نادر نمی تواند !!

0
171

در دهه ی 60 خورشیدی، متخصصان دپارتمان روانشناسی یک مؤسسه بزرگ آموزشی و پرورشی در تهران، در بررسی دو ساله خویش به نکته بسیار مهمی در امر پرورش شخصیت کودکان پی بردند. پس از جلسات مشترکی که با یکی از نهادهای پرکار کشور در این زمینه داشتند( با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کشور، که به امر شهبانوی عالیقدر ایران، و با مساعدت های بانوی فرزانه دیگری که دخترخاله شهبانو فرح پهلوی بودند؛ بانو امیر ارجمند گرامی، جهت پرورش اندیشه های کودکان و نوجوانان کشور به سوی موضوعات مربوط به فرهنگ و هنر ایران تأسیس شده بود.)؛ فیلم تربیتی بسیار گویائی به نام ” نادر نمی تواند ” تهیه و تولید گردید. تا در اختیار انجمن های اولیاء و مربیان تمامی مدارس ایران قرار داده بشود؛ که تا مسؤلان آن مراکز موجود در مدارس از ابتدائی تا پایان دوره راهنمائی و تحصیلی سراسر کشور، از پدران و مادران دانش آموزان تمام واحدهای آموزشی مناطق تحصیلی خودشان دعوت نمایند؛ که در مدرسه فرزندان شان گرد هم بیایند و به تماشای آن فیلم آموزنده بنشینند.

با توجه به بی تفاوتی های بسیاری از اولیای دانش آموزان، که بسیار کم به چنین دعوت هائی پاسخ مثبت داده، و در نشست های اعضای انجمن اولیاء و مربیان مدارس کودکان خود شرکت می نمایند؛ ( به عنوان کارشناس مسائل خانواده و سخنران گردهمآئی های چنین جلساتی در مناطق آموزشی تهران، به یاد می آورم، هرگاه از آنها برای شرکت در جلسات این انجمنها دعوت به عمل می آمد؛ بیشترشان در آن روز و ساعت، یا باید نزد پزشک می رفتند؛ و یا باید در مراسم تدفین کسی شرکت می نمودند؛ و یا دهها دلیل دور از حقیقت دیگر می آوردند؛ که در جلسه مذکور شرکت نکنند.)! با این حال خوشبختانه تعداد اندکی از پدران و مادران دانش آموزان مدارس تهران، برای حاضر نشدن در جلسه مورد نظر، بهانه های همیشگی را مطرح کرده نموده و نیامده بودند. به همین خاطر افراد زیادی از کسانی که فرزندشان در یکی از مدارس کشور درس می خواند؛ برای تماشای فیلم ” نادر نمی تواند ” در جلسات مکرر مدارس مختلف تهران شرکت کردند؛ و آن را تماشا نمودند!

موضوع فیلم مربوط می شد به خانواده ای، که نادر پسرک شش ساله آنها، به هر کاری که دست می زد، پدر یا مادرش شتاب آلوده بر سرش فریاد می کشیدند، که او این کار را نمی تواند انجام بدهد. نادر درب یخچال را می گشود، تا برای خودش آب بردار و بنوشد؛ که یکباره مادرش داد می زد: ” نادر، تو خودت نمی تونی از یخچال آب برداری، صبر کن من اومدم”؛ نادر می خواست خودش تلویزیون را روشن کند و کارتون مورد علاقه اش را ببیند، پدرش بلند از آن سوی خانه می گفت: ” نادر تو نمی تونی خودت تلویزیونو روشن کنی، صبر کن من اومدم. ” ؛ نادر می خواست اسباب بازی هایش را در اتاق خودش مرتب و جا به جا بکند، که مادرش با تحکم به او می گفت: ” نادر تو نمی تونی تنهائی این کارو بکنی، صبر کن بابات از سر کار برگرده، بعد دوتائی این کارو بکنید. “؛ نادر به سوی هر کاری می رفت که انجام بدهد، یا پدر، یا مادرش، و یا هردوی آنها، ناخواسته به او القاء می نمودند؛ که وی نمی تواند آن کار را انجام بدهد!

نادر به سن رفتن به دبستان رسیده بود. مانند بیشتر دانش آموزانی که برای شروع مدرسه رفتن شان، شوق زیادی از خودشان نشان می دهند؛ نمی توانست چنین حسیّ را ابراز بکند. مانند هر کودکی که برای خریدن کیف و کفش و لباس مدرسه اش، خوشحالی می کند و مایل است که سلیقه خود او هم به وسیله پدر و مادر وی، هنگام خریدن آن لوازم در نظر گرفته بشوند؛ هیچ واکنش مثبت و تمایلی که گویای علاقمندی وی برای دانش آموز شدن اش باشد؛ را از خود ابراز نمی کرد. حتی مانند برخی از دانش آموزانی که در نخستین سال شروع آموختن درس، از رفتن به مدرسه واهمه دارند؛ و جهت اعتراض به پدر و مادرشان، که چرا آنها را از خودشان جدا می کنند؛ اشک می ریزند و لب به شکایت می گشایند؛ هم نبود و هیچگونه کاری که بیانگر نارضائی او از رفتن به مدرسه باشد انجام نمی داد!

