من و امام موسی صدر، بخش دوم؛ بقلم کدبان هوشنگ معین زاده

0
841

در پی سفر آقای صدر، من هم به فاصلۀ کوتاهی عازم لبنان شدم. گفتنی است که ماموریت ویژۀ من در لبنان ایجاب می­کرد که با پوشش کامل به این ماموریت اعزام شوم. به همین علت نیز با ترتیباتی، به دیدار زنده یاد عباسعلی خعلتبری وزیر خارجه وقت رفتم و ایشان را در جریان ماموریت خود گذاشتم. از ایشان درخواست کردم که از سفیر ایران در لبنان بخواهد که مرا به عنوان کارمند وزارت خارجه در قسمت امور کنسولگری معرفی کند. کاری که تا آن روز در بارۀ کارمندان سازمان اطلاعات و امنیت کشور و اعزامشان به کشورهای خارج مرسوم نبود. جناب وزیر هم ماجرا را با حسن نیت پذیرفت و به گونه‌ای که من درخواست کرده بودم، کارم را انجام داد.

وقتی به لبنان رسیدم، رئیس نمایندگی سازمان در فرودگاه بیروت، به استقبالم آمد و مرا به هتلی که در آن برایم اتاق مبله‌‌ای گرفته بود، هدایت کرد. در عین حال نیز تا جائی که ممکن بود، مرا در جریان اوضاع و احوال لبنان و سفارت قرار داد.

فردایِ آن روز، به سفارت و به دیدار سفیرمان زنده یاد رکن الدین آشتیانی رفتم. دیدارم با وی، بسیار گرم و توأم با احترام متقابل بود. در این دیدار، ایشان توصیه‌هائی به من کرد که نشان از هوشمندی او در امور مربوط به روابط سیاسی و دیپلماسی ایران و لبنان داشت و برای من نیز بسیار آموزنده بود.

پس از چند هفته­ اقامت در لبنان نیز با دفتر مجلس اعلای شیعیان لبنان تماس گرفتم و به دیدار آقای صدر رفتم. در این دیدار، او مرا به دو نفر از مسئولین دفتر خود شیخ محمود خلیلی و سید محمد اسلامی قرائتی معرفی کرد و گفت: هر وقت آقای معین‌زاده کاری داشتند، بدون هیچ تأخیری برایشان انجام دهید و هر وقت هم خواستند مرا ببینند، بلافاصله برایشان قرار بگذارید.

دیدارم با آقای صدر، دوستانه و صمیمانه بود. در این دیدار، ضمن گفت­وگوهای متفرقه، وی یاد آور شد که اگر کاری یا کمکی در لبنان از دست ایشان ساخته باشد، با کمال میل انجام خواهد داد، من هم متقابلاً گفتم: شما هم اگر کاری با سفارت داشتید، ما با کمال میل انجام خواهیم داد؛ و به این ترتیب، دیدار نخست من و آقای صدر در بیروت و در مجلس اعلای شیعیان صورت گرفت.

البته سفیر ما در لبنان و نفر دوم سفارت، آقای محمود لواسانی هم روابط بسیار خوبی با او داشتند، و بر این باور بودند که با ملاقاتیکه ایشان با پادشاه ایران داشتند، نتایج بسیار خوبی برای کشورمان و لبنان و به خصوص شیعیان این کشور به بار خواهدآمد.

ناگفته پیداست که سفر آقای صدر به ایران و دیدارش با شاه یک اقدام ساده و معمولی نبود. زیرا این سفر علاوه بر نیروهای چپ کشور لبنان که به طور سنتی با ایران و رژیم پادشاهی آن مخالف بودند، با منافع و مصالح بسیاری دیگر از لبنانیان نیز منافات داشت. به عنوان نمونه کامل­الاسعد رییس مجلس لبنان، عادل عسیران رئیس سابق مجلس لبنان، کاظم­الخلیل وزیر و وکیل مشهور مجلس لبنان و پسرش که سفیر لبنان در ایران بود، در مقابل دیدار صدر با پادشاه ایران ناراضی بودند. زیرا بخش بزرگی از مسلمانان لبنان با موفقیتی‌ که آقای صدر در این دیدار کسب کرده بود، در بازی­های سیاسی لبنان از حیطۀ اختیارات آنان خارج می‌شدند.

در ایران نیز ملاقاتِموسی صدر با شاه واکنش‌های مختلفی داشت. از جمله واکنش‌ آخوندهایی که از سوی معمر قذافی لیبی، حافظ اسد سوریه، صدام حسین عراق و غیره حمایت می‌شدند و همینطور سازمان‌­های سیاسی ایرانیان داخل و خارج از کشور نیز از این دیدار به هیچ وجه خشنود نبودند.

محمود لواسانی

از سوی دیگر منصور قدر هم که همیشه چشم به لبنان دوخته و در آرزوی سفارت این کشور سرش را به هر در و دیواری میزد، به دنبال برهم زدن نتایج حاصل از این ملاقات بود.

از تصادف روزگار، برنامۀ هفتۀ «ایران و لبنان» که توسط سیروس فرزانه، وزیر اطلاعات و جهانگردی آن زمان، در بیروت برگزار شد، به خاطر انتقاد رسمی سفیر ایران در لبنان، بهانه‌ای شد تا همۀ ناهماهنگی ‌و نابسامانی‌های برگزاری این برنامه بی­ثمر، به گردن سفیر وقت ایران انداخته شود. بهانه­ای که آقای قدر بیشترین بهره برداری را از آن کرد و با کمک ارتشبد نصیری، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور که تصادفاً از دوستان سیروس فرزانه هم بود، سبب گردید که آقای آشتیانی را از سفارت ایران معزول و به جای او، ایشان را به لبنان اعزام کنند.

برکناری آقای آشتیانی، این شخصیت آگاه و مورد احترام همگان، از سفارت لبنان و جایگزین کردن او با آقای قدر، نشانهٔ کاملی از بی­سیاستی حکومت ایران در منطقه بود، و پیآمدهائی داشت که بسیار به ضرر ایران تمام شد.

خاطرم هست که در دیداری که پس از مراجعت از ماموریت لبنان با آقای هویدا، نخست وزیر ایران داشتم، نخستین جمله‌ای که از من پرسید این بود که: تو چرا از لبنان برگشتی؟ همه که از کار تو راضی بودند! مختصری از مشکلاتی که با آقای قدر داشتم، برایش شرح دادم و او با تکان دادن سر گفت:

– پس «تو هم از دست قدر در رفتی؟»

باری، با آمدن آقای قدر به لبنان همۀ برنامه‌های پیش­بینی شدهٔ آقای صدر با ایران به هم خورد. در یکی از نشست­هایمان، او با حالت تأثر و تأسف گفت:

«دولت ایران دهها دیپلمات ورزیده، با تجربه و آگاه به مسائل منطقه دارد، معلوم نیست چرا در میان همهٔ این دیپلماتها، شخصی را به سفارت لبنان فرستادهاند که همگان از دشمنی او با من خبر دارند. در حالی که همه هم میدانند، امروزه من یکی از شخصیتهای مهم کشور لبنان هستم و در بیشتر معادلات سیاسی این کشور و کشورهای منطقه نقش دارم. حکومت ایران به جای اینکه از موقعیت من بهره­برداری کند، با اعزام سفیری که به دنبال دور کردن من از ایران است، میخواهد همهٔ این امکانات را از دست بدهد؟»

سخنان آقای صدر کاملاً درست بود. در حقیقت قبل از اینکه ایشان این مطالب را به من بگوید، خود من بارها و بارها با همین دیدگاه، مطالب آقای صدر را مفصل‌تر و دقیق‌تر و منطقی‌تربه آقای قدر گفته بودم. منطق و استدلال آقای صدر آنچنان روشن و واضح بود که هر سیاستمداری، به خصوص اگر این سیاستمدار از زمرهٔ افسران اطلاعاتی همبوده باشد، باید بداند و از آن کمال بهره را ببرد.

