نسرین وزیری خبرنگار خبرآنلاین پیش از آغاز این گفتگو چنین می نویسد: وقتی پی نامش در موتورهای جستوجو بگردی بیش از آنکه او را نوه دکتر مصدق مرحوم بیابی، او را پزشکی چیرهدست و فوق تخصص زنان و ناباروری خواهی یافت؛ پزشکی که آوازهاش مرزهای پایتخت و حتی کشور را درنوردیده و همچنان از فعالان این حوزه در سطح بینالمللی است. «محمود» تنها نوه مصدق است که در ایران زندگی میکند و راضی کردنش برای مصاحبه، کار سادهای نیست. «حرفهای من به چه درد شما میخورد؟»، «قبلا چند مصاحبه کردهام، حرف جدیدی ندارم»؛ اما هستند چیزهایی که محمود مصدق تاکنون دربارهاش چیزی نگفته، هرچند درباره بسیاری از آنها ابا دارد که حرفی بزند: «من یک چهره سیاسی نیستم، در دوران کودتا هم در ایران نبودم که روایتی از آن روزها داشته باشم، آنچه از آن ایام میدانم همان چیزهایی است که تاکنون چاپ شده و لابد شما هم خواندهاید.» اما اسناد تازه منتشر شده از سوی CIA، چطور؟ این را هنوز نخوانده، شنیده که چنین چیزی منتشر شده اما تاکنون آن را نه دیده و نه خوانده! گفتوگوی ایشان با آقای محمود مصدق را در ادامه میخوانید:
شاید از مردی 83 ساله، تصویری کهن سال و خمیده در اذهان عمومی نقش بسته باشد اما دکترمحمود مصدق، مثال نقض چنین تصویری است. مردی با قدکشیده و میانه اندام، صبور و خوش برخورد و البته شبیه پدربزرگ.
وقتی پی نامش در موتورهای جستجو بگردی بیش از آنکه او را نوه دکتر مصدق مرحوم بیابی، او را پزشکی چیره دست و فوق تخصص زنان و ناباروری خواهی یافت. پزشکی که آوازهاش مرزهای پایتخت و حتی کشور را درنوردیده و همچنان از فعالین این حوزه در سطح بین المللی است. «محمود» تنها نوه مصدق است که در ایران زندگی میکند و راضی کردنش برای مصاحبه، کار سادهای نیست. «حرفهای من به چه درد شما میخورد؟»، «قبلا چند مصاحبه کردهام، حرف جدیدی ندارم». اینها را آنقدر با احترام میگوید که شرم کنی از سماجت دوباره تلفنی.
اما هستند چیزهایی که محمود مصدق تا کنون دربارهاش چیزی نگفته، هرچند درباره بسیاری از آنها ابا دارد که حرفی بزند «من یک چهره سیاسی نیستم، در دوران کودتا هم در ایران نبودم که روایتی از آن روزها داشته باشم، آنچه از آن ایام میدانم همان چیزهایی است که تا کنون چاپ شده و لابد شما هم خواندهاید». اما اسناد تازه منتشر شده از سوی CIA، چطور؟ این را هنوز نخوانده، شنیده که چنین چیزی منتشر شده اما تا کنون آن را نه دیده و نه خوانده! به این بهانه به مطبش رفتم.
مطبی که روی تابلو آن دکتر مصدق، متخصص زنان معرفی شده است، همان دفتری است که همکاران خبرنگار قبلی توصیفش کرده بودند. واحدی ساده با کف پوشهای بسیار قدیمی و نیمکتهای چوبی که در دو اتاقش حدود 30 نفری نشسته یا ایستاده بودند.
-دکتر روزی 20 نفر رو بیشتر نمیبینه. امروز نوبتت نمیشه.
این را زن جوان روبروی در گفت. کمی به چهره تک تک آنها نگاه کردم و به اتاق دیگر هم سرک کشیدم. زنانی عموما جوان که برخی با همسرانشان به این مطب آمده بودند. لابد از سر احساس معذب بودن حضور نزد پزشک مذکری که تخصصش بیماری زنان است! حدسم دور از واقعیت هم نبود البته.
-برای هر مریض نیم ساعت، 20 دقه وقت میذاره دکتر، گفته بیشتر از 20 نفرم نمیبینم. امروزم یکم دیر اومده، وقتتو تلف نکن.
