دکتر محمود مصدق به فرزند کاشانی: تاریخ جواب شما را داده است

0
501

نسرین وزیری خبرنگار خبرآنلاین پیش از آغاز این گفتگو چنین می نویسد:  وقتی پی نامش در موتورهای جست‌وجو بگردی بیش از آنکه او را نوه دکتر مصدق مرحوم بیابی، او را پزشکی چیره‌دست و فوق تخصص زنان و ناباروری خواهی یافت؛ پزشکی که آوازه‎اش مرزهای پایتخت و حتی کشور را درنوردیده و همچنان از فعالان این حوزه در سطح بین‌المللی است. «محمود» تنها نوه مصدق است که در ایران زندگی می‎کند و راضی کردنش برای مصاحبه، کار ساده‎ای نیست. «حرف‎های من به چه درد شما می‎خورد؟»، «قبلا چند مصاحبه کرده‎ام، حرف جدیدی ندارم»؛ اما هستند چیزهایی که محمود مصدق تاکنون درباره‎اش چیزی نگفته، هرچند درباره بسیاری از آن‌ها ابا دارد که حرفی بزند: «من یک چهره سیاسی نیستم، در دوران کودتا هم در ایران نبودم که روایتی از آن روزها داشته باشم، آنچه از آن ایام می‎دانم همان چیزهایی است که تاکنون چاپ شده و لابد شما هم خوانده‌اید.» اما اسناد تازه منتشر شده از سوی CIA، چطور؟ این را هنوز نخوانده، شنیده که چنین چیزی منتشر شده اما تاکنون آن را نه دیده و نه خوانده! گفت‌وگوی ایشان با آقای محمود مصدق را در ادامه می‌خوانید:

شاید از مردی 83 ساله، تصویری کهن سال و خمیده در اذهان عمومی نقش بسته باشد اما دکترمحمود مصدق، مثال نقض چنین تصویری است. مردی با قدکشیده و میانه اندام، صبور و خوش برخورد و البته شبیه پدربزرگ.

وقتی پی نامش در موتورهای جستجو بگردی بیش از آنکه او را نوه دکتر مصدق مرحوم بیابی، او را پزشکی چیره دست و فوق تخصص زنان و ناباروری خواهی یافت. پزشکی که آوازه‎اش مرزهای پایتخت و حتی کشور را درنوردیده و همچنان از فعالین این حوزه در سطح بین المللی است. «محمود» تنها نوه مصدق است که در ایران زندگی می‎کند و راضی کردنش برای مصاحبه، کار ساده‎ای نیست. «حرف‎های من به چه درد شما می‎خورد؟»، «قبلا چند مصاحبه کرده‎ام، حرف جدیدی ندارم». اینها را آنقدر با احترام می‎گوید که شرم کنی از سماجت دوباره تلفنی.

اما هستند چیزهایی که محمود مصدق تا کنون درباره‎اش چیزی نگفته، هرچند درباره بسیاری از آنها ابا دارد که حرفی بزند «من یک چهره سیاسی نیستم، در دوران کودتا هم در ایران نبودم که روایتی از آن روزها داشته باشم، آنچه از آن ایام می‎دانم همان چیزهایی است که تا کنون چاپ شده و لابد شما هم خوانده‌اید». اما اسناد تازه منتشر شده از سوی CIA، چطور؟ این را هنوز نخوانده، شنیده که چنین چیزی منتشر شده اما تا کنون آن را نه دیده و نه خوانده! به این بهانه به مطبش رفتم.

مطبی که روی تابلو آن دکتر مصدق، متخصص زنان معرفی شده است، همان دفتری است که همکاران خبرنگار قبلی توصیفش کرده بودند. واحدی ساده با کف پوش‎های بسیار قدیمی و نیمکت‎های چوبی که در دو اتاقش حدود 30 نفری نشسته یا ایستاده بودند.

-دکتر روزی 20 نفر رو بیشتر نمی‎بینه. امروز نوبتت نمی‎شه.

این را زن جوان روبروی در گفت. کمی به چهره تک تک آنها نگاه کردم و به اتاق دیگر هم سرک کشیدم. زنانی عموما جوان که برخی با همسرانشان به این مطب آمده بودند. لابد از سر احساس معذب بودن حضور نزد پزشک مذکری که تخصصش بیماری زنان است! حدسم دور از واقعیت هم نبود البته.