با تمام سکوتی که نادر در مورد آغاز شدن دوره جدیدی از زندگی او، که باید با رفتن به مدرسه شروع بشود در پیش گرفته بود؛ و با بیان نکردن احساساتی که باید در این مورد از خودش ابراز می نمود و چنین نکرده بود؛ هیچگونه شوق و ذوقی در این ارتباط از خودش نشان نمی داد. صبح روزهائی که باید به مدرسه می رفت، مادراش بر او لباس می پوشاند و نادر به مدرسه می برد؛ و موقع پایان یافتن مدرسه نیز، وقتی او را به خانه باز می گرداند؛ مادر نادر خودش می بایست لباس و کفش را از تن او در آورده، و بقیه کارها را انجام بدهد!

اینجای مسأله غم انگیزتر بود، که مدام جلوی دیگران( پدر و مادر بزرگهای نادر، یا دیگر افراد فامیل و دوست و آشنا، نزد آن پسرک کوچک، از مشکل وابسته بودن نادر در همه کارهائی که باید انجام می داد به پدر و مادرش، و عدم استقلال جسمی و روانی او برای انجام دادن کارهای شخصی وی گلایه های فراوانی هم می نمودند. روش سر تا پا اشتباه اخیر، موجب می گشت که نادر، به جای قرار گرفتن درون راهروهائی که به باغهای با صفا و زیبائی منتهی می شدند؛ آن کودک بی نوا، در انتهای یک بن بست ترسناکی از ناامیدی و ناتوانی هائی که پدر و مادر نادان او به وی تلقین کرده بودند؛ قرار بگیرد و یارای رهانیدن خودش از آن تنگنا را نداشته باشد؛ و مورد فشار روانی احساس عدم استقلال، و وابستگی ساختگی ناشی از جهل خانواده اش که به مرور به وی تلقین شده بود قرار بگیرد؛ و تمام ناتوانی او نزد همگان مطرح بشود و طفلک بی اختیار و بی گناه را شرمسار هم نماید!

آموزگار کلاس اول ابتدائی مدرسه ای که نادر در آن درس می خواند؛ به خاطر اطلاعات محدودی که در امر رواشناسی داشت؛ به خوبی حس نموده بود، که نادر توانائی و استعداد انجام دادن بیشتر کارها را دارد؛ اما آنچه را که ندارد، احساس قوی و غنی به این حقیقت، که وی کودکی است که اگر ” اعتماد به نفس ” در وجود وی فعال گردد؟ به حد کافی و بدون کمترین تفاوتی با دیگران، می تواند استقلال فردی، و بی نیازی غریزی خودش از یاری دیگران را، در وجود خویش زایل کند و توانمندی های ذاتی خویش را به دست بیاورد!

یک روز به اتفاق یک روانشناس که کارشناس مسائل خانواده و مشاور اولیای و مربیان واحدهای آموزشی در پایتخت کشور بود؛ به خانه آنها رفتند، و اشتباه فاحش آن پدر و مادر بی اطلاع از جنین مسائلی را، به آنها گوشزد کردند؛ و راههای باز گرداندن نادر کوچک به یک دنیای طبیعی، که هم کاستی های برآمده از روشهای غلط پدر و مادر نادر، از وجود آن کودک عادی، که بی خردی های خانواده اش وی را غیر عادی ساخته بودند؛ از وجود نادر زایل گردند. و آن پدر و مادر ناآگاه یاد بگیرند، که کودک آنها نیز مانند بیشتر فرزندان ایرانزمین، در صورتی که با روش های صحیح تربیتی بزرگ بشوند؛ خواهند توانست در نهایت استقلال ذاتی خویش، همه کارهای شان را بدون وابستگی به دیگران، درست و کامل انجام بدهند!

تا از این پس، همه نادرهای کشور بتوانند؛ و هیچ ” نادر نمی تواند ” دیگری نداشته باشیم.

من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز راه عنایت، چنان بخوان که تو دانی!

