عنوان بالا امضای یکی از عارفان نامدار ایرانی، که از اهالی خطه خراسان بوده است می باشد. این فیلسوف گرانقدر حقیقت شناس، ” ابو سعید ابوالخیر ” است؛ که در ارتباط با مسائل گوناگونی که به خلقت آفرینش هستی مربوط می شوند؛ دارای نگرش های ویژه است. وی در بخشی از کتاب بی نظیر خویش ” اسرارالتوحید” با مقدمه و تعلیقات شفیعی کدکنی، <ج1، ص 265 > در رابطه با بی ارزش بودن همه چیز در برابر عظمت آفرینش و آنچه که توسط آفریدگار هستی در این جهان خلق گشته است؛ در نهایت فروتنی و تواضع مطلق، خودش را ” هیچکس ابن هیچکس ” معرفی کرده است!
ابوسعید ابوالخیر، در باره بسیاری از موضوعاتی که در زندگی بشر جایگاه معتبری دارند؛ مکاشفاتی را به عمل آورده، و دلائل به وجود آمدن و نابود شدن هر چه را که در طبیعت حضور دارد؛ اعم از آنهائی که جنبه مادی یا معنوی دارند؛ و دسته ای دیگر که فقط معنوی کامل هستند؛ با تفصیل به شاگردان خویش می آموخته، و فلسفه آمدن و رفتن هر چیزی در طبیعت را بیان می کرده است. ولی تأکید بیشتر خویش را، بر مواردی می گذاشته، که حول محور ” عشق ” و نیز موضوع بسیار قابل اهمیتی مانند ” اجزای طبیعت ” می چرخند!
ابوسعید ابوالخیر، دیدگاه های خاص خودش را، به گونه ای عنوان کرده است؛ که حتی با طی شدن چند صد سال از زمانی که او در قید حیات بوده تفاوتی ندارند. چون برخی از نکاتی که او و دیگر فلاسفه بدان پرداخته اند؛ فقط متعلق به زمان خودشان نبوده و نیست. بلکه این مهم ، تا پایان عمر هستی نیز کاربرد منطقی داشته و دارد!
در مبحث ” اجزای طبیعت ” ، هر کسی بر مبنای آنچه که در این خصوص می داند چیزی می گوید یا می نویسد. اما این امر متعلق به عوام جامعه است؛ زیرا خواص اجتماع، با نوع دیگری از ایده های افراد عامی در هر زمینه ای اظهار نظر می کنند. آنها همینجوری و از سر معده حرف نمی زدند و نمی زنند. بلکه با برهان قاطع و دلیل های مؤثر و کافی، به بیان دیدگاه های خودشان در رابطه با هر امری پرداخته و می پردازند. جزء به جزء طبیعتی که ما و کل هستی را در بر گرفته اند؛ برای آنها(خواص) بسیار مشخص و آشکار هستند؛ ولی عوام حتی اگر برای شان توضیح هم داده بشود؛ باز هم چیز زیادی از آن را درک نمی کنند. چرا که ایشان یا کم سواد هستند؛ و یا بدون کنجکاوی های ضروری، کاملا معمولی و عادی زندگی می کند؛ و یا چنان در دریای خودپسندی غوطه ورند؛ که امر بر انها مشتبه می گردد. تا جائی که می پندارند، به همه امور مربوط به زندگی در این جهان وقوف کامل دارند. این افراد که خویشتن را داناتر و عالم تر از بقیه می دانند؛ به تصور ایشان، کسی از آنها بیشتر و بهتر نمی فهمد و نمی داند. معمولا این دسته از مردم، نسبت به هر چیزی با دیدی منفی می نگرد!
محتوای نوشته ها و دیدگاه های افراد خاص، و سیر منطقی آنچه که ایشان بدان می پردازند؛ به لحاظ کیفیت و درک مفاهیم آن توسط دیگران، با فردی که هم بی سواد است و هم به هر چیزی با نگاهی منفی می نگرد، از زمین تا آسمان تفاوت وجود دارد. شاید در نگاه نخستین بگوئید: ” بالاخره همه که مثبت اندیش و منطقی و مستقل نیستند. ” ؛ عرض می کنم آری، اما درصد زیادی از مردم جهان، بخصوص در میهن خودمان، متأسفانه زود باور، ساده اندیش، و بسیار سطحی می باشند. چون خودشان بی محتوا هستند؛ به مسائلی هم که در پیرامون شان اتفاق می افتند؛ اهمیت زیادی نمی دهند. برای این دسته از مردمان گیتی، هیچیک از تناقض های موجود در دنیا تفاوتی ندارند. همین که خور و خواب و پوشاک و استراحت شان میسر بشود؛ همین برای آنها کافی است. و به خیر و شر بقیه موضوعات کاری ندارند!
در رابطه با موضوع ” عشق ” ، پیش تر در یک نوشتاری نکاتی را مطرح کرده بودم. اما جهت یادآوری برای آنهائی که ممکن است آن را ندیده و نخوانده باشند تکرار می کنم. بر روی ساقه های قطور درختان کهنسال، برجستگی هائی از جنس خود ساقه دیده می شوند. نام این برجستگی ها که مانند یک غده کوچک از روی ساقه درخت رشد کرده، ” عشقه ” است. چنانچه کسی بخواهد ” عشقه ” را از بدنه ساقه آن درخت جدا کند، هم عشقه و هم خود درخت زخمی می شوند. ” عشقه ” می میرد و جای آن بر روی ساقه درخت، خشن و زشت می شود!
و…. این به آن معناست، چنانکه عشق دو آدم عاشق نسبت به هم عشقی واقعی باشد؛ اگر با همه مهر و عشقی که به همدیگر دارند، و با تمام بی قراری هائی که به یکدیگر نشان می دهند؛ به دلیلی از هم جدا بشوند؟ عاشق باید لحظاتی بعد پس از جدا شدن از معشوق بمیرد. و معشوق نیز از حرارت آن عشق واقعی که میان او و عاشق اش وجود داشته، اگر نمیرد، دست کم هیچگاه نه التیام قلب عاشق او برطرف گردد؛ و ظاهر همیشه مغموم او، از رنج بزرگی که می کشد حکایت نماید!
در صورتی که دو عاشق به هر دلیلی از هم جدا بشوند؛ هر یک به راهی بروند و در جاده ی زندگی به دنبال چشمهای زیبا، و نگاه های نافذ آن باشند؛ و یا با شنیدن اولین جملات عاطفی کسی نسبت به خودشان، تصور کنند که عاشق همدیگر شده اند. نه آن کلمات ارزشی دارند؛ و نه آن قلب هائی که جز برای دروغ نمی تپند. زیرا آنچه که با یک مفهوم حقیقی از یک عشق واقعی در این دنیا وجود دارند؛ عشق های مادران و پدران نسبت به فرزندان شان است. و نیز عشقی که آدمی به خالق خویش دارد. تا جائی که عاشق و معشوق چنان در یکدیگر حل می شوند؛ که ” منصور حلاج ” فریاد ” انا الحق = من حقیقت محض می باشم = من خدا هستم ” را سر می دهد. و ابو سعید ابوالخیر، چنان در مقابل خالق هستی خویشتن را بی مقدار می بیند؛ که برای معرفی نمودن خودش به دیگران، به گفتن ” هیچکس ابن هیچکس ” قناعت می کند!
محترم مومنی