از به وقوع پیوستن رویداد نخستین تظاهراتی که من در ارتباط با واقعه 28 امرداد سال 1332 خورشیدی، در سن هفت سالگی خودم دیدم؛ شصت سال تمام می گذرد. در طول این سالها، پس از گذشتن حدود بیست و شش سال از آن رخداد نه خوب و نه بد! با آغاز شکل گیری انقلاب شوم و سیاه آخوندی در میهن ما، کم کم نجواهای پراکنده ای از سوی طرفداران هر یک از نقش آفرینان نامی به وقوع پیوستن آن رویداد فراموش نشدنی؛ در برخی از فضاهای آلوده به انقلاب ننگین اسلامی در میهن مان به گوش مردم سرزمین ما می رسیدند. بدیهی است که نمایشات خیابانی تظاهرات غیرمنتظره 28 امرداد در آن سال، و تأثیرات مثبت و منفی پدید آمدن آن واقعه، که بیشتر در شهر تهران و در حد کمتری نسبت به پایتخت کشور، در سایر شهرهای بزرگ ایران، اکثریت مردم میهن مان را شگفت زده کرده؛ و آثار آن واقعه تاریخی، در اندیشه های مردمان زیادی از مملکت ما، در نوع نگرش خاص ایشان به این رویداد هنوز مانده باشد. و شرایط بعد از رخداد انقلاب ننگین اسلامی، به آن دسته از کسانی که تلاش می کردند تا با استفاده از هر دستآویزی، خودشان را در سلک روشنفکران جا بزنند؛ آن نجواهای گمراه کننده نیز، در جای جای میهن مان به گوش همگان برسند!
تقریبا حدود دو ماه از تابستان 1332 خورشیدی می گذشت؛ هوای بیشتر نقاط ایران گرم و طاقتفرسا شده بود؛ فقط در برخی از کوهپایه های دو سلسه جبال البرز و زاگرس، هوا مطبوع تر و قابل تحمل تر بود. صبح همان روز تاریخی و نسبتا داغ، ما که برای گذراندن تعطیلات به شهر زیبای اصفهان رفته بودیم؛ برای آنکه به گرمای سوزاننده بعد از ظهر برنخوریم؛ به بازار بزرگ اصفهان نصف جهان رفته بودیم؛ تا قبل از فرا رسیدن نیمروز و شدت گرفتن گرما در بعد از ظهر، به محل اقامت خودمان بازگردیم.
در یکی از فروشگاههای خیابان وسیعی که به ورودی بازار بزرگ اصفان منتهی می شد؛ همراهان بزرگسال من مشغول خریدن اجناس مورد نظرشان بودند؛ که یکباره غریو نابهنگام جمعیت زیادی به گوشمان رسید و ما را از داخل فروشگاه به پیاده روی خیابان کشاند. چندین کامیون بدون سقف و روباز را دیدیم، که درون آنها مملو از تعداد زیادی از مردان جوانسال یا بزرگسال بود؛ که همگی شان با حالت بسیار جدی، در حالی که مشت های گره کرده خودشان را در فضای بالای سرشان به شدت تکان می دادند؛ یک دم و بدون فاصله فریاد ” مرگ بر شاه ” و ” زنده باد مصاق ” را سر داده بودند!
مردمی که کم و بیش می توانستند حدس بزنند که چه اتفاقی افتاده؛ در هر کجائی از پیاده رو که ایستاده بودند، همانطور ساکت و آرام به آن تظاهرات نگاه می کردند. یکی از عابران که از لباسی محلی که بر تن داشت، معلوم بود که از اهالی روستاهای اطراف اصفهان است؛ از کسانی که در کنارش ایستاده بودند، علت رخ دادن آن چه را که به چشم می دید را می پرسید. وقتی سؤآلش را نزد نفر دوم هم مطرح نمود( گوئی که از پاسخ نفر اول چیزی حالی او نشده بود؛ چون می خواست که حس کنجکاوی خودش را کاملا ارضا نموده و به اصل ماجرا پی ببرد؛ پرسش خود را نزد دیگری نیز مطرح کرده بود. ناگهان، مردی که در نزدیکی او ایستاده بود، با حالتی کمی عصبانی، به همان لهجه شیرین اصفهانی به آن مرد سؤآل کننده گفت: ” هیچی نشدس بابا جون ، می دونی چی شدس؟ مملی ثوریه شو ورداشتس و ورمالیده س.” می گفت که اتفاق خاصی نیفتاده، محمدرضا شاه ثریایش را برداشته و گریخته است!