**

آمدن آقای منصور قدر به لبنان، با واکنش‌های مختلفی از سوی محافل سیاسی و دولتمردان لبنان و همین طور مطبوعات این کشور روبه رو شد. بخشی از آنان با شناختی که از سال‌های دور و هنگام حضور او در لبنان داشتند، به صورت آشکار و پنهان واکنش منفی نشان دادند و بخش دیگر که بیشتر به دنبال مصالح و منافع شخصی بودند، مانند کامل­الاَسعد و کاظم­الخلیل از آمدن او استقبال کردند.

در این میان کارمندان سفارت نیز به خاطر برکناری آقای آشتیانی که مورد احترام وعلاقهٔ همه أعضاء سفارت بود و از سوابق گذشتهٔ آقای قدر هم در سوریه و لبنان و اردن خبر داشتند، واکنش‌های چندان مثبتی به حضور او نشان ندادند. از طرف دیگر وضعیت ناگوار یکی از کارمندان سازمان اطلاعات و امنیت ایران در لبنان بود که به خاطر حفظ حرمت او، نامش را ذکر نمی­کنم.

خبر آمدن منصورِ قَدر به سفارت لبنان و سکته کارمند ساواک در بیروت

این شخص در زمانی که آقای قدر ریاستِ نمایندگی سازمان در سوریه را بر عهده داشت، کارمند او بود، از شنیدن خبر آمدن آقای قدر به لبنان، آنچنان ناراحت شد که دچار سکتهٔ قلبی گردید و کارش به بیمارستان ‌کشیده شد. خوشبختانه پس از چند روز بستری شدن، مداوا و مرخصشد. با این حال، با اینکه کمتر از دو سال از ماموریت چهارساله‌اش را طی کرده بود، به ناچار به ایران برگشت.

این کارمند در ماموریت اول خود در سوریه، عاشقِ دختر یکی از کارمندان محلی سفارت می‌شود و به فکر می‌افتد با این دختر ازدواج کند. به این منظور از آقای قدر که رئیس او بود و همسر و دو فرزند داشت، خواهش می‌کندبه جای پدر وی، به خواستگاری این دختر برود. قدر می‌پذیرد و این خواستگاری انجام می‌گیرد. به گفتهٔ قدر، خانواده دختر اجازه خواسته بودند، در این باره فکر کنند. امّا فکر کردن آن­ها، مدت‌ها طول می‌کشد تا اینکه مرد عاشق و همهٔ اعضای سفارت خبردار می‌شوند که آقای قدر این دختر خانم را برای خود خواستگاری کرده، نه برای کارمندش!!. قدر با این دختر ازدواج می‌کند و کارمند او هم ناچار می‌شود به ماموریت خود در سوریه پایان دهد و به ایران برگردد.

این کارمند پس از چند سال، ازدواج می‌کند و همراه همسرش به ماموریت لبنان می‌آید، که این بار نیز آقای قدر وارد زندگی او می‌شود و او از فرط ناراحتی سکته می‌کندو بار دیگر، از این ماموریت هم بدون گذراندن چهار سال ماموریت، به ایران بر می‌گردد.

شناخت سپهبد ناصر مقدم از من سپهبد ناصر مقدم

پس از بازگشت از ترکیه، به سازمان اطلاعات و امنیت کشور مامور و برای گذراندن دورهٔ شش ماههٔ حفاظت به مرکز آموزش این سازمان اعزام شدم. با پایان دوره هم به منظور کارآموزی عملی در یکی از بخش‌های اداره کل سوم که مربوط به اکراد بود، شروع به کار کردم، بخشی که به موضوع اعزام مجدد من به ترکیه مربوط می­شد.

 در همان زمان گفته شد که پادشاه، قرار است به زودی از ساختمان جدید سازمان، بازدید کند. رئیس بخشی که کارآموزیم را آن جا شروع کرده بودم، از من خواست، اگر می‌توانم، برنامه‌ای برای بخش او تهیه کنم که در این بازدید مورد توجه قرار بگیرد. در پاسخ پیشنهاد او گفتم: اشکالی ندارد، ولی در سطح کار یک بخش، آن هم اکراد، کار جالبی نمی‌توان انجام داد.

گفت: در سطح اداره یکم امنیت داخلی، چطور؟

گفتم: آن هم کوچک است. مگر اینکه در سطح اداره کل سوم که مربوط به امنیت داخلی کشور است، برنامه‌ای تهیه کرد.

 داستان برای رئیس بخش جالب به نظر آمد و قرار شد که در این باره با روسای خود گفت­وگو کند تا در صورت موافقت آن­ها، برای بازدید پادشاه از ادارهٔ کل سوم، طرحی تهیه و ارائه گردد.

چند روز بعد موافقت مقامات به من ابلاغ شد و خواستند که طرح مربوطه را در اسرع وقت تهیه کنم. به این منظور، شروع به بررسی طرز کار و شیوهٔ عمل اداره کل سوم کردم. در این بررسی­ها بود که پی به بعضی اشکالات اصولی و زیربنائي سازمان بُردم. اشکالاتی که به نظر من عجیب بود واینکه چطور در طول سالیان دراز که از تأسیس سازمان می‌گذرد، هیچ کس متوجه این عیب و ایرادها نشده و  تغییری در نحوهٔ اجرای برنامه‌های این سازمان داده نشده است.

گفتنی است که سازمان اطلاعات و امنیت ایران الگوبرداری از سازمانهای امریکا و انگلیس و اسرائیل بود که با گذشت دههها از تاسیس آن، به همان شکلی که در آغاز پایه ریزی شده بود، باقی مانده بود.

به عنوان نمونه، نخستین موضوعی که توجه مرا جلب کرد، این بود که گزارشاتی که به سازمان می‌رسید، معمولاً توسط یک رهبر عملیات تهیه می‌شد. رهبر عملیاتی که یک کارمند جوان و تازه کار و فارغ­التحصیل از یکی از دانشگاه‌های ایران و یا خارج از ایران بود. کسی که کوچک­ترین آگاهی از أوضاع جامعهٔ خود نداشت. این جوان طیِ تماس با کسانی که به عنوان منبع برای سازمان خبر جمع آوری می‌کردند و اکثراً هم حقوق بگیر بودند، دربارهٔ اشخاص و سوژه‌های مختلف گزارش تهیه و با  نظریه‌ای که می‌داد، به بخش مربوطه ارسال می‌کرد. در بخش، رهبر عملیات که او هم احیاناً دو سه و حداکثر پنج سال سابقهٔ خدمت در سازمان را داشت، خبر را مطالعه می­کرد و نظر خود را زیر گزارش دریافتی می‌نوشت. بعد هم نوبت به مسئول بررسی بخش و سپس رئيس بخش و به ترتیب به رئيس اداره، معاون عملیاتی اداره کل سوم و در نهایت به مدیر کل اداره سوم می‌رسید. کسی که با توجه به نظرات منعکس شده در گزارش، تصمیم نهائي را می‌گرفت.

