سیاسی شدن یا خرد ورزیدن؟

0
255

گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام

گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند

(حافظ)

حافظ عاشق مردم بود و بانگ عشق او، از آن سوی سده ها، همچنان به گوش می رسد. او می دانست مردم بودن و غم مردم را خوردن کار دشواری است و این دشواری نیز از پیچیده بودن انسان(طره ی پر پیچ و خم مردم) و شرائطی است که هم او یعنی مردم در زندگی پدید می آورد. عاشق شدن به مردم (انسان) و در پی این سلسله رفتن و در زیر این سلسله گرفتار شدن، کار هر کسی نیست. برخی مانند فردوسی، خیام، عطار، حافظ و … این عاشقی را با خرد آمیختند و برخی نیز مانند حلاج جان بر سر این سودا نهادند. از مردم است که دشمن مردم پدید می آید. از دشمن مردم است که رنج و درد و سوختن مردم در آتش عشق به مردم سرچشمه می گیرد. ابوالقاسم لاهوتی می گوید: « تندتر می روی از من اگر آگاه شوی!…».

دوران چشم گشودن من به مسائل سیاسی و اجتماعی پیش از دبستان آغاز شد. مردم در خیابان ها با نوشته هایی بر روی پارچه ها، گاهی با پرچم و گاهی بی پرچم، به تظاهرات می پرداختند. تکیه های عزاداری، غذای نذری، دسته های سینه زنی و زنجیر زنی هم همه جا بود. اما شکل کار و حرف های مردمی که سینه زنی راه می انداختند با تظاهرات سیاسی یکی نبود. آن ها عزاداری می کردند، هر روز و همه جا امام حسین را می کشتند و اشک می ریختند و آب هم از آب تکان نمی خورد. اما یک روز رادیو گفت که شاه را با گلوله زدند. همه چیز به هم ریخت، بگیر و ببند شد. بعضی ها را گرفتند و زندانی کردند. برخی از مردم هم از بیم جان و زندان، خانه و زندگی خود را رها می کردند و پنهان می شدند. بزرگ ترها در خانه با هم گفت و گوهای تند و پرخاشگرانه می کردند. صحبت از نفت بود، از انگلیس، از غارت ایران. من با آن مغز کودکی ام، می ترسیدم انگلیس ها بیایند و هرچه داریم غارت کنند و قالیچه ها و رخت و لباس مان را ببرند. آن روزها کم کم من هم به این گفت و گوها علاقه مند شدم و دلم می خواست از این حرف ها سر در بیاورم. امروز پس از بیش از شصت سال می بینم که  بیگانگان با انجام کودتاها و نیرنگ های سیاسی راه را بر مردم ما بسته اند. ما نیز از بی خردی راه به جایی نبرده ایم. گروه ها و آدم های سیاسی نابود شده اند و دسته های سینه زنی و آخوندها بر همه چیز و همه جا مسلط شده اند. نادانی، تهی دستی، مواد مخدر، نابسامانی و بی خردی را گسترش داده اند.

سال ها درباره این رویدادها بسیار خوانده ام و بسیار اندیشیده ام. رویدادهای خرد و کلان را مرور کرده ام. چرا با این که فرهنگ غنی و پرباری داریم و با این که نسل های پیشین تلاش های فراوانی کرده اند، روزگار مردمان ما بدتر و بدتر شده است؟ مدیریت جامعه های استعمار زده بسیار پیچیده است. مردمان ما حتا اگر به دبستان و دبیرستان و دانشگاه بروند، مهندس، دکتر، معلم، روزنامه نگار، سیاستمدار و “فیلسوف” هم که بشوند، راه به جایی نمی برند، همانطور که تا به امروز نبرده اند. اما چرا؟ چون ما پرورده ی دست استعمارگران هستیم.