کامیونها به منظور آنکه رهگذران را برای پیوستن به خودشان تشویق کنند؛ با سرعت کمی در خیابان حرکت می کردند. اما سرنشینان آن کامیونها، با شتاب بیشتر و با حرارت زیادتر، شعارهای خودشان را تکرار می نمودند. آمد و شد کامیونهای حامل تظاهرکنندگان که خاتمه یافت؛ حدود ظهر بود و ما بایستی برای خوردن ناهارمان به یک رستوران می رفتیم. هنوز یک ساعتی از آن ازدحام نا بهنگام نگذشته بود؛ که به یکباره باز هم فریاد های صبح را شنیدیم؛ دوباره از داخل رستوران خودمان را به خیابان رساندیم؛ اما این بار تغییر باورنکردنی زیادی را، در تظاهراتی که انجام می شد مشاهده نمودیم!
شکل ظاهری تظاهرات عوض نشده بود؛ چون باز هم کامیونهائی را می دیدیم که سرنشینان زیادی داشتند؛ و همانند صبح همان روز، باز هم با شور و حرارت خاصی شعار می دادند. اما این بار شعارشان تغییری صد و هشتاد درجه ای کرده بود. چون دیگر ” مرگ بر شاه ” گفتن را کنار گذاشته بودند؛ و پیاپی شعارهای ” مرگ بر مصدق ” و ” زنده باد شاه ” را تکرار می کردند!
بسیاری از رهگذران لبخند به لب داشتند؛ در حالی که تعدادی شان هم با حالتی اخم کرده به آن منظره می نگریستند. وقتی از بازار به محل اقامت خودمان برگشتیم، با شنیدن اخبار رادیو فهمیدیم، که نخست وزیر دستگیر و از پست و مقام معزول گشته است. بعدها نیز به زادگاه خودش در روستای احمدآباد در حومه کرج تبعید شد؛ و تا پایان عمرش در همانجا اقامت گزید!
موضوع رویداد آن روز تاریخی، برای مردم عادی جامعه ایرانی تفاوتی نکرده بود؛ اما بعدها از سخنانی که اعضای خانواده دربحث های شان با یکدیگر مطرح می نمودند؛ دریافتم که یک ابهام بزرگ تاریخی در دفتر رویدادهای مملکت ما ثبت گردیده، و روشنفکرانی که به خودشان جرأت اظهار نظر کردن در این رابطه را می دادند؛ از انجام شدن یک کودتای مبهم در آن روز سخن می گفتند. ولی برخی دیگر هم معتقد بودند، که دو کودتا در یک روز به وقوع پیوسته است!
چون که در زمان رخ دادن آن واقعه من فقط هفت سال داشتم؛ نمی توانستم قضیه را در وسعت فکر خودم خوب حلاجی کرده، و نتیجه ای درست را از آن به دست بیاورم. وقتی در جریان تظاهرات بهمن 57 ، می دیدم که مجسمه های پادشاه فقید را، که در میدان های هر کجا از میهن مان که بود، را از جایگاه شان به زمین می انداختند؛ منظره های صبح و بعد از ظهر بیست و هشتم امرداد 32 را به خاطرم آوردم. چگونه از یک اتفاقی که کل آن در یک روز ( دست کم در شکل ظاهری آن ) رخ داده بود؛ کسانی که همواره اهل نشخوار نمودن یاوه های بی سر و ته خود و دیگران می باشند؛ برای مغز و دهان و زبان خود و هم پالکی های شان، سوژه ای به طول زمانی شصت سال را به وجود آورده؛ و پیوسته نیز تکرارش نموداند؟!
تردید ندارم و از عمق قلب و اندیشه ام بر این باورم، این دشمنی یی را که طرفداران این دو مرد میهن پرست سرزمینم ، در طول این شصت سال، میان خودشان به وجود آورده اند؛ با توجه به رابطه دوستانه ای که میان شاه و نخست وزیرش وجود داشت؛ از زمین تا آسمان با اصالت تاریخی آن فاصله داشته و دارد!