وقتی به کل ماجرا نگاه می‌کردم، می‌دیدم که اکثر گزارشاتی که به مقام مدیریت اداره سوم می‌رسید، چکیدهٔ نظر رهبر عملیات نخستین بوده که یک جوان بی­تجربه و بی­اطلاع از مسائل اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و غیره مملکت بود. یعنی اکثر کسانی که می‌باید این گزارش را مطالعه کنند و مورد بررسی قرار دهند، فقط با پارف کردن گزارش اولیه و نظرات سلسله مراتب اکتفا می‌کردند و در نتیجه در بسیاری از مسائل مربوطه، هیچ نوع دقت و تعمقی صورت نمیگرفت. و چه بسا به خاطر نظر ناآگاهانهٔ یک رهبر عملیات بی­تجربه، شخصی مورد سوء ظن قرار میگرفت و در نتیجه آیندهاش با مشکلات روبه رو میشد.

در این مورد خاص و مسائل دیگر از این قبیل بود که طرحی تهیه و ارائه کردم و راه حل‌هائي را برای رفع مشکلات به نظرم می‌رسید نیز ارائه دادم.

واقعیت این است که متاسفانه در بیشتر موارد، دست اندرکاران مملکت ما با الگوبرداری صد در صدی، از برنامه‌های کشورهای غربی، توجه چندانی به محتوای برنامه‌ها نمی‌کردند، به خصوص در ترجمه متون برنامه‌ها هم که نیاز به توجه دقیق دارد، سهل انگارانه عمل می‌کردند.

باری، من همزمان با تهیهٔ برنامهٔ بازدید پادشاه از ادارهٔ کل سوم، که با الگوبرداری از اتاق جنگ ارتش ایران فراهم کرده بودم، طرز برطرف کردن ایرادات اصولی از کارکرد سازمان را نیز مطرح و راه حل‌های برطرف کردنشان را هم ارائه داده بودم.

طرح من، با موافقت سپهبد مقدم، مدیر کل اداره سوم روبه رو و قرار شد که در جلسه‌ای با حضور معاونین‌ ایشان و روسای اِدارات و معاونین آن­هاو روسای بخش‌ها، طرح من مطرح و درباره‌اش گفت­وگو و اظهار نظر شود و من نیز در جلسه حضور داشته و پاسخگوی پرسش‌های شرکت کنندگان باشم.

توپ و تشر ارتشبد فردوست!

چند روز پس از موافقت تیمسار مقدم من سخت مشغول بررسی طرح ارائه دادهٔخود بودم، برادرم به دیدارم آمد و گفت:

  • باز هم که دسته گل به آب دادی؟
  • گفتم: چطور؟ مگه چیزی شده؟
  • گفت: چی می‌خواستی بشه؟ الان از پیش تیمسار فردوست می­آیم. مرا احضار کرد و با توپ و تشر گفت: حالا دیگه کارت به جائي رسیده که از نحوهٔ کار سازمان عیب و ایراد می‌گیری!؟

برادرم با خنده افزود: یک مرتبه یاد تو افتادم! یادم آمد که تو دنبال این گونه مسائل بودی و مرتب از کار و شیوهٔ ادارهٔ سازمان عیب و ایراد می‌گرفتی. از این­رو، پیش از اینکه عصبانیت فردوست فزونی بگیرد، گفتم:

  • تیمسار من این کار را نکرده­ام، شاید منظور شما برادر من است که تازه وارد سازمان شده و خواسته است اظهار نظری کرده باشد! حتماً به او تذکر خواهم داد که دیگر از این کارها نکند.

تیمسار فردوست، با شنیدن پاسخ من، آرام شد و گفت: پس برو و به برادرت هم بگو دیگر در این جا از این فضولیها نکند!

وقتی داستان طرحم را برای برادرم توضیح دادم، سری تکان داد و گفت:

 بهتر است تو هم دیگر این موضوع را دنبال نکنی!

جالبی قضیه این جا است که پس از توپ و تشر فردوست، به برادرم و دستور او که من دیگر از این فضولی‌ها نکنم، موضوع طرح من هم به کلی به فراموشی سپرده شد. یعنی جلسه­ای که باید تشکیل می­شد، نشد! مهم­تر از همه اینکه معلوم هم نشد چه کسی خبر طرح مرا به فردوست داده بود! و اینکه چرا فردوست برادر مرا احضار کرده بود؟ آیا اسم برادرم را اشتباهی به او داده بودند؟ یا اینکه او در اثر کار زیاد و احیاناً آشنائی با برادرم ناخودآگاه به یاد او افتاده و او را احضار کرده بود؟ و تنها فایدهٔ این حادثه آن بود که تیمسار مقدم از کار من رضایت داشت و از تیزبینی‌ام خشنود بود.

سرتیپ جواد معین زاده

سرتیپ جواد معین زاده

در این قضیه، نکتهٔ مهمی که برای من روشن شد، این بود که سازمان اطلاعات و امنیت ایران، برخلاف شهرتی که پیدا کرده بود، نحوهٔ ادارهٔ تشکیلاتش بر مبنای درستی بنیان گذاشته نشده بود. به این معنا که اولاً موسسین این سازمان، کمترین آگاهی از کارهای اطلاعاتی نداشتند. همهٔ آنها برحسب درجهٔ نظامی و مورد اعتماد بودنشان انتخاب شده بودند، مانند سپهبد تیمور بختیار، سرلشکر حسن پاکروان، ارتشبد نعمت الله نصیری و سپهبد ناصر مقدم، که در این لیست، فقط سپهبد ناصر مقدم در کارهای اطلاعاتی در ساواک و در رکن دوم ارتش خدمت کرده بود. آنچه را هم که به نام برنامه به آنان داده شده بود، احتمالاً یا به درستی از محتوای آن آگاه نشده بودند، یا اینکه هم­پیمانان کشور ما، یک برنامهٔ کهنه و ابتدائي از کار یک سازمان اطلاعاتی به آن­ها داده بودند. بعد هم هیچ یک از این گردانندگان به فکر بازبینی برنامه‌هائي که در تشکیلات جاری بود، نیفتاده بودند. و اگر هم آدم فضولی مانند من پی به قضایا می‌برد و آن را مطرح می­کرد، با گفتن فضولی موقوف او را ساکت می‌کردند.

 امّا اینکه سازمان موفق بود و توانسته بود وظایف مربوطه‌اش را به نحو احسن انجام دهد، دو دلیل عمده داشت: نخست اینکه در کشور ما ابر و باد مه و خورشید و فلک در کار بودند که مملکت بچرخد و کار سازمان نیز بر همین منوال می‌چرخید. دوم آنکه بیشتر موفقیت‌های سازمان مربوط می‌شد به تلاش صمیمانهٔ و زحمات شبانه روزی کارمندانی که اکثر آن­ها با دیدگاه و روش‌های خاص خود، کارها را انجام می‌دادند و به ثمر می‌رساندند.

