در دهه ی 60 خورشیدی، متخصصان دپارتمان روانشناسی یک مؤسسه بزرگ آموزشی و پرورشی در تهران، در بررسی دو ساله خویش به نکته بسیار مهمی در امر پرورش شخصیت کودکان پی بردند. پس از جلسات مشترکی که با یکی از نهادهای پرکار کشور در این زمینه داشتند( با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کشور، که به امر شهبانوی عالیقدر ایران، و با مساعدت های بانوی فرزانه دیگری که دخترخاله شهبانو فرح پهلوی بودند؛ بانو امیر ارجمند گرامی، جهت پرورش اندیشه های کودکان و نوجوانان کشور به سوی موضوعات مربوط به فرهنگ و هنر ایران تأسیس شده بود.)؛ فیلم تربیتی بسیار گویائی به نام ” نادر نمی تواند ” تهیه و تولید گردید. تا در اختیار انجمن های اولیاء و مربیان تمامی مدارس ایران قرار داده بشود؛ که تا مسؤلان آن مراکز موجود در مدارس از ابتدائی تا پایان دوره راهنمائی و تحصیلی سراسر کشور، از پدران و مادران دانش آموزان تمام واحدهای آموزشی مناطق تحصیلی خودشان دعوت نمایند؛ که در مدرسه فرزندان شان گرد هم بیایند و به تماشای آن فیلم آموزنده بنشینند.
با توجه به بی تفاوتی های بسیاری از اولیای دانش آموزان، که بسیار کم به چنین دعوت هائی پاسخ مثبت داده، و در نشست های اعضای انجمن اولیاء و مربیان مدارس کودکان خود شرکت می نمایند؛ ( به عنوان کارشناس مسائل خانواده و سخنران گردهمآئی های چنین جلساتی در مناطق آموزشی تهران، به یاد می آورم، هرگاه از آنها برای شرکت در جلسات این انجمنها دعوت به عمل می آمد؛ بیشترشان در آن روز و ساعت، یا باید نزد پزشک می رفتند؛ و یا باید در مراسم تدفین کسی شرکت می نمودند؛ و یا دهها دلیل دور از حقیقت دیگر می آوردند؛ که در جلسه مذکور شرکت نکنند.)! با این حال خوشبختانه تعداد اندکی از پدران و مادران دانش آموزان مدارس تهران، برای حاضر نشدن در جلسه مورد نظر، بهانه های همیشگی را مطرح کرده نموده و نیامده بودند. به همین خاطر افراد زیادی از کسانی که فرزندشان در یکی از مدارس کشور درس می خواند؛ برای تماشای فیلم ” نادر نمی تواند ” در جلسات مکرر مدارس مختلف تهران شرکت کردند؛ و آن را تماشا نمودند!
موضوع فیلم مربوط می شد به خانواده ای، که نادر پسرک شش ساله آنها، به هر کاری که دست می زد، پدر یا مادرش شتاب آلوده بر سرش فریاد می کشیدند، که او این کار را نمی تواند انجام بدهد. نادر درب یخچال را می گشود، تا برای خودش آب بردار و بنوشد؛ که یکباره مادرش داد می زد: ” نادر، تو خودت نمی تونی از یخچال آب برداری، صبر کن من اومدم”؛ نادر می خواست خودش تلویزیون را روشن کند و کارتون مورد علاقه اش را ببیند، پدرش بلند از آن سوی خانه می گفت: ” نادر تو نمی تونی خودت تلویزیونو روشن کنی، صبر کن من اومدم. ” ؛ نادر می خواست اسباب بازی هایش را در اتاق خودش مرتب و جا به جا بکند، که مادرش با تحکم به او می گفت: ” نادر تو نمی تونی تنهائی این کارو بکنی، صبر کن بابات از سر کار برگرده، بعد دوتائی این کارو بکنید. “؛ نادر به سوی هر کاری می رفت که انجام بدهد، یا پدر، یا مادرش، و یا هردوی آنها، ناخواسته به او القاء می نمودند؛ که وی نمی تواند آن کار را انجام بدهد!
