نامهٔ فریده مرادی برای پدر دربندش

0
286

فریده، دخترک ۱۳ ساله‌ای که در دورانی که بیشترین نیاز را به حضور پدر دارد از نعمت در کنار او بودن محروم است. فریده در طول بیش از دو سال که از دستگیری پدرش می‌گذرد بار‌ها به او نامه نوشته و درد دل‌های کودکانه‌اش را با پدر در میان گذاشته است. بعد از بستری شدن پدر بیمارش در بیمارستان، او به همراه مادر و دو خواهرش برای دیدار وی از شهر شیراز به تهران شتافته و دلنوشته‌ای را تقدیم پدرش کرده است. دلنوشته‌ای سرشاز از درد درون او…

به منظور دست نخورده باقی ماندن درد دل‌های این نوجوان و رساندن دردهای دلش به گوش همگان « مجذوبان نور» متن نامه را عینا منتشر می‌کند.

هو

۱۲۱

 

از طرف فریده به بابای گلم

سلام بابای مهربون و خوشگلم، قبل از اینکه بیام تهران داشتم ذوق مرگ می‌شدم… نمی‌دونی که هر لحظه برام مثل صد سال می‌گذشت. خیلی سختم بود، بعد هم که سوار مترو شدیم به هر جا که می‌رسیدیم انگار صد کیلومتر به راهمون اضافه می‌شد… وقتی که از مترو پیاده شدیم کلی راه رفتیم تا رسیدیم به بیمارستان. بعد دیگه واقعا داشتم میمردم از خوشحالی… بعد که از اطلاعات پرسیدیم تا طبقه دو و چهار مثل چی دویدم تا رسیدم به اتاق شما، بعد که دیدمت بد جوری کپ کردم… باورم نمی‌شد، فکر می‌کردم خوابم، تو شوک بودم… خیلی بدجور. بعد می‌خواستم به همه دنیا زنگ بزنم، خیلی خوشحال بودم، هستم و خواهم بود وقتی می‌بینمت بابا. الان هم که دارم این نامه رو می‌نویسم دارم از خوشحالی می‌میرم. پس فردا می‌بینمت… دارم میمیرم… دارم ذوق مرگ می‌شم. بابا، تو برای من مثل بقیه نیستی، تو گلی، تو یه دونه‌ای، تو بهترینی… بابا، بیش از حد عاشقتم، دوستت دارم. بابا، دیوونتم، از هر نظر بهترینی… بابا خیلی دوستت دارم.

خیلی تعجب کردم وقتی آقای دانشجو رو روی ویلچیر دیدم. وقتی قیافه‌اش رو دیدم حس کردم… یعنی نه… از قیافه‌اش معلوم بود که خیلی باهوش و فهمیده است، خیلی زیاد… خیلی قیافه مظلومی داره.

بابا، هر موقع می‌بینمت خیلی دلم می‌خواد بیشتر پیشت بمونم ولی همه زود میرن و من اعصابم خرد می‌شه و منم مجبورم برم، ولی اینبار دیگه مجبور نیستم. بابا، تو تنها دلیل برای نفس کشیدنی، من هر روز دارم با امید آزادیتون از خواب بلند می‌شم و با امید آزادیتون زندگی می‌کنم و به امید آزادیتون به خواب میرم. انتظار قشنگیه… نه؟ خیلی قشنگه وقتی برای خودت خوشحال باشی به امید آمدن یک نفر زندگی کنی… خیلی هم قشنگه وقتی اون یه نفر نیاد… خیلی انتظار قشنگیه و قشنگ‌تر هم می‌شه وقتی که اون طرف نمیاد ولی بازم امید داره…

یادته وقتی خونه بودی و زنگ زدن بهت که مصطفی دانشجو رو گرفتن… یادته؟ من تنها کسی رو که رفت زندان (تا اون موقع) براش گریه کردم اون بود. براش گریه نکردم، زجه زدم. نمی‌دونم چرا… اصلا حالم خراب شد… یادته؟

چقدر بد بود، آنقدر دوست داشتم که همراهت بیام. بابا، حالا که دقت می‌کنم می‌بینم تنها خبر خوب که می‌تونه بهم برسه آزادی شماهاست.

گفتن عید غدیر زندانی‌ها آزاد می‌شن. من با امید خیلی زیاد روی همه دیوار اتاقم نوشتم که می‌شه، آزاد می‌شین، ولی نشد! گفتن تا دو روز دیگه می‌شه… نشد! انگار نه انگار که جلوی همه آقای روحانی گفت: می‌شه! (آزاد می‌کنم)… انگار نه انگار… نمی‌دونم واقعا چه جوری روش شد جلوی همه قول بده و جلوی همه قولشو بشکنه… واقعا نمی‌دونم چه جوری!!! انقدر زود یادش رفت.

راستی، یه انشا نوشتم بعد توش در مورد زندان‌ها گفته بودم بعد آخرش که همه حرف‌ها رو زدم و گفتم چرا الکی باید آدم‌های خوب، وکیل‌های خوب برن زندان، معلمم گفت انشات بوی سیاست میده، برات دردسر درست می‌شه. بیست بار گفت. یک معلم دیگه بهم گفت بعدا بیا تو کلاس منم، بخونش. کلی ذوق کردم. بچه‌ها هم گفتن خیلی قشنگ بود… خیلی خیلی، ولی قیافه معلم انشامون دیدنی بود. هی مثل آدم آهنی می‌گفت: سیاسی هست، تو دردسر میوفتی. خیلی حال کردم.

بابا، ازون چیزی که فکرشو می‌کنی خیلی بیشتر دوستت دارم. خیلی می‌خوامت، خیلی مردی، خیلی گلی، عاشقتم.

امیدوارم دیگه از بیمارستان مستقیما آزاد بشین و بقیه دوستانت هم همزمان با تو آزاد بشن (نمی‌دونم که به خیال بافی‌های شیرین من دارید می‌خندید). همتون با سلامتی آزاد بشین. خودتون که خوشحالید که توی زندانید و براتون فرقی نداره، حداقل منو خوشحال کنید. دوستتون دارم.

 

ساعت ۱۱و ۵۵ دقیقه شب ۹۲/۸/۲۰

به امید آزادی هر چه زود‌تر

دختر کوچیکت فریده

I love you so much!