چگونه با بنیادگرایان بحث کنیم بدون اینکه… (بخش پنجم: استدلال تخریبی)

0
144

گزیده هائی از کتاب “چگونه با بنیادگرایان بحث کنیم بدون اینکه مشاعر خود را از دست بدهیم؟”، اثر هوبرت شلایشرت(*)، ترجمه محمدرضا نیکفر (**)

 در بخش اول این نوشته توضیحاتی در باره مقولات اصلی کتاب ارائه شد و در مواردی ارتباط بین بنیادگرائی عام کتاب و بنیادگرائی اسلامی در ایران و خاورمیانه برقرار گردید. اشاره شد که بنیادگرائی (Fundamentalismus) با بهره گرفتن از جزمگرائی (Fanatismus) و دگماتیسم که نقطه مقابل مدارا، تساهل و تحمل است، پا میگیرد. در بخش دوم به استدلال های رایج جزمگرایان پرداختیم. در بخش سوم مبارزه با مداراستیزی و استدلال ها علیه آن در خود کلیسا مورد بحث قرار گرفت. در بخش چهارم به “انتقاد درونی” علیه جزمگرائی پرداخته، “انتقاد درونی” را با انتقاد “اصلاح طلبان” جمهوری اسلامی از بنیادگرایان حاکم مقایسه نمودیم که کوشش دارند با حرکت از همان عقاید آیت الله خمینی، به نقد برخی از اقدامات بنیادگرایان بپردازند.

در این بخش به “استدلال تخریبی” (subversives Argumentieren) که میتوان آن را “استدلال برانداز” (ترجمه آقای نیکفر) و یا “استدلال زیرکانه” نیز نامید، می پردازیم. شلایشرت تحت عنوان “پا گرفتن اصل ها” به بررسی این نکته میپردازد که اصول بنیادین جزمگرایان چگونه ترویج میشود و در مقابل آن چه میتوان کرد. وی تاکید میکند که ایدئولوژیهائی که مداراستیزی را در گوشه هائی از خود پنهان دارند وقتی که در قدرت نیستند خود را مداراجو نشان میدهند. نباید گول آن را خورد. باید جزمهای ایدئولوژی ها را جدی گرفت و «احکام دور از خرد یا خشونت آمیز آنها را از تاریکی بیرون آورد و زیر نور خورشید گرفت و بدون هرگونه ملاحظه، نتایج نهائی اشان را نشان داد».

توضیح در مورد روش آوردن گزیده ها و نقل قول ها (***) در پایان این بخش نیز آمده است.

«استدلال تخریبی

مساله بنیادی (یک بار دیگر: صِرف نفی اصول یک ایدئولوژی، استدلال نیست)

شلایشرت فصل مربوط به استدلال تخریبی را چنین آغاز میکند:

«بارها به این پرسش برخورده ایم که بحث استدلالی بر سر اصلهای بنیادی یک ایدئولوژی یا دین، از جمله انتقاد بر آنها، چگونه ممکن است؟ هر تلاش در این سو با این تجربه روبروست که: با کسی که اصول را نفی میکند بحث ممکن نیست. این گویا به این معناست که اگر پای اصلهای اعتقادی از هر نوع آن به میان کشیده شود، باید ساکت شد و میدان بحث را ناامیدانه ترک کرد. با وجود این در همه جا و در هر زمان در این جهت تلاش شده است. روحانیون موعظه کرده اند، روحانیون دیگر چیزهای دیگری گفته اند، منقدان آنها را تخطئه کرده اند و روشنگران علیه جهالت پروری و تاریک اندیشی قلم بر کاغذ رانده اند. چنین بوده و چنین نیز خواهد ماند. حرف این مردمان چیست و آنها چگونه استدلال میکنند؟

بنا را بر آن میگذاریم که با یک دستگاه فکری کم و بیش منسجم و مصون در برابر تجربه، در یک کلام با یک ایدئولوژی درگیریم. چگونه میتوان به چنین دستگاهی حمله کرد بدون آنکه مرتکب خطائی منطقی شد و بی آنکه به انتقاد بیرونی در حد نفی پایه های دستگاه فکری مزبور بسنده کرد؟ تعمق تا کنون ما پیاپی نشان داده است که بین فرد مُومن و منقد وی از نظر منطقی کمابیش برابری تسلیحاتی برقرار است. خداناباور مانند خداباور دچار تنگنا میشود. قضیه ای که عکس آن نیز درست است.

اما از سوی دیگر روشنگر به لحاظ منطقی به هیچ رو بیچاره تر از حریف نیست. مشکل او خصلت حریفی است که در برابر او ایستاده است. ماهیت و امتیاز ایمان در این است که به استدلال متکی نیست و آنچیزی را که بر استدلال متکی نیست نمیتوان با استدلال بطور اصولی رد کرد. اما میتوان آن را تکان داد، زیرآبش را زد و پایه اش را سست کرد. این کار بهره گیری تخریبی از خرد است که در زیر از آن سخن میرود».

نکات فوق باید قابل توجه آنهائی باشد که کوشش دارند دائما با برخورد به جزمیات اعتقادی دیگران آنها را متقاعد کنند. شلایشرت در باره روش مبلغان ایدئولوژی برای جذب انسانها به افکار خویش مینویسد:

«در باره پاگرفتن اصل ها
مبلغان مذهبی چه شگردی دارند؟ آنها از این در و آن در حرف میزنند و چیزهائی میگویند که که یا شرط باور به آنها، باور به کیش ایشان است و یا برهانهائی می آورند که در واقع برهان نیستند. موعظه شان که به پایان رسید باید امید به لطف آسمان ببندند و یا روی ساز و کار روان آدمیزاد حساب باز کنند. روند گرویدن به یک ایدئولوژی را نمیتوان از نظر منطقی بازسازی نمود و البته گرویدن منطقی چیزی است که به ندرت پیش می آید. عموما هر ترویجی که یک قدرت زمینی در پشت آن نباشد، بی ثمر است.

جز ایدئولوگها و منطق دانان “ناب” کسی با این امر شناخته شده مشکلی ندارد. منطق دان نمیتواند توضیح دهد که انسان چگونه در مورد اصلها و ارزش های بنیادی که در مورد آنها استدلال بیشتری ممکن نیست، تصمیم میگیرد و ایدئولوژی نمیتواند بفهمد که از چه رو حقیقت او، خودبخود راهش را نمیگشاید و چیره نمیشود.

