‌کنیم. اسکیپ‌گوتی پیدا می‌کنیم که گردن او بذاریم که این آمریکا بود این انگلیس بود این غرب بود و… کجا؟ خوب اگه شاه و اون اجتماع عیبی نداشت این‌ها آمدند یک خلائی را پر کردند با خمینی. این‌که شاه را بردارند خمینی سر جایش بگذارند. خوب شاه خودش رفت خیلی خوب این خلأ موند. خلأ هم نمی‌تونه بمونه یا باید روس پر می‌کرد یا این‌که این‌ها آمدند گرفتند حالا خمینی را بذاریم ببینیم چی می‌شه. بنابراین فقط تقصیر اون‌هاست ما هیچ تقصیری نداریم؟ این عادت شده برای ما. وقتی به بعضی‌ها می‌گم همه‌مون مقصریم این رو قبول کنید حالا شدت و ضعف. نخیر آقا خارجی خودشان این کار را می‌کنند. خارجی توی همان روزنامه آمریکا هم توی روزنامه فارسی. فحشی است که به کارتر و همه‌ی این‌ها میگند خوب یعنی چه اصلاً که آمریکا خواسته کارتر این شاه را ورداره گفتم آقا حقوق بشر بسیار خوب آزادی خب این رو لزوم نداره اون بگه خود مسئولین مملکت باید ببیند که آقا اگر یک نسبتاً دریچه چیز اطمینان نباشه خوب منفجر می‌شه. این رو لازم نیست اون‌ها بگویند. حالام گفتند و ما نکردیم. آخه نگفتند اگه نکنید شما را ورمی‌داریم؟ نخیر ـ این‌که من می‌گویم ناامید نباید بود منتهی رافورت کنیم. ما دنبال جای سهل می‌گردیم. درست کنند برای ما بذارند تحویل بدهند و بعد خودمان خراب کنیم. خوب نفت تشکیلاتی داشت همان زمان شاه کاری ندارم. اینو در نهایت صرفه‌جویی می‌شد… افتادند به ریخت‌وپاش. آقای اقبال شدند رئیس شرکت نفت. هرروز پول به این بده به اون بده. آخه نمی‌شه شرکت می‌شه؟ شرکت تجارتی صبح تا شب یک میلیون به این بده یک میلیون به آن بده آخه یعنی چه این؟ این بیلان داره؟ خب معلوم بود یه شرکت به این عظمت داد دست ایرونی اداره‌اش هم نمی‌شه حالا انگلیس و آمریکا گفتند این کار را بکنید؟. این حرف‌ها چیه. نه عیب از خود ماست منتهی ما نمی‌خواهیم عیب خودمون را بدونیم و اصلاح کنیم. به هر کسی هم بگید می‌گند خیلی خب من معیوب نیستم اون یکیه اون یکیه. خوب شما بهتر می‌دونید دیگه. شما دیدید یک ایرانی از یکی بیاد تعریف بکنه؟ بیاد لااقل بی‌غرض باشه بگه عیبش اینه حسنش اینه. اگر علاقه‌مند باشه تمام محاسن را برایش قائله اگه دشمنش باشه میتراشه. می‌گند راجع به مصدق‌السلطنه بدبخت گفتند آقا این حرامزاده است. می‌سازند دیگه آخه اینه. ایرانی نه انصاف درش هست نه قضاوت صحیح درش هست. همش روی خودخواهی شخصی. آخه تنقید هم تا جایی که تنقید کنید خوب اگر با خانوادة او خب اون چه ارتباطی با کار سیاستش داره. جز این که نمی‌تونید. باید یک حربه ناجوانمردانه پیدا کنید بزنید تو سر مردم. این نوکر آمریکا‌ست اون نوکر انگلیسه یکی نوکر روسه. خب یک عده هستند قبول دارم من اما همه. گاهی همه ملتند. این‌همه که می‌گم کی مال خودش رو اگه بپرسید حالا من می‌شنوم آقا بنده نقطه ضعف ندارم. اون یکی… می‌گم آقا جنابعالی خودتان نگید بگذارید دیگران… اگر می‌خواهید بهتون بد بگند بگند آخه می‌گیم نگید آقا. بگید همه‌مون بدیم حالا هر چی هست. ای خب آدم کامل آدم بی‌عیب کجاست؟ حالا چون خدا دیگه با کسی هم نمی‌گه عیب باشه. حالا چطور شما عیب ندارید؟ آخه خودش راجع به عیب خودش نمی‌گه که تا این‌جا این‌ها قضاوت هیچ‌کس را قبول ندارند حالا مردم من کاری ندارم. الان می‌گند به این مردم تجربه بشند دروغ می‌گند. این مردمی که این می‌گه یعنی من برم سوار این مردم بشم بگم من ـ بعد مبارزه کرد با مردم. آخه رفراندمی که آقای خمینی کرد این رفراندوم بود؟ عین همونرا می‌گند. بدبختی اینه آخه این‌که درست چرا درست نمی‌شه. بخواهند خب شما در تجارت خب این خودش بهترین نمونه است. شما ما نه جر خوب دارید مه نه جر بد دارید. خب این‌ خوبه اون یکی بده خب بلد نیست بی‌خود سر کار خونه رفته. شما چقدر این کارخانه‌چی جدید دیدید پا شده از تو خیابون آمده کارخانه درست کرده بدون این‌که کوچک‌ترین اطلاعی داشته باشه ـ کمترین زبون هم نمی‌دانه.خیلی خب دری به تخته‌ای خورده این شده رئیس آن کارخانه. خب بگیم آقا صنعت در ایران نمی‌شه ـ کشاورزی نمی‌شه خب این‌ها به چه دلیل نمی‌شه چون آدمی که آدم باشه سروکارش نیست ـ جابه‌جاست. والا این شعار اگر بخواهیم واقعاً ما قبول کنیم باید مأیوس بشیم بریم پی کارمان. خب مقدرات مملکت را دست کی می‌خواهید بسپارید؟ خب روس بیاد یا یکی که بگیره دیگه. همان تانزانیا کوفت زهرمار حالا بالاخره یک فرقی داره. این لبنان را شما فکر کنید ـ لبنان تیکه پاره شده ـ‌دولت داره مجلس داره پوله چیز داره ـ من نمی‌فهمم این مملکت ما این چه بدبختی است که کسی هم نیامده بهش حمله کنه خودش این بلا سر خودش میاره ـ خودش انتحار می‌کنه خب یک مرض خاصی داره ـ همه هم نگاه می‌کنند. آخه آخوند را حالا بنده کار ندارم من که بیشتر با روحانیت مربوط بودم یعنی بنده فکر می‌کردم که روحانی می‌تونه حکومت بکنه؟ آن هم آقای خمینی که مثلاً فرض بکنید در عمرش از تو حجره‌اش بیرون نیامده آدم می‌ره می‌گه آقا بشو جانشین شاه؟ اینه که خود ما می‌کنیم. آن‌وقت می‌شینیم ناله می‌کنیم. آن‌وقت بنده خیال می‌کنم که واقعاً این از آن حرف‌هایی‌ست که این مملکت درست نمی‌شه ـ محاله خب یک مملکتی می‌شه یک مملکتی هست. اگر خوبان درست نکنند خب یه همین‌جور که هست بدتر از این هم می‌شند. «به عقیده بنده» آقا مملکت رفته. آخه این مملکت نمیره از دست از شما رفته. اگر واقعاً این را قبول دارید خیلی خب ولش کنید. خب تا آخرین دقیقه هم باید بالاخره سعی کرد مملکت را برگرداند منتهی اداره‌اش البته. آن هم اگر بخواهیم به همان طرز سابق یا بدتر اداره کنیم خب همین آش‌ و همین کاسه. باز ده سال پانزده سال دوباره برمی‌گردیم به آن خانه اول ولی دوام نداره. به شاه هم می‌گفتم این سیاست باید دوام داشته باشه. اقتصاد باید دوام داشته باشه. یه روز ارشادیه یه روز نمی‌دونم فرد یک روز نمی‌دونم سوسیالیستیه. شاه در سنا به من می‌گه آقا فئودالیته صنعتی خطرناک‌تر از فئودالیته کشاورزی حالا این یعنی چه یعنی این تاجر یه استفاده‌ای کرده باید گرفت زد تو سرش. نرخ‌گذاری کرد. گفتم آقا این واسطه‌ها از روز اول هم بهتان عرض کردیم این واسطه‌ها هستند که دست اون مصرف‌کننده که می‌رسید ده برابر قیمت می‌شه خب به جای این‌که این کار را بکنند آمدند نرخ گذاری کردند مملکت را به این روزگار انداختند که از همان‌جا فرار کرد رفت. خب این چی بگه آدم. ما همه‌مان تصدیق می‌کنیم و یک ماده به آن مواد نمی‌دونم هیجده‌گانه اضافه شد راجع به تعیین نرخ. بعد یک ماده دیگه مشارکت در سرمایه‌گذاری و در نمی‌دونم سود شرکت و… آخه این ملت بی‌سوادی که می‌گید آن هم بیاد بنشینه رئیس کارخونه بگه آقا مشارکت می‌خواهم بکنم در چی‌چیز در اداره این کارخونه. خب خودتان تو دهن این میذاری. در عین حال می‌گید این سواد ندارد خب تمام کارتان متناقضه. وقتی می‌گفتیم آقا باید در؟؟؟ باشه یعنی شما ـ هدایت بکنید اما دخالت نکنید. بگذار راهی آن هم نه خودتان تنها با مشارکت یک عده کارشناس بگید آقا برنامه اقتصاد … اما این برنامه هر روز عوض‌شه هر سال عوض‌شه خب این‌که نمی‌شه اصلاً بعد هم می‌گید بله. خب تمام واقعاً بیاید حساب کنید در جا زدید و یه مقدار کار هم اگر شده انحصاری و فردی بوده. خانواده شما ـ خانواده یکی دیگه این‌ها خودشان فردی یه عملیاتی کردند موفق هم بودند. بعد هم در گوشه‌های دنیا در مورد یک نفر ایرانی سرمایه‌گذاری که نیست پس چرا خودشان یه نبوغی دارند یه استعدادی دارند کم توی این مملکت نیست خب نگذاشتید. دولت طوری حتی در قسمت تجارت هم طوری همه را خفه کرد که هم را کرد در خط اون خطی که خودش می‌خواست آن خطی که فساد و کثافت‌کاری و این‌ها باشه. والا خب شما همین‌هایی که در اطاق بازرگانی خود من هم سروکار داشتم. خب بنده نمی‌خوام بگم که همه‌شان نابغه بودند اما بالاخره در تجارت بی‌سواد نبودند. اکونومی پولیتیک هم نخوانده بودند. آخه یه استعداد ذاتی داشتند. چطور آدم نبود توی این مملکت. تمام آدم‌ها را گذاشتید کنار مثل همون پول رایج و پول خوب و بده. خب پول بد که آمد تو بازار پول خوب می‌ره. جنس بدم که تو بازار آمد خب مردم بنجل‌خر می‌شند. جنس خوب می‌ره پی کارش عین همین. آدم‌های خوب رفتند آدم‌هایی سر جایشان نشستند. خب مملکت اگر آدم هم تربیت نکرد آدم‌ها را از بین بردید اون‌هایی که بودند. خب بعد می‌شد خلأ. الان هم قحط الرجال شده. نه من این را واقعاً قبول ندارم به‌هیچ‌وجه.

