کوچه ای به عرض چهار متر و به طولی نامشخص، در یکی از خیابانهای جنوب غربی شهر تهران، یکی از پر شور و حال ترین کوچه های آن محله بود. در هر خانه ای از آن کوچه به طور میانگین بین دو تا چهار کودک و نوجوان، با خانواده های خویش زندگی می کردند. خانواده ها همیشه فقط از پدر و مادر و فرزندان تشکیل نمی شد؛ چون گاهی پدر بزرگها و مادر بزرگها، و در شرایط استثنائی، یکی از خواهران یا برادران پدر یا مادر بچه ها نیز با ایشان زندگی می کردند.
آن وقتها حتی طبیعت هم زیباتر بود، هر فصلی حال و هوا و زیبائی خاص خودش را داشت. به پندار من، بچه های دوران کودکی ما، با آنکه هیچیک از وسایل پیشرفته کنونی را نداشتند؛ خیلی خوشبخت تر و خوشحال تر از بچه های این دوره و زمانه، که همه چیز را دارند بودند. گاهی دلم برای نوه هایم، و بقیه بچه های این برهه از زمان می سوزد؛ اینها هیچوقت طعم زمستان های لذت بخشی را که ما داشتیم؛ نچشیده اند و هیچوقت هم نخواهند چشید!
از اواخر ماه پائیز از میانه آذرماه، خانواده هائی که چند تن از اعضای آنها، کودکان خردسال و یا نوجوان، و نیز افراد کهنسال را تشکیل می دادند؛ در اتاقهای نشیمن کرسی ها را راه می انداختند؛ و در اتاقهای ویژه پذیرائی کردن از میهمانها، بخاری های دودکش دار را علم می نمودند؛ و آماده استقبال از زمستانهای بسیار سرد آن موقع می شدند.
یکی از تغییرات عمده ای که در اثر پیشرفت انواع تکنولوژی، در موقعیت آب و هوائی همه دنیا پدید آمده؛ بارش کمتر برفهای سنگینی است، که ما در دوره کودکی مان شاهد آن بودیم. از میانه آذرماه، وقتی هنوز در فصل خزان به سر می بردیم و زمستان فرا نرسیده بود؛ ریزش ” سرما ریزه ” ( دانه های بسیار کوچک برف، که سطح باغچه ها و خیابانها را چند دقیقه ای سپید می کردند) آغاز می شد و چند دقیقه ای فرو می ریختند. همیشه نخستین برف پیش از زمستان، در روز بیست و یکم آذرماه نازل می شد؛ درست هنگامی که نظامیان نیروهای سه گانه مسلح آرتش پر منزلت شاهنشاهی، در خیابانهای بزرگ مراکز استانهای کشور، به انجام مراسم سان و رژه گرامیداشت بیست و یکم آذر مشغول بودند؛ دانه های سپید برف را به وضوح می دیدیم؛ که بر روی ماشین های آماده رژه، و لباسهای فرم رژه روندگان می نشستند؛ و ابهت بیشتر و زیباتری به آن افسران و درجه داران و سربازهای میهن پرست کشور شاهنشاهی ما می دادند.
برفهای سنگین تر نیز، از دیماه شروع به باریدن می کردند؛ مردم ناچار بودند که با پارو، برفهای سنگین روی بامهای خانه شان را بروبند؛ و سقف های مسکن های خویش را، از بار سنگین برفها فرو ریخته بر روی آنها خارج کنند؛ تا خطر ریزش سقف پیش نیاید. آنها برفهای بام شان را با همان پاروها، به لبه های بام سوق می دادند، سپس از آنجا به داخل کوچه های باریک یا پهنی، که خانه های آنها در آنجا قرار داشتند می ریختند. تا مدتها مردم ناگزیر بودند، که برفهای روی هم تلمبار شده در کوچه ها را، در حد امکان به سوی جویها ببرند؛ تا هم دیوارهای خانه ها را از رطوبت آن حفظ کنند؛ و هم مسیر باریکی میان توده برفها و دیوار خانه ها، برای رفت و آمد رهگذران به وجود بیاورند !
گاهی به سبب ماندگاری سرمای شدید، برفها تا مدتی طولانی در کوچه ها می ماندند. بیشتر وقتها کودکان دبستانی، که مسیر خانه تا مدرسه شان را پیاده می پیمودند؛ با همان حالت بچه گانه خودشان، همه راه را چکمه به پا از روی تپه های برفهای روی هم تلمبار شده می پیمودند؛ و لذت فراوانی هم از آن تفریح کودکانه می بردند. گاهی نیز از روی همان تپه های برفی سر می خوردند؛ و اگر به شدت به زمین می افتادند؛ جائی از بدنشان می شکست، و مدتها از رفتن به مدرسه محروم می گشتند. که البته همیشه نوش و نیش در کنار هم می آیند و با هم هستند!