داستان من و مقدم و فردوست، نمونه­ای از طرز کار این سازمان بود. سازمانی که حتی قائم مقام قدرتمند آن، حاضر نشد عیب و ایراد سازمان را از زبان یک کارمند تازه وارد، بشنود و در صورت درست بودن نظر او، سعی در بهبود کار سازمان کند.

در اینجا باید یاد آور شوم که بازدید پادشاه از ساختمان سازمان نیز به دلایل نامعلوم منتفی شد و ایشان هرگز برای بازدید از ساختمان جدید سازمان اطلاعات و امنیت کشور نیامدند.

ماموریت در اردن هاشمی و لبنان

باری، وقتی ماموریت اردن هاشمی پیش آمد، سپهبد مقدم با توجه به سابقهٔ آشنائی با من که به کوتاهی مطرح شد، مرا برای این ماموریت انتخاب کرد. هدف از این ماموریت هم نفوذ در سازما‌ن‌های فلسطینی و شناسائی ایرانیانی بود که برای آموزش جنگ‌های چریکی وارد این سازمان‌ها می‌شدند.

انتخاب من و تهیهٔ مقدمات سفر و غیره مدتی به طول انجامید. از این‌رو زمانی من به اردن رفتم که درگیری تمام عیار پادشاه اردن با سازمان‌های فلسطینی (سپتامبر سیاه) شروع و به شکست آن­ها منجر و باعث فرارشان از اردن شده بود. بنابراین، برنامهٔ نفوذ و شناسائی ایرانیانی که برای آموزش به این سازمان‌ها می‌آمدند، در این کشور منتفی شد.

چند ماهی در اردن مشغول بررسی اوضاع و أحوال این کشور، پس از فرار سازمان‌های چریکی فلسطینی از اردن بودم. در نهایت هم به این نتیجه رسیدم که انجام ماموریتم، از طریق اردن دیگر امکان پذیر نیست. اگر قرار باشد که این ماموریت به درستی انجام بگیرد، بایستی به لبنان رفت و کار را در آنجا دنبال کرد، که اکثر سازمان‌های چریکی فلسطینی به آنجا کوچ کرده‌اند.

اما برعکس نظر من، آقای قدر با جاه طلبی که داشت، می‌خواست نتایج این ماموریت را به حساب خود بگذارد، معتقد بود که می‌شود از طریق اردن نیز این ماموریت را انجام داد. تا اینکه بالاخره با دلیل و منطق ایشان را قانع کردم که این ماموریت از اردن هاشمی عملی نیست و می‌باید در لبنان پیگیری شود. بعد از قانع کردن ایشان، طی گزارشی به تهران، درخواست کردم یا ماموریت مرا در اردن پایان دهند که برگردم و یا اینکه مرا به سفارت ایران در لبنان بفرستند که هدف مورد نظر را در آنجا پیگیری کنم.

 با اعزام من به لبنان موافقت شد و از اردن به ایران برگشتم تا وسائل سفرم را به لبنان فراهم کنم. ناگفته نماند که رابطهٔ من با آقای قدر در اردن خوب بود و هیچ مشکل خاصی با هم نداشتیم و تصورم هم این بود که ارتباط خوب مابین ما، برقرار خواهد ماند. اما این گونه نبود، و تصور من به کلی اشتباه بود!

***

منصورِ قدر با سلام و صلوات وارد لبنان شد. همهٔ کارمندان منتظر بودند، برخورد سفیر قدر قدرتِ جدید را ببینند و من هم که پیشاپیش با او آشنا بودم، تصورم این بود که رابطهٔ خوب گذشتهٔ من با او در اردن، در لبنان هم ادامه خواهد داشت.

اما، برخلاف تصورم، برخورد آقای قدر با من آنچنان که می‌پنداشتم نبود. با آمدن ایشان به لبنان تا زمانی که پس از دو ماه مرا به حضور پذیرفت و همکاری ما با هم شروع شد، همیشه پُر از تنش بود.

رسم است، وقتی سفیر جدیدی به سفارتی منصوب می‌شود، کارمندان سفارت را به ترتیب رتبهٔ آنان به صورت انفرادی یا جمعی به حضور می­پذیرد یا همراه نفر دوم سفارت به دفترشان می‌رود که هم مراسم آشنائی با کارمندانش را انجام دهد و هم در باره وظایف هر یک گفت­وگوی کوتاهی داشته باشند.

قدر مطابق معمول با همهٔ کارمندان بر حسب شغل و مقامشان دیدار و گفت­وگو کرد، مگر من که در پوشش کارمند وزارت خارجه به لبنان آمده بودم. این بی­اعتنائی که من هیچ دلیل خاصی برای آن پیدا نمی­کردم! از دو ماه هم تجاوز کرد که برایم حیرت انگیز بود. وقتی من از اردن با موافقت خود او به لبنان آمدم، مشکلی با هم نداشتیم و در طول زمانی هم که در لبنان بودم با توجه به اینکه رئیس نمایندگی لبنان از دوستان قدیمی او بود، وقتی ایشان به لبنان می­آمد، من هم معمولاً به دیدارش می‌رفتم.

در لبنان، با توجه به ارتباط بسیار خوبی که من با سفیرمان آقای آشتیانی پیدا کرده بودم، و در بسیاری موارد، به خصوص در رفت و آمد مقامات بلند پایهٔ ایرانی به لبنان، کارهای تشریفاتی آنان را من به عنوان معاون کنسول ایران انجام می‌دادم، از این رو، فکر می‌کردم شاید به خاطر نزدیکی من به آقای آشتیانی که قدر مخالف کارهای او بود، این رفتار خصمانه را با من پیش گرفته است.

تا اینکه نامه‌ای از برادرم دریافت کردم که نوشته بود، چندی پیش، آقای قدر را در اداره دیدم. ضمن تبریک گفتن انتصابش به سفارت لبنان، از او خواستم که احیاناً اگر از کار تو ناراضی بود، قبل از اینکه برایت پرونده­ای بسازد، به من خبر بدهد تا از تو بخواهم به ایران برگردی. و آقای قدر هم در پاسخ بدون درنگ و هیچ توضیحی، به من گفت: هم اکنون به برادرتان بگویید که به ایران برگردد.

برادرم از من خواسته بود که تقاضا کنم و به ایران برگردم و تذکر داده بود که با رضایتی که مقامات اداره در همین مدت کوتاه از کار تو دارند، ماموریت‌های بهتر از لبنان در انتظارت خواهد بود.

من غافل از دلگیری یا خصومت بی­دلیل آقای قدر، به برادرم نوشتم که: در این مدت کوتاه، کارم در لبنان بسیار خوب پیش می‌رود. با ایرانیان مقیم لبنان و دولتمردان و شخصیت‌های لبنانی ارتباطات بسیاریبرقرار کرده‌ام. ضمن اینکه با آقای قدر هم مشکلی ندارم. احتمالاً سوء تفاهمی پیش آمده که با آمدن او و دیدارش حل خواهم کرد.

در دو ماه و اندی که آقای قدر، سفیر ایران در لبنان بود، هیچ کسی، حتی رئیس نمایندگی که از دوستان آقای قدر بود، نتوانسته بود برای برطرف کردن این رفتار غیر منطقی او قدمی بردارد.

