معصومه چهارمین فرزند خانواده است و 28 سال دارد. از 20 سالگی این کار را شروع کرده است. وقتی درباره دلیلش میپرسم در یک کلام توجیه میکند: «مشکل مالی پیدا کردم». وی می گوید: حقوق بازنشستگی پدرم 700 هزار تومنه که 400 تومنش بابت اجاره خونه میره. از خواهر و برادرام هم کمک نمیگیریم.
«اولین باری که دست به این کار زدم، 20 سالم بود. با دوستام رفته بودیم شیراز. توی یه قهوهخونه قلیون میکشیدیم و حرف میزدیم. خانمی حدودا 45 ساله با چندتا دختر وارد شدن و روی تخت کنار ما نشستن. کم کم با هم گرم گرفتیم. خانمی که سنش از بقیه بالاتر بود پیشنهادش رو مطرح کرد. گفت اگه پول کم آوردید من میتونم براتون مشتری جور کنم».
از معصومه میخواهم احساسی را که اولین بار داشته برایم توصیف کند. اینکه آیا ترسیده بود یا پشیمان نبود؟
با لبخندی که در کل مدت گفتوگو از لبانش پاک نشد، جواب داد: نه، نترسیده بودم. اون زمان از لحاظ روحی اونقدر داغون بودم که دیگه چیزی برام مهم نبود.
حتی اولین مشتریاش را هم به خاطر دارد. یک پیرمرد بالای 50 سال.
– از اون کار 30 هزار تومن گیرمون اومد. فکر کن، سال 85 بود، 30 هزارتومن واسه ما خیلی پول بود.
منوی کافیشاپ را به دستش میدهم. میگوید رژیم است. از رژیمش هم برایم تعریف میکند که پیش دکتر فلانی رفته است و قول داده در فلان مدت، فلان کیلو وزن کم کند. چقدر شبیه سایر آدمهای دور و برم هست.
میپرسم: میارزد؟
فکر میکند جنبه مالیاش را میگویم. جواب میدهد: من همه کاری کردم. از منشیگری مطب بگیر تا فروشندگی. اول و آخرش برگشتم سر این کار. هرجا که کار کنی بعد از یه مدت پیشنهادهای صاحبکارا شروع میشه. ماهی 300 تومن حقوق میدن، هر انتظاری هم دارن. توی بازار هم که نمیشه از این کارا کرد؛ تابلو میشی و دیگه نمیتونی جایی کار کنی.
و ادامه میدهد: الان ماهی 3 تومن درمیارم.
دوباره میپرسم: نه، منظورم سختیاشه. به تحقیرش، خطرش، آبروریزیش میارزه؟
جواب میدهد: بستگی به خانوم رئیست داره.
جملهاش را درست متوجه نمیشوم. با اصطلاحاتش آشنا نیستم. توضیح میدهد: خانوم رئیس، خاله، مامان … همه چی بهشون میگن. همون کسی که واسطه ما با مشتریاست. اگه پیش آدم مطمئنی کار کنی خیالت راحته.
بعد شروع میکند به یادآوری خاطراتش؛ از سفر شیراز که برگشتم، به «فریبا» معرفی شدم. اونم واسطه بود.
از فریبا که حرف میزند لبخندش کشدارتر میشود. فریبا کسی بوده که معصومه را مجاب کرده تحصیلاتش را که در پایه دوم دبیرستان رها کرده بود، ادامه دهد. معصومه حالا دیپلم حسابداری دارد. از فریبا به خوبی یاد میکند. کسی که اجازه نمیداد با امثال معصومه بدرفتاری شود. به خاطر آنها با دیگران درگیر میشد. حتی دخترها را مجبور میکرد تحت نظر دکتر باشند.
میگوید: فریبا بود که چم و خم کارو بهمون یاد میداد…
دلم میخواهد فریبا را ببینم. این را به معصومه میگویم و قبول میکند. راهی خانه فریبا میشویم. نه اینکه به این راحتی دیدارمان را قبول کند، به خاطر اعتمادش به معصومه است که ما را میپذیرد. ظاهرا دوستی عمیقی دارند. احتمالا از باب درد مشترک!
از معصومه میپرسم «تا حالا کسی از مشتریا بوده که بهش علاقهمند بشی؟
جواب میدهد: واسه من پیش نیومده اما یکی از دخترا بود که یکی از مشتریاش عاشقش شد. آب توبه ریخت رو سرش و ازدواج کردن. الان سه تا بچه دارن، یکی از یکی خوشگلتر …
لبخند میزنم. حداقل یک نفر نجات پیدا کرده است.
معصومه میگوید: فکر نکن همه برای مشکل مالی این کارو میکنن. یه دختره بود به اسم نگار. خونه داشت توی بالاشهر تهرون به چه بزرگی. وقتی بهش گفتیم چرا این کارو میکنی، یه کلمه میگفت و دهن همه رو میبست؛ کمبود محبت.
آهی میکشد و میگوید: بالاخره هر کسی توجیهات خودشو داره.
