معانی بیان؛ یادی از علی‌‌اکبر دهخدا

0
238
روزنامه صوراسرافیل؛ ۷ اسفند ۱۲۸۶
امان از دوغ لیلی                      ماستش کم بود و آبش خیلی!

خلاف عرض کنم؟ شاید در مفتاح، شاید در تخلص، شاید در مطول و شاید در حدایق السحر. درست خاطرم نیست، یک وقتی می‌خواندیم «ارسال المثل و ارسال المثلین». بعد پشت سر این دو کلمه، صاحب کتاب می‌نوشت که ارسال المثل استعمال نظم یا نثری است که به واسطه کمال فصاحت و بلاغت گوینده حکم مثل پیدا کرده و در السنه خواص و عوام افتاده است.

من آن وقت‌ها همین حرف‌ها را می‌خواندم و به‌‌ همان اعتقاد قدیمی‌ها که خیال می‌کردند «هر چه تو کتاب نوشته شده باشد، صحیح است» من هم گمان می‌کردم این حرف صحیح است. اما حالا که کمی چشم و گوشم وا شده، حالا که تازه سری تو سر‌ها داخل کرده‌ام، می‌بینم که بیشتر آن حرف‌هایی هم که توی کتاب نوشته‌اند، پر و پایه قرصی ندارد. بیشتر آن مطالب هم که ما قدیمی‌ها محض همین که توی کتاب نوشته شده ثابت و مدلل می‌دانستیم، پاش به جایی بند نیست.

از جمله، همین ارسال المثل و ارسال المثلین که توی کتاب‌ها می‌نویسند، استعمال نظم یا نثر است که از غایت فصاحت و بلاغت مطبوع طبایع شده و سر زبان‌ها افتاده؛ مثلا بگیریم همین مثل معروف را که هر روز هزار دفعه می‌شنویم که می‌گویند:

امان از دوغ لیلی                       ماستش کم بود آبش خیلی

وقتی آدم به این شعر نگاه می‌کند می‌بیند گذشته از اینکه نه وزن دارد و نه قافیه یک معنای تمامی هم ازش در نمی‌آید و از طرف دیگر می‌بینیم که در توی هر صحبت می‌گنجد و در میان هر گفت‌وگو جا پیدا می‌کند. یعنی مثلا به قول ادبا «مَثل سایر» است.

یا مثلا بگیریم امیراعظم سه ماه آزگار هر روز در عمارت بهارستان مردم را دور خودش جمع می‌کند و با حرارت «دمستن» خطیب «آتن» و «میرابو» گوینده فرانسه در حقیقت و منافع آزادی صحبت می‌نماید و بعد به فاصله دو ماه از رشت به طهران این طور تلگراف می‌کند: قربان خاکپای جواهر آسای مبارکت شوم. تلگراف از طرف غلام و از جانب ملت هر چه می‌شود. رسمانه است (یعنی قابل اعتنا نیست). گیلان در ‌‌نهایت انتظام بازار‌ها باز، مردم آسوده به جای خود هستند. «یعنی من در دیوان‌ خانه نطق کرده‌ام که بابا دیگر مجلس به هم خورد. هیچ وقت هم برپا نخواهد شد. بروید سرکار‌هاتان و به کاسبی‌تان بچسبید. یک لقمه نان پیدا کنید از این مشروطه بازی چه در می‌آید».

خاطر مهر مظاهر همایونی ارواحنافدا از این طرف به کلی آسوده باشد. غلام خانه‌زاد تکالیف نوکری خود را می‌داند (یعنی از هر طرف که بادش می‌آید بادش می‌دهم).