-برای هر مریض نیم ساعت، 20 دقه وقت میذاره دکتر، گفته بیشتر از 20 نفرم نمی‎بینم. امروزم یکم دیر اومده، وقتتو تلف نکن.
-برای معاینه نیومدم، خبرنگارم.

یکی دو نفرشان لبخند می‎زنند. مادر یکی‎شان گفت «ننه والا، دروغ نگو، خبرنگاری؟!». همکارم را نشان دادم و گفتم «دروغم چیه مادرجان، ایشون هم همکار عکاسم هستن». با اینکه دوربین توی کیف بود، اما از ما رو گرفت. یکی دو نفر با حرکت سریعی رفتند پشت در اتاق دکتر ایستادند و گفتند «نوبت ماست، میدونی از کی اینجاییم! بیخود وقت دکتر رو نگیر». برای اینکه خیال همه را راحت کنم، گفتم «نیومدم بین مریض وقت دکتر رو بگیرم، میمونم، نفر آخر میرم تو». برای باور پذیر شدن بیشتر حرفم بین دو نفر از آنها نشستم. اما دو نفری که از ترس من جلوی در اتاق دکتر ایستاده بودند، تکان نخوردند.

دو زنی که کنارم بودند، یکی از نازی آباد و دومی از پاکدشت ورامین آمده بود. یکی از 2ونیم بامداد و دومی از 4 صبح! آنها نفر ششم و هشتم در صف نوبت بودند. می گفتند نفر اول ساعت 11 شب آمده و دم در خوابیده!

دکتر محمود مصدق هر روز عصر وقتی مطب را ترک می‎کند، کاغذی به در کوچه می‎چسباند و بالایش می‎نویسد، «دکتر مصدق». آنها که می‎شناسندش زیر آن، به ترتیب شماره می‎زنند و اسمشان را می‎نویسند. دکتر ساعت 10 صبح فردا هنگام ورود، برگه را از روی در بیرونی ساختمان می‎کند و در مطب بدون منشی‎اش در طبقه پنجم را گشوده و به اتاقش می‎رود. نفر اول که وارد شد، موقع خروج، دکتر نام نفر دوم را به او می‎گوید تا برود داخل. ویزیت بدون معاینه 30 هزار و با معاینه 40 هزار تومان است. البته کسی نیست که این را به بیماران بگوید. دکتر هم حرفی نمی‏‎زند. ویزیت نداده هم از دفترش بیرون بیایی، چیزی نمی‎گوید. اما همه بیماران در صف انتظار این را می‎دانند. از یکدیگر شنیده‎اند یا از معرف‎هایشان. ویزیت را با دفترچه بیمه یکجا به دکتر می‎دهند. معرف‎ها هم عموما دوستان و اقوامند. به جز یک نفر. زنی که با لبخند به من گفت با جستجوی اینترنتی با دکتر مصدق آشنا شده و گزارش گفت و گوها با او را خوانده است. ازمن تشکر کرد و گفت «ممنون بابت مطلب خوبی که نوشته بودین، وقتی خوندم که چه مریضایی رو دکتر درمون کرده، با ذوق اومدم اینجا، البته دوست داشتم از نزدیک چنین مردی رو ببینم. اصلا نمی دونستم که نوه دکتر مصدق زنده است و تو تهرونه». برایش توضیح دادم که آن مطالب اینترنتی را من ننوشتم و همکاران دیگرم در رسانه‎های دیگر زحمتش را کشیده بودند. برایش فرقی نمی‎کرد، همین که توسط نوشته یک خبرنگار از چنین جایی اطلاع پیدا کرده بود، خوشحال بود.

انتظار شیرینی بود، هر یک از بیماران منتظر گوشه‎ای از توانمندی‎های دکتر را برایم تعریف می‎کردند. «خبر نداری؟ دکتر با معاینه‎هاش می‎فهمه که تخمدان چقدر کارکرده یا تنبله!»، «نگاه نکن بعضی‎ها با سونوگرافی و جواب آزمایش اومدن، دکتر بدون اینا هم میتونه تشخیص بده. من جلسه چهارممه که دارم میام. این آزمایشا رو انجام میدیم که مطمئن شیم خوب شدیم». «جاریم دو تا بچه سقط کرده بود اما از وقتی اومده اینجا 4 تا بچه دیگه به دنیا آورده، انقدرم راحت زاییده که نگو. یکیشو که وقتی سر زمین بود به دنیا آورد! ما تو دامغان کشاورزیم آخه».