روایت‌کننده: دکتر علی امینی

تاریخ مصاحبه: هفت دسامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۶

س- می‌تونیم برگردیم به اون مطلبی که فرمودید که به شاه پیشنهاد کرده بودید که یک هیئتی تعیین بکنند که مشورت بدهند و نظر بدهند عکس‌العمل ایشون چی بود؟

س- چون بعداً هم صحبت می‌شد…

ج- نخیر ـ ‌آن‌که من نظر داشتم واقعاً یک مشاورین خصوصی شاه

س- همان همان

ج- این غیر از آن مشاورین فرض کنید امور اقتصادی بود. خلاصه چون من می‌دانستم که ایشون از حقیقت خوششان نمیاد. بنابراین افراد هم حقیقت نمی‌گویند گفتم این پنج نفری که مورد اعتماد شما هستند اینه شما انتخاب بکنید که آنچه حقیقته اینو به شما بگویند که از مجرای اداره و این مأمورین رسمی نباشه. خصوصی – و این‌ها اعتماد هم داشته باشند که این حرفی که به شما می‌گویند ولو خب مأمورند حقیقت را بگویند این برای شما خیلی اهمیت داره. گفت بله صحیحه و این موند موند موند بالاخره دشتی و مسعودی گفتم بقیه‌اش را بنده نمی‌توانم بگویم این دوتا را هم رو اصل این‌که گاهی پهلو شما می‌آیند والا من اگر بخواهم برای خودم انتخاب بکنم این مطلب دیگه‌ای. دارم می‌گم شما انتخاب کنید موافق هم هستید. نکرد ـ نمی‌کرد روی‌هم‌رفته زندگی روزمره

س- چون من بعد شنیدم که گویا بعد آقای مهدی سمیعی بوده یا کسی بوده پیشنهاد کرده بوده که یه چند نفری به اصطلاح بررسی که امور اقتصادی و این‌ها و آن پشت‌ها باشند که این طرح و این‌ها که می‌آید اقلاً این‌ها یک تجربه و تحلیلی بکنند یه گزارشی بدهند

ج- به اون‌ها هم این خبر را ندادند خب واقعاً تأیید نشد

س- تأیید نشده بود

ج- وقتی می‌گه معتقد به مشورت نیستم شما می‌خواهید چه‌کارش بکنید. می‌گه مشورت می‌کنم خلافش را می‌کنم. هست دیگه… خب وقتی کسی برداشتش این باشه که اصلاً به مشورت معتقد نیست خب این مشاور خصوصی غیرخصوصی فایده‌اش چیه. چون من واقعاً آن‌وقت این بعدها اظهار کرد که من مشورت می‌کنم خرابش می‌کنم آن‌وقت من نشنیده بودم واقعاً این‌که من شنیدم کلی مأیوسم. خب کسی معتقد به مشورت نیست این یعنی چه. خب اغلب ایرانی‌ها اگر دقت کرده باشید گوش می‌کنه ظاهراً به شما نگاه می‌کنه اما باطناً گوش نمی‌کنه. چون گوش کردن دو حوزه یک‌وقت شما حرف طرف را می‌گیرید که بالاخره جذب می‌کنید و جواب‌شان را هم بدهید. ایرانی اولاً اول موضع می‌گیرند که ببینه حرف شما چی‌چی است رد کنه. بعد هم گوش نمی‌کنه تا آخرش را. یک‌وقتی با مرحوم داور کمیسیونی بود مرحوم وثیقی هم بود. وثیقی تا آمد یه حرفی بزنه من پریدم تو گفتم اینه. یک‌وقت داور گفت چی‌چی می‌خواست بگه؟ گفتم اینه می‌خواست بگه. از خود وثیقی پرسید او گفت بله. بعد روش کرد به من ـ البته برای ادب کردن ـ گفت من از اشخاص سریع‌الانتقال می‌ترسم. گفتم آقا چون اولاً بنده خیلی ایشون چند دفعه جلو من گفته بود می‌دونستم این تکرار همونه والا می‌خواست بگه خب آقا شما صبر کنید حرف طرف تموم بشه شاید یه چیز دیگه می‌خواد بگه. خب واقعاً همین‌طور هست گاهی اوقات طاقت نداریم. حالام کاری نداریم که ایرانی هم ماشاءالله به قدری مقدمه می‌چینه که اون مطلب از دستش درمیره. حالا در مذاکرات با خارجی‌ها گفتم آقا جان شما این رو به طرز ایرانی صحبت نکنید. کلیات این یک دو سه چهار خلاصه. این رو صحبت کنید که اون طرف گیج نشه. چون شما تا به اصل مطلب می‌رسید اصلاً یارو ناک‌اوت شده. حالا شاه هم می‌گفتم آقا این بیریفینگ که می‌گند شما اینو باید در چهار سطر پنج سطر باید باشه. یک خروار دو سه را این‌جا می‌ذارید خب نمی‌تونید بخوانید. آن هم که خلاصه را می‌نویسه آدم بی‌طرفی باید باشه. نه یه‌جوری بذاره که روش اوکی بذارید. خب این نبود. به من می‌گه آقای دفتری آمدند به من پیشنهاد کردند که یه کارخانه باطری میارند قیمت باطری مثلاً می‌شه پانزده‌زار یه همچی چیزی حالا فلان‌کس شده بیست‌وپنج‌زار. گفتم بنده می‌خوام از اعلیحضرت سؤال بکنم که ایشون آمدند در ظرف مثلاً یک‌ساعت یا بیش‌تر من نمی‌دانم. توضیح دادند یک کارخونه را شما هم گفتید موافق. خب این رو به یک کمیسیون فنی مراجعه نکردید که آن‌ها ببینند این پیشنهاد آقای دفتری درسته غلطه. خب شما آمدید و همین را تصویب کردید؟ آخه این درسته؟ گفت والا گفتند. گفتم خب همین غلطه. بعد گفتم من الان تو نخست‌وزیری گزارش‌هایی دارم آقای اقبال به‌عرض رسید تصویب فرمودند. خب کی اونجا بوده که من ببینم راست یا دروغه ضبط‌وصوت هم که نبوده.