پاسخ بخش دیگر قضیه را هم همه میدانیم. اینکه کسی چگونه مسیحی کاتولیک، مسیجی پروتستان، هندو، مسلمان سنی، مسلمان شیعی، یهودی، فاشیست، یهودستیز و همانند اینها میشود رازی آشکار است. انسان معمولا آئین را از خانواده میگیرد. سالها پیش از آنکه بتواند در باره آن دقیق فکر کند، بدیلها را بشناسد و شریعت و طریقت آن آموزه را مطالعه کند.

به سن عقل نیز که رسید بر سر ایمان خود باقی میماند. بزرگسالان به ندرت دین عوض میکنند. چیزی که بیشتر پیش می آید، بریدن از هر دین است که البته کسی آن را در بوق و کرنا نمیدمد.

انسانها معمولا باورهای خود را در دوران پختگی یعنی فراسوی ۲۵ سالگی عوض نمیکنند. تنها ضربه های شدید یا خردمندی سنین بالا آنها را مجبور به تجدید نظر میکند. قلب آدمی بسختی عوض میشود. پس باید تا زمانی که انسانها در سن یادگیری هستند روی آنها تاثیر گذاشت. از این روست که مذاهب به درس شرعیات برای کودکانی که نمیفهمند موضوع بر سر چیست، اهمیت ویژه ای می دهند».

«بیاموزید و به گزین باشید»
شلایشرت مینویسد: «فیلسوفان آدمیان را بسیار خردگرا تصور میکنند. و تصمیم آنان از جمله در گرویدن به اصل ها بنیادی پندار و کردار  را اینطور توضیح میدهند که گویا انسان نیز به زیرکی خریداری در بازار عمل میکند. خریداری که هنگام خرید به همه دکه ها سر میزند، همه جنس ها را میسنجد، با هم مقایسه مینماید و بهترین آنها را انتخاب میکند. … لازم نیست این مدل بسیار ساده شده را کاملا بدور اندازیم… اما اینجا خریدار درست وارد بازار نشده است. بازار بسی محقر است و مهمتر از همه اینکه خریدار، جوان و بی تجربه است و فروشندگان سر او کلاه میگذارند. خریدار نمیداند که چه چیزی را به او قالب کرده اند.»

اینجا جای برخورد استدلالی نوع دیگری است که میخواهیم نام آن را “استدلال تخریبی” بنامیم. روشنگر میتواند، با تاخیر، روشن کند که چه چیزی در دوران کودکی و جوانی از فرد دریغ شده یا او را از درک آن باز داشته اند: اطلاعاتی دامنه دارتر و باریک بینانه تر در باره آئین رایج، بیان کاملتر مشکلات، مسائل عجیب و غریب، پیچیدگی ها و بدیل های آن و دیگر راههای فکر کردن در باره آن. روشنگر در این ارتباط این پرسش را مطرح میکند که: “آیا اگر تمام اینها را بطور کامل دانسته و دیده بودی، باز هم اینطور تصمیم میگرفتی؟”.

سلاح کارآی روشنگر نتایج همیشه مورد بحث “انتقاد درونی” یا موعظه های غیر اثباتی (و ادعائی) یک ایدئولوژی دیگر نیست، بلکه آوردن جملاتی غیر قابل انکار (بدلیل درستی) در باره ایدئولوژی حریف است. روشنگر نیازی به آن ندارد که نیت های بدی به حریف نسبت دهد و نباید هم این کار را بکند. روشنگر همچنین اجازه ندارد به حُقِّه متوسل شود و چنین وانمود سازد که میتواند ایدئولوژی حریف را “رد کند”. روشنگر باید به حقیقت و واقعیات اتکاء کند، بویژه آن حقیقت هائی که برای حریف شرم آورند.

این در کنار درخشش در سبک، راز کامیابی ولتر بود: او همواره دقیق و درست گزارش میداد – درست به همین علت داستانهای مکررا عجیب و غریب، خنده آور، هولناک و خجالت آور او تا آن حد “تخریبی” بودند: آنها بدخواهانه اند اما ساختگی و جعلی نیستند. او به حریف نسبت نادرستی نمیدهد، اما بسیاری از نکات تاریک را زیر نور خورشید میگیرد. وقتی حمله میکند اطلاعاتش از موقعیت کامل است. علت خطرناکی او برای حریفان را نمیتوان تنها با اشاره به سبک کار متنوع و بویژه طنز گزنده او توضیح داد. حمله او با گزارش واقعیات توام است. او داوری نهائی را به خواننده وامیگذارد.

روشنگر با برهان آوری تخریبی خود ادعا نمی کند که می خواهد چیزی را ثابت یا رد کند. او متواضعانه میخواهد اطلاع رسانی کند و راههای دیگر فکر کردن را نشان دهد. او میخواهد فقط نشان دهد که ایدئولوژی مربوطه چه عناصری را در بر میگیرد. کار او یک امتیاز بزرگ دارد. در انتقاد درونی باید ایدئولوژی مورد انتقاد با صدای بلند پذیرفته شود. در انتقاد بیرونی باید ایدئولوژی حریف از آغاز نفی شود. اما شگرد تخریبی نیازی به این چیزها ندارد. در اینجا نیازی به اعلام پذیرش یا اجبار به نفی ایدئولوژی حریف نیست.

شگرد تخریبی از انقباض روان کاسته و باعث تمدد اعصاب میشود. این شگرد نشان میدهد که سخت نگیر، چیزها میتوانند طور دیگری هم باشند و یا طور دیگری هم دیده شوند. پس تنگ بین مباش. دید را نسبت به عواقب ایدئولوژی تیز میکند، می آموزد که به ایدئولوژی ها از بیرون نگاه شود. نشان میدهد که اغلب به جای توسل به معجزه و اسطوره میتوان برای پدیده ها توضیح ساده ای یافت. اما کار اصلی آن اینست که در جائی که بر ددمنشی ها پرده ایدئولوژیک میکشند، آنها را با نامش صدا میزند. ادعا نمیکند که دیگر کار ایدئولوژی یا دین ساخته است. استدلال تخریبی فرم یک انتقاد بیرونی از نوع “آنچه که به آن باور داری غلط است” را ندارد؛ بلکه میگوید: “بتو نشان میدهم که در اصل به چه چیز باور داری”.