نفر ششم که اومد بیرون گفت «خانوم وزیری کیه، نوبت اونه بره تو». هنوز هاج و واج تعریفای اسطوره‎ای از دکتر مصدق بودم که دیدم کسی از جاش بلند نشد. خانم مذکور تکرار کرد «وزیری کیه؟ نوبتشه!» بلند که شدم، صدای اعتراض یکی دو نفر بلند شد.
-کجا خانوم، ما تو نوبتیما! از کی تا حالا بیرون در نشستیم.
-خودتون که شاهدین، دکتر صدام کرد. قرار بود یه امانتی رو به ایشون برسونم. مصاحبه رو میذارم بعد از اتمام نوبتای امروز و زود میام بیرون.

از چهره‌هایشان می‏‎خوانم که باور نکردند! با نگاه سنگینشان بدرقه‎ام می‎کنند. خدا را شکر وارد اتاق دکتر که شدم، فضا زمین تا آسمان عوض شد! دکتر از بالای عینک نگاهم کرد و گفت «خوش اومدی». بی‎معطلی پرینت دو فصل کامل از اسناد منتشر شده از سوی CIA را به او نشان دادم. باورش نمی‎شد که اینقدر حجیم باشد. دو مجلد 1007 صفحه‌ای که با مجموعه پیوست‎ها از مرز 4000 صفحه گذشته بود.
-چه جالب، از سال 1952 تا 1954 نمی‎دانستم اسناد اینقدر زیاد است. از کجا آورده‌اید؟
-از سایت وزارت امورخارجه آمریکا پرینتش را گرفتم. البته ترجمه کامل و موسعی ازش نشده است.
-ترجمه لازم نیست، زبان انگلیسی من از فارسی بهتر است.

محو تورق می‎شود و من محو میز کارش. میزی که فقط به اندازه حرکت دو دست دکتر به قاعده 10-20 سانتیمتر خالی بود و پر شده بود با تلی از پوشه و برشور و کاغذهای نامرتبی که احتمالا فقط خود دکتر سر از آنها در می‎آورد. کتابخانه‎ای سمت راست میز بود که بخشی از اتاق در پشت آن بود و احتمالا محل معاینه آنجا بود. کتابخانه برعکس میز، مرتب بود با چندین تصویر از دکتر محمد مصدق و فرزندش دکتر غلامحسین مصدق و همسرش. دو مجلد را روی هم گذاشت. سومین مجلد را به دستش دادم. مجموعه ای از واکنش‎های درون و برون مرزی به اسناد منتشر شده. گفت «فکر نکنم اینها را وقت کنم بخوانم. در اندک اوقات فراغتی که دارم دوست دارم همین اسناد را بخوانم». گزیده‎ای از مصاحبه‎های تاریخی خبرآنلاین با فرزندان آیات بهشتی، طالقانی و مطهری و البته پسر طیب را هم نشانش دادم. با دقت عکس «بیژن» پسر طیب حاج رضایی را روی مصاحبه نگاه کرد.
-نمی‎دانستم ایشان هم در ایران است، چه می‎کند؟
-مثل شما پزشک است.

اجازه خواستم در پایان وقت ویزیت‎های این روزش، مصاحبه‎ای داشته باشیم. اما گفت «همین الان سوالاتت را بپرس. الان خسته ام و نمی‌توانم مریض بعدی را ببینم؛ مخصوصا صدایت کردم که فاصله ای میان ویزیت بیماران بیفتد. آخر کار هم انقدر خسته‎ام که دیگه نمی توانم جواب سوالاتت را بدهم».
شجره نامه‎ای که از خانواده مرحوم مصدق بر اساس مقالات و کتاب‎هایی که درباره این خانواده خوانده بودم را نشانش دادم. چندین جایش را پر کرد و اطلاعات را تصحیح کرد و گفت که پسرش غلامعلی، شجره نامه کاملی از اعضای خانواده دارد. تنها فرزند او که همراه پدر در تهران زندگی می‎کند و وکیل دادگستری است. نتیجه همکاری مشترک با غلامعلی مصدق، تدوین طرح شجره نامه این خاندان از چهار نسل تا چهار نسل بعد مرحوم مصدق شد.