س- یکی از مسائل این بود که کسی که آن‌جا میرزابنویسی نبود که اقلاً

ج- بله ـ گفتم آقا بالاخره یه صورت مجلسی می‌خواد به‌علاوه شما اظهار نظر ایشون آخه بدید یکی دیگه هم آن را ببینه. منی که آمدم این‌جا شاید مغرض باشم یا نفهمیدم مطلب را ـ‌مطلب فنی بوده این رو شما من موافقم چی‌چی را شما موافقید. یه مجرای دیگه هم باشه. اولاً شما بی‌خود دخالت در این امر می‌کنید حالا می‌کنید آخه لااقل این پخته بشه که اگر شما گفتید که… بعد هم این را کتباً می‌نویسند نه این‌که به عرض رسید تصویب فرمودند. شاهدش کو؟ اصلاً این وقتی شما اصول را به هم می‌زنید… اخیراً راجع به قند خب حالا کاری ندارم راجع به شکر همین اشخاصی که دست وارد بودند که آقا ما چندین بار به گفته این مقامات آقا این صرف نمی‌کنه ـ قیمت چغندر فلان نمی‌کنه. خب هی رفتند گفتند. یک عده رفتند پول و… حالا شاه مملکت آخه شما تو کار قندوشکر چه‌کار دارید. آقا بذارید بالاخره یک… هیئتی بنشینه این‌ها حساب بکنند نه ـ نخست‌وزیر ابلاغ که این‌جوره یا فلان آدم که رفته جای بنده بحث کرده شب مثلاً یه چیزی به‌عرض رساندند که این‌جوریه. این اصلاً غلطه دیگه خب وقتی غلط شد این شخص غلط می‌شه تا آخرش که همین‌جور رفت تا آخرش هم. نه مثلاً این‌ها واقعاً به نظر من اساس کار را اگه درست بریزند و مخصوصاً کنتیناسین ادامه داشته. الان شما چه‌قدر حالا گذاشتید من نمی‌دانم هست یا نه تمام این مسائلی که مورد اطلاع بود این اصلاً فرض کنید از ده‌سال پیش تو وزارتخانه‌ها مطرحه. موضوع نان تهران سال‌ها مطرح بود حل نشد. برای این‌که هر وزیری آمد عوض کرد. گفتند جواز بدید به یکی آمد جواز داد قس‌علی‌هذا هیچ‌کدام این مسائل در ایران جز مسائل صنعتی کار ندارم نوولته نداشت. این از زمان مثلاً فرض کنید بدون اغراق احمدشاه این مونده بود. خودشون تصمیم را یک‌نفر باید تموم کنه. اون وزیر میاد بهمش میزنه یکی دیگه میاد دوباره از نو شروع می‌کنه. این است نمی‌گه که آقا ما مسئولیم. آخه این وزیر بالاخره یک‌ماه دو ماه یک‌سال بعد میره دیگه حالا این چند نفر گفتند پس بنابراین اگه دولت ثابت موند پس این کارها درست می‌شه نه. کاری که از ابتداش خرابه خوب این دولتی که یازده سال طول کشید این باید واقعاً یک زیربنای خیلی عالی گذاشته باشه به کلی پوچ والا چطور می‌ریزه یه همچی دستگاهی؟ خب کارمند پاشه بره تو تظاهرات و بعد کارمند خودش و یه صاحب‌ اطاقی کنه خب کارمند علاقه نداره. خب صاحب کارخونه علاقه‌منده تو اون کارخونه دیگه نخ و سوزنش با خودش است. کارمند یه پولی می‌گیره استخدام می‌شه. نخیر این‌ها همه را خراب کردند. حالا عرض کردم اگه از این تجربیات برای آتی استفاده بشه خب شاید مملکت سعادتمند بشه والا همین آش و همین کاسه‌اش. حالا البته ما بی‌خود داریم این حرف‌ها را می‌زنیم نسبت به آتیه نمی‌دانیم این آتیه چی هست اصلاً بله

س- جلسه قبلی بود که فرمودید که خبر رسید که بختیار می‌خواد کودتا بکنه

ج- بله

س- بعد تحقیق شد آیا واقعاً همچین…

ج- نخیر دروغ بود البته می‌خواستند یه پانیک هم بیاندازند حالا البته مستقیم یه‌جوری خب دانشگاه هم یه‌چیزی شبیه به همین بود دیگه که معاون اعتصاب کنه بعد شلوغ بشه خلاصه می‌گه آقا نظم را من می‌خواهم برقرار کنم چون به نظر من آن‌وقت‌ها که صحبت بوده در آمریکا و این ترتیبات که بله من هم نخست‌وزیر بشم، بود حالا البته ولی دلیلی ندارم که صحبت بختیار بوده که اون بیاد نخست‌وزیر بشه و بعد حالا چه‌جور بهم خورد من نمی‌دونم چون این‌ها نظامی. خب شاه هم اعتماد به نظامی نمی‌کرد. چون واقعاً مثلاً رزم‌آرا و یا نمی‌دونم زاهدی و این ترتیبات را میل و این‌ها نیاورد بنابراین شاید به این‌ترتیب به‌هم خورده بود. این است که مرحوم بختیار پاش دراز بود به‌طرف نخست‌وزیری که به هر ترتیبی که شده این کار را بکند. شاید خودش را تحمیل به شاه بکنه بنابراین بهش می‌چسبید این‌کار را بکنه حالا به چه نحو حب همین نظامی‌ها بود دیگه