با استدلال تخریبی ظاهرا تیر به “قلب” ایدئولوژی حریف نمیخورد. کاری که می شود، آشکار نمودن چیزهائی است که مُومن و مقدم بر او، جزمگرا به آنها اعتراف میکنند اما آن را تعیین کننده نمیدانند. مثلا به موُمن توضیح داده میشود که در پس اخبار معجزاتِشان تا چه حد کَلَک، دروغ و خوشباوری غیر منقدانه نقش دارد. با انجام این کار میتوان مُومن را به سکوت واداشت.

این سکوت علامت رضا نیست و حاصل بحث، اساس دیدگاه او که معجزه ممکن است و بارها واقعا رخ داده را دگرگون نمیکند. با وجود این اشاره به بسیاری از حقه بازی ها در این عرصه در درازمدت بی تاثیر نیست. برهان آوری در این جهت قطعی نیست، بلکه تخریبی است. باور به معجزه را باطل نمیکند اما باعث میشود که روزی نشانه بلاهت دانسته شود.

مرز کارآئی استدلال تخریبی سخت سری حریف است. اگر بتوانیم نشان دهیم که منِشِ معینی ممکن است به نابودی بشریت منجر شود، ممکن است کسی در پاسخ بگوید: به دَرَک. یا بگوید: این نطر را هم به جان میخریم. اینجا دیگر نمیتوان چیزی گفت. معمولا اما بیان خطر نابودی بشریت تاثیرگذار است. در بحث باید پای این خطر و کلآ جنایات علیه بشریت را پیش کشید.

اینکه هیچ حرفی به کله جزمگرا، از هر قماش که باشد، فرو نمیرود، خصلت ذاتی اوست. جزمگرا را باید به حال خودش گذاشت. کاری که باید کرد، کم خطر کردن اوست. کسی که علیه جزمگرائی استدلال میکند، ظاهرا مخاطبش جماعت جزمگراست و هدفش اینست که به آنها بقبولاند آدم باشند و نیک اندیش. مخاطبان اصلی اما همانا کسانی اند که هنوز چندان به جزمگرائی آلوده نشده اند. هدف روشنگر نه “رد” جزمگرا، بلکه منزوی کردن او از راه آگاه کردن مردم است. راهی که متاسفانه بسی دور و دراز است.

منتقد بیرونی ای که اصلهای بنیادی یک ایدئولوژی را نمی پذیرد، از نظر منطقی نمیتواند به آن گزندی برساند. از این سخن نباید در باره واقعیت تاریخی نتیجه شتابزده ای گرفت.

ایدئولوژیها به هیچ رو باثبات و مستحکم نستند و درست به همین علت است که آنها را در مفهوم دقیق کلمه نمیتوان “رد” یا بر آنها غلبه کرد. آنها کهنه، غیر قابل توجه، خسته کننده و فراموش میشوند. استحکام آنها مانند دیوارهای اریحاست (Jericho شهر چند هزار ساله در منطقه خودگردان فلسطین. در انجیل آمده که دیوارهای آن با صدای چند کَرنای محاصره کنندگان آن فروریخته است – از ویکی پدیا – م)، پوسیده که شدند با تلنگری فرو میریزند. اما ویرانه های ایدئولوژی ها بجا میماند».

شلایشرت سپس در فصلی تحت عنوان

«جدی گرفتن حریف»
نمونه هائی از بکار گیری استدلال تخریبی میآورد:

«اگر در فرهنگی کتاب معینی مقدس باشد، نباید از این شگفت زده شد که مردم آن را جدی بگیرند. به عنوان نمونه اگر این کتاب مقدس “مزامیر” (مزامیر داود و به لاتین پسالتر(Psalter)، بخش هائی از کتاب مقدس عهد عتیق شامل ۱۵۰ نماز و شعر که در ۵ کتاب تقسیم شده است – از آقای نیکفر) باشد و حکم کتاب دعا را داشته باشد، نباید تعجب کرد اگر آیه های زیر جدی گرفته شوند:

“دشمنان خود را تعقیب کرده، ایشان را خواهم گرفت و تا آنها را نکشم باز نخواهم گشت.

ایشان را چنان خواهم کوبید که به گَرد زیر پای من تبدیل شوند.

خداوند زنده است! صخره من مبارک باد! خدای ناجی من متعال است. خدائی که برای من انتقام میگیرد و اقوام را مغلوب من میسازد”.

در جائی که کتابی مقدس دانسته شود، باید انتظار آن را داشت که پیروان آن بکوشند فرمانهای آن را کلمه کلمه به اجرا در آورند. در برابر این تفکر پیگیرانه نمیتوان استدلالی آورد و هیچ روشنگری نمیتواند آن را از نظر منطقی رد کند.

برای مقابله با ایدئولوژی ها باید غیرمستقیم و با احتیاط پیش رفت. باید تا فرصت از دست نرفته محتوای ایدئولوژی را برای حاضران به تفصیل و با روشنی شرح داد تا هنوز فرصت هست به خطرناکی آن پی برند. این تمام راز “تخریب” خردورزانه است: ارائه تصویر از آموزه ای که باید تخریب شود، تا بتواند خود را ویران کند.

تخریب خردورزانه بر این شگرد استوار است که حریف را جدی می گیرد. سخت جدی میگیرد. جدی تر از توده مریدان و پیروان زودباوَر. جدی گرفتن حریف بیش از هر چیز به معنای جدی گرفتن برنامه ها و احکام مداراستیز، بدخواهانه، افراطی او و خودداری مطلق از گفتن این سخن است که انشاء الله گربه است و پیش نخواهد آمد که وی به این حرفها عمل کند. “نبرد من” هیتلر را در زمان خود بدقت نخواندند. دیدیم که این بی دقتی چگونه تلافی شد.

در اینجا ممکن است خرده گرفته شود که: روشنگران به آن گرایش دارند که دچار توهم شده، مردمانی ساده و بی آزار را به چشم مشتی بالقوه نابکار ببینند؛ آنچه مربوط به کتاب مقدس میشود، برداشت درست از متون آن منوط به تفسیر درست است. باید این متون را با توجه درست به روح آن دید که در این صورت چیزی جز دعوت به صلح و مدارا نیست.

اما پیشتر دیده ایم که اگر تعصب و جزمگرائی میداندار شود، قدرت انتقاد درونی و جدال برای اثبات ناهمخوانی های موجود در متون چقدر ناچیز است. بسته به نیاز، اینجا قرائتی صلح جویانه و آنجا قرائتی خونخوارانه از آن عرضه میشود.