-ایشان همان فرزندی هستند که به اتفاق هم با نویسنده کتاب «همه مردان شاه» گفت و گو کرده بودید؟
-بله. آن کتاب را خوانده‌اید؟
-بله. توضیح آقازاده درباره اینکه چرا خانواده دکتر مصدق دیگر هیچ‎وقت وارد عرصه سیاست نمی شوند را آنجا خواندم. نگرانی از اینکه مبادا خطایی از کسی از این خانواده سر بزند و نام دکتر مصدق، خدشه دار شود، مانع از این حضور شده بود.
-بله درسته. اسم نویسنده اش را بیاد دارید؟
-استیون کینزر بود.
-بله، بعدها دیدم که درباره این کتاب با کسینجر هم حرف زده است.
-کسینجر هم گاهی مواضع منعطفی نسبت به ایران دارد.
-می شناسمش. من با هنری و برژنسکی و یک نفر دیگر که او هم مثل برژنسکی فوت کرده در دانشگاه هاروارد هم اتاقی بودیم.
-جدی؟ هنوز هم با آقای کسینجر ارتباطی دارید؟
-نه اصلا. چند وقت پیش در تلویزیون دیدم که خیلی پیر شده و زیر بغلش را می گیرند و با عصا راه می‎رود.

موضوع بحث دوباره به خانواده برمی‎گردد. یادآوری اینکه برادرش حمید مصدق قبل از انقلاب در یک سانحه تصادف در ماهان کرمان درگذشته بود. او فرزندی به نام محمد مصدق داشت که ساکن انگلیس است و از همسر بریتانیایی تبارش سه دختر دارد. خواهر محمود مصدق، «معصومه» را هم سال 77 در خانه‎اش به قتل رساندند. خواهری که بیشتر عمرش را در سوییس زندگی کرده بود و پس از مرگ مادر به ایران آمده بود تا به اسباب خانه سروسامان داده، آن را بفروشد و به سوییس برگردد. قتل با خفگی و ضربات کارد، شبیه سلسله قتل‎های زنجیره‎ای در آن سال بود اما معصومه مصدق هیچ فعالیت سیاسی‎ای نداشت و با دیگر قربانیان آن حوادث نیز ارتباطی نداشت. برای همین گفته شد که احتمالا سارق خانه‎اش او را به قتل رسانده. اما محمود مصدق این نظریه را هم رد کرد و گفت خواهرم چیز با ارزشی نداشت که بخواهند برای سرقت به خانه‎اش بروند.

او از اینکه این پرونده با گذشت 20 سال هنوز مفتوح است و نتیجه ای به خانواده گفته نشده، دلخور بود.

-در این سال‌ها پیگیر نشدید که چرا نتیجه پرونده مشخص نشد؟
-چرا بارها. علائمی از حضور قاتل در خانه خواهرم بود اما پلیس کاری نکرد. خون و مدفوع قاتل در خانه بود. پلیس آن سال گفت که ما امکان آزمایش DNA نداریم، شما اگر می‎خواهید با هزینه خودتان این موارد را به خارج بفرستیم تا بررسی کنند. ما هم موافقت کردیم اما دیگر خبری از آنها نشد. هیچ‎وقت نتیجه بررسی هایشان را به ما اعلام نکردند.

صحبت که به اینجا رسید، مصدق گفت:

-خانم بگذارید موضوعی را اولین بار به شما بگویم. زمانی که خواهرم به دنیا آمد، من در اروپا بودم. او 16 سال از من کوچکتر بود. در زمان نخست وزیری پدربزرگم، او یک بار به مادر من زنگ زد و مادرم را فراخواند. او به مادرم نامه‎ای آغشته به خون نشان داد که در آن چیزهایی از پدربزرگم خواسته بودند و نوشته بودند اگر محقق نشود، نوه‎ات را می‎کشیم. مادرم فردای آن روز با خواهر سه ساله‌ام به سوییس رفت و خواهرم به جز حدود شش ماه، دیگر به ایران بازنگشت. او اصلا چهره سیاسی‎ای نبود، حتی فارسی را هم خوب بلد نبود و کم پیش می‎آمد فارسی حرف بزند.