س- قره‌نی هم ارتباط داشتند با چیز با بختیار یا این‌که او چیز جدایی بوده

ج- نه اون علی‌الحده بود. اون قبل از بختیار بود وقتی قره‌نی رئیس رکن دو بود مثل این‌که یا معاون ستاد همچین چیزی اون هم کودتا به آن معنی می‌خواستند تحمیل کنند به شاه صحبت واقعاً کودتایی نبود که شاه را ور دارند که این همش روی محدودیت شاه می‌گشت که شاه بالاخره از این حد خودش تجاور نکنه که کرد

س- یعنی این یه کاری بود که فرضاً می‌خواست از خارج انجام بشه؟

ج- خب لابد به کمک دیگران. حالا بدون کمک دیگران که نمی‌کردند حالا خواسته بودند نخواسته بودند نمی‌دانم ولی خب این‌ها یه مقداری روی ارتباط با خارج می‌خواستند این کار را بکنند. شاید همیشه نظر آمریکای دیگه هم این بود که خب شاید انگلیس‌ها همین‌طور این گفت که اگر نامحدود شد مخصوصاً اواخر که خب این از بین رفت چی می‌شه. کما این‌که مکرر در این مجلس سنای آمریکا مطرح بود که وقتی یک‌نفر سمبل قدرته این مرد یا کشته شد چی می‌شه. یه خلائی می‌شه دیگه. خود شاه هم این مطلب را می‌دونست که هی منتظر بود که پسرش بزرگ بشه ولی خب می‌دونست و نمی‌کرد.

س- خب شما فکر نمی‌کنید اون‌ها یه مقداری مسئولیت داشتند به این‌که در مواقعی که می‌توانستند…

ج- بله

س- گسترش بدهند

ج- البته این قسمتش را من قبول دارم. به خودش هم گفتم بالاخره با این‌که حس می‌کردید این آدم این‌همه قدرت را نمی‌تونه تحمل بکنه بخصوص وقتی وارد جزئیات می‌شند باید این را اصلاح می‌کردید. حالام نمی‌گم این کار یه کاری می‌کردید که متوجه می‌شد. یک‌وقتی من در چیز یادداشت‌های مال همین محرمانه استیت دیپارتمان دیدم مثل این‌که زمان یکی از همین مأمورین بود که نوشته بود که بله هروقت می‌گیم شاه می‌گه من میرم بعد اواخر نوشته بود که اگر هم می‌خواد بره چون پولداره… پول نداشت نمی‌تونست بره حالا چون پول داره میره. این رو می‌گفت به اون‌ها که من میرم. خب من هم خودم معتقدم که با شاه نباید درافتاد برای این‌که وجودش لازم است برای مملکت. اما وقتی خودش این کار را می‌کنه خب طبعاً به این‌جا می‌رسید دیگه. این‌ها در این قسمت مقصرند که باید تا آن موقعی که دیر نشده بود این را در یک مسیر صحیحی می‌انداختند حالا شاید مال من هم یک مقدارش حالا که من با اون‌ها واقعاً ارتباط نداشتم این رو من خودم رویه‌ام این بود نه این‌که اون‌ها گفته باشند که بایستی این مسیر را عوض کرد برگردوند تو تا حدودی در مسیر مصدق که حاکمیت ملی باشه نه این‌که بنده برای خودم این‌جا دیه محبوبیت بکنم ولی واقعاً این مسیر سیاست و مسئله دموکراسی یواش‌یواش و می‌شد. حالا هم که می‌گه پشیمونند برای این‌که نتیجه‌اش این شد که مصدق که رفت جبهه ملی این شد و بالاخره هم به جایی نرسید خب این‌ها مفتضح رفتند پی کارشون. از این جهت حق دارند پشیمون باشند. چون آخه این‌ها فکر نمی‌کردند خیال می‌کردند حالا که بنده موندم خب تا ابد می‌مونم؟ خب این مسلمه یه نخست‌وزیر میره یکی سر جاش می‌اد دیگه. این ایرانی قبول نداره. این‌که تا من هستم من بعدش هم به من چه. آخه دنیا پس از مرگ من چه دریا چه سراب این چیز ماست که بعد از من، من چه‌کار کنم. بهش گفتم آقا آخه بعد از شما اولاد شما ـ‌مملکت شما ـ‌دیگران آخه من تا هستم، هستم بعد هرچه می‌خواد بشه بشه. آخه این تمام روحیه ما و طرز تفکر ما اینه. آقا گفتند دیگران ما نمی‌دونم چکار کردیم شما خوردید شما هم بکارید دیگران بخورند. این رو یادمان رفته که آقا بالاخره مملکت باید بمونه… شما در مقابل نسل بعد مسئولید. این رو احساس مسئولیت نمی‌کنند.