به نظر خود من، آقای قدر که به برادرم گفته بود:« به برادرت بگو برگردد»، با این بی­اعتنائی و به زبانی بی­احترامی ساده لوحانه‌اش، منتظر بود که من شخصاً تقاضای برگشت به ایران را بکنم. بگذریم از اینکه او برادر مرا هم خوب می‌شناخت که اگر کوچک­ترین اقدامی علیه من انجام می‌داد، طرفش برادرم بود و آقای قدر هم بی­خبر از موقعیت برادر من نبود.

در طول مدتی که قدر با بی­اعتنائی، منتظر واکنش من بود، اتفاقات جالبی هم رخ داد که قدر نمی­توانست آن­ها را نا دیده بگیرد. نخست اینکه هر یک از شخصیت‌های ایرانی مقیم لبنان که به درخواست خود و یا تقاضای سفیر به دیدار او می‌آمدند، بی­آنکه من در جریان باشم، صحبت را به من می‌کشاندند و رفتار و خدمات مرا نسبت به ایرانیان می­ستوند و ارج می‌گذاشتند. بعضی از آن­ها هم پس از پایان دیدارشان با آقای سفیر، می‌خواستند که برای تجدید دیدار با من، به اتاقم بیایند.

موضوع دیگر که برای آقای قدر باور کردنی نبود، این بود که در بسیار از مراسم رسمی و میهمانی‌های شخصیت­های لبنانی که آقای قدر به عنوان سفیر ایران در آن شرکت می‌کرد، من نیز جزو دعوت شدگان بودم و در همان مجالس وی می‌دید که چطور شخصیت‌های لبنانی با علاقه و احترام با من برخورد می‌کنند.

از سوی دیگر من با کالج بین­المللی امریکادر بیروت و دانشگاه امریکایی بیروت:  American International College of Beirut) و American University of Beirut) چنان رابطهٔ خوبی برقرار کرده بودم که تا آن زمان بی­سابقه بود.

واقعیت دیگری که گفتنش در شناخت آقای قدر ضروری است، این است که اکثر شخصیت‌های لبنانی نسبت به او نظر خوبی نداشتند. به عنوان نمونه یکی از شخصیت‌های سیاسی لبنان که خود را آمادهٔ کاندیداتوری ریاست جمهور لبنان می‌کرد، از من می‌خواست که نظر دولت ایران را به حمایت از او جلب کنم. من با صمیمیت به او قول دادم که خواسته‌اش را با نظر مثبت به ایران منعکس کنم. او با خوشحالی از قول من، کارت دعوتی به دستم داد که دو هفتهٔ دیگر برای صرف شام به منزل او بروم تا گوشه‌ای از موقعیت خود را به من نشان دهد.

  • می‌گفت: جمعی از شخصیت‌های بزرگ لبنان که حامیان من هستند، به اضافهٔ بعضی از سفرای کشورهای اروپائی و عرب در آن روز برای صرف شام در منزل من خواهند بود.
  • پرسیدم: آیا آقای قدر را هم دعوت کرده­اید؟
  • گفت: نه! و افزود، می­دانی که به آقای قدر نمی‌شود اعتماد کرد. من ترجیح می‌دهم که موضوع مرا شما دنبال کنید.
  • گفتم: من این کار را خواهم کرد، ولی اگر شما آقای قدر را دعوت نکنید، کار درستی نیست و برای منظور شما هم حمایت آقای قدر ضروری است. پس از گفت­وگوی زیادی، پذیرفت و گفت: فردا برای ایشان هم دعوتنامه خواهم فرستاد، ولی بیشتر به حسن نیت شما اعتماد دارم، نه آقای قدر.

باید یادآور شوم که قدر خارج از طینت و نیت بد خود، مردی با هوش، زرنگ، موقع شناس، اطلاعاتی و سیاستمدار بود و اگر برخلاف مصالح شخصی و منافع مادی، این ویژگی‌ها را در راه مملکت به‌ کار می‌برد، می‌توانست برای مملکت بسیار مفید واقع شود، که متاسفانه اینگونه رفتار نمی‌کرد.

باری آقای قدر وقتی موقعیت مرا در لبنان به کفهٔ ترازوی عقلش گذاشت وبا مقایسه من با کارمندانی که در سفارت بودند، به این نتیجه رسید که برای برنامه‌هایش در لبنان، این اوست که به من احتیاج دارد. علاوه براینکه داستان موقعیت من در لبنان به گوشِ مقاماتِ تهران نیز رسیده بود و درگیری­اش با من می­توانست برایش نامناسب باشد.

 بالاخره یک روز خانم سکرترش که یکی از اولین دوستان من در لبنان بود، با لبخندِ خاصی که نشان می­داد در جریان سردی رابطهٔ سفیر با من است، گفت:

  • جناب سفیر می‌خواهد شما را ببیند.
  • گفتم: کی؟
  • گفت: اگر ممکن است، هم اکنون!

به دفترش رفتم، مطابق معمول از جای خود برخاست و با من به گرمی دست داد و گفت:

  • خیلی وقت است که شما را ندیده‌ام!
  • گفتم: خیلی از هم دور بودیم و فرصت و مناسبتی پیش نیامد که همدیگر را ببینیم. و افزودم: برادرم به من نوشته بود که شما از ایشان خواسته بودید، از این مأموریت دست بردارم و به ایران برگردم و من پذیرفته بودم. منتهی منتظر بودم شما را ببینم و دلیل این درخواست را از زبان خود شما بشنوم و بعد چمدانم را ببندم و برگردم. امروز هم پس از این همه مدت بی­التفاتی، خوشحال می‌شوم که علت درخواست شما را برای برگشتم از لبنان بپرسم و بروم!

قدر پس از یک سکوت طولانی و در هم کشیدن ابروانش، در حالی که با کنجکاوی به چشمان من خیره شده بود، گفت:

  • داستانش طولانی است و به موقع برایت خواهم گفت. اما امروز خواستم بگویم که در این مدتی که در لبنان هستم در بارهٔ تو بسیار تحقیق کرده­ام و دیده­ام همه از کارت راضی هستند. حسن رفتار و برخوردت چه با ایرانیان و چه با لبنانیان بسیار خوب بوده و از این بابت به تو تبریک می‌گویم و خوشحالم که همکار خوب و شایسته‌ای مثل تو دارم. بعد هم افزود: کارهای زیادی هست که ما باید با هم انجام دهیم.

در این هنگام پیشخدمت سفیر برایمان چای آورد و رشته سخن‌مان قطعشد و به موضوعات دیگر کشید. به عبارت دیگر همهٔ ماجرای بی­اعتنائی و بی­احترامی دو ماهه‌ای که به من کرده بود را، با چند جمله ستایش آمیز از طرز کار و رضایت ایرانیان و لبنانیان از من و صرف یک فنجان چای به پایان رساند. با این وصف، من در هنگامِ خداحافظی گفتم:

  • جناب آقای قدر، من با کمال میل و با صمیمیت با شما همکاری خواهم کرد و تا روزی هم که این همکاری با حسن نیت از جانب شما همراه باشد، من در خدمت شما خواهم بود. هر وقت هم از کار من ناراضی بودید، صراحتاً به خود من بفرمائید که بدون درنگ با تقاضای شخصی از این جا می‌روم.
  • خنده‌ای کرد و گفت: فعلاً ‌این موضوع را فراموش کن!