افزون بر شگردهای تفسیری حریفان، عاملی دیگر باعث میشود که کار روشنگر گاه به جنگ دُن کیشوت با آسیاب بادی بنظر رسد. بارها دیده شده که یک ایدئولوژی که در آغاز افراطی و انقلابی بوده، پس از چندی خود را با دنیای پیرامون خود تطبیق میدهد. ترکیب خاصی از افراط در حرف و واقعگرائی صلح جویانه در عمل ایجاد میشود. به این ترتیب ایدئولوژی آشفته و درهم بنظر میرسد بطوری که منتقد دیگر نمیداند انتقاد او علیه چه چیز است.

این پدیده را میشد در مورد مارکسیسم نیز دید. سوسیال دموکراسی اروپا چند دهه ملقمه عجیبی بود: در ایدئولوژی رسمی از مارکسیسم سخت کیش و آموزه های آن در باره ضرورت دگرگونیِ قهرآمیز از راه انقلاب جهانی و برپائی دیکتاتوری پرولتاریا سخن گفته میشد. همزمان میکوشیدند از راه مسالمت آمیز و دموکراتیک رای جمع کنند و به قواعد بازی پارلمانتاریسم گردن نهاده بودند. در این میان اگر کسی می آمد و روی نظریه انقلاب جهانی مارکسیستی دست میگذاشت، او را خروس بی محل نامیده و ریشخندش میکردند. به او به چشم کسی مینگریستند که برداشتی نادرست (“غیر دیالکتیکی”) از کتابها دارد و با دُرُشت نمائی مبارزه قهرآمیز وصله ناجوری به نظریه در اصل مسالمت جوی مارکسیسم می چسباند. به سخن دیگر: به نظر می آمد که منقد، سبکسر، کج خیال و بدخواه است. اما همچنان در نوشته های مقدس مارکس و انگلس آمده بود که …

اینکه یک جهان بینی بر پرچم خود فراخوان به جهادی مقدس علیه سایر جهانیان ناباور به خود را نوشته باشد و همزمان با دیگران با مسالمت، همزیستی کند، امری عجیب و استثنائی نیست. از این مسالمت جوئی اما نباید نتیجه گرفت که جهان بینی مزبور دیگر بی ضرر و بی خطر شده است.  پدیده بنیادگرائی را در نظر بیآوریم و از آن درس بگیریم».

شلایشرت مینویسد:

«بعد از تولید و فروش اولیه کوکاکولا معلوم شد که در این نوشابه ماده مخدری وجود دارد.

در حالیکه امروز میشود پذیرفت که آن نوشابه (حتی اگر نام خود را هم حفظ کند) دیگر دارای ماده مخدر نمیباشد، در پهنه ایدئولوژیها و دینها اما قضیه به این سادگی نیست. بدون شک خطر کلیسائی که خود را “مدرن” یعنی بی ضرر مینمایاند، به ناپسندیدگی آن یکی نیست که محکمه ایمان پرسی (انکویزیسیون) بر پا کرده است. اما تا زمانی که جزمیات مُحق جلوه دهنده ایمان پرسی، از بنیاد دگرگون نشده است، باید مواظب آن ایدئولوژی در ظاهر بی ضرر هم بود. کوکاکولا امروز طبق نسخه جدیدی تهیه میشود. اما نسخه قدیم را میتوان همچنان در کتابها یافت. روشنگر باید به سراغ این کتابها برود، آنها را ورق بزند و زنهارگویانه برای مردم بخواند.

اگرچه نیروی محرکه روشنگر، اخلاق است، اما او باید (بویژه وقتی که استاد مطلق این کار نیست) از موعظه های اخلاقی بپرهیزد و نیروی خود را متوجه به تصویر کشیدن موثر واقعیات نماید».

شلایشرت سپس کوشش میکند نشان دهد که «روشنگر چگونه میتواند توجه مردم را جلب کند. آنهم زمانی که دستگاه ایدئولوژیک، خود را مسالمت جو و بی ضرر جلوه میدهد». باید برای نمونه اصل “خارج از ما ضلالت است” را جدی بگیریم.

«خارج از ما ضلالت است
یک اصل قدیم کلیسای کاتولیک میگوید که “بیرون از ما ضلالت است”. اصلی که کلیسای اصلاح شده نیز با اما و اگرهائی به آن پای بند است. معنایش این است که کسی که به کلیسا (یعنی کلیسای کاتولیک) تعلق ندارد، رستگار نمیشود و ملعون از دنیا خواهد رفت».

….

«درک نظری این ناپیگیری ساده نیست. اگر پیگیر باشیم باید به نظر روسو (Rousseaus) بگرویم که میگوید:

“آن کس که میان مدارای شهروندی و دینی فرق بگذارد، به باور من خودش را فریب میدهد. این دو را نمیتوان از هم جدا کرد. همزیستی مسالمت آمیز با کسانی که معلون شناخته میشوند، ناممکن است. دوست داشتن آنها نفرت به خدائی است که آنها را کیفر میدهد. یا باید به صراط مستقیم هدایت شوند یا آنکه باید آزارشان داد…. هرکس جرات کند بگوید “در بیرون از کلیسا هم سعادت ممکن است”، باید از کشور رانده شود”.

برای بشریت کردار مسالمت جویان مسلما بهتر از کردار “اصولگرایان” است. اما تا زمانی که زیربنای فکر حضرات اصلهای جزمی و مداراستیز است، به آنان نیز اعتمادی نیست. روشنگر باید همواره به این نکته اشاره کند. باید مکررا آن را تا آنجا که میشود برجسته، در برابر مردم به نمایش گذارد. چون دین کلیسا یا هر دینی به اعضا خود می آموزد که جزمها را بپذیرند، تحمل کنند و جدی بگیرند. و در هر نسلی مومنانی خواهند بود که آماده اند این وظائف را اجرا کنند.

تا زمانی که نه بدلیل فقدان جزمهای مربوطه در ایدئولوژی مزبور، بلکه به علت معقول بودن مراجع، تل های آتش برای سوزاندن جادوگران و مخالفان دین یا ایدئولوژی فراهم نمیشود، روشنگر نباید آرام بگیرد. با تغییر شرائط قدرت، تل های هیزم میتوانند دوباره آتش زده شوند بدون آنکه به تغییری در جزمها نیاز باشد. زرادخانه نظری برای هرگونه مداراستیزی همچنان مهیاست.