-برای معاینه نیومدم، خبرنگارم.
یکی دو نفرشان لبخند میزنند. مادر یکیشان گفت «ننه والا، دروغ نگو، خبرنگاری؟!». همکارم را نشان دادم و گفتم «دروغم چیه مادرجان، ایشون هم همکار عکاسم هستن». با اینکه دوربین توی کیف بود، اما از ما رو گرفت. یکی دو نفر با حرکت سریعی رفتند پشت در اتاق دکتر ایستادند و گفتند «نوبت ماست، میدونی از کی اینجاییم! بیخود وقت دکتر رو نگیر». برای اینکه خیال همه را راحت کنم، گفتم «نیومدم بین مریض وقت دکتر رو بگیرم، میمونم، نفر آخر میرم تو». برای باور پذیر شدن بیشتر حرفم بین دو نفر از آنها نشستم. اما دو نفری که از ترس من جلوی در اتاق دکتر ایستاده بودند، تکان نخوردند.
دو زنی که کنارم بودند، یکی از نازی آباد و دومی از پاکدشت ورامین آمده بود. یکی از 2ونیم بامداد و دومی از 4 صبح! آنها نفر ششم و هشتم در صف نوبت بودند. می گفتند نفر اول ساعت 11 شب آمده و دم در خوابیده!
دکتر محمود مصدق هر روز عصر وقتی مطب را ترک میکند، کاغذی به در کوچه میچسباند و بالایش مینویسد، «دکتر مصدق». آنها که میشناسندش زیر آن، به ترتیب شماره میزنند و اسمشان را مینویسند. دکتر ساعت 10 صبح فردا هنگام ورود، برگه را از روی در بیرونی ساختمان میکند و در مطب بدون منشیاش در طبقه پنجم را گشوده و به اتاقش میرود. نفر اول که وارد شد، موقع خروج، دکتر نام نفر دوم را به او میگوید تا برود داخل. ویزیت بدون معاینه 30 هزار و با معاینه 40 هزار تومان است. البته کسی نیست که این را به بیماران بگوید. دکتر هم حرفی نمیزند. ویزیت نداده هم از دفترش بیرون بیایی، چیزی نمیگوید. اما همه بیماران در صف انتظار این را میدانند. از یکدیگر شنیدهاند یا از معرفهایشان. ویزیت را با دفترچه بیمه یکجا به دکتر میدهند. معرفها هم عموما دوستان و اقوامند. به جز یک نفر. زنی که با لبخند به من گفت با جستجوی اینترنتی با دکتر مصدق آشنا شده و گزارش گفت و گوها با او را خوانده است. ازمن تشکر کرد و گفت «ممنون بابت مطلب خوبی که نوشته بودین، وقتی خوندم که چه مریضایی رو دکتر درمون کرده، با ذوق اومدم اینجا، البته دوست داشتم از نزدیک چنین مردی رو ببینم. اصلا نمی دونستم که نوه دکتر مصدق زنده است و تو تهرونه». برایش توضیح دادم که آن مطالب اینترنتی را من ننوشتم و همکاران دیگرم در رسانههای دیگر زحمتش را کشیده بودند. برایش فرقی نمیکرد، همین که توسط نوشته یک خبرنگار از چنین جایی اطلاع پیدا کرده بود، خوشحال بود.
انتظار شیرینی بود، هر یک از بیماران منتظر گوشهای از توانمندیهای دکتر را برایم تعریف میکردند. «خبر نداری؟ دکتر با معاینههاش میفهمه که تخمدان چقدر کارکرده یا تنبله!»، «نگاه نکن بعضیها با سونوگرافی و جواب آزمایش اومدن، دکتر بدون اینا هم میتونه تشخیص بده. من جلسه چهارممه که دارم میام. این آزمایشا رو انجام میدیم که مطمئن شیم خوب شدیم». «جاریم دو تا بچه سقط کرده بود اما از وقتی اومده اینجا 4 تا بچه دیگه به دنیا آورده، انقدرم راحت زاییده که نگو. یکیشو که وقتی سر زمین بود به دنیا آورد! ما تو دامغان کشاورزیم آخه».