اولین ملاقات من با آقای قدر، پس از گذشت دو ماه از ورود ایشان به لبنان، این چنین آغاز شد و پس از آن، هر روز یک بار و بعضی اوقات دو یا سه بار مرا احضار می‌کرد تا در باره موضوعات مختلف از من پرس­وجو و نظر خواهی کند. بسیاری از روزها هم در موقع ناهار مرا هم همراه خود به اقامتگاه سفارت می برد و ناهار را با هم صرف می‌کردیم. ضمن اینکهآرام آرام هم گفت­وگوهایمان را به موضوع موسی صدر، چگونگی ارتباط من با او و نظرم نسبت به وفاداری و حسن نیت او به ایران کشاند. و من آنچه می‌دانستم و آنچه استنباط می‌کردم، به طور مشروح برایش شرح می­دادم.امابه صراحت هم می‌گفتم که آقای صدر علاوه بر حسن نیتی که نشان می‌دهد، وابستگی او و بستگانش به ایران بزرگ­ترین امتیازی است که ما داریم و باید از او به نفع مملکت استفاده کنیم.

این نکته را هم یاد آور شوم که در این مدت من هم با ارتباطاتی که با دوستان و آشنایان، به ویژه ایرانیان مقیم لبنان داشتم، تا حدودی در جریان اختلافات گذشتهٔ آقای قدر با آقای صدر قرار گرفته بودم. به خصوص در زمانی که آقای قدر ریاست نمایندگی ساواک در لبنان را برعهده داشت و آقای صدر هم پیشنماز مسجد و صاحب منبر مرحوم سید عبدالحسین شرف الدین در شهر صور بود. نه آقای قدر به مقام سفارت اردن رسیده بود و نه آقای صدر، مجلس اعلای شیعیان لبنان را برپا کرده و به ریاست آن انتخاب شده بود و مهم­تر از همه لقب پر طمطراق «امام موسی صدر» را هم از شیعیان لبنان نگرفته بود.

نخستین اختلاف منصور قدر با موسی صدر

نخستین اختلاف این دو شخصیت بر سر بانوی زیبائی به نام «پروین» بود. بانوی زیبائی که در ایران عاشقِموسی صدر بود و پس از عزیمت او به لبنان، این بانو نیز در پی او از ایران به لبنان آمده بود، بی­آنکه توجه داشته باشد که مرد دلخواه او، آن آزادی عمل را که در ایران داشت، در لبنان ندارد و نمی‌تواند دست از پا خلاف کند.

از سوی دیگر آقای قدر هم که در زنبارگی شهرت داشت، در آن هنگام رئیس نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت ایران در لبنان بود، چشم هوس به سوی این بانوی زیبای ایرانی دوخته بود. امّا با بی­اعتنائی او روبه رو شده بود. او بی­آنکه توجهی به إحساس عاطفی این زن نسبت به موسی صدر داشته باشد، فکر می‌کرد که این صدر است که مانع التفات این بانو به وی می‌شود. واقعیت هم همین گونه بود، زیرا موسی صدر علاوه بر علاقه‌اش به این بانوی زیبا و وفادار، نگران پی­آمدهای ارتباط او با قدر هم بود و می‌ترسید که در نهایت پاپوشی برای او بدوزد. لذا این بانو را از هرگونه تماس و نزدیکی با آقای قدر برحذر می‌داشت.

در کشاکش همین مسائل بود که به احتمال زیاد، با برنامه ریزی موسی صدر، پروین خانم با سیدجعفر شرف الدین، پسر مرحوم آیت­الله سید عبدالحسین شرف الدین، وکیل مجلس لبنان ازدواج کرد و دست آقای قدر از دامان این بانو به کلی کوتاه شد. ولی اولین سنگ بنای خصومت و دشمنی این دو با ناکام ماندن آقای قدر در دستیابی به بانو پروین گذاشته شد.

دومین اختلاف قدر با موسی صدر، به داستان سپهبد تیمور بختیار و دستگیری‌اش در بیروت و ملاقات آقای صدر با او بر می‌گردد. در آن مورد خاص همان طور که قبلاً هم اشاره شد، قدر هم مانند بسیاری به دنبال بهره برداری از این حادثه بود. او با توجه به آشنائی‌اش با آقای صدر،‌ می‌خواست که او واسطه بشود تا دولت لبنان سپهبد بختیار را به ایران تحویل بدهد که موسی صدر زیر بار پیشنهاد او نرفت.

سومین اختلاف هم مربوط می‌شود به فراهم کردن زمینه‌های مربوط به آشتی دادن موسی صدر با ایران و رفتن ایشان به ایران و دیدارش با پادشاه فقید که ترتیبات آن را آقای رکن الدین آشتیانی سفیر ایران و آقای محمود لواسانی نفر دوم سفارت ایران در لبنان فراهم کرده بودند که امتیاز بزرگی برای آنان محسوب می‌شد. در این مورد نیز قدر، سرش بی­کلاه مانده بود. به همین علت هم تمام تلاش خود را صرف برهم زدن رابطهٔ موسی صدر با ایران کرده بود.

تا اینکه اختلاف مابین آقای سیروس فرزانه وزیر اطلاعات و جهانگردی ایران با آقای رکن الدین آشتیانی سفیر ایران در بیروت، پیش آمد. در این مورد خاص، قدر حداکثر استفاده را کرد و با کمک ارتشبد نصیری و دیگرانی که در این مورد جانبداری از قدر را می کردند،‌سبب برکناری رکن الدین آشتیانی از سفارت لبنان شد و با جایگزین شدنش به جای آقای آشتیانی، به دنبال آن بود که همهٔ ارتباط خوب پادشاه فقید ایران با موسی صدر را برهم بزند، که زد.

اما به نظر بسیاری که با منصورِ قدر آشنائی دارند، اختلاف بزرگ­تر ایشان با موسی صدر، بر می­گردد به موضوع ساختن بیمارستانی با هزینه چندین میلیون دلار که پادشاه ایران قول پرداخت هزینهٔ آن را به موسی صدر داده بود.

قدر در سال ۱۹۶۸سرپرستی پروژهٔ دویست باب خانه­یِ مسکونی در شهرکی به نام «طالبیه» که با کمک ایران برای فلسطینی‌های مقیم اردن ساخته می‌شد، رابر عهده داشت. شهرکی که فقط شامل دویست واحد مسکونی ساده به اضافهٔ حمام و مدرسه و درمانگاه با یک بودجه محدود بود. وقتی که قرار شد پادشاهِ ایران چندین میلیون دلار به ساختنِ بیمارستان برایِ شیعیانِ لبنان کمک کند، در صدد برآمد کاری کند که این بار نیز ساختِ این بیمارستان به سرپرستیِ او انجام بگیرد تا هر طوری که می­خواهد، بودجهٔ کلان آن را به مصرف برساند! و این یکی از بزرگ­ترین و مهم‌ترین مواردِ اختلافِ او باموسی صدر بود.