از این رو تا فرصت از دست نرفته باید به بی مدارائی حمله برُد، آن را افشا کرد و بنیادش را برانداخت. روش کار ساده است. این دستگاه فکری را کاملا جدی بگیرید و گول عارضه ظاهری کوکاکولائی آن را نخورید».

لعنت ابدی آنهائی که دین را باور ندارند، ادامه مطالب فوق است. شلایشرت مینویسد:

«لعنت و جهنم
موضوع لعنت ابدی ناباوران به دیانتِ حَقٌه ارتباط مستقیمی با بحث بالا دارد. در جهان ما این موضوع نظریه پردازان دینهای مختلف را مشوش میکند. پرسش مزاحم اینست که: تکلیف آخرتِ آنانی که پیرو شما نبوده اند و نیستند، یعنی تقریبا کل بشریت، چه میشود؟ اگر فقط یک شریعت حَقٌه وجود داشته باشد که راه مستقیم رستگاری را بنماید، پس بقیه در ضلالت اند و باید سر از جهنم درآورند. عالمان مذهبی روزگار ما از این سوال مانند جن از بسم الله میترسند. پیشتر از این شجاعت بیشتری داشتند. ولتر از یک روحانی پرسیده بود:

“آیا معتقدی که ارواح فیثاغورث، کنفسیوس، سقراط، سیسرو، ایپکتت، مارک آورل همگی به سیخ کشیده شده و توسط شیاطین در آتش جهنم کباب میشوند؟”.

او پاسخ تاریخی و صحیح به این پرسش را از زبان روحانی مزبور چنین دریافت کرده بود:

“آنها تا ابد کباب خواهند شد. هیچ چیز به این روشنی نیست. هیچ چیز از این عادلانه تر نیست”».

شلایشرت سپس تحت عنوان «بنیادگرائی” مینویسد:

«… مشخصه اصلی بنیادگرا فقط پیگیرتر بودن از دیگر طرفداران آن جزمگرایانی است که به مقام و درآمدی در کلیسا رسیده اند. او دوباره به اصول ایدئولوژی و  متون مقدس و اولیه باز می گردد. بنیادگرائی جز جدی گرفتن رادیکالیسم زبانی سیستم جزمی چیزی نیست. زهر دوباره به درون بطری ریخته میشود و به این ترتیب اتیکت شیشه با محتوای آن می خواند.

در واقع هر جزمگرائی مدارا ستیزانه باید مدام سرمنشاء فتنه، خشونت و جنگ گردد. هر تفکر جزمی لزوما مداراستیز است. به یک ایدئولوژی از هر قماش آن، چه مسیحی، یهودی، اسلامی، مارکسیستی، خدانشناسی، پان ملی و غیره، هرقدر هم که در بعضی اوقات صلح طلبی از خود نشان دهد، اگر عناصری غیرانسانی را در گوشه هائی از تئوری خود پنهان داشته باشد، نمیتوان اعتماد کرد. باید همواره آن را پائید تا مبادا به بنیادگرائی میدان دهند.

بنیادگرائی وجدان معذب جزمگرائی است که از روی مصلحت نرمخو شده است. ایدئولوژی مداراستیز میتواند در کاربست سهل انگارانه و نا پیگیرش، در عمل قابل تحمل شود. اما به هنگام حادثه از پس بنیادگرایان خود بر نمی آید. آنها سر بر می آورند و فغان میکنند که مگر در آیات و احادیث نیامده است که…؟»

«نشان آرمانی
اگر یک ایدئولوژی بنیادگرا، افراطی و غیرتی شود و بتواند علاوه بر آن قدرت در جامعه را نیز بدست گیرد، آنوقت ساده دل ترین انسانها نیز آشکارا در می یابند که سرشان چه کلاهی رفته است. در این شرائط روشنگر براحتی میتواند زیانها و وحشتناکی آن ایدئولوژی را برای همه روشن سازد. مساله فقط اینجاست که او فرصت آن که صدایش را بلند کند، را نمی یابد. پس باید نسبت به بنیادگرائی پیش دستی کرد.

اصل روشی که در اینجا باید بکار گرفته شود از زبان نیچه چنین است:

“تندترین انتقاد بر یک فرد یا کتاب، ترسیم نمودن آرمان آن است”.

ترسیم آرمان به معنی جدی گرفتن جزمهاست. باید نتیجه هر کلمه، هر جمله، هر جزم را به تصویر کشید. احکام دور از خرد یا خشونت آمیز آن را از تاریکی بیرون آورد و زیر نور خورشید گرفت و بدون هرگونه ملاحظه، نتایج نهائی آنان را نشان داد.»

«از شاه داود یا دو معیار اخلاقی
اینجا به نمونه ظاهرا پَرت افتاده ای که باید با زور آن را در برابر چشم آورد میپردازیم. داود، این پادشاه یهودی حدود ۱۰۱ سال پیش از میلاد حکومت میکرده است. بنا بر توصیف مفصل و پر آب و تاب کتاب مقدس، او فرمانده ای پرانرژی، سرگروهی موفق، قدرتمدار، جنگجوئی پرتوان  و چنانکه معمول بوده، همزمان، خشونتگری وحشی بوده است. زنان در وصف او می خواندند:

“شاعول هزار تن را کشته، داود ده هزار تن را”.

داود برای گرفتن دختر شاه شاعول، پوست ختنه گاهِ دویست فلسطینی را که آنها را فقط به این خاطر کشته بود، برای پادشاه هدیه بُرد. او پیاپی سرزمینهای همسایه را غارت میکرد و همواره این ماجرا تکرار میشد که: “مردم آن سرزمین را شکست میداد، مرد یا زنی را زنده نمیگذاشت و گوسفندان، گاوان، خران و لباس ها را با خود میبرد”.

به گزارش انجیل وقتی او رَبٌه شهر بنی عَمٌون را گرفت، مردم را با ارٌه قطعه قطعه کرد و اجسادشان را در اجاقهای آجری سوزاند. او برای کشتن یا زنده نگاهداشتن مردم شهر این چاره را اندیشید:

“وی ایشان را به زمین خوابانیده با ریسمانی اندازه میگرفت و می پیمود: هر کس که در فاصله دو ریسمان بود را میکشت و هرکس که در فاصله یک ریسمان بود را زنده میگذاشت. آنها باید بنده ی داود میشدند و برای وی هدایا می آوردند”.