او تاراج اسباب خانه خواهرش که مستندی برای سرقت و علت قتلش باشد را هم رد می‎کند و می‎گوید «اموال ما را بعد از 28 مرداد تاراج کردند. دیگر چیزی نمانده بود برای دزدی!»

-از پدرم شنیدم که قصد خرید باغ یا زمینی در شمیران را داشته و برای همین پس اندازش را از بانک به خانه آورده بوده، اما در ماجرای تاراج خانه دکتر مصدق پس از کودتا، همان را هم بردند! فردای آن روز که دیگر خانه ای در کار نبود، پدرم مانده بود با یک دست لباس تنش و یک اتومبیل! او که هم شغل من بود، دوباره از صفر شروع کرد. مردم به مطبش می‎آمدند و با گریه روی میزش ویزیت می‎گذاشتند. او با کار در مطب و بیمارستان نجمیه دوباره توانست زندگیش را بسازد و در پایان عمرش در رفاه باشد.

محمود مصدق پنجمین متولی بیمارستان نجمیه است. بیمارستانی که مادر پدربزگش ملک تاج -ملقب به نجم السلطنه- آن را ساخته و وقف کرده بود. بر اساس وصیت وی، ابتدا دکتر محمد مصدق، سپس برادر ناتنی‎اش «ابوالحسن دیبا»، سپس فرزند دکتر مصدق «احمد» و پس از او دیگر پسرش «غلامحسین» متولی این بیمارستان بودند. دوسه سالی از عمر متولی‎گری او گذشته بود که دارفانی را وداع گفت و زمام امور به دست «محمود مصدق» افتاد. وصیت دیگر «نجم السلطنه» این بود که ماهانه 20 نفر روی 20 تخت این بیمارستان رایگان معالجه شوند.

-معالجه رایگان چطور؟ مطابق وصیت مرحومه نجمه السلطنه و بر اساس قواعد مندرج در موقوفه ایشان، همچنان 20 نفر ماهانه مجانی معالجه می شوند؟
-سکوت! فقط سکوت!

این را با خنده گفت و نشان داد که دیگر نمی توان در این باب به گفت و گو ادامه داد. به قلعه احمدآباد مقر دو تبعیدگاه پدربزرگش پرداختیم. همانجا که بین ورثه تقسیم شد و 40 هکتاری که محمود مصدق از آن به عنوان «باغچه» یاد می‎کند، فقط باقی مانده است. او هم سهمش را وقف خاص برای نگهداری از این ملک کرده و ماهانه یا دوماه یکبار جلسه‎ای با هیات 7نفره متولیان آن دارد برای اداره و تامین هزینه‎هایش. هزینه‎هایی که به گفته او هنوز به شکل مردمی از طریق یک حساب جاری در بانک ملی شعبه نادری خیابان جمهوری تامین می‎شود و مردم از 10 هزار تا یک میلیون تومان به آن واریز می‎کنند. تاکید دارد که هیچ کمک هزینه دولتی‎ای دریافت نمی‎کنند.

-ماجرای برگزاری مراسم‎های سالانه در احمدآباد به کجا رسید؟
-تا دولت دوم آقای احمدی نژاد هر سال در روز تولد و رحلت پدربزرگم در آنجا مراسم می‎گرفتیم و سخنرانی داشتیم. البته با نظارت مقامات مربوطه! اما از آن زمان تا امروز، برگزاری هر مراسمی در آنجا ممنوع شده است.
-در این دولت چطور؟ پیگیری کردید؟
-بله چندباری خطاب به خود آقای روحانی نامه نوشتم اما جوابی داده نشد.
-به وزارت اطلاعات چطور؟
-نه فقط برای رییس جمهور نامه نوشتم که بی جواب ماند. البته خوشبختانه سازمان میراث فرهنگی، عمارت احمدآباد را به عنوان یکی از عمارت‎های تاریخی به ثبت ملی رساند.

-با کدام یک از اعضای جبهه ملی و دوستان پدربزرگ مرحومتان، همچنان ارتباط دارید؟
-با هیچکدام!
-مگر می‎شود؟
-من که گفتم فعالیت سیاسی ندارم! یکی دوباری هم که درباره احمدآباد از من توضیح خواستند، همین را گفتم. خیلی از اعضای جبهه ملی را اصلا نمی شناسم.