زمستان 2572 شاهنشاهی هلند

محترم مومنی روحی

 

 

مقاله قبلی«گتسبی بزرگ» جوایز آکادمی فیلم استرالیا را جارو کرد
مقاله بعدیمرگ مرموز میلیون ها ستاره دریایی در سواحل آمریکا
محترم مومنی روحی
شرح مختصری از بیوگرافی بانو محترم مومنی روحی او متولد سال 1324 خورشیدی در شهر تهران است. تا مقطع دبیرستان، در مجتمع آموزشی " فروزش " در جنوب غربی تهران، که به همت یکی از بانوان پر تلاش و مدافع حقوق زنان ( بانو مساعد ) در سال 1304 خورشیدی در تهران تأسیس شده بود؛ در رشته ادبیات پارسی تحصیل نموده و دیپلم متوسطه خود را از آن مجتمع گرفته است. در سال 1343 خورشیدی، با همسرش آقای هوشنگ شریعت زاده ازدواج نموده؛ و حاصل آن دو فرزند دختر و پسر 47 و 43 ساله، به نامهای شیرازه و شباهنگ است؛ که به او سه نوه پسر( سروش و شایان از دخترش شیرازه، و آریا از پسرش شباهنگ) را به وی هدیه نموده اند. وی نه سال پس از ازدواج، در سن بیست و نه سالگی، رشته روانشناسی عمومی را تا اواسط دوره کارشناسی ارشد آموخته، و در همین رشته نیز مدت هفده سال ضمن انجام دادن امر مشاورت با خانواده های دانشجویان، روانشناسی را هم تدریس نموده است. همزمان با کار در دانشگاه، به عنوان کارشناس مسائل خانواده، در انجمن مرکزی اولیاء و مربیان، که از مؤسسات وابسته به وزارت آموزش و پرورش می باشد؛ به اولیای دانش آموزان مدارس کشور، و نیز به کاکنان مدرسه هائی که دانش آموزان آن مدارس مشکلات رفتاری و تربیتی داشته اند؛ مشاورت روانشناسی و امور مربوط به تعلیم و تربیت را داده است. از سال هزار و سیصد و پنجاه و دو، عضو انجمن دانشوران ایران بوده، و برای برنامه " در انتهای شب " رادیو ، با برنامه " راه شب " اشتباه نشود؛ مقالات ادبی – اجتماعی می نوشته است. برخی از اشعار و مقالاتش، در برخی از نشریات کشور، از جمله روزنامه " ایرانیان " ، که ارگان رسمی حزب ایرانیان، که وی در آن عضویت داشته منتشر می شده اند. پایان نامه تحصیلی اش در دانشگاه، کتابی است به نام " چگونه شخصیت فرزندانتان را پرورش دهید " که توسط بنگاه تحقیقاتی و مطبوعاتی در سال 1371 خورشیدی در تهران منتشر شده است. از سال 1364 پس از تحمل سی سال سردردهای مزمن، از یک چشم نابینا شده و از چشم دیگرش هم فقط بیست و پنج درصد بینائی دارد. با این حال از بیست و چهار ساعت شبانه روز، نزدیک به بیست ساعت کار می کند. بعد از انقلاب شوم اسلامی، به مدت چهار سال با اصرار مدیر صفحه خانواده یکی از روزنامه های پر تیراژ پایتخت، به عنوان " کارشناس تعلیم و تربیت " پاسخگوی پرسشهای خوانندگان آن روزنامه بوده است. به لحاظ فعالیت های سیاسی در دانشگاه محل تدریسش، مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد؛ و به ناچار از سال 1994 میلادی،به اتفاق خانواده اش، به کشور هلند گریخته و در آنجا زندگی می کند. مدت شش سال در کمپهای مختلف در کشور هلند زندگی نموده؛ تا سرانجام اجازه اقامت دائمی را دریافته نموده است. در شهر محل اقامتش در هلند نیز، سه روز در هفته برای سه مؤسسه عام المنفعه به کار داوطلبانه بدون دستمزد اشتغال دارد. در سال 2006 میلادی، چهار کتاب کم حجم به زبان هلندی نوشته است؛ ولی چون در کشور هلند به عنوان نویسنده صاحب نام شهرتی نداشته، هیچ ناشری برای انتشار کتابهای او سرمایه گذاری نمی کند. سرانجام در سال 2012 میلادی، توسط کانال دو تلویزیون هلند، یک برنامه ده قسمتی از زندگی او تهیه و به مدت ده شب پیاپی از همان کانال پخش می شود. نتیجه مفید این کار، دریافت پیشنهاد رایگان منتشر شدن کتابهای او توسط یک ناشر اینترنتی هلندی بوده است. تا کنون دو عنوان از کتابهای وی منتشر شده و مورد استقبال نیز قرار گرفته اند. در حال حاضر مشغول ویراستاری دو کتاب دیگرش می باشد؛ که به همت همان ناشر منتشر بشوند. شعار همیشگی او در زندگی اش، و تصیه آن به فرزندانش : خوردن به اندازه خواب و استراحت به اندازه اما کار بی اندازه است. چون فقط کار و کار و کار رمز پیروزی یک انسان است.