آمدن قدر به لبنان همان طور که گفته شد، با سر و صدای بسیاری همراه بود. از جمله مقالهٔ مفصلی در یکی از روزنامه‌های جنجالی وابسته به سازمان­های چپ لبنان «السفیر» چاپ شد که آمدن او را به عنوان یک سفیر فوق­العاده اطلاعاتی و امنیتی ایران با آب و تاب شرح داده بود. مقاله­ای که آقای قدر از آن برای مهم جلو دادن خود، نزد مقامات ایرانی مورد بهره برداری قرار داده بود.

سوء قصد به ماشین سفیر ایران در لبنان

قدر پس از حضور در لبنان به عنوان سفیر ایران و بر قرار کردن رابطه‌اش با طرفداران سنتی ایران که از گذشته با آنان در ارتباط بود، و با بررسی اوضاع و احوال این کشور و موقعیت آقای صدر، دست به کار شد و نخستین حملهٔ خود را با سوء قصدی که به اتومبیل ضد گلولهٔ وی انجام گرفت، آغاز کرد. حمله‌ای که واقعی بودن آن قویاً مورد سوء ظن مقامات لبنانی و حتی دولت ایران قرار گرفت. به همین علت هم خیلی زود با سکوت هر دو دولت روبه رو و به فراموشی سپرده شد.

دلیل عمدهٔ سوء ظن به این حرکت، این بود که سوء قصد در زمانی انجام گرفت که آقای قدر بر خلاف اصول اولیهٔ حفاظت، در آن روز به خصوص، بدون ماموران حفاظت دولت لبنان که همیشه او را در رفت و آمدها، اسکورت می‌کردند، از محل اقامت خود، به سفارت حرکت کرده بود. عدم رعایت حداقل حفاظت امنیتی که آقای قدر می‌باید از آن آگاه باشد، نخستین گمانه زنی‌ را در بارهٔ این سوء قصد به وجود آورد. اینکه چرا ایشان در آن روز از ماموران حفاظت خود استفاده نکرده بود؟ به خصوص اینکه مقامات امنیتی لبنان، تنها شاهدی که برای این سوء قصد داشتند، غیر از خود آقای قدر، رانندهٔ او بود که قدر به دلیل اطمینان و اعتماد کامل به او، وی را از اردن هاشمی با خود به لبنان آورده بود.

مطلب دیگر که روایت قدر و راننده­اش را پیش مقامات امنیتی لبنان بی­اعتبار جلوه می‌داد، این بود که حمله به ماشین ضد گلولهٔ آقای سفیر در حال حرکت، با هفت تیر و نارنجک و کوکتل مولوتف یک کار تروریستی محسوب نمی‌شد. تروریست‌‌ها به خوبی می‌دانند که حمله به حامل ماشین ضد گلوله در حین حرکت کار درستی نیست، باید زمانی دست به کار شوند که سوژه در حال سوار یا پیاده شدن از ماشین ضد گلوله باشد.

سومین مطلبی که بیش از هر چیز دیگر، ساختگی بودن این سوء قصد را محرز میکرد، اتهام زدن منصور قدر به موسی صدر در این سوء قصد بود! و آن هم صرفاً به استناد دستگیری آخوند گمنامی به نام «صفت­الله برزگر نفری» مشهور به «احمد نفری» که نه تنها جزو دار و دستهٔ موسی صدر نبود، بلکه از معارضین او هم به شمار میآمد.

احمد نفری، به دلیل ارتباط پدر همسرش، آخوندی به نام دکتر محمد صادقی، که خود را طرفدار و نمایندهٔ خمینی قلمداد میکرد، از طرفداران خمینی بود. به همین علت هم، ما او و پدر همسرش را تحت نظر و کنترل داشتیم. همهٔ ارتباطهای او را هم میدانستیم. او نه از نظر فیزیکی، نه از لحاظ روانی و نه از باب رابطهاش با مخالفین ایران، نمی­توانست چنین کاری را انجام دهد. آقای قدر تنها به دلیل آخوند بودن او، فکر میکرد میتواند دست داشتن موسی صدر را در این قضیه ثابت کند.

روزی که آقای قدر بدون مشورت با نمایندگی از دولت لبنان خواسته بود که احمد نفری را که به نظر ایشان از دار و دستهٔ موسی صدر است، به اتهام این ترور نافرجام دستگیر کنند، من که در جریان عدم ارتباط او با این برنامه بودم، به آقای قدر توضیح دادم که چنین اتهامی به این شخص که هیچ ارتباطی هم با آقای صدر ندارد، درست نیست و سبب خواهد شد که دولت لبنان که کمابیش همهٔ آخوندهای مشکوک را تحت نظر دارد، اتهام شما را غرض آلود و بی­پایه و اساس بداند.

متاسفانه قدر که به دنبال بهانه‌ای می­گشت تا موسی صدر را متهم به این سوء قصد کند و مقامات ایران را گمراه سازد، زیر بار نرفت. به همین علت هم او را متهم کردند که برنامهٔ این حمله را خود ایشان تهیه و تنظیم کرده‌!

حاصل آنکه آقای قدر جنگ علنی خود را با موسی صدر با این توطئه کودکانه آغاز کرد. گفتنی است که در این مورد خاص، قصد آقای قدر برهم زدن رابطهٔ ایران با موسی صدر بود و برایش مهم نبود که دولت لبنان اتهام او را بپذیرد یا نپذیرد. چون هدف اصلی او قطع کمک پادشاه ایران به آقای صدر بود و بس. و در این راه هم موفق بود و به سادگی توانست تهران را قانع کند که این سوء قصد از جانب موسی صدر برنامه ریزی شده است.