نفر ششم که اومد بیرون گفت «خانوم وزیری کیه، نوبت اونه بره تو». هنوز هاج و واج تعریفای اسطورهای از دکتر مصدق بودم که دیدم کسی از جاش بلند نشد. خانم مذکور تکرار کرد «وزیری کیه؟ نوبتشه!» بلند که شدم، صدای اعتراض یکی دو نفر بلند شد.
-کجا خانوم، ما تو نوبتیما! از کی تا حالا بیرون در نشستیم.
-خودتون که شاهدین، دکتر صدام کرد. قرار بود یه امانتی رو به ایشون برسونم. مصاحبه رو میذارم بعد از اتمام نوبتای امروز و زود میام بیرون.
از چهرههایشان میخوانم که باور نکردند! با نگاه سنگینشان بدرقهام میکنند. خدا را شکر وارد اتاق دکتر که شدم، فضا زمین تا آسمان عوض شد! دکتر از بالای عینک نگاهم کرد و گفت «خوش اومدی». بیمعطلی پرینت دو فصل کامل از اسناد منتشر شده از سوی CIA را به او نشان دادم. باورش نمیشد که اینقدر حجیم باشد. دو مجلد 1007 صفحهای که با مجموعه پیوستها از مرز 4000 صفحه گذشته بود.
-چه جالب، از سال 1952 تا 1954 نمیدانستم اسناد اینقدر زیاد است. از کجا آوردهاید؟
-از سایت وزارت امورخارجه آمریکا پرینتش را گرفتم. البته ترجمه کامل و موسعی ازش نشده است.
-ترجمه لازم نیست، زبان انگلیسی من از فارسی بهتر است.
محو تورق میشود و من محو میز کارش. میزی که فقط به اندازه حرکت دو دست دکتر به قاعده 10-20 سانتیمتر خالی بود و پر شده بود با تلی از پوشه و برشور و کاغذهای نامرتبی که احتمالا فقط خود دکتر سر از آنها در میآورد. کتابخانهای سمت راست میز بود که بخشی از اتاق در پشت آن بود و احتمالا محل معاینه آنجا بود. کتابخانه برعکس میز، مرتب بود با چندین تصویر از دکتر محمد مصدق و فرزندش دکتر غلامحسین مصدق و همسرش. دو مجلد را روی هم گذاشت. سومین مجلد را به دستش دادم. مجموعه ای از واکنشهای درون و برون مرزی به اسناد منتشر شده. گفت «فکر نکنم اینها را وقت کنم بخوانم. در اندک اوقات فراغتی که دارم دوست دارم همین اسناد را بخوانم». گزیدهای از مصاحبههای تاریخی خبرآنلاین با فرزندان آیات بهشتی، طالقانی و مطهری و البته پسر طیب را هم نشانش دادم. با دقت عکس «بیژن» پسر طیب حاج رضایی را روی مصاحبه نگاه کرد.
-نمیدانستم ایشان هم در ایران است، چه میکند؟
-مثل شما پزشک است.
اجازه خواستم در پایان وقت ویزیتهای این روزش، مصاحبهای داشته باشیم. اما گفت «همین الان سوالاتت را بپرس. الان خسته ام و نمیتوانم مریض بعدی را ببینم؛ مخصوصا صدایت کردم که فاصله ای میان ویزیت بیماران بیفتد. آخر کار هم انقدر خستهام که دیگه نمی توانم جواب سوالاتت را بدهم».
شجره نامهای که از خانواده مرحوم مصدق بر اساس مقالات و کتابهایی که درباره این خانواده خوانده بودم را نشانش دادم. چندین جایش را پر کرد و اطلاعات را تصحیح کرد و گفت که پسرش غلامعلی، شجره نامه کاملی از اعضای خانواده دارد. تنها فرزند او که همراه پدر در تهران زندگی میکند و وکیل دادگستری است. نتیجه همکاری مشترک با غلامعلی مصدق، تدوین طرح شجره نامه این خاندان از چهار نسل تا چهار نسل بعد مرحوم مصدق شد.