به خانه فریبا رسیدهایم؛ یک واحد سرایداری در یک آپارتمان. خانه 90 متری فریبا زیباست و در کمال تعجب، تمیز و مرتب. دو اتاق خواب دارد؛ یکی نزدیک در ورودی و یکی هم آخر راهرو.
به اطراف خانه نگاهی میاندازم. باورم نمیشود در جایی ایستادهام که تنها راجع به آن شنیده بودم.
فریبا از اتاقش بیرون میآید. معصومه گفته بود 40 سال دارد اما حداقل 50 ساله به نظر میرسد. قد بلند است و به طرز باورنکردنی لاغر … فقط ردیف جلوی دندانهایش باقی مانده است. معصومه گفته بود تریاک میکشد. رفتارش چندان دوستانه نیست. بیحوصله و خشک سلام میکند. تعارف میکند که چیزی میخوریم یا نه؟ نمیخوریم. معصومه سر حرف را باز میکند و از فریبا میخواهد داستان زندگیش را تعریف کند. باز هم بیحوصله پاسخ میدهد: چی بگم آخه؟ معصومه کمکش میکند: تعریف کن چی شد اومدی اینجا.
به قول خودش از عشق پسرعموی خدا خیر ندادهاش بوده که کارش به اینجا کشیده است. عاشق پسر عمویش بوده اما او زیر قول و قرارها زده و با کس دیگری ازدواج کرده است. بعد از ازدواج او، فریبا که حالا 23 سال داشته دیگر دلیلی برای ماندن در شهر خودشان نداشته است. شبانه به سمت شهری دیگر راهی میشود. در این شهر با مرد متاهلی به نام «حمید» آشنا میشود و بعد از ادواج موقت با او باردار میشود. حمید به سقط جنین اصرار دارد اما فریبا زیر بار نمیرود و از دست حمید فرار میکند. خانهای برای خودش اجاره میکند و تا به دنیا آمدن کودک همانجا میماند. از قضا یکی از همسایهها از همان واسطهها بوده است. زیر پایش مینشیند که با یک بچه سر چه کاری میخواهی بروی؟ خرجت را از کجا در میآوری؟ و این آغاز ورود فریبا به این کار میشود. سه ماه بعد از تولد نوزاد است که حمید، فریبا را پیدا میکند. وقتی از کار جدیدش مطلع میشود بچه را با زور و دعوا میگیرد و به دست زنش میدهد اما فریبا را ترک نمیکند. عوض آن، بساط قمارش را این بار در خانه او علم میکند. پسر فریبا حالا 17 ساله است و نزد نامادری و برادرهای ناتنیاش بزرگ میشود. هیچ اطلاعی هم از وجود فریبا ندارد. اینجای داستان، فریبا گریهاش میگیرد …
دیگر وقت رفتن است. این را از اشارههای معصومه میفهمم. دیدار کوتاهی بود اما برای من همین دیدار نیم ساعته کفایت میکرد. در راه برگشت، معصومه با نفرت از حمید حرف میزند. میگوید: فریبا کمبود محبت داره. روحیهش خیلی حساس و زودرنجه. بارها وقتی توی زندان بوده حمید دار و ندارشو پای قمار فروخته اما هربار بعد از آزاد شدن بازم اونو به زندگیش راه داده.
سوال تکراریام هنوز به قوت خود باقی است: ارزششو داره؟
– ببین، توی این کار پشیمون میشی، گریه میکنی، اذیت میشی اما نمیتونی رهاش کنی.
***
از بیرون که به داستان معصومه نگاه میکنم دختری را میبینم که 8 سال پیش در سفری به شیراز، یک وجب آب از سرش گذشته است و حالا صد وجب دیگر هم ظاهرا برایش اهمیتی ندارد. دختری را میبینم که راحتی پول درآوردن را در ساعات کاری کمتر میبیند و نه در ارزشهایی که زیر پا نابود میشوند. دختری را میبینم که به حال زندگی فریبا تاسف میخورد اما حداقل در مقابل من شکایتی از راه زندگی خودش نداشته است.
نمیدانم، شاید باید دعا کنم روزی کسی پیدا شود و روی سر معصومه آب توبه بریزد و دوباره ارزشهای زندگی را یادآور شود.
بیتردید بخش زیادی از اظهارات معصومهها و فریباها، ادعاها و توجیهاتی است که خودشان هم میدانند مبنای محکمی ندارد؛ چنانکه معصومه یک بار از مشکل مالی میگوید، یک بار از شدت داغان بودن روحیهاش و نهایتا هم از اعتیاد به این کار. اما به هر حال، فارغ از آنچه این قربانیان مدعی هستند، باید بپذیریم که این قشر در جامعه ما وجود دارند و متاسفانه واقعیاتی غیر قابل انکارند. مدتی قبل هم وزیر کار، تعاون و رفاه اجتماعی بر این مهم تاکید کرد که نباید این طیف را انکار کنیم بلکه باید برای حل این معضل گام برداریم. باید باور کنیم که امروز لاپوشانی و انکار این بیماری، هیچ کمکی به درمانش نمیکند.