اما شاه داود قهرمان فقط یک قهرمان ادبی معمولی نیست. او قهرمان کتاب مقدس مسیحیان نیز هست. روحانیون مسیحی او را با صدای غرٌا ستوده اند و همچنان می ستایند. خواندن دقیق داستانهای وی در کتاب مقدس همواره برای آنان نیز دردسر زا بوده است. اگر کسی جرات میکرد به این قهرمان بزرگ انتقاد کند، فغان مومنان به آسمان میرسید. بیشتر به فضاحتهای خصوصی وی (از جمله زن بارگی اش) می پرداختند، کارهائی که در انجیل نیز شماتت شده است. در گذشته اما کمتر به این بحث پرداخته میشد که آیا یاوه گوئی نیست که از کشورگشائیهای معمولی یک قوم، گاه به خاطر حفظ بقاء، گاه به خاطر درنده خوئی، گاه به علت اختلافات درونی، حماسه ای دینی ساخته شود و آدمکشیهای آن قوم به عنوان نبرد قوم برگزیده خدا علیه نابکاران تعبیر گردد؟ امروزه نیز ممکن است منقدی این پرسش را در برابر امت مسیحی قرار دهد. پیشتر انتقاد متوجه خصلتهای فردی و رذالتهای خصوصی داود بود. اما آدمکشی هایش جهاد در راه خدا تلقی میشد. یک کتاب مرجع دینی در این باره مینویسد:

“قضاوتها در باره خصایص داود متفاوتند. در حالی که قوم او […] کوشیده است او را منزه جلوه دهد و کلیسای مسیحی به خاطر شباهتها و قرابتهای جسمی و خصلتی او با پسر کبیرش (منظور عیسی مسیح است) مقام وی را بس بزرگ داشته، در روزگار ما کسانی پیدا شده اند که کوشیده اند با بزرگ نمائی ضعفها و گناهان وی، که در زمان خود نیز شماتت شده است، تصویر نادرستی از او عرضه کنند. از این جمله اند: بِیل، ولتر، لیندال و ریماروس”.

مکرر پیش می آید که یک ایدئولوژی برای منزه جلوه دادن خود از فضاحتهای گذشته (مانند هرزگی های رهبران و آدم کشی های آنان)، استدلال کند که در آن دوران رسم و آئین چیز دیگری بوده است و نباید با دید امروز در باره گذشتگان قضاوت کرد. بر همین اساس، مرجع یادشده پس از تلاش فراوان برای عرضه تصویر و قضاوتی مثبت در باره داود مینویسد:

“اما خشونت او در برخورد با دشمنان را، که باعث بهتان زنی به او شده است، باید بر اساس رسوم و موازین سختِ جنگی آن زمان، مورد قضاوت قرار داد”.

همزمان نویسنده هرگونه نگرش تعمیم دهنده تاریخی را با تاکید رد میکند. داود نه یک سلطان کشورگشای معمولی شرقی، بلکه مردی بوده است که “خدا با او بود”.

“کاری مطلقا خطاست اگر کسی برخی اشتباهات او را [..] بزرگ کند، به کل شخصیت وی تعمیم دهد و او را در ردیف مستبدان درنده خو و شهوتران شرقی که این قبیل اعمال کار هر روزه شان بوده است بگذارد و حتی یادآور شود که این مستبدان نیز چه بسا مقدس نما بوده اند …”.

در حالی که خوانندگانِ دوره های پیشین از این، جا می خوردند که پهلوان عهد عتیق خطوط شخصیتی تاریکی داشته است، خوانندگان انحیل و مسیحیان امروزی از قهرمان جلوه دادن او برآشفته میشوند. داستان او داستان مبارزه سنتیِ وحشیانه بر سر قدرت است. شاید بتوان گفت: داستانی قدیمی که همانندهایش فراوان است. اما به مومنان امروز چه ربطی دارد که سه هزار سال پیش در خاور نزدیک چه کسی، چه کسی را می کشته است؟ پاسخ روشن است: آن قتل و عامها، جهاد بنام خدا (خدائی که یهودیان و مسیحیان هنوز می پرستیمش) و در راه امت الهی بوده است. هر کس داود را بستاید، خواه ناخواه باید این اصل را تائید کند که هر غارت، کشتار و جنایتی رواست، اگر به نام خدا و امت او باشد. کدام انسان اخلاقی است که این اصل با منش اش سازگار باشد؟ که بتواند بپذیرد که آدمکشی به این ترتیب رواست؟

پرآوازه ترین نمونه نقد داستان داود در واژه نامه بِیل از سال ۱۶۹۷ است. مقاله “داود” وی ثقیل، طولانی و احتیاط آمیز است. معاصرانش اما معنای آن را فهمیده بودند. آیا بایستی شاه داود را که در وعظ و خطابه ها بسیار ستوده میشود، سرمشق زندگی قرار داد؟ بِیل با وحشت میگوید: نه! و می افزاید:

“خسران بزرگی برای احکام جاودان و بنابراین برای دین حقیقی است اگر به ما خُرده گیرند و بگویند: بایستی اعمال هر آن کسی را که وحی خدایی بر او نازل می شده سرمشق گرفت و مذمت اعمال او، حتی اگر به شدت غیراخلاقی باشند، روا نیست! راه سومی وجود ندارد: یا این اعمال ناشایست اند، یا به اعمال ناشایست می مانند ولی مانند آنها بد نیستند”.

چه کسی میتواند از “جهاد مقدس” اسلامی شکوه کند ولی همزمان داود را بستاید؟ یا باید تقدس را از داستان داود (و بالاخره تمام انجیل) گرفت و آنرا به عنوان یک متن معمولی قدیمی خواند – و یا باید منتظر بود که بالاخره بنیادگرائی پیدا شود که این متن را جدی بگیرد و دوباره مردم را به قتل و جنایت به نام دین فرا بخواند. بنیادگرائی همیشه آنجا که متون مقدس وجود دارد، ممکن است. برای تنوع، تصور کنیم که یهودیان شدیدا متعصب مسائل حداکثری در رابطه با همسایگان خود را از داستان داود سرمشق قرار دهند. آنها میتوانند به انجیل استناد کنند. مگر انجیل یک کتاب مقدس نیست؟ با کتب مقدس نمیتوان به حد کافی با  انتقاد تخریبی برخورد کرد. ایجاد بدبینی علیه آنها هیچگاه کافی نبوده است».

