پنج شنبه هفته جاری یکم مهرماه سال 1395 خورشیدی است. به همین مناسبت، درب های ورودی مدارس ایران، بعد از سه ماه تعطیلی، دوباره برای پذیرفتن دانش آموزان میهن مان، به روی آنها گشوده می شوند. درب های آرامش و آسایش جسمانی و روحانی و روانی مردم ایران، به ویژه نوباوگان ایشان، که در مقاطع سه گانه تحصیلی، در واحدهای مختلف مناطق آموزشی کشور، که این نونهالان در این واحدها باید به کسب دانش بپردازند؛ کی و چه وقت به روی ایشان باز خواهند شد؟!
تا زمانی که فقط عده اندکی از فرزندان میهن مان، می توانند به طور کامل آماده رفتن به مدرسه باشند؛ ولی بیشترین شان کم ترین امکانات لازم برای شروع کردن سال آموزشی جدید در مدرسه شان را ندارند. هیچ درب امید و آسایشی، نه به روی خودشان، و نه به روی والدین آنها و ….. باز نخواهد شد. تا وقتی که دانش آموزان ایرانی، به خاطر فقر مالی(حتی فرهنگی) خانواده های خویش، از داشتن امکانات کافی برای رفتن به مدرسه بی بهره اند؛ نه آنکه هیچ دربی به رویشان باز نمی شوند؛ بلکه آن تعداد ورودی هائی هم که اکنون با هزاران بدبختی به روی شان گشوده هستند؛ نیز رفته رفته بسته خواهند شد!
یک روز در سال تحصیلی 1373، به دعوت مسؤل انجمن اولیاء و مربیان یکی از مدارس مقطع راهنمائی تحصیلی(سیکل اول دبیرستان) در منطقه نعمت آباد جاده ساوه در جنوب شهر تهران، جهت ایراد سخنرانی برای اولیاء دانش آموزان آنجا، و نیز کادر آموزشی ایشان دعوت شده بودم. پیش از آغاز شدن برنامه من، مدیره مدرسه از من خواست، که حین سخنرانی به پدران و مادران دانش آموزان که در آن جلسه حضور داشتند بگویم؛ که آن واحد آموزشی دخترانه، که به صورت دو شیفتی اداره می شد(از صبح تا بعد از ظهر یک شیفت، و از بعد از ظهر تا غروب هم شیفت دوم در آن مکان حضور یافته و درس می خواندند)؛ از آن به بعد، یک شیفتی خواهد شد، و دانش آموزان شیفت بعد از ظهر نیز به شیفت صبح ملحق می گردند. ظاهرا این خبر بایستی که خانواده های آن دختران دانش آموز را خوشحال می کرد. زیرا آن کار می توانست بیانگر خلوت تر شدن آن منطقه آموزشی، و به همین دلیل نیاز کمتر به چند شیفته بودن مدارس منطقه آنها باشد. اما چنین نبود!
هنگامی که گفتارم با آن خانواده ها تمام شد؛ وقتی که از داخل کریدور داخل ساختمان به سوی اتاق مدیره مدرسه می رفتم؛ بانوی میانسالی که چهره ای غمگین داشت؛ مرا به نام صدا کرد تا موضوعی را مطرح سازد. با خوشروئی به سخنان وی گوش می دادم، که آرام آرام خیس شدن گونه هایم، تبسم مرا از لبهایم گرفت؛ و اندوهی را که از آن مادر بینوا به من منتقل شده بود؛ را در سرشکم جاری نمود!
آن مادر محزون که شرمساری اش را با پائین انداختن سرش نشان می داد؛ بسیار آرام که تا کسی جز من و او حرف های وی را نشنود گفت: ” من دو دختر دانش آموز بدون پدر دارم؛ که الان یکی شان صبح ها به این شیفت می آید. و دومی هم به شیفت دوم می رود. ” گفتم خوب، حالا از این به بعد هر دو آنها در شیفت صبح درس خواهند خواند. ” نه، خدا نکند که این طور بشود” آن زن در پاسخم گفت. از سخن وی تعجب کردم و از او پرسیدم: < چرا؟ > در جواب من به جملات قبلی اش ادامه داد و گفت: ” دخترهای من فقط یک جفت کفش و یک چادر دارند. صبح ها یکی شان آنها را می پوشد و به مدرسه می رود؛ بعد از ظهرها هم آن دخترم که در شیفت دوم درس می خواند. اگر قرار بشود که هر دو در یک شیفت درس بخوانند؛ ناچارم که یکی شان را خانه نشین کنم؛ و آن دیگری به تحصیل اش ادامه بدهد. اما تصمیم گیری برای این دو موضوع، برایم بسیار سخت است. چون نمی دانم که چه سرنوشتی را برای آنها به وجود خواهم آورد؟!
