ایران همواره در طول تاریخ، نشیب و فرازهای فراوانی را تجربه کرده است. ایرانیان بارها و بارها، مورد آزمون های بزرگی قرار گرفته بوده اند. اما بیست و ششم ماه دی 1357 خورشیدی، دو محنت بزرگ بر ما و میهن باستانی مان، دو لکه ی بزرگ از ناامیدی و بی پناهی را نشاند. که هم بر جسم و جان ایران مؤثر افتاد؛ و هم بر دل مردمانی، که بخشی از هم میهنان نادان شان، با فریب خوردن از سوی عده ای ایران ستیز، برای براندازی حکومت پادشاهی پهلوی قد علم نمودند؛ و در نتیجه بی خردی های حاصل آمده، از نفوذ افکار شوم کمونیست ها و ملی مذهبی ها و مارکسیست های مذهبی، که بر تمامی زوایای ذهن ایشان، مستولی گشته بود؛ آنقدر بر روی بام های خانه ها، و در سطح همه خیابان های کشور، حتی در نهایت وقاحت و ناسپاسی، در اطراف کاخ های سلطنتی نیز، با صداهای اهریمنی خودشان، چنان ” مرگ بر شاه ” می گفتند. که گوئی آن پادشاه یگانه و نمونه همه مهربانی های یک پدر دلسوز، از زمره دشمنان شان بود. و آنها می بایست که دل پاک و احساسات میهن پرستانه شاهنشاه آریامهر را چنان برنجانند؛ که آن پادشاه معظم را وابدارند؛ که از خانه آباء و اجدادی خودش، به سوی کشورهای بیگانه برود؛ و با آن جسم بیمار و روح و روان آزرده، بقیه عمر سراسر افتخار خودش را، در سامانه های دیگری در جهان به انتها برساند!
همه ساله در چنین روزی، بار غم بسیار سنگینی، بر دل ایرانیاران راستین می نشیند؛ و با همه تلخی هایش، به آنان یادآور می گردد؛ که چقدر با بی توجهی، فریادهای ” مرگ بر شاه ” ناسپاسان را می شنیدند؛ و چه بی غیرتانه اجازه می دادند؛ که آن آواهای شوم، پادشاهی را که پدری دلسوز بود؛ از دیارش بیرون برانند. و زجر حضور یکی از دشمنان ننگ آفرین او را، جایگزین حشمت و جاه و جلالی بکنند؛ که با وجود اعلیحضرت محمد رضا شاه پهلوی در خانه پدری همگی شان موجود و میسر بود!
غزل زیر، تراوش ضجه دل من، در همه روزهای شوم 26 دی هر سال است؛ که در سال 57 تلویزیون ملی میهنم، فیلم سفر بدون بازگشت آن پدر بی بدیل، و سرشار از مهرورزی به ملتی بی شناخت و ناسپاس را نشان می داد. شاید به یاد می آورید، که در همان لحظات شوم، که پادشاه مان به سختی از ایران دل بر می داشت؛ تا که از پلّکان هواپیما بالا برود، و سرزمین اش را برای همیشه ترک گوید. بی خردانی درون اتومبیل های شان، در خیابان های منتهی به فرودگاه مهرآباد، دست های اهریمنی تبهکارانه شان را، بر تکمه های بوق اتومبیل ها گذاشته بودند؛ و با به صدا درآوردن یکنواخت بوق های ممتد، آوای شادی خودشان از رفتن پادشاه را، به گوش زمین و زمان می رساندند!
وه چه تاریک است این روز سیاه
چون که شد روح و روان ما تباه
چشم مان گریان و لب هامان خموش
جان ایران ، روح ایران بود شاه
بارها بر تارک ایران نشست
کرکسی زو، کوه ما گردید کاه
مر، هماره رجعت ایران پدر
می دمید جان تا نگردیم ما تباه
حال ما و اینهمه نا مردمی
حال ایران و گروهی روسیاه
این همه، تاوان ناشکری ماست
جان ما و جان ایران شد تباه
این زمان دلها و لب هامان غمین
کو امیدی تا شود ما را گواه؟
ناامیدی کار ما نیست این زمان
چون بود دوم رضا ما را چو شاه
سر به پایش می گذاریم با تمام زندگی
ما که داریم زان پدر، پوری دلیر مانند شاه
ای اهورا، ما ز جان آماده ایم
تا کنیم جان گران قربان شاه
چون رضاشاه دوم فرمانده است
کی شود دیگر وطن از نو تباه؟
او امید ملتی درمانده است
مام میهن را بگیرد در پناه
محترم مومنی