عشق به سرفرازی و استقلال و پیشرفت ایران و ایرانی، در قلب و جان هر دوی این بزرگواران تاریخ ایرانزمین موج می زد؛ آنچه که روانشادان محمدرضا شاه پهلوی و دکتر محمد مصدق با تمام وجود خویش به آن توجه خاص می نمودند؛ ایران بود و هر چه که زیر مجموعه آن قرار داشت. اگر آنها با هم دشمنی داشتند؟ و اگر می خواستند که دیگری را از سر راه خویش بردارند؟ ضرورتی نداشت که یکی از ایشان ( محمدرضا شاه فقید ) از کشور خارج بشود؛ و در همان روز هم به میهن اش باز گردد. یا اگر دکتر محمد مصدق می خواست علیه پادشاه قیام بکند؟ لزومی نداشت که این کار را، در یک روز فیصله بدهد؛ و در عصر همانروز مورد دستگیری واقع بشود!
ولی در اینجا موردی سؤآل برانگیز پیش می آید؛ پس آن اتفاق که شصت سال تمام مردم کشور ما را بر سر کار گذاشته، و از آنها موافق این و مخالف آن را ساخته است؛ به دست چه کسانی و با حیله های آرمانهای پلید کدام تئوریسین هائی شکل عملی به خودش گرفته است؟!
دست کم، چند صد سال است که چشمهائی در سراسر گیتی، دیده برهم نگذاشته اند؛ تا بتوانند به همه یا بخش هائی از سرزمین ما دسترسی بیابند. از هیچ کوششی هم در این زمینه فروگذاری نکرده اند. در میان این کشورگشایان، همسایه شمالی ما اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، که چند سالی از برپائی رژیم کمونیستی در آن کشور می گذشت؛ و روسیه کنونی، بیش از بقیه برای نفوذ در کشور ما، و داشتن آبهای گرم ایران، انگیزه داشته و همچنان نیز دارد. برای این زیاده طلبان ( ایالات متحده آمریکا و روسیه و بریتانیای کبیر) کاری نداشته که با تبانی یکدیگر، نقشه های مزورانه طراحی بکنند؛ تا میان آن دو ایراندوست حقیقی، که هیچگاه بدون مشورت با یکدیگر به هیچ کاری دست نمی زدند کدورتی ایجاد بشود. اعضای حزب توده در ایران، نوکران سرسپرده روسها، که برای خودشان در میان روشنفکران آن روزگار جای نفوذ می جستند و در مخالفت با شاه، به فعالیت پنهانی می پرداختند؛ براساس آموزش هائی که از اربابان خویش فرا گرفته بودند؛ جهت بالا بردن ” والر و پرستیژ ” شخصیتی خویش، بسیار از تاریکفران آن موقع در کشورمان را، که مدام روشنفکرنمائی می نمودند؛ به دام کمونیستهای صیاد می انداختند؛ و از نفوذ ایشان در میان همه اقشار جامعه، برای برپا نمودن ماجرای صبح روز 28 امرداد 1332 بهره برداری سیاسی می نمودند!
آقایان و خانمهای موافق یا مخالف با محمدرضا شاه پهلوی و دکتر محمد مصدق، شصت سال است که همچون عنکبوت، به تنیدن تارهای تفرقه افکنی میان ایرانیان مشغول می باشید. از اینهمه تلاش که هیچ پاسخی هم به آن داده نمی شود چه نتیجه ای عایدتان شده؟ کدام مشکل اجتماعی مردم ایران را حل نموده اید؟ برای خودتان چه کرده و به کجا رسیده اید؟ از آن دسته از هم میهنانی، که سخنان شما را می شوند، و از اینهمه تضاد میان شما گروههای مخالف، که هیچ فایده ای هم به حال ایران و ایرانی ندارند؛ درعجبم که چرا با همه سیاسی بودن شان، در طول اینهمه سال پشت دیوار سکوت مخفی شده و کوچکترین اظهار نظری در این رابطه نمی کنند؟!
ما، توقف نمودن شما پشت دیوار سکوت را، به هیچوجه یک حرکت سیاستمدارانه از فردی که مدعی آن باشد تلقی نمی کنیم. اگر مدعی دوست داشتن سرزمین باستانی و هموطنان خویش می باشید؛ اگر برای بیان حقایق تاریخی ارج قائل هستید؛ بدون آن که زیر علم شاه یا مصدق سینه بزنید؛ از پشت دیوار سکوت به این سوی آن بیائید؛ و آنچه را که از این رویداد تاریخی می دانید بیان کنید. نه یک کلمه بیشتر، و نه یک کلمه کمتر!
تابستان 2572 آریائی هلند
محترم مومنی روحی