شلایشرت در باره رفتار جزمگرایان هنگامی که در قدرت نیستند و تحت فشار افکار عمومی میباشند، مینویسد:

«توجیه گذشته ها (۱)
بنیادگرائی “خشم کور” نیست. بر اساس جزمهایش، خود را آماده میکند و عقایدش را به روشنی ابراز میدارد. مدتی بعد اگر افکار عمومی حساس شده علیه جنایات جزمگرایان به پاخیزد (و نه یک دقیقه زودتر) طرفداران ایدئولوژی مربوطه اعمال گذشته خویش را با استدلالات قابل توجهی “توجیه” میکنند.

ایمان پرسی (انکویزیزیسیون) تنها به مرتدکشی محدود نمی شد و شامل پیگرد جادوگران نیز بود. زنی که به جادوگری متهم میشد، راه نجاتی نداشت و سرانجام به کام آتش افکنده می شد. یهودیان نیز به همین ترتیب راه نجاتی نداشتند. نه میتوانستند عذری آورند و نه از یهودی بودن خود دست بشویند. به این نکته نیز باید توجه داشت که ایمان پرسی نه در سده های میانه بلکه بیشتر در عصر جدید بود. خودِ دستگاه روحانیت آشوب پیگردِ “جادوگران” و “شیطانی شدگان” را براه انداخته بود. در آن شرائط کافی بود پاپ لب تر کند تا این فتنه را بخواباند؛ اما چنین نکرد. در عوض به تاریخ ۵ ژانویه ۱۴۸۴ فتوای مشهور پاپ اینوستیُنس هشتم (Innozenz VIII) صادر شد که کشتار اصلی را براه انداخت. روحانیون کلیسا (چه کاتولیک و چه پروتستان) اسیر خرافه های قرون وسطائی نبودند. آن خرافه ها را خودشان با جد و جهد تولید کرده بودند. اعتراف گیریهای مسخره از متهمان با شکنجه های شدید نه یکی از “تمهیدات پیگرد بزهکاران آن دوران”، بلکه ابتکار دستگاه ایمان پرسی بود. “دقت و جدیت حقوقی در شناسائی و پیگرد مرتدان و جادوگران” را منقدان آن زمان نیز (که کم نبودند!) ادعای ریاکارانه ای بیش نمیدانستند. عبارتهایی چون “متقاعد نمودن در صورت لزوم با زور” و “بیرون راندن از جامعه کلیسائی و انسانی” در ان متن روحانی نیز پشتوانه این ایمان پرسی بوده است.

ممکن است خرده گیرند که مقایسه “پیگرد یهودیان” (توسط نازیسم – م) با “دستگاه ایمان پرسی” روا نیست. زیرا با این کار ساختار استدلال، تحریف یا تخریب میگردد. این خُرده گیری خود افشا کننده است و روشنگر، آن را میخواهد. چون منظورش اینست که همان عمل اگر از طرف نازیها سر زده باشد قتل و اگر از طرف روحانیان بوده باشد کاری قابل فهم محسوب میشود که در حالت دوم قابل بخشش و در نهایت، شایسته و بایسته است».

شلایشرت سپس در باره اینکه ایدئولوژی ها خوش ندارند وقتی که رفتار گذشته آنها بخاطرشان آورده میشود و شگردهائی برای فرار از این موقعیت بکار میبرند. وی ادامه میدهد:

«توجیه گذشته ها (۲)
ایدئولوژی خوش ندارد که در دوران مدارا، مداراستیزی های گذشته را به یادش آورند. برای مهار گذشته شگردهای مختلفی وجود دارد که مرتبا از آنها استفاده میشود. ساده ترین این شگردها سکوت است. شگرد دیگری که ظریفانه تر است، توجیه تفاهم آمیز تاریخی گذشته خود است.

اما روشنگران آرامش حضرات را بر هم میزنند. کارشان اینست که ما را دائما به یاد جنایتهائی میاندازند که به دست فراموشی سپرده شده میشوند. ولتر استاد این کار بود؛ مهارتش در این بود که نگذارد وجدان معذب جامعه اش آرام بگیرد و وحشتهای گذشته را (که چندان دور هم نبود) از خاطر ببرد.

ژنو امروزی خیابان کوچکی به نام سِروِه  (Rue M. Servet) دارد. پلاک خیابان زیر نام سِروِه تاریخ تولد و مرگ او را نوشته (۱۵۱۱ – ۱۵۵۳) و ذکر کرده که او “یک پزشک اسپانیائی” بوده است. همین! اما داستان او را همه میدانند. از طرف دیگر در آغاز خیابان دیگری که نام زیبای “رنگ خوشایند” را دارد، تقریبا همانجائی که سروه را در آتش سوزاندند، ستون سنگی ای نصب شده که چندان چشمگیر نیست. بر آن چنین نگاشته است:

ما اعقاب سپاسگزار

کالون

مصلح بزرگمان،

که خطائی را محکوم میکنیم

که خطای قرن او بود،

و پیوندی استوار داریم با آزادی وجدان

در همخوانی با اصول بنیادی حقیقی

اصلاح و بشارت مسیح،

برپا کردیم

این بنای آمرزش را

به تاریخ ۲۷ اکتبر ۱۹۰۳

هیچ چیز اشاره به آن ندارد که در پشتِ این لوحه که به سختی دیده میشود، عبارت زیر نیز کنده شده است:

در روز ۲۷ اکتبر ۱۵۵۳

وفات بر خرمن آتش در شامپل

میشل سِروِه

اهل ویلنو، در منطقه آراگون

متولد ۲۹ سپتامبر ۱۵۱۱

آن “خطا” چه بود؟ و چه رابطه ای بین مرد روی بنای یادبود یعنی کالون و مرد پنهان شده در پشت آن وجود دارد؟ آدم از خود می پرسد، آیا به مسخره گرفتن میتواند چنین تجسمی یابد که سنگ بنای آمرزش گناه، تبهکار را بستاید، جنایت او را خطا جلوه دهد و از قربانی جنایت تنها در روی پنهان سنگ نام ببرد؟

این حکایت مشتی است نمونه خروار. نمونه ساده ای است از شیوه رفتار ایدئولوژی ها با گذشته ننگینشان. آنها از حادثه “شوم” ابراز “تاسف” میکنند و همزمان آلودگی آن را از دستهای خود می سترند. نسبت به آنچه رخ داده حس تفاهم بر می انگیزند و می کوشند گذشته را گذشته و شایسته فراموشی جلوه دهند».