س- آخه از یک طرف تو همین مدارک وزارت‌خارجه آمریکا و انگلیس که شما می‌فرمایید ذکر می‌کنند که به اصطلاح تا حدی سفرای این دو مملکت نفوذ کلام داشتند روی شاه

ج- این اواخر نداشتند دیگه

س- اوایل منظورمه

ج- اوایل چرا بله نفوذ داشتند

س- و بنابراین یا استفاده نکردند از این یا…

ج- استفاده… نه اون هم که آوردند بالاخره آن‌ها هم بد عمل کردند. خب مثلاً فرض کنید که کار ندارم مصدق‌السلطنه هرچی بود خب بالاخره وزنی داشت ـ خب اون هم یه کاری کرد که همین رو ترسوند. بعد یه کاری را ناتمام گذاشت. آن‌ها هم متأسفانه یه اشخاصی بودند که آن‌شب به قوام‌السلطنه می‌گفتم آقا شما در مقابل عموم احترام شاه را نگه دارید. این کلاهتان را… گفت آقا سرم سرما می‌خوره حالا کاری ندارم. آخه این‌ها هم یه کاری می‌کردند که شاه احساس می‌کرد که اینا این رو به چشم بچه نگاه می‌کنند. حالا مصدق و قوام‌السلطنه خیلی خب پیرمرد بودند اما دیگران هم یه کارایی پشت‌سرش می‌کردند که این به شک می‌افتاد ـ‌می‌ترسید. خب این رزم‌آرا دیگری دیگری. این بود که روهم‌رفته واقعاً این هم ترسوندند. همین آمدن زمان مصدق بیرون و برگشتن این پهلو خودش کنف شد. خب این کمپلکسه شد حق هم داشت یه مقدارش. این هم قبول کرد. یا همون فحش‌های مال مسعودی و دشتی و امثال این‌ها خب این آدم روی‌هم‌رفته یه مقداری عقده درش به وجود میاد. این هم مسئولش همین‌ها هستند. خب بشره دیگه. اون هم یک حس می‌گم انتقام‌جو… ولی از مردم بدش آمده بود بدین معنا که این همین مردم‌اند یک‌روز می‌گند زنده‌باد یک‌روز می‌گند مرده‌باد به خودش هم گفتم ـ گفتم رو این‌ها حساب نکنید. شما کار خود را برای مردم بکنید انتظار پاداش هم نداشته باشید. چون همه‌جای دنیا می‌گند مردم رک‌ونسان نیستند ولی آن چیزی که وظیفه وجدانی آدمه آن را باید انجام بده. خب حالا مردم مصدق قدر دونستند ندونستند. معمولا بعد از مرگ می‌گند خدا بیامرزه عجب آدم خوبی بود. در حیات مرد سیاسی ازش خوب نمی‌گند. این‌ها را قبول نمی‌کرد. هرچی می‌گفتم آقا حالا بنده هم تاریخ‌دان نیستم اما تاریخ برای مرد سیاسی اساس مطلبه که دیگران چه کردند چه به سرش آمد شما نکنید. یا بدونید که در سیاست اجر و پاداشی نیست. واقعاً نیست یه کار خیلی انگرائی است. آدم می‌خواد هم پاپولر باشه ـ هم یه کاری بکنه که خلاصه بچه رو ـ خب بچه هیچ‌وقت از باباش و ننه‌ش خوشش نمیاد برای این‌که این کار نکن اون کار نکن. این دلش می‌خواد این کارو بکنه همین اواخر به شاه گفتم آقا که الان در این حالت آش‌رشته برای شما سم مهلکه آقا شما بشرید. اگر من بگم آش‌رشته شما خوشتان میاد می‌گید آره باریک‌الله این آدم خوبی. حالا بگم نه برای شما بده خوشتان نمیاد. یک طبیب هم آن‌چه که مریض… مریض خوشش نمیاد اما باید بخوره برای این‌که معالجه بشه بنابراین یه چیزهایی که انسان چون خودش دلش می‌خواد براش بده اون‌که در جهت میلش صحبت می‌کنه اونو می‌پسنده اون‌که علیه‌ش می‌گه ولو به مصلحتش باشه قبول نمی‌کنه. همه همین‌جورند.

س- خب علت این‌که این‌همه آدم‌های جورواجور و خیلی‌هاشون واقعاً نامناسب چند ماه آخر رفته بودند پهلوی شاه و به اصطلاح نظر داده بودند. یه آدم‌هایی که اصلاً در شرایط عادی حتی مثلاً یک معاون وزارت‌خانه هم صدا نمی‌کرد نظرش را بگیره این چی بود جریان؟

ج- بدبختی این بود که بیچاره اختیار از دستش دررفته بود. خب این با همه مشورت می‌کرد و بعد هم عمل نمی‌کرد. می‌گفتم آقا مشاوره خلاصه صد نفر مشورت بکنه درست درنمیاد. بیرون. خب چهارتا پنج‌تا بسیار خوب. اینا اگر واقعاً منطقی است این رو عمل کنید. خب این نظر مشتت دو مختلف و می‌گم این‌ها صاحب‌نظر نیستند به قول شما. نه چی چه نظری نه اصلاً بعضی‌شان اصلاً دروغ می‌گویند بعد شنیدم بله رفته پول هم گرفتند نمی‌دانم که اون‌جا مردم را بسیج بکنند از این کارهای ول که متأسفانه می‌دونید تو مملکت ما یه مقدار این پول یه بلایی است… همه‌جوره واقعاً یه عده هم می‌رند حالام کم‌وبیش مشغولند. که اول صحبت پول می‌شه او هدف اساسی که پول برای اونه ـ‌اون از بین میره ـ خب پول می‌شه هم وسیله است و هم هدف. این باعث تأسفه دیگه

س- یه مطلب دیگه هم من شنیدم فکر کردم ازتان سؤال بکنم گفتند که بعد از این‌که جنابعالی از نخست‌وزیری استعفا دادید مثل این‌که نظر داشتند که شما را بازداشت چیزی بکنند بله سفرای آمریکا و انگلیس رفتند گفتند که خب حالا ایشون استعفا دادند امری است داخلی ولی اگر قرار باشه که یه همچین عمل ناجوری انجام بشه از نظر وجهه ایران در خارج…