-ایشان همان فرزندی هستند که به اتفاق هم با نویسنده کتاب «همه مردان شاه» گفت و گو کرده بودید؟
-بله. آن کتاب را خواندهاید؟
-بله. توضیح آقازاده درباره اینکه چرا خانواده دکتر مصدق دیگر هیچوقت وارد عرصه سیاست نمی شوند را آنجا خواندم. نگرانی از اینکه مبادا خطایی از کسی از این خانواده سر بزند و نام دکتر مصدق، خدشه دار شود، مانع از این حضور شده بود.
-بله درسته. اسم نویسنده اش را بیاد دارید؟
-استیون کینزر بود.
-بله، بعدها دیدم که درباره این کتاب با کسینجر هم حرف زده است.
-کسینجر هم گاهی مواضع منعطفی نسبت به ایران دارد.
-می شناسمش. من با هنری و برژنسکی و یک نفر دیگر که او هم مثل برژنسکی فوت کرده در دانشگاه هاروارد هم اتاقی بودیم.
-جدی؟ هنوز هم با آقای کسینجر ارتباطی دارید؟
-نه اصلا. چند وقت پیش در تلویزیون دیدم که خیلی پیر شده و زیر بغلش را می گیرند و با عصا راه میرود.
موضوع بحث دوباره به خانواده برمیگردد. یادآوری اینکه برادرش حمید مصدق قبل از انقلاب در یک سانحه تصادف در ماهان کرمان درگذشته بود. او فرزندی به نام محمد مصدق داشت که ساکن انگلیس است و از همسر بریتانیایی تبارش سه دختر دارد. خواهر محمود مصدق، «معصومه» را هم سال 77 در خانهاش به قتل رساندند. خواهری که بیشتر عمرش را در سوییس زندگی کرده بود و پس از مرگ مادر به ایران آمده بود تا به اسباب خانه سروسامان داده، آن را بفروشد و به سوییس برگردد. قتل با خفگی و ضربات کارد، شبیه سلسله قتلهای زنجیرهای در آن سال بود اما معصومه مصدق هیچ فعالیت سیاسیای نداشت و با دیگر قربانیان آن حوادث نیز ارتباطی نداشت. برای همین گفته شد که احتمالا سارق خانهاش او را به قتل رسانده. اما محمود مصدق این نظریه را هم رد کرد و گفت خواهرم چیز با ارزشی نداشت که بخواهند برای سرقت به خانهاش بروند.
او از اینکه این پرونده با گذشت 20 سال هنوز مفتوح است و نتیجه ای به خانواده گفته نشده، دلخور بود.
-در این سالها پیگیر نشدید که چرا نتیجه پرونده مشخص نشد؟
-چرا بارها. علائمی از حضور قاتل در خانه خواهرم بود اما پلیس کاری نکرد. خون و مدفوع قاتل در خانه بود. پلیس آن سال گفت که ما امکان آزمایش DNA نداریم، شما اگر میخواهید با هزینه خودتان این موارد را به خارج بفرستیم تا بررسی کنند. ما هم موافقت کردیم اما دیگر خبری از آنها نشد. هیچوقت نتیجه بررسی هایشان را به ما اعلام نکردند.
صحبت که به اینجا رسید، مصدق گفت:
-خانم بگذارید موضوعی را اولین بار به شما بگویم. زمانی که خواهرم به دنیا آمد، من در اروپا بودم. او 16 سال از من کوچکتر بود. در زمان نخست وزیری پدربزرگم، او یک بار به مادر من زنگ زد و مادرم را فراخواند. او به مادرم نامهای آغشته به خون نشان داد که در آن چیزهایی از پدربزرگم خواسته بودند و نوشته بودند اگر محقق نشود، نوهات را میکشیم. مادرم فردای آن روز با خواهر سه سالهام به سوییس رفت و خواهرم به جز حدود شش ماه، دیگر به ایران بازنگشت. او اصلا چهره سیاسیای نبود، حتی فارسی را هم خوب بلد نبود و کم پیش میآمد فارسی حرف بزند.
او تاراج اسباب خانه خواهرش که مستندی برای سرقت و علت قتلش باشد را هم رد میکند و میگوید «اموال ما را بعد از 28 مرداد تاراج کردند. دیگر چیزی نمانده بود برای دزدی!»