از انقلاب مشروطیت به این سو، هیچ دولتی، نخست وزیری یا وزیری با اختیار و اراده ی مردم برگزیده و انتخاب نشده است. همیشه برنامه های درسی، کتاب های درسی، روزنامه ها، فیلم ها، برنامه های رادیویی و تلویزیونی، کتاب های رمان و داستان ها و نیز گروه ها و جرگه های سیاسی را، مستقیم یا غیرمستقیم، برایمان طراحی و دیکته کرده اند. حتا دوران بیست و هشت ماهه ی نخست وزیری و حکومت قانونی دکتر مصدق هم پر از دسیسه ها و دخالت های کشورهای باختری و اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بر ضد مردم ما و دکتر مصدق بوده است. دوستی که سال ها در زندان رژیم شاه زندانی بود روزی با افتخار به من گفت که من در زندان مشهد با مطالعه و بحث با رفقای سیاسی ام، خرافات و مذهب را رها کردم و کمونیست شدم. از او پرسیدم که آن کتاب های کمونیستی را در زندان چه کسی به تو می داد؟ چرا پس از آن که کمونیست شدی همراه با دیگر کمونیست ها در زندان، با هم زندانی ها و دوستان سابق خود دعوای عقیدتی براه انداختید و زد و خورد کردید؟ من از خود می پرسم، علت آن که از میان درس خوانده های ما، از راست تا چپ، یک اندیشمند آزاده و مستقل و جهان پسند پدید نیامده است همین وابستگی فرهنگی و سیاسی ما به استعمارگران نبوده است؟ من در این بیش از نیم قرن زندگی و “مبارزه ی” سیاسی دوستان و یاران ارزشمندی را از دست داده ام. کسانی هم که کشته نشده اند و هنوز زنده هستند، مانند خودم، راه به جایی نبردند و گره ای از دشواری های مردمان نگشوده اند. حتا کسانی که رنج سال ها در به دری و زندان و شکنجه را برخود هموار کرده اند نیز منشأ اثر سودمندی نشده اند.

از من که بگذریم؛ که از بی خردی، گره ای زان طره ی پر پیچ و خم نگشوده ام، ناصر ا. هم که سال های زیادی در آرزوی کمک به مردم تلاش کرده و سال ها رنج زندان و شکنجه را در کوله بار خود دارد، راه به جایی نبرده است. ناصر ا. را از پیش از سال های دبستان می شناسم. پدرش در خیابان خیام روبروی کوچه ی آب انبار معیر مغازه داشت. ناصر ا. پسر آرام و مؤدبی بود. هر از گاهی، روزها که او به مغازه ی پدرش می آمد با او در کنار پیاده رو بازی می کردیم. دبستان و یک یا دو سال از دبیرستان را هم با هم همکلاس بودیم.

پس از پایان دبیرستان من به دلیل درس خواندن زیاد، دچار بیماری روده ای شدم و نتوانستم در آزمون سراسری کنکور دانشگاه شرکت کنم. ناچار می باید یک سال دیگر منتظر آزمون کنکور می ماندم. بیکار هم نمی شد بمانم. عمویم که از آغاز جوانی در وزارت دارایی کارمند بود و کاره ای شده بود، برایم در سازمان نوپای تعاونی وزارت دارایی کاری دست و پا کرد. چون آن سازمان هنوز سامان نگرفته بود، برای ما کاری یا آموزشی در نظر نگرفته بودند. من روزها کتاب هایم را با خود می بردم و در اطاقی که محل کارم بود، می نشستم و درس می خواندم. همراه کتاب های درسی ام گاهی رمان یا کتاب های سیاسی و یا اجتماعی؛ مانند جنگ شکر در کوبا نوشته ی ژان پل سارتر، سرگذشت بوعلی سینا یا کتاب های دیگری می بردم. وقتم را با بیکاری در اداره هدر نمی دادم. جوان های دیگر در اطاق بزرگی جمع می شدند و با هم، به بازی و سرگرمی های گوناگونی می پرداختند. گاهی هم ساز می زدند و گروهی و با هم آواز می خواندند. من خیلی کم به آنجا می رفتم و بر خلاف عادت خودم، از آن ها کناره می گرفتم. ناصر ا. را در آنجا می دیدم. او بیشتر با آن جوانان جور بود و همیشه با آن ها بود.