ج- نه ـ‌این البته بعد از چند سال دنباله اون اعلامیه‌ای که در حکومت علم بر علیه همین کشتار خرداد ـ پانزده خرداد ـ من صحبت‌هایی کردم من و الموتی و فریور علم و درخشش…

س- چی بودش بنده به خاطر ندارم؟

ج- چرا ـ پانزدهم خرداد اون قضیه قم پیش آمد و در تهران و اون کشتار و این ترتیبات آمدند دوروور من که آقا این قابل تحمل نیست و یه اعلامیه‌ای من داده بودم منتشر کردم به امضای خودم و مرحوم الموتی که وزیر دادگستریم بود درخشش وزیر فرهنگ و فریور که وزیر صنایع. این منتشر شد حکومت علم و

س- تنقید کردید از…

ج- بله ـ حکومت علم رو… بله کشتن و گرفتن و حبس کردن و خلاصه همه‌جا منتشر شد شهرستان. خلاصه شاه خیلی ناراحت شد چیزی هم نگفتم. من آمدم به اروپا خب برگشتیم برای همه‌ی این‌ها یه پرونده‌ای درست کردند یکی هم برای من. این مدتی مسکوت بود دیگه. خب گفتیم بله زمان علم گفتم آقا من به این چیزها اهمیت نمی‌دم. یه موقع نفهمیدم یک شایع شد که حضرات فشار آوردند که باید نخست‌وزیر بشم حالا از کجا درآمد نفهمیدم. شاه گفت آقا یه کاری بکنید و… که این فلان صدر بیچاره وزیر دادگستری که میاد به اروپا از چیز برش گرداندند از فرودگاه که زود یه پرونده امینی را به جریان بنداز. یهو دیدیم که های و هوی و فلان و احضار به دادگستری رفتیم آن‌جا و حالا در آن فضا دیدم که دادگستری اولاً شب بود که غروب باشه. تمام کریدورهای دادگستری قرق ـ چندتا هم مأمور سازمان امنیت این‌طرف و آن‌طرف مردم هوکه ـ هنگامه‌ای است. رفتیم تو و خوب مستنطق بلند شد و چندتا از این سؤالات را که جواب دادیم گفت بله چند میلیون باید شما تضمین بدید که از مملکت خارج نشید گفتم این‌همه میلیون گفت آره ـ شما بیش از این‌ها ارزش دارید حالا شوخی کردیم آمدیم بیرون. به من گفتند که همان‌شب قرار بود که من رو توقیف کنند مستنطق در شهربانی هم یک تختی درست کردند ـ ولی این وسط‌ها مثل این‌که ترسیدند. خب آمدیم منزل ولی پرونده‌ای بود. این بود که می‌خواستند توقیف بکنند بعد از یک مدتی دیدم تو نیویورک‌تایمز نوشتند که آقا ـ تو لوموند هم بود ـ که نفهمیدیم که این کار با دکتر امینی و این ترتیبات چه صورتی داشت. این که کار بدی شده حالا اون پرونده موند تا همین اواخر تموم شد. ولی توقیف را آن‌شب می‌خواستند توقیف بکنند ولی نکردند نخیر.

س- آن‌وقت آن جریان توقیف آقای ابتهاج چی آن در زمان شما همچی کاری شده بود؟

ج- نه ـ خوب بالاخره مستنطق بود تمام پرونده‌های ما را مال سازمان برنامه را آوردند و این اعلام جرم هم در زمان شریف‌امامی آن کی بود آرامش و این دنباله آن بود والا خب بالاخره رسید به آن‌جا که آن‌وقت البته یک تحریکاتی هم می‌شد که من هرچه سعی کردم که مستنطق توقیف نکنه ابتهاج را نشد. البته یک‌روز خواستمش آن نصیری بود مستنطق گفتم آقا ابتهاج متلف هست اما دزد نیست. خب تلف می‌کنه پول را. گفت آقا اجازه بدید که بنده عرض کنم دزد هم هست. گفتم حالا هم که شما پرونده را دیدید. گفتم خب بسیار خب قبول کنید. آخه این ضمانتی که شما از این خواستید چند میلیون آخه این معقوله؟ این شیفر استرانامیک. گفتم آقا شما را این‌جا خواستند نه به عنوان نخست‌وزیر بنده نمی‌خوام دخالت در کار استنطاق بکنم ولی به شما بگم آن‌قدر که من اطلاع دارم حالا شما می‌گید ولی این را قبول نمی‌کنم هنوز که ایشان نادرسته. خب یه کاری بکنید که آزاد بشه خب بعد بیرون نمی‌ره هست این‌جا خب نشد. حالا آن‌جا را خیال می‌کنم یه مقداری تحریک کرده بودند که این مخالفت هرچه بیشتر ممکنه بشه که بگند آقا این شتر دم خونه‌ی همه خواهد خوابید. ابتهاج را بردند آن‌های دیگر می‌برند که قبلاً ایجاد یه استراوپانیگی توی این طبقات بشه که منجر شه به همان که عرض کردم که بریزند به جون دولت و به عناوین مختلف. حالا مثلاً کشتن هم ممکنه توش باشه که یه‌جوری یه آدم را ایلی مینه کنند ـ بله هست.