-از پدرم شنیدم که قصد خرید باغ یا زمینی در شمیران را داشته و برای همین پس اندازش را از بانک به خانه آورده بوده، اما در ماجرای تاراج خانه دکتر مصدق پس از کودتا، همان را هم بردند! فردای آن روز که دیگر خانه ای در کار نبود، پدرم مانده بود با یک دست لباس تنش و یک اتومبیل! او که هم شغل من بود، دوباره از صفر شروع کرد. مردم به مطبش میآمدند و با گریه روی میزش ویزیت میگذاشتند. او با کار در مطب و بیمارستان نجمیه دوباره توانست زندگیش را بسازد و در پایان عمرش در رفاه باشد.
محمود مصدق پنجمین متولی بیمارستان نجمیه است. بیمارستانی که مادر پدربزگش ملک تاج -ملقب به نجم السلطنه- آن را ساخته و وقف کرده بود. بر اساس وصیت وی، ابتدا دکتر محمد مصدق، سپس برادر ناتنیاش «ابوالحسن دیبا»، سپس فرزند دکتر مصدق «احمد» و پس از او دیگر پسرش «غلامحسین» متولی این بیمارستان بودند. دوسه سالی از عمر متولیگری او گذشته بود که دارفانی را وداع گفت و زمام امور به دست «محمود مصدق» افتاد. وصیت دیگر «نجم السلطنه» این بود که ماهانه 20 نفر روی 20 تخت این بیمارستان رایگان معالجه شوند.
-معالجه رایگان چطور؟ مطابق وصیت مرحومه نجمه السلطنه و بر اساس قواعد مندرج در موقوفه ایشان، همچنان 20 نفر ماهانه مجانی معالجه می شوند؟
-سکوت! فقط سکوت!
این را با خنده گفت و نشان داد که دیگر نمی توان در این باب به گفت و گو ادامه داد. به قلعه احمدآباد مقر دو تبعیدگاه پدربزرگش پرداختیم. همانجا که بین ورثه تقسیم شد و 40 هکتاری که محمود مصدق از آن به عنوان «باغچه» یاد میکند، فقط باقی مانده است. او هم سهمش را وقف خاص برای نگهداری از این ملک کرده و ماهانه یا دوماه یکبار جلسهای با هیات 7نفره متولیان آن دارد برای اداره و تامین هزینههایش. هزینههایی که به گفته او هنوز به شکل مردمی از طریق یک حساب جاری در بانک ملی شعبه نادری خیابان جمهوری تامین میشود و مردم از 10 هزار تا یک میلیون تومان به آن واریز میکنند. تاکید دارد که هیچ کمک هزینه دولتیای دریافت نمیکنند.
-ماجرای برگزاری مراسمهای سالانه در احمدآباد به کجا رسید؟
-تا دولت دوم آقای احمدی نژاد هر سال در روز تولد و رحلت پدربزرگم در آنجا مراسم میگرفتیم و سخنرانی داشتیم. البته با نظارت مقامات مربوطه! اما از آن زمان تا امروز، برگزاری هر مراسمی در آنجا ممنوع شده است.
-در این دولت چطور؟ پیگیری کردید؟
-بله چندباری خطاب به خود آقای روحانی نامه نوشتم اما جوابی داده نشد.
-به وزارت اطلاعات چطور؟
-نه فقط برای رییس جمهور نامه نوشتم که بی جواب ماند. البته خوشبختانه سازمان میراث فرهنگی، عمارت احمدآباد را به عنوان یکی از عمارتهای تاریخی به ثبت ملی رساند.
-با کدام یک از اعضای جبهه ملی و دوستان پدربزرگ مرحومتان، همچنان ارتباط دارید؟
-با هیچکدام!
-مگر میشود؟
-من که گفتم فعالیت سیاسی ندارم! یکی دوباری هم که درباره احمدآباد از من توضیح خواستند، همین را گفتم. خیلی از اعضای جبهه ملی را اصلا نمی شناسم.
-یعنی در هیات متولیان احمدآباد هم هیچ کدام از این آقایان نیستند؟
-چرا. مرحوم سحابی زمانی عضو بود، بعد پسرش عزتالله عضو شد که او هم مرحوم شد و الان اخوی آقای سحابی عضو هستند. مرحوم فروهر هم عضو بود. آقای شاهحسینی الان عضو هستند که البته خیلی هم مریض احوالند و جلسات رو مدتی است که نمیآیند. گاهی برخی از این آقایان درباره روند برگزاری مراسم و سخنرانها تشریک مساعی می کردند، که آن هم دیگه تمام شد.