آن سال به همین گونه گذشت و من در آزمون سراسری دانشگاه در سال هزار و سیصد و چهل شرکت کردم. چون می خواستم پزشک بشوم در آزمون دانشکده پزشکی شرکت کردم. برای دوراندیشی در آزمون های دو یا سه دانشکده ی دیگر هم شرکت کردم که تا اگر به هر دلیلی پزشکی نشد بیکار نمانم. روز آزمون در میانه ی آزمون پزشکی، یکی از استادان که در نزدیکی من ایستاده بود از من پرسید تو چرا پرسش های فارسی را می خوانی و در برگه ی پاسخ انگلیسی علامت می زنی؟ از آنجایی که برگه های پاسخ مانند هم بودند، من از دستپاچگی چنین اشتباهی کردم. ناچار علامت های برگه ی انگلیسی را در برگه پاسخ فارسی بازنویسی و پاسخ های اشتباهی در برگه ی انگلیسی را پاک کردم. این کار مقداری از وقت مرا گرفت. دوستانی که در دانشکده های دیگری پذیرفته شدند در میان پذیرفتگان آن دانشکده ها، نامشان پس از نام من آمده بود، اما من در دانشکده ی پزشکی جزء ذخیرگان پایانی بودم و پذیرفته نشدم.

در دانشکده ی کشاورزی نفر سیزدهم بودم. با خودم فکر کردم درس های دانشکده ی کشاورزی در سال اول تکرار درس های دبیرستان و کم و بیش به درس های سال اول دانشکده ی پزشکی می ماند. در این اندیشه بودم که یک سال در دانشکده ی کشاورزی درس می خوانم و خودم را برای آزمون دانشکده ی پزشکی در سال آینده آماده می کنم. دکتر افشاری و برخی دیگر از دوستان هم چنین کرده بودند. آن ها پس از گذراندن سال اول در دانشکده ی کشاورزی به دانشکده های دیگر رفتند. از نظر مالی هم چون از نفرات آغازین پذیرفته شدگان دانشکده ی کشاورزی بودم، دانشکده پول توجیبی  ماهانه به من می داد. در میانه ی سال یک پزشک جوان و تازه کار که انترن (کار آموز پزشکی) در بهداری دانشکده ی کشاورزی بود، برای پزشک شدن رأی مرا زد و من دیگر به راه پزشکی نرفتم. داستان این دیدار هم آموزنده است که باید در جای دیگری، درباره ی آن بنویسم.

ناصر ا. در دانشکده ی امور اداری پذیرفته شد. در دوران دانشجویی، گاهی او را در خیابان های دور و بر دانشگاه می دیدم. او در شهرداری کار گرفت. پس از آزاد شدن از زندان گاهی به اداره اش برای دیدارش می رفتم. او از پیشینه ی زندان من چیزی نمی دانست. جوان خوبی بود دلم می خواست با او ارتباط و گفت و گوی  سیاسی داشته باشم اما همیشه دو دل بودم. او ساده و پاک دل بود، از سادگی اش در کار سیاسی بیم داشتم. در کشور ما عقیده داشتن و کار سیاسی کردن جرم بوده و هنوز هم هست. چون من از آغاز جوانی مدتی با حزب ملت ایران و پس از آن با سازمان دانشجویان جبهه ملی و با جرگه های سیاسی دیگر کار می کردم هیچ گاه نتوانستم با ناصر ا. همکاری سیاسی را آغاز کنم. ساده دلی، مهربانی و رو راست بودن فراوان ناصر ا. از نگاه من دوراندیشانه و خردمندانه نبود. او پیچیدگی های کار پنهانی سیاسی را با ساده دلی آسان می گرفت. همانگونه که از احمد جلیلی افشار پرهیز می کردم. از ناصر ا. هم بیم داشتم. جلیلی افشار جان خود را در این راه از دست داد. یک روز که به دانشکده ی حقوق برای دیدار دوستان رفته بودم، احمد جلیلی افشار کتابی را از کیف خود در آورد و به من نشان داد که برای داشتن یا خواندن چنین کتابی، سازمان امنیت دو تا سه سال زندان، به جوانان ما می داد. به او گفتم درست نیست که تو این کتاب را با خودت به هر جا می بری، این جور کتاب ها را در خانه هم باید پنهان نگاه داشت. او به من خنده ای از روی تمسخر کرد. او و دیگر دوستان خوب ما اگر کار سیاسی را با خردورزی انجام می دادند شاید زنده می ماندند و خردمندانه کار را به پیروزی می رساندند.