بچه هائی که بزرگتر بودند و در دوره نوجوانی به سر می بردند؛ وقتی از مدرسه به خانه باز می گشتند، با قراری که از پیش با دوستان و همکلاسی های خود گذاشته بودند؛ درون کوچه ها جمع می شدند، و به ساختن آدمک های برفی بزرگ می پرداختند. یکی از مادرش دو تکمه سیاه بزرگ می گرفت، تا چشمهای آدمک برفی را تهیه کرده باشد؛ آن دیگری، از مادرش یک هویج می گرفت، تا دماغ آدمک برفی را بر صورت پهن او جای بدهد. سومی هم یک سیب درشت قرمز می آورد، تا با دو قطعه درشت آن، که میان بینی و چانه ی آدمک می گذاشتند؛ لب و دهان او را ساخته باشند. بچه ها با لذتی فراوان، در آن هوای بسیار سرد زمستانی، که با زمستان های کنونی اصلا قابل مقایسه نیست؛ با یکدیگر همکاری می کردند و آدمکهای برفی بزرگ و زیبائی را می ساختند.
کار جالبی که آنها انجام می دادند؛ این بود که از پیش کلاه مندرس بابا بزرگ را که می خواست دور بیندازد؛ برای آدمک برفی خویش کنار می گذاشتند؛ و وقتی او را می ساختند، آن کلاه را نیز بر سرش می گذاشتند؛ تا شباهت اش را به آدم بیشتر بکنند. بعضی شان نیز از کامواهائی که مادرشان، بعد از بافتن ژاکت پسر یا دخترش اضافه آورده بود؛ یک کلاه گیس زیبای زنانه، بر روی سر آدمک می گذاشتند، و از او خانم برفی خوش اندام و زیبائی را درست می کردند. خوشبختانه، هیچ الزامی هم برای حجاب دار کردن او نداشتند؛ که موهای آن خانم زیبا را بپوشانند!
پیشنماز محله مان، که در همان محل دفتر اسناد رسمی ازدواج و طلاق را هم داشت؛ یک روز که از کوچه مان می گذشت، وقتی شور و هیجان ما را برای تمام شدن دو آدمک برفی آقا و خانمی که ساخته بودیم مشاهده نمود؛ لبخند زنان نزد ما آمد و گفت: ” بچه ها یک دوربین بیارید من می خوام با این خانم خوشگل عکس بندازم. ” آنوقت عمامه سپید و بزرگش را، کمی به عقب هل داد و عبایش را هم راست و ریست کرد و کنار خانم برفی ایستاد!
افسوس که هیچکدام ما در آن موقع دوربین عکاسی نداشتیم؛ که عکس آن مرد شاد و انسان مآب را بیندازیم؛ اگر آن عکس را می داشتیم، اکنون به این آخوندهای کاتولیک تر از پاپ، که به فرمان اربابان خارجی خودشان، کشور زیبا و ثروتمند بی همتای ما را اشغال نموده اند؛ و مردم ستمدیده آن را سیه روز کرده اند؛ آن عکس هیچوقت گرفته نشده را، نشان می دادم و می گفتم، اگر آخوند هم بودند؟ آخوندهای قدیم، که یک جو انسانیت هم سرشان می شد، و خود را به سبب مال اندوزی و دنیاپرستی ، به جیفه های ظاهری این جهان فانی نمی فروختند!
اینک در این اندیشه ام، که حتی اگر سرمای آن زمانها هم بود؛ حتی اگر کودکان این دوره، همگی شان به سرگرمی های پیشرفته کامپیوتری دسترسی داشته باشند؛ نه دیگر از آن برفهای سنگین ماندنی خبری هست؛ و نه دل و دماغ آن روزگاران در میان مردم، حتی کودکان و نوجوانان و جوانان آنها جود دارد؛ که در شرایط سخت زندگی های از هم گسیخته و نابسامان کنونی، حوصله داشته باشند که در همان کوچه های تنگ و دراز دورهم جمع بشوند؛ و لحظاتی را با قهقهه های کودکانه خویش، بدون اندیشیدن به بیماری مادر، اعتیاد و ناتوانی پدر، سختی هائی که ایشان هم با همه کم سن و سال بودن شان درک می کنند؛ بتوانند به شادمانی و بی خبری بگذرانند. چه رسد به ساختن آدمک های برفی؟!!
زمستان 2572 آریائی هلند
محترم مومنی روحی