-با آقای یزدی چطور؟ با ایشان ارتباطی دارید؟ به نوعی با ایشان که داروسازی خواندهاند همکار هستید.
-نه. با اخوی ایشان که جراح فک و دندان و استاد دانشگاه هستند، آشنا هستم.
-پس از احوالشان بی خبر نیستید؟
-چطور؟
-گویا حالشان خوب نیست. اخیرا در ازمیر ترکیه ساکن بودند ولی به دلیل وخامت حالشان، قرار بود به ایران بازگردند.
-جدی؟ خبر نداشتم. انشالله که حالشان بهتر میشود.
هربار که موضوع صحبتمان به روز 28 مرداد میرسد یادآور میشود که در آن زمان 18 سالی بوده که خارج از کشور زندگی میکرده و پس از کودتا به ایران آمده و در ایام تبعید، با پدربزرگش مدتی زندگی کرده و در ایام درگذشتش در ایران بوده است. با این حال ماجرایی را به نقل از پدرش برایمان تعریف میکند.
-پدربزرگم در دوران نخست وزیریاش معمولا پدرم را برای برخی امور اجرایی خود، مامور میکرد. زمانی که آیتالله کاشانی در بیمارستان طرفه بستری بودند، پدرم به درخواست پدربزرگم به عیادت ایشان میرود. آقای کاشانی در این دیدار از پدربزرگم طلب پول میکند. پدرم موضوع را به دکتر مصدق منتقل می کند و ایشان چکی را به نام آیتالله کاشانی میفرستند. این عیادت یک بار دیگر هم تکرار می شود و درخواست مذکور هم بار دیگر از سوی ایشان مطرح می شود. پدرم نیز همچون گذشته موضوع را به اطلاع پدرشان میرساند. این بار پاسخ فرق میکند. مرحوم مصدق به پسرش غلامحسین میگوید برو به آقای کاشانی بگو همان چک قبلی را هم از حساب شخصیام برایتان فرستادم و برداشتی از صندوق دولت نداشتم. الان هم دیگر پول ندارم!
وقتی برخی اظهارات پیاپی فرزندان آیتالله کاشانی بویژه دکتر محمود کاشانی در این باره را برایش بازخوانی میکنم، میگوید «اصلا او را نمی شناسم».
-ایشان معتقدند که عنوان «کودتا» برای روز 28 مرداد یک دروغ تاریخی است و اصلا کودتایی در کار نبوده و هرچه بوده تبانی دکتر مصدق با انگلیس بوده است. نظر شما چیست؟
-تاریخ جواب ایشان را داده است. {به پرینت اسناد منتشر شده اخیر CIA اشاره میکند} این اسناد نیز نشان میدهد که ماجرای آن روز چه بوده، این یک امر بدیهی است و جزئی از تاریخ شده است. شکی هم در آن نیست که کودتا از سوی MI6 انگلیس آغاز و با دخالت CIA آمریکا پایان یافت. “استیون کینزر” هم در کتاب همه مردان شاه، به نقل از “فرانکلین روزولت” این را نوشته است. خیلی کنجکاوم که فرصت کنم و نقش آیت الله کاشانی در اتفاقات آن روز را در این اسناد بخوانم. -آقای دکتر محمود کاشانی چندین بار این سوال را از کسانی که کودتا بودن ماجرای 28 مرداد را تایید میکنند، پرسیده است که «اگر کودتا نمیشد، مصدق میخواست چه بکند؟» شما چه پاسخی برای این سوال دارید؟
-من که جای ایشان نبودم که بدانم چه میکرد، پیش بینی و قضاوت هم نمیشود کرد. اما بالاخره ایشان نخست وزیر کشور بودند و حتما اگر کودتا نمیشد، باز هم کشور را اداره میکردند. پدربزرگم با رفتن شاه از کشور مخالف بودند و میخواستند حکومت “مشروطه” باشد.
-فرزند مرحوم طیب حاج رضایی هم گفتند که آیت الله کاشانی مخالف سرنگونی شاه بودند.