نادر به سن رفتن به دبستان رسیده بود. مانند بیشتر دانش آموزانی که برای شروع مدرسه رفتن شان، شوق زیادی از خودشان نشان می دهند؛ نمی توانست چنین حسیّ را ابراز بکند. مانند هر کودکی که برای خریدن کیف و کفش و لباس مدرسه اش، خوشحالی می کند و مایل است که سلیقه خود او هم به وسیله پدر و مادر وی، هنگام خریدن آن لوازم در نظر گرفته بشوند؛ هیچ واکنش مثبت و تمایلی که گویای علاقمندی وی برای دانش آموز شدن اش باشد؛ را از خود ابراز نمی کرد. حتی مانند برخی از دانش آموزانی که در نخستین سال شروع آموختن درس، از رفتن به مدرسه واهمه دارند؛ و جهت اعتراض به پدر و مادرشان، که چرا آنها را از خودشان جدا می کنند؛ اشک می ریزند و لب به شکایت می گشایند؛ هم نبود و هیچگونه کاری که بیانگر نارضائی او از رفتن به مدرسه باشد انجام نمی داد!
با تمام سکوتی که نادر در مورد آغاز شدن دوره جدیدی از زندگی او، که باید با رفتن به مدرسه شروع بشود در پیش گرفته بود؛ و با بیان نکردن احساساتی که باید در این مورد از خودش ابراز می نمود و چنین نکرده بود؛ هیچگونه شوق و ذوقی در این ارتباط از خودش نشان نمی داد. صبح روزهائی که باید به مدرسه می رفت، مادراش بر او لباس می پوشاند و نادر به مدرسه می برد؛ و موقع پایان یافتن مدرسه نیز، وقتی او را به خانه باز می گرداند؛ مادر نادر خودش می بایست لباس و کفش را از تن او در آورده، و بقیه کارها را انجام بدهد!
اینجای مسأله غم انگیزتر بود، که مدام جلوی دیگران( پدر و مادر بزرگهای نادر، یا دیگر افراد فامیل و دوست و آشنا، نزد آن پسرک کوچک، از مشکل وابسته بودن نادر در همه کارهائی که باید انجام می داد به پدر و مادرش، و عدم استقلال جسمی و روانی او برای انجام دادن کارهای شخصی وی گلایه های فراوانی هم می نمودند. روش سر تا پا اشتباه اخیر، موجب می گشت که نادر، به جای قرار گرفتن درون راهروهائی که به باغهای با صفا و زیبائی منتهی می شدند؛ آن کودک بی نوا، در انتهای یک بن بست ترسناکی از ناامیدی و ناتوانی هائی که پدر و مادر نادان او به وی تلقین کرده بودند؛ قرار بگیرد و یارای رهانیدن خودش از آن تنگنا را نداشته باشد؛ و مورد فشار روانی احساس عدم استقلال، و وابستگی ساختگی ناشی از جهل خانواده اش که به مرور به وی تلقین شده بود قرار بگیرد؛ و تمام ناتوانی او نزد همگان مطرح بشود و طفلک بی اختیار و بی گناه را شرمسار هم نماید!
آموزگار کلاس اول ابتدائی مدرسه ای که نادر در آن درس می خواند؛ به خاطر اطلاعات محدودی که در امر رواشناسی داشت؛ به خوبی حس نموده بود، که نادر توانائی و استعداد انجام دادن بیشتر کارها را دارد؛ اما آنچه را که ندارد، احساس قوی و غنی به این حقیقت، که وی کودکی است که اگر ” اعتماد به نفس ” در وجود وی فعال گردد؟ به حد کافی و بدون کمترین تفاوتی با دیگران، می تواند استقلال فردی، و بی نیازی غریزی خودش از یاری دیگران را، در وجود خویش زایل کند و توانمندی های ذاتی خویش را به دست بیاورد!
یک روز به اتفاق یک روانشناس که کارشناس مسائل خانواده و مشاور اولیای و مربیان واحدهای آموزشی در پایتخت کشور بود؛ به خانه آنها رفتند، و اشتباه فاحش آن پدر و مادر بی اطلاع از جنین مسائلی را، به آنها گوشزد کردند؛ و راههای باز گرداندن نادر کوچک به یک دنیای طبیعی، که هم کاستی های برآمده از روشهای غلط پدر و مادر نادر، از وجود آن کودک عادی، که بی خردی های خانواده اش وی را غیر عادی ساخته بودند؛ از وجود نادر زایل گردند. و آن پدر و مادر ناآگاه یاد بگیرند، که کودک آنها نیز مانند بیشتر فرزندان ایرانزمین، در صورتی که با روش های صحیح تربیتی بزرگ بشوند؛ خواهند توانست در نهایت استقلال ذاتی خویش، همه کارهای شان را بدون وابستگی به دیگران، درست و کامل انجام بدهند!
تا از این پس، همه نادرهای کشور بتوانند؛ و هیچ ” نادر نمی تواند ” دیگری نداشته باشیم.
من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز راه عنایت، چنان بخوان که تو دانی!
زمستان 2572 شاهنشاهی هلند
محترم مومنی روحی