«امضاء امیر سرباز»

اینجا هم آدم وقتی که جانبازی‌های امیراعظم در راه ملت به یادش می‌افتد و می‌بیند، فورا به خاطرش می‌گذرد که:

امان از دوغ لیلی                      ماستش کم بود آبش خیلی

یا مثلا حضرت والا فرمانفرما، جلو اطاق شورا روبروی ملت می‌ایستد و با چشم‌های اشک‌آلود و گلوی بغض گرفته به آواز حزین به ملت چنین خطاب می‌کند که «ای مردم! من می‌خواهم بروم به ساوجبلاغ و جانم را فدای شما‌ها بکنم». بعد در عرض بیست روز دیگر می‌بینید در قلمرو حکمرانی همین حضرت والای ارجمند، نصرت‌الدوله پسر خلف ایشان دوازده نفر لخت و عور و گدا و گرسنه کرمان را به ضرب گلوله به خاک هلاکت می‌اندازد. اینجا هم آدمی وقتی آن فرمایشات بی‌ریای حضرت والا فرمانفرما به نظرش می‌آید، بی‌فاصله این شعر هم از خاطرش می‌گذرد که:

امان از دوغ لیلی                     ماستش کم بود آبش خیلی

یا مثلا آدم یک روز حضرت آب‌المله آقای سعدالدوله را در پارلمانت ایران مشاهده می‌کند که از روی ملت‌پرستی می‌فرمایند: «از اینکه سعدالدوله را بکشند چه ترسی دارم؟ در صورتی که از هر قطره خون من هزار سعدالدوله تولید می‌شود.»

خدا توفیق بدهد. شیخ‌ علی‌اکبر مساله‌گو را که می‌گفت: شیطان هر وقت پاهاش را به هم می‌مالد، هزار تا تخم شیطان ازش پس می‌افتد.

باری! از مطلب دور نیفتیم.

بعد از آن آدم به فاصله چهار پنج ماه، همین سعدالدوله را می‌بیند که به تغییر سلطنت مشروطه به نفسه رأی می‌دهد. آن وقت آدم وقتی که آن قطره‌های خون صاف یادش می‌آید، خواهی نخواهی، می‌گوید:

امان از دوغ لیلی                        ماستش کم بود آبش خیلی

یا مثلا آدم یک وقت سیدجلال شهر آشوب را می‌بیند که در لشته نشای امین‌الدوله سنگ رعایای گرسنه را به سینه می‌زند و در مجلس امیراعظم چهل و پنج روز تمام به جرم مشروطه طلبی شپش قلیه می‌کند و ده روز بعد از خلاصی هم از ستون‌های عمارت بهارستان بالا رفته جای غل جامعه را در پا و گردن به مردم نشان داده و تمام مسلمان‌های دنیا را برای دادخواهی از امیراعظم به کمک می‌خواهد.

آن وقت چند روز از این مقدمه نمی‌گذرد که یک شب با‌‌ همان امیراعظم مثل دخو خلوت می‌رود. درین وقت هم آدم باز وقتی که آن فرمایشات دل شکاف آقا و آن حدت و حرارت انتقام به یادش می‌افتد، بدون اراده این شعر به خاطرش می‌آید که:

امان از دوغ لیلی                      ماستش کم بود آبش خیلی

همچنین یک وقت آدم صدرالانام شیرازی و میرزا جواد تبریزی را می‌بیند که از غم ملت آش و لاش شده‌اند و در سر هر کوچه و در توی هر مسجد میان هر انجمن فریاد و ااُمتا می‌زنند. آن وقت بعد از مدتی یکی با پانصد تومان موسس انجمن فتوت و ترقی‌خواهان (یعنی بی‌دین‌ها) می‌شود و دیگری با ماهی شصت تومان بقچه‌کشی پسرهای قوام‌الملک را به گردن گرفته، زینت‌افزای ایالت فارس می‌گردد.

اینجا هم وقتی آدم آن سوز و گدازهای صدرالانام و میرزا جواد یادش می‌افتد و آن همه فداکاری‌های صوری و لاف‌های وطن‌پرستی و ملت دوستی که به نظرش می‌آید، یک دفعه به دلش خور می‌کند که:

امان از دوغ لیلی                          ماستش کم بود آبش خیلی

مقصود در اینجا نیست، مقصود در اینجاست که این مثل، در این همه مواقع سائر است و در این قدر از جا‌ها که گفتیم و هزاران جای دیگر که همه بهتر از من مسبوقید، استعمال می‌شود. در صورتی که نه فصاحت و بلاغت دارد و نه وزن و قافیه درست. در حالی که علمای فن می‌گویند که ارسال المثل و ارسال المثلین عبارت از استعمال عبارتی است که به واسطه کمال فصاحت گوینده در حکم مثل سائر شده و در السنه عوام و خواص افتاده است.

«دخو»