چند بار به شهرداری جایی که ناصر ا. کار می کرد رفتم و سراغش را گرفتم، هر بار می گفتند که او نیست. یک روز از کسی پرسیدم که او مگر اینجا کار نمی کند؟ هر بار که من می آیم و سراغش را می گیرم می گویید نیست. او خیلی آهسته به گونه ای که کسی نشنود، گفت که ناصر ا. در زندان است. پس از بهمن ۱۳۵۷ یک بار او را در خیابان دیدم به او گفتم که من خیلی به شهرداری برای دیدن تو آمدم. دست آخر یک روز کسی به من گفت که تو گرفتار شدی و در زندان هستی. ناصر ا. لبخندی زد و گفت دوستی با کسانی مانند تو مرا به زندان کشاند. من با شگفتی گفتم، من که با تو کار سیاسی نکردم که به زندان افتادی. گفت یادت هست که پیش از آن که در دانشگاه پذیرفته شویم، در سازمان تعاونی کشوری در وزارت دارایی کار می کردیم؟ گفتم یادم هست تو آن روزها با جعفری و دیگران که برخی از آن ها کارمند تلویزیون شدند بیشتر وقت ها در کار رقص و آواز بودید چطور شد که کارت به زندان کشید؟ ناصر ا. گفت من یک روز که تو در اطاقت نبودی آمدم و کتاب های تو را از روی کنجکاوی زیر و رو کردم. فهمیدم که تو آدم سیاسی هستی من هم خواستم مثل تو سیاسی بشوم. گفتم تو هرگز در این باره به من چیزی نگفتی، گفت راست می گویی، فرصت اش پیش نیامد.

بعد ها از دیگران شنیدم که پرونده ی او با دو سه گروه سیاسی در ارتباط بوده است. از شوق سیاسی شدن زیادی سیاسی شده بود. امروز که به کارهای سیاسی نسل خودمان نگاه می کنم می بینم ما خرد را و فردوسی را درنیافتیم. سیاسی شدن ما با خردورزی همراه نبود. چه آن هایی که از ناچاری و نابهنگام دست به جنگ افزار بردند و چه آن هایی که “کار سیاسی پنهانی” پیشه کردند.

روزی از دوستی که دکتر در ادبیات و شاهنامه شناس بود پرسیدم چرا فردوسی کتاب اش را با خرد آغاز کرده است؟ خرد از کجا می آید؟ یعنی چه؟ گفت خرد یعنی عقل، فهم، درک یا دانش. بعدها در جست و جوهایی که کردم، دریافتم که خرد از خود مغز و اندیشه سرچشمه می گیرد و زایل کننده ی عقل است. زیرا برابر تعریف؛ عقل، از عقل کل (الله) یا عقل اول صادر می شود. اما نگفته اند و نمی دانم چرا الله عقل را به برخی می دهد و به برخی نمی دهد؟! کسی که به آگاهی می رسد و خردورزی می کند، عقل را موهبتی الهی نمی داند. من وقتی که به خرد خود باز گشتم دیدم نه از الله و نه از موهبت اش  چشم داشتی ندارم! زنده یاد منوچهر جمالی در سایت فرهنگشهر در باره ی خرد نوشته است: [ خودِ نامِ «خرد» که «خرتو» باشد، «خره+راتو» هست. از این رو خردی که در انسان، جنبش و شادی و روشنی می آفریند، آسن خرد، یا خرد سنگی نامیده می شد…] ( خرد سنگی یعنی خردی که مانند سنگ آلیاژی است از خوب و بد) راتو به معنای راد، آزادمنش و راستین است. پس خرد؛ اندیشه ی انسان راستینی است که در درون ما است. همان است که گاهی ما با خودمان می گوییم؛ ” با خودم گفتم که من باید این کار را بکنم” و یا می گوییم؛ ” نه، نباید این کار را بکنم. درباره ی خرد اندیشمند توس بسیار گفته است. او می گوید:

چو زین بگذری مردم آمد پدید (مردم پدید آمد، آفریده نشد!)

شد این بند ها را سراسر کلید (کلید همه ی مشکلات نزد انسان است)

سرش راست بر شد چو سرو بلند

به گفتار خوب و خرد کاربند

پذیرنده ی هوش و رای و خرد

مر او را دد و دام فرمانبرد                                                                                    …

نخستین فطرت پسین شمار (در طبیعت یا در آفرینش، نخسین و واپسین تویی)

تویی خویشتن را به بازی مدار!                                                                  …

منوچهر تقوی بیات

استکهلم ـ دی ماه ۱۳۹۵ خورشیدی برابر با ژانویه ۲۰۱۷ میلادی