-بله حتی وقتی شاه به کشور بازگشت، آیتالله کاشانی در فرودگاه به استقبال او رفت.
-پس آیت الله کاشانی و دکتر مصدق در مورد ابقای شاه، اشتراک نظر داشتند. پس چرا کارشان به اختلاف خورد؟
-نمیدانم چرا به اختلاف رسیدند. همانطور که گفتم من آن زمان ایران نبودم و نمیتوانم به این گونه سوالات پاسخ دهم.
-در طول این سالها موضوعی درباه پدربزرگتان مطرح شده که شما را رنجانده باشد؟
-بله خیلی چیزها مرا آزار داده است. در تاریخ ۲۸ مرداد هر سال مطالبی منتشر میشود که خیلی از آن ها صحیح و قرین به واقعیت نیست. من شناخت دقیقی از شخصیت پدربزرگم دارم. در تبعید اول ایشان به محمودآباد، ۵ ساله بودم و ایام زیادی را با پدربزرگم گذراندم. او علاقه زیادی به من داشت و به قول معروف نوه سوگلیاش بودم. خیلی اصرار داشت که من طبیب شوم و اداره بیمارستان نجمیه را در دست بگیرم. بر اساس شناختی که از پدربزرگم دارم، می دانم که خیلی نسبت های ناروا، در این سالها به او داده شده است. دکتر مصدق انسانی واقعی و بسیار درستکار بود. در حد افراطی درستکار بود. هنوز چند نفر قدیمی از اهالی احمد آباد مقیم آنجا هستند و داستان های زیادی از درستکاری پدربزرگم دارند.
-در مورد درستکاری افراطی ایشان، می توانید مثالی بزنید؟
-پدربزرگم در محمودآباد زراعت میکرد، چغندر میکاشت، حتی یک بار جایزه چغندرکار نمونه را برده بود. یادم هست که چغندرها را با کامیون به کارخانه قندی در کرج می بردند. گهگاه این کامیون نیاز به تعمیر داشت و آن را به تعمیرگاهی در دروازه قزوین حوالی میدان دخانیات می بردند. یکبار آقای تک روستا که این روزها متولی اداره عمارت احمدآباد است، این کامیون را برای تعمیر به دروازه قزوین می آورد. او شاگرد شوفر بوده و شب هنگام به تهران میرسند که تعمیرگاه بسته بوده. برای همین کامیون را کنار خیابان پارک میکنند. صبح که بازمیگردند، پلیس ۱۰ تومان ماشین را جریمه کرده بود. با یک حساب سرانگشتی به پلیس حق حسابی میدهند تا برگ جریمه را پاره کند. او این ماجرا را برای پدربزرگم تعریف میکند و مرحوم مصدق با عصا به صورتش می زند و می گوید “تو با این کارت مأمور دولت را فاسد کردی، برو او را پیدا کن و قبض جریمه را بگیر و پرداخت کن”. آقای تکروستا به تهران برمیگردد، دو سه روزی طول میکشد تا پلیس را پیدا کند و دستور دکتر مصدق را اجرا کند. وقتی نزد پدربزرگم بر می گردد او میگوید که “تو را 10 تومان جریمه میکنم تا دیگر مامور دولت را به فساد تشویق نکنی!”. آن زمان حقوق این آقا ماهی 30 تومان بود و جریمه پدربزرگم جریمه سنگینی به شمار میرفت. البته یکی دو ماه بعد این مبلغ را به او پرداخت کرد. پدربزرگم مرد خاصی بود. خیلی ها گشتند تا نقطه ضعفی از زندگیش پیدا کنند، اما نتوانستند. مرد بزرگی بود.
همچنان مشغول وصف پدربزرگ مرحومش است که بیماران دیگر طاقتشان طاق شده و محکم به در میکوبند. صدایی که هر دو ما را از حال و هوای احمدآباد بیرون میآورد. با لبخند میگوید “دیگر باید بروی، وگرنه هم تو کتک میخوری هم من!”
عکسی به یادگار با او میگیریم و بیرون میآییم. کمتر مریضی است که با نگاه شماتت بارش نگاهمان نکند. با صدای بلند از همه عذرخواهی و برایشان آرزوی سلامت میکنم.