س- آن جریان بازداشت مبارزه با فسادی که سر کار داشتین با چندتا از تیمسارها و این‌ها را ـ این در همین تقریباً زمان بود یا…

ج- یعنی قبل از… شروع شده بود دیگه شروعش از همان تیمسارها شد بعد فرود و بعد ابتهاج یه عده دیگه دنبالش. خب به سویل که نمی‌توانند اکتفا کنند خب یه مقدار دزدی هم توی قسمت وزارت جنگ بود دیگه منتها گفتیم این چندتایی که خیلی هم سرشناس هستند خب ضرغام با خود من دوست بود همیشه هم خیلی به من معتقد بود که ولخرج و یک مقاطعه، اشخاصی داده بود که اصلاً بدون مزایده و بدون مناقصه و… حالا از این کارهای ول که یه مقدار زیادی اصلاً پول تلف کرده بودند خب یه مقداریش هم تلف کردن پول خودش جرم است. از این کارها شده بود البته خب این نمونه‌ای بود که مردم امیدوار بشند. خب واقعاً کم‌وبیش هم یک عده‌ای در وزارت و اون ترتیبات به قول معروف چماقاشون دزدیده بودند که دیگه رشوه را به این علنی نمی‌توانستند بگیرند. خب اخیراً شما می‌دیدید چه‌جور اصلاً به کلی علنی شده بود. آخه هیچ‌وقت فساد به این ترتیب نبود. نه از حیث میزان نه از حیث فاش بودنش هم همه می‌دانستند. خب شب همه‌جا مطرح بود. خب می‌نشستند در هر خونه‌ای که فردا چه‌کار بکنند که فلان کار را بگیرند کی را ببینند. خب این اصلاً علنی بود همه می‌دونستند آخه همه‌جای دنیا رشوه… شاه می‌گفت فساد همه‌جاست گفتم بله امریکای به آن عظمت فساد توش هست آخه این دلیل نمی‌شه که ما فاسد بشیم بگیم آقا فاسدند. اون هم در یک محیط کوچکی مثل مال ما

س- پس محاکمه‌ای هم شد در آن زمان یا این‌که‌…

ج- چرا دیگه همان. نخیر اون چیز را ـ اون آقای کیا را محاکمه کردند گفت بله یعنی من ایران و نمی‌دونم سردار ملی طرف شدم این مزخرفات چیه. بله بعد نامه‌نویس و بعد همه‌ی این‌ها را سمبل کردند و

س- بعد از…

ج- بله تمام ریختند دور. نه بعد از این مبارزه با درستی کردند. همه را به جرم این‌کار لت‌وپار کردند ریختند از دادگستری بیرون و همه‌ی این‌ها مجازات شدند بعداً بله این جریان هم ادامه نداره. در صورتی که آقای کیا و امثال این‌ها برای بقا خود شاه بود که ایشون را همان‌طور که گفتم اون شتر از در خونه ایشان برداریم بگذاریم در خونه دولت. بگیم این‌ها بودند خب ایشون خودش قبول کرد نه من و نتیجه‌اش این شد. ولی بعد خودشان تشویق فساد… خوب کاری است در هر محیطی حالا بگید آقا زورتان نمی‌رسه اما شما رشوه بدید که مردم بخورند بچرند داخل نمی‌دونم در سیاست نشند. طبیعی است که این سیاست سیاست واقعاً عاقلانه‌ای نیست.

ج- حالا شما کتاب می‌شه این چیزی که می‌خواهید درست کنید یا این‌که…

س- حالا این می‌ماند در کتابخانه برای کسانی که می‌خواهند کتاب بنویسند. خود بنده هم البته علاقه دارم که

ج- بله

س- یه کاری انجام بدم ولی…

ج- حالا شما خودتون بکنید چون حالا استفاده این‌جوری بشه که بگند همش هم خارجی…(؟؟؟) پاریس و صحبت کنم این ترتیبات اقلاً شاید… نرفتم اون اشتباه کرد رفت اروپا

س- از این اشتباهات زیاد داره

ج- خب بله همینه دیگه. ببینید این‌که خود ایرانی نمی‌نویسه که. همین‌ها که تو انقلاب بودن حالا خوب یا بد من کار ندارم خب این‌ها. بنویسند حقیقت مطلب را

س- آقای بنی‌صدر شنیدم یکی در…

ج- خب ایشون می‌گه بله. خب همین مغرضانه را بنویسه عیب نداره بنویسه. خب به مرحوم وثوق‌الدوله می‌گفتم آقا شما راجع به این قرارداد نمی‌دونم ۱۹۱۹ بنویسید. چون یه ژنراسیونی نمی‌دونه این رو. بعد دیگران می‌نویسند… گفت حالا برای کی؟ اون بدبخت‌ها واقعاً عجیب بود که اصلاً کدوم مردم؟ این رفته بود تو سرشان که این مردم هیچی… سیدضیاء، قوام‌السلطنه این اون حتی مصدق که آقا چی‌چی. این یه‌وقتی می‌روند این است که رفتند دیگه. انسانی که مرد مرده. این صحبت بقاء مملکت و دوام و این‌ها تو کار نیست چون ما همه‌اش تو حادثه بودیم. خب این مملکت از اولش حادثه بوده خیلی خب حالا تا آخر دنیا که حادثه نیست که.

آخه این‌ها هم صدهزار بلا سرشان آمده. این‌جا هم انبازیون بوده اوکی واسیون همه‌جای دنیا. این دلیل برای این نمی‌شه. می‌گه آقا رفته ولش کنیم. بدبختیه این دفیتیسم عجیب‌وغربی است که می‌گن این البته ارث به ژنراسیون بعد هم می‌رسه. حیفه. تا این‌جا رسید حرف را آقا واقعاً منو گاهی دیگه چیز می‌کنه خیلی. شب هم بد می‌خوابم حالا باید بالاخره…