شلایشرت به توضیح این نکته می پردازد که چرا توجه به تاریخ، حتی زمانی که موج جزمگرائی فروکش کرده است، اهمیت دارد. او مینویسد:

«اندر سودمندی تاریخ برای زندگی
«موج جزمگرائی که فرو نشیند و آرامش بر قرار شود، روشنگر وسوسه میشود که تفاهم داشته باشد، ببخشاید و در باره آنچه رخ داد، دیگر سخن نگوید. واقعا با چه هدفی باید داستان را ادامه داد؟ و نیز آیا آنچه رخ داد به راستی وحشت بار بود؟ آیا بحث در این باره که انسانها از تاریخ چه میتوانند بیاموزند، فلسفه بافی بیهوده ای نیست؟

وسوسه فراموش کردن با این پرسشها آغاز میشود. اما روشنگر نباید به دام آن بیافتد و با گرایش فراموش کردن بخشهای ناخوشایند تاریخ مقابله کند. فراموش کردن و سکوت پیشه نمودن، ساده ترین شگردها برای فائق آمدن به گذشته است. بدین ترتیب از میزان آگاهی به گذشته میکاهند و تلاش روشنگران پیشین را غیر قابل درک یا خنده آور جلوه میدهند:

“آنها به راستی چه می خواستند؟”.

برای آموختن از تاریخ باید آن را بشناسیم. چه باعث شده که مردم امروز زمانی که از جادوگران سخن در میان است، در بعضی از شهرهای اروپا شادان و خندان به عنوان تفریح تندیس پوشالی جادوگران را می سوزانند؟ دیگر چه کس از جادوگرکُشی و ایمان پرسی آگاهی دارد؟

باید هراسناکی های گذشته را به یاد آورد وگرنه نسل آینده نخواهد فهمید که از چه رو روشنگران علیه دستگاههای “بی ضرری” چون کلیسا و حزب واحد مبارزه میکنند. نخستین کسانی که سوال میکنند “یادآوری تلخی های گذشته چه فایده ای دارد؟”، همانهائی هستند که آن تلخی ها را باعث شده اند. پاسخ ساده است: هدف از یادآوری ددمنشیهای پیشین و نشان دادن همدوشی آنها با ایدئولوژی های خاصی که هنوز میداندارند، پیشگیری جنایات تازه است. همگان باید بدانند که جزمگرائی سیاسی و دینی، استعداد چه جنایتکاری هائی را دارد».

ادامه دارد

همایون مهمنش

۱۷ بهمن ۱۳۹۳ برابر ۶ فوریه ۲۰۱۵
hmehmaneche@t-online.de
http://www.homayoun.info/
بخش اول
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم

—————————————
(*) Hubert Schleichert, Wie man mit Fundamentalisten diskutiert, ohne den Verstand zu verlieren, Anleitung zum subversiven Denken, Verlag C.H. Beck München 1997, ISBN 3 40642144X, 5. Auflage 2005

(**) شگردها، امکانها و محدودیتهای بحث با بنیادگرایان، درآمدی بر روشنگری

https://azadieiran2.files.wordpress.com/2013/11/bahs-ba-boniadgerayan_h-schleichert-www-azadieiran2-wordpress-com.pdf

(***) برای مشحص نمودن گزیده ها از کتاب شلایشرت، همه جا از علامت گیومه باز («) به عنوان آغاز گزیده و گیومه بسته (») به عنوان پایان گزینه استفاده شده است. برای مشخص نمودن سایر نقل قول ها در آغاز و پایان نقل قول از علامت گفتاورد (“) استفاده گردیده. این علامت همچنین برای برجسته نمودن لغات یا عبارات نیز بکار رفته است. توضیحات نگارنده این سطور در پرانتر با نشانه (… – م) مشخص شده است.

مقاله قبلی۲۰۰۰ زن زندانی در سوله‌های مرغداری
مقاله بعدیرابرت زمکیس و برد پیت در یک پروژه جنگی
دکتر همایون مهمنش
بسال ۱۳۲۵ در تهران به دنیا آمدم. در تهران و اندیمشک به دبستان و در تهران و مشهد به دبیرستان رفتم. در سال ۱۳۴۳ برای تحصیل به آلمان آمدم. در دانشگاه فنی مونیخ در رشته فیزیک دکترا گرفتم. از همان آغاز تحصیل در اروپا فعالیت سیاسی را در جبهه ملی شروع کردم. در آن زمان ارتباط جبهه ملی داخل و خارج کشور به حداقل رسیده بود و ما از تجربیات افراد با سابقه در داخل بی بهره بودیم. در آن سالها سرکوب اپوزیسیون، شکنجه و اعدام شدت گرفته بود. بویژه اعدام سه تن از دوستان نزدیک و هم مدرسه ای ام بدلیل شرکت در فعالیت چریکی علیه رژیم گذشته در من اثر عمیقی داشت و من نیز مانند بسیاری از جوانان و فعالین سیاسی آنزمان به چپ متمایل شدم. آنچه باعث جلوگیری از افراط من در این راه شد، اعتقاد عمیقم به لزوم آزادی و دموکراسی بود. هرچه بیشتر مطالعه و تجربه کردم به اهمیت آن بیشتر پی بردم و همواره برای تحقق آن تلاش کردم. پس از بهمن ۵۷ جبهه ملی ایران در اروپا حرکت علیه دیکتاتوری مذهبی را آغاز کرد که من نیز در آن فعال بودم. مدتی بعد به همراه تنی چند از فعالان این سازمان به “نهضت مقاومت ملی ایران” که دکتر شاپور بختیار آن را پایه گذاشته بود پیوستیم و هنوز در این سازمان فعالیت داریم. علاوه بر آن چند سالی است که به کمک اعضا دیگر جبهه ملی “سازمانهای جبهه ملی ایران در خارج از کشور” را تشکیل دادیم تا بتوانیم برای تحقق اهداف نهضت ملی، از جمله آزادی، دموکراسی و جدائی دین از حکومت قدمهای موثرتری برداریم.