حرف هایش که به اینجا رسید، خیس شدن گونه هایم را حس نمودم. شماره تلفنم را به او دادم و گفتم، من امروز بدون اشاره کردن به مشکل شما در این باره تلاش می کنم. فردا به این شماره تلفن کنید تا شما را در جریان بگذارم. به هیچوجه قصد پرس و جو در این رابطه را نداشتم. چون این مورد در اداره کل آموزش و پرورش منطقه به تصویب رسیده بود؛ و از آن پس آن واحد آموزشی به جای دو شیفتی به صورت یک شیفتی اداره خواهد شد. ولی می خواستم فردای آن روز به اتفاق آن مادر دل شکسته، برای آن دو دختر به طور جداگانه کیف و کفش و چادر و هر چه را که نیاز داشتند بخرم. تا با این کار مشکل آن زن تنها و ستمدیده را حل نمایم. که به مدد پروردگار یکتا به انجام رسید!
رویداد بالا در سال 1373 یعنی در بیست و دو سال پیش اتفاق افتاد. در آن سالها هنوز مردم ایران مانند این سالها به این نگونساری و بدبختی نرسیده بودند. زیرا هنوز از باقیمانده نعمت هائی که سفره همیشه گسترده حکومت پادشاهی پهلوی در ذخیره های خود داشتند استفاده می کردند. اما اکنون که دیگر از پس اندازهای گذشته نزد مردم ایران هیچ خبری نیست؛ حالا که شهروندان بیچاره میهن مان در بدترین شرایط ممکن به زندگی خود ادامه می دهند. حالت های گوناگون چهره های متفاوت دانش آموزان ایرانی، همه ذهنم را به خودشان معطوف کرده اند!
یکی از آنها(به طور نمونه یکی، چون در عالم واقعیت هزاران تن از آنها)، به پدر و مادرش می گوید: ” من کفش ندارم، پس فردا با چی به مدرسه بروم؟ ” دومی می گوید: ” چندین سال است که با همین کیف پاره به مدرسه می روم؛ دیگر بیش از این نمی توانم خودم را تحقیر کنم! ” سومی تا …… می گوید: ” بابا که پول ندارد تا برای من کیف و کفش و لباس نو بخرد؛ با این وضعیت هم که خجالت می کشم به مدرسه بروم. شاید بهتر باشد، که از همین امسال ترک تحصیل کنم و خانه نشین بشوم. ” !
به پندار من، دختران ما، پسران ما، خواهران و برداران بی بضاعت ما، که اولیاء این دانش آموزان محروم می باشند. اگر امکانات لازم جهت رفتن به مدرسه را ندارند؛ اگر دست شان تنگ است و نمی توانند فرزندان خودشان را از شرمساری جلوی دیگران نجات بدهند؟ آنهائی هستند که هنوز آدمیت و انسانیت و شرف و شعور و دیگر صفات برجسته انسانی را در خویشتن خویش دارند. ننگ و نفرین بر کسانی همچون سران ددمنش و پول و قدرت پرست و دزد و جانی رژیم اهریمنی اسلامی، که از پول و مقام و آنچه که جلوه مادی و مالی دارد بهره مند می باشند. اما از هر چه صفت انسان های شایسته است بی بهره هستند و جز ننگ و بی آبروئی و بی اعتباری، بی شرافتی و بی وجدانی، چیز دیگری را ندارند. هیچگاه نیز نخواهند داشت. خارهای ناقابل و بی ارزشی هستند؛ که به طور اشتباهی به جای روئیدن درون لجنزار و باتلاق، بر روی بلندی ها می رویند. جائی که لیاقت آن را ندارند!
” من از روئیدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس، کس نمی گردد از این بالا نشست ها” !
محترم مومنی