یوسف آب خرابات از اعضای کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری در زندان مهاباد محبوس بوده و بر طبق آخرین خبرها نیاز به مرخصی پزشکی و انتقال به بیرون از زندان جهت مداوای فوری دارد. یوسف آب خرابات که دچار پارگی شبکیه چشم شده می باشد میبایست به پزشکان متخصص بیرون از زندان مراجعه کند تا به سرعت تحت مداوا و عمل جراحی قرار گیرد که تا کنون چنین امری صورت نگرفته است، اما ایشان با قلبی بزرگ و مهری قابل ستایش، دلنوشته ای را به دختر خود ارسال داشته است.
متن کامل این دلنوشته که توسط کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی در اختیار خبرنامه ملّی ایرانیان قرار گرفته در پی میآید:
سلام دختر نازنین و زیبایم
ای کسی که شبهای زندانم را در خیال نگاههای معصومانهی تو سپری میکنم. هانا جان، خیلی دلم برات تنگ شده میدانی چرا؟ هنوز نمیدانم چرا دستگر شدهام و حالا 14 ماه از حبس را سپری نمودهام، میدانم مسوولیت پدری را در حقت روا ننمودهام البته مقصر اصلی فاصله بین من و تو شاید به گردن من نباشد زیرا این فاصله که امروز بین ماست ناشی از فاصلهیست که در جامعه بین طبقات اجتماعی موجود است و دستهای به نام سرمایهدار و دستهای دیگر که تمام امورات و کارهای جامعه را انجام میدهند و به نام کارگران و تهی دستان محکوم به بردگی شدهاند و مجبورند، جور ستم این فاصله طبقات را بچشند و در کره زندگی ذوب شوند، بگذریم عزیزم، هیچ وقت از ناراحتیها و مشکلات هراسی نداشته باش و همیشه با شهامت بهجلو گام بردار، خورشید به گیاهانی حرارت و گرما میدهد که بتوانند سر از خاک بیرون بیاورند، آری عزیزتر از جان پدر گاهی فکر میکنم که اگر هم روزی آزاد شوم باتوجه به زندگی کارگری که هر روز سختتر میشود همیشه نگرانم که باز هم شرمنده تو و شادی شوم یا آنگاه بهانهای به نام زندان هم نخواهد بود. هر چند آن بیرون زندانی بس بزرگتر از زندان کنونی من است، راستی! زندان کدام سوی این میلههاست!؟
آه گل زیبای من کمی خسته هستم ولی چون برای تو مینویسم باز هم احساس شور و شعف دارم و تو را کنار خودم حس میکنم، هانای شیطون من با تبلتت چه بازیهایی انجام میدهی، با چه کسی کارتون تماشا میکنی و چه کسی تو را به پارک یا به گردش میبرد، آه که چه روزگار غریبیست نازنین، یادته همیشه برات از داستان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی میگفتم؟ که چقدر با زیرکی و چابکی برکهها و جویبارها را پشت سر گذاشت، رفت، رفت و رفت تا به دریا رسید، آن هم دریای بیکران آبی و سرشار از عشق، صفا و آزادی. هانا جان مطمئن هستم از من و شادی زرنگتر، عاشقتر و مردم دوستتر خواهی بود. ولی باز هم سعی کن به دنبال فرصت باشی تا امنیت، جای قایق در بندرگاه امن است ولی به مرور زمان کف آن خواهد پوسید.
کوچولوی نازم در میان رنگها (سرخ) در میان دختران هانا و در میان زنان عالم شادی و از همه اینها دوست داشتنیتر آزادی برای همه انسانها و زندانیان و برای من اسیر که حالا روی تختم، تخت شماره 2 بند پنج زندان مهاباد، ساعت 23:25 در خاموشی شب و سکوت مرگبار و معنادار زندان دوباره به یاد روزهای میافتم که نبودنت را در کنارم تمرین میکردم اما هیچ وقت نتوانستم در این راه موفق شوم و در هر حال همیشه به یادتان بوده، هستم و به امید آزادی…
13/11/1393 یوسف آبخرابات زندان مرکزی مهاباد
پنجشنبه 16 بهمن 1393، 5 فوریه 2015