رئیس انجمن پزشکان عمومی ایران، در نوشتاری به مناسبت فوت عباس کیارستمی کارگردان فقید کشورمان، نوشته است: رفتنت از ندانمکاری دوست و اجنبی نیست، مرگِ واژه فرجام است.
دکتر عباس کامیابی این گونه برای عباس کیارستمی، قلم فرسایی کرده است:
سلام عباس
سالهاست میشناسمت؛ اما تصویر کنونیات غریب و ناآشناست. فارغ بودم از هر کنجکاوی دیدن، که چهره واقعیات را در ذهن خویش ساخته بودم. از خالقی خلاّق که به بازار هنر غریب و به نمایشی متفاوت از دردهای جامعه، شهیر. آثار درد از دل آثارت هویدا بود. تصویر بستر بیماریات در جریده آن صبح، انعکاس واقعی درد هنر، درد طب، درد اندیشمندی و دردهای پنهانی است که ادعای دانستنشان رنجافزاست.
راستی! عمرت عجب زیاد بود. انگار که چندین عمر فروبسته را به سالخوردگی خویش به تملک در آوردی. امید به زندگی اینهمه طولانی؟ سالهای ازدسترفته اینهمه کوتاه؟ و این همه اثر در آثار معدود؟ بخت خوبی هم داشتی که در اوج بودن رفتی و نبودنت همه را مدعی خویشاوندی و انتقام کرد. عمر طولانی فیلمهای کوتاهت بر اندیشه نسلهای بعد سایه خواهد انداخت، مختصر و موثرتر از عمرهای پر بطالت و طولانی.
ترجیح داشتی که بمانی و آثارت نماند، اما روزگار را ببین که نماندی و آثارت در مبالغه تفسیر و تاویل دست به دست میشود. یادمان باشد که اشتیاق ما برای باقی عمر تعیینکننده نیست. دادار میداند که شایسته بودنی، بیحامی و بیسفر؛ یا بهتر که نباشی حتی به رنج طبیب و جور سفر. بودن و نبودن مسئلهای نیست زیرا که در ژرفای ایمان و معرفت بیاثر است. حتما در این خیالی که این جبر را نیز به تصویر در آوری! اما دستت کوتاه است و دیگران در فوران نبودنت مشغول به مرثیه و به عادت، اندیشهات را غفلت میکنند.
من نیز ماتم زدهام و سلسله سوگ را خوب میشناسم؛ خشم مصیبتزدگانی که آبرویی را مثله میکنند. اما دعا میکنم که اندوه یادت در پذیرش معنایت موثر باشد. درد هنرمند و وهن طبیبی که تب تو را با تاب خویش تخفیف میداد، نگرانم میکند. از عمقی که در غیاب تو اینگونه به سطح آمده است، از «کوچه و نانی» که ترس کودکی تنها را به حقشناسی جانداری دیگر پیوند میزند. به کودکی که میفهمد با مرکبی تندرو یا سالخوردهای در راه مانده، به مقصدی عمیق نمیتوان رسید. با تندیها و کندیها چه کنیم؟ انگار این بوم همچنان به افراط غفلت و تفریط از عقل به سامان نمیرسد.
قضیهات دو شکل داشت؛ شکل اول: با اعتماد بمانی؛ شکل دوم: به اعتماد بروی. چه کنیم که تاریخگریزیم! امیرکبیر راه اول را برگزید و بهبود خود را با ایمان به دارالفنون نوبنیان و میهنیاش به کرسی نشاند.
گفته بودی: «اگر درختی را که ریشه در خاک دارد از جایی به جای دیگر ببرید، آن درخت دیگر میوه نمیدهد و اگر بدهد آن میوه دیگر به خوبی میوهای که در سرزمین مادریاش میتواند بدهد نیست.»
روزگار غریبی است…
در تجربه علوم، قطعیت بیمعنی است، مرز و بوم نمیشناسد. علمِ بیخطا، موهوم است و هنر بیعارضه، دور از ذهن. گاه حتی با درمانی صحیح، عافیتی حاصل نمیشود و گاه ماتمی حتمی با حیاتی بعید جایگزین میشود و اینگونه جهانی را نجات میبخشیم و طعم خوش گیلاس را میچشانیم.
عباس عزیز، میدانی؟ مردمِ با عزت ما دردشان در همین شفاخانههای به ظاهر ساده ساکت میشود. طبیبانی سوخته در جوانی و بیسهم از آرامش، مرهم از روح خویش میسازند و جاودانه بر سوگندشان میمانند. فرقی بین ما و این مردم احساس نمیکنی زیرا یکسانیم و بیبرتری؛ اما باید طبیب دل بود که درد را شناخت و باید هنرمندی جوینده بود که معنای بیمهری در کلام را درک کرد. درد هنر را نمیدانم اما درد طبابت در تحجری است که به «بیماری» میاندیشد و نه صاحب درد. در علاج معلولیتها غوطهوراست و علتها را از کف میدهد. این ارتجاع همچنان قربانی خواهد گرفت چرا که سایبان طب در سستی عمود خیمهای است که استواری میطلبد، در فقدان حکمتی است که همجوار خانهها ماوا کند و در نبود طبی است آگاه بر پیشینه و اعتمادانگیز.
رفتنت از ندانمکاری دوست و اجنبی نیست، مرگِ واژه فرجام است. به جد میدانی که ماندگار و محترمی. بر این باور همین بس که ریشه در گیاهان و کودکان داری! اکنون که آرمیدهای تا حقیقت پروازت عیان شود، صبری برای خویشانت خواهانم که بزرگیات را به سکوتی گران حفظ کنند و حضورت را به شانی واقعی حیات بخشند. تویی که مرا میشناسی تو را درود.
منبع؛ مهر