بقیه در شمارۀ آینده 127 فصلنامه ره آورد ویژه تابستان 2019

به نقل از ره آورد شماره ۱۲۶

مقاله قبلیاز انفجار نفتکش ها، تا حمله به « آرامکو » !! بقلم بانو محترم مومنی روحی
مقاله بعدیجزئیات سومین جلسه دادگاه شبنم نعمت‌زاده و شرکت دارویی رسا
هوشنگ معین زاده
نام من هوشنگ و نام خانوادگی ام معین زاده است. تولد و نوباوگی - در 19آذر ماه سال 1316 در شهر تبریز پا به این جهان گذاشتم و مانند همه نوزادان بعد از لحظاتی چشمان حیرت زده ام را با ترس و لرزبه این دنیای وانفسا گشودم. از آمدنم راضی بودم یا نه، نمی دانم، اما مادرم می گفت به جای اینکه مانند همه نوزادان گریه کنم، جیغ می کشیدم و با جیغ و دادم گوش همه را برده بودم، انگار که از زاده شدنت راضی نبودی. کی می داند، شاید به این علت جیغ و داد می زدم که بر خلاف میل و خواسته ام مرا به دنیا آورده بودند. آیا در جایی که بودم احساس راحتی و امنیت بیشتر می کردم؟ آیا از اینکه مرا جا به جا کرده بودند نا راضی بودم؟ هیچ کس پاسخ این پرسش ها را ندارد، حتی خود آدم. اگر بخواهم روشنترنحوه آمدنم را بیان کنم، باید بگویم که آمدن من بر خلاف همه مردم، بخصوص کسانی که می گویند، در زمان تولد می خندیدند و یا تکبیر می گفتند و به وحدانیت خدا گواهی می دادند و حتی مانند آنهایی که به صورت طبیعی گریه می کردند، نبود، من فقط جیغ می کشیدم و فریاد سر می دادم. امیدوارم که خوانندگان نپندارند که منظورم از مطرح کردن جیغ و داد کشیدنم در زمان تولد، خود بزرگ جلوه دادن یا آنرا به حساب معجزه ی تولد یافتن خود گذاشتن باشد،.نه! خود من فکر می کنم دلیل جیغ زدنم ممکن است در اثر بد خلقی و عصبانیت مامایی باشد که مرا به دنیا می آورد. به این گونه که احتمالاٌ آن زن بد کردار بخاطرناراحتی از مادرم، بی آنکه کسی متوجه باشد بشگونی از من گرفته بود یا اینکه بعد اززاده شدنم که مطابق معمول باید به پشت نوزاد کف دست بزنند که به نفس کشیدن بیفتند، مامای بد جنس این کف دستی را کمی محکمتراز حد معمول زده بود و یا هر کاردیگری که مرا واداربه جیغ و داد زدن کرده بود. بگذریم ازاین زاده شدن و این جیغ کشیدن کذایی که بالاخره هم نفهمیدم سبب آن چه بود. کودکی : کودکی من مانند کودکی همه کودکان بود. به روایت کسانی که مرا در آن عهد و ایام دیده بودند، هیچ نوع عمل یا حرکت غیر عادی از من سر نزده بود. به عبارت دیگر در تمام طول ایام کودکی، نه معجزه ای از من دیده شد، نه کراماتی به ظهور رسید و نه کار خارق العاده ای سر زد. خود من هم تا مدت ها از این بابت نه گله ای داشتم و نه شکایتی می کردم. اما وقتی که بزرگتر شدم و شنیدم، بعضی از بزرگان جهان از همان دوران کودکی کارهای عجیب و غریبی کرده بودند، شروع کردم به غصه خوردن و از اینکه من هم مانند آنها تا به دنیا آمدم، نگفته ام «لا اله الی الله» یا « الله و اکبر» و یا مانند عیسی زبان نگشوده و سخن های بزرگانه به لفظ شریف نیاورده ام، غمگین بودم و به کودکیم که نمی توانم بدان بنازم و ببالم تاسف می خوردم و به خود می گفتم : کاش من هم کاری کرده بودم که کودکان دیگر قادر به انجامش نبودند. یادم هست بعد از خواندن قصه زاد روز پیغمبر اسلام و معجزاتی که می گویند در آن روز بزرگ رخ داده است، مانند شکستن سقف کاخ کسرا، خاموش شدن آتش آتشکده فارس، شروع به جستجو و تحقیق کردم. با انجمن های زردشتی و با پژوهشگرانی که در باره این آئین تحقیق کرده اند به مکاتبه پرداختم و پرسشم هم این بود که آیا در ساعت هشت و بیست و سه دقیقه بامداد روز 19 آذر ماه 1316 آتش هیچ آتشکده ای خاموش شده بود یا نه؟ که البته با بی مهری تمام هیچ یک از آنها پاسخی به پرسش من ندادند. زمانی هم در گاهنامه های کشورهای مختلف به دنبال فرو ریختن سقف قصرهای سلاطین و یا خراب شدن گنبد مساجد و کلیساها و کنیسه ها و غیره می گشتم که در این جستجوها هم چیزی به دستم نیفتاد که بتوانم آنرا به عنوان معجزه روز تولد خود بشمار آورم. وفتی این حسرت به دل مانده ام را برای یکی از دوستان پیر خود بازگو کردم، پیر مرد فرزانه با توپ و تشر به من گفت : - مرد حسابی نوزاد که حرف نمی زند! نوزاد که نمی تواند دستش را پشت گوشش بگذارد و اذان بگوید! نوزادان حتی پدر و مادرشان را که در کنارشان حضور دارند نمی شناسند، چطور می توانند خدایی که حضور ندارد و همیشه هم غایب است بشناسند و به وحدانیت او شهادت بدهند! این دوست پیر آنقدر در باره ناتوانی نوزادان بنی آدم برای من موعظه کرد که از پندار ساده لوحانه خود سخت شرمنده و ناچار شدم حرف و حدیث هایی که در باره معجزات زمان زاده شدن بعضی ها، بخصوص پیغمبران و امامان عزیز می زنند همه را منکر شوم و گناهی دیگر بر جمع گناهان بی حد و حصر خود بیافزایم . با این همه ناچارم اعتراف کنم که مدت ها از اینکه زایش من بدون هیچ حادثه و اتفاقی رخ داده است، به شدت غمگین بودم و به خود می گفتم کاش یا به دنیا نیامده بودم! یا در وقتی زاده می شدم که یک اتفاق عظیم و جلیلی رخ داده بود که بتوان آنرا به عنوان معجزه زاد روز تولدم قلمداد کنم و از این بابت پیش این و آن پزی بدهم! اما افسوس که چنین نشد ..... جوانی و تحصیلات : تحصیلات ابتدای خود را در تهران دبستان ترقی و تحصیلات متوسطه ام را در دبیرستانهای اقبال و سعید تهران و دبیرستان فرخی آبادان به پایان رساندم و در سال 1336 دیپلم ریاضی خود را از دبیرستان فرخی آبادان گرفتم. سال 1337 وارد دانشکده افسری و در سال 1340 به درجه ستوان دومی نائل و خدمت نظامی خود را آغاز کردم. دوران خدمت افسری: خدمت افسری خود را درنیروی دریایی شاهنشاهی شروع و در طول سالهایی که دراین نیرو بودم در پادگان ها و سمت های مختلف انجام وظیفه کردم ،دو سالی نیز به عنوان سرپرست دانش آموزان نیروی دریایی به ترکیه رفتم که ضمن سرپرستی دانش آموزان دوره ناوبری را در نیروی دریایی ترکیه گذراندم. پس از بازگشت از ترکیه شش ماه به ماموریت کشوراردون هاشمی و پس از آن به مدت چهار سال در کشور لبنان انجام وظیفه کردم.. دوران خدمت غیر نظامی : در سال 1355 بنا به درخواست سازمان بنادر برای تصدی پست مدیر عاملی کشتی رانی اروند رود که قرار بود با همکاری ایران و عراق تشکیل گردد، ازارتش به وزارت راه منتقل و به سمت مشاور مدیر عامل سازمان بنادر منصوب شدم. با روی کار آمدن دولت شریف امامی بنا به درخواست وزیر مشاور در امور اجرایی و پیگیری نخست وزیر به نخست وزیری منتقل و در پست مدیر کل امور اجرایی و پیگیری نخست وزیر مشغول انجام وظیفه شدم. در همین سمت با آخرین نخست وزیران ایران، ارتشبد ازهاری و شاهپور بختیار نیز همکاری کردم که با سقوط دولت شاهپور بختیار به خدمت من نیز پایان داده شد. سه ماه بعد از انقلاب من هم در پی تعقیب های مکررمامورین جمهوری اسلامی که مدام در پی من بودند و مرا نمی یافتند، ناچار شدم از راه کوه به ترکیه بگریزم و از آنجا به پاریس بیایم . اکنون هم دوران هجرت خود را در این کشور ادامه می دهم تا کی باشد که هجرت من نیز مانند هجرت پیشینیان به پایان برسد یا اینکه عمری را که با جیغ زدن آغاز کرده ام با جیغ زدن هایی که در سر پیری شروع نموده ام به پایان برسد......