-یعنی در هیات متولیان احمدآباد هم هیچ کدام از این آقایان نیستند؟
-چرا. مرحوم سحابی زمانی عضو بود، بعد پسرش عزت‎الله عضو شد که او هم مرحوم شد و الان اخوی آقای سحابی عضو هستند. مرحوم فروهر هم عضو بود. آقای شاه‌حسینی الان عضو هستند که البته خیلی هم مریض احوالند و جلسات رو مدتی است که نمی‎آیند. گاهی برخی از این آقایان درباره روند برگزاری مراسم و سخنران‎ها تشریک مساعی می کردند، که آن هم دیگه تمام شد.
-با آقای یزدی چطور؟ با ایشان ارتباطی دارید؟ به نوعی با ایشان که داروسازی خوانده‎اند همکار هستید.
-نه. با اخوی ایشان که جراح فک و دندان و استاد دانشگاه هستند، آشنا هستم.
-پس از احوالشان بی خبر نیستید؟
-چطور؟
-گویا حالشان خوب نیست. اخیرا در ازمیر ترکیه ساکن بودند ولی به دلیل وخامت حالشان، قرار بود به ایران بازگردند.
-جدی؟ خبر نداشتم. انشالله که حالشان بهتر می‎شود.

هربار که موضوع صحبتمان به روز 28 مرداد می‎رسد یادآور می‎شود که در آن زمان 18 سالی بوده که خارج از کشور زندگی می‎کرده و پس از کودتا به ایران آمده و در ایام تبعید، با پدربزرگش مدتی زندگی کرده و در ایام درگذشتش در ایران بوده است. با این حال ماجرایی را به نقل از پدرش برایمان تعریف می‎کند.

-پدربزرگم در دوران نخست وزیری‎اش معمولا پدرم را برای برخی امور اجرایی خود، مامور می‎کرد. زمانی که آیت‎الله کاشانی در بیمارستان طرفه بستری بودند، پدرم به درخواست پدربزرگم به عیادت ایشان می‎رود. آقای کاشانی در این دیدار از پدربزرگم طلب پول می‎کند. پدرم موضوع را به دکتر مصدق منتقل می کند و ایشان چکی را به نام آیت‎الله کاشانی می‎فرستند. این عیادت یک بار دیگر هم تکرار می شود و درخواست مذکور هم بار دیگر از سوی ایشان مطرح می شود. پدرم نیز همچون گذشته موضوع را به اطلاع پدرشان می‎‎رساند. این بار پاسخ فرق می‎کند. مرحوم مصدق به پسرش غلامحسین می‎گوید برو به آقای کاشانی بگو همان چک قبلی را هم از حساب شخصی‎ام برایتان فرستادم و برداشتی از صندوق دولت نداشتم. الان هم دیگر پول ندارم!

وقتی برخی اظهارات پیاپی فرزندان آیت‎الله کاشانی بویژه دکتر محمود کاشانی در این باره را برایش بازخوانی می‎کنم، می‎گوید «اصلا او را نمی شناسم».

-ایشان معتقدند که عنوان «کودتا» برای روز 28 مرداد یک دروغ تاریخی است و اصلا کودتایی در کار نبوده و هرچه بوده تبانی دکتر مصدق با انگلیس‌ بوده است. نظر شما چیست؟
-تاریخ جواب ایشان را داده است. {به پرینت اسناد منتشر شده اخیر CIA اشاره می‎کند} این اسناد نیز نشان می‎دهد که ماجرای آن روز چه بوده، این یک امر بدیهی است و جزئی از تاریخ شده است. شکی هم در آن نیست که کودتا از سوی MI6 انگلیس آغاز و با دخالت CIA آمریکا پایان یافت. “استیون کینزر” هم در کتاب همه مردان شاه، به نقل از “فرانکلین روزولت” این را نوشته است. خیلی کنجکاوم که فرصت کنم و نقش آیت الله کاشانی در اتفاقات آن روز را در این اسناد بخوانم. -آقای دکتر محمود کاشانی چندین بار این سوال را از کسانی که کودتا بودن ماجرای 28 مرداد را تایید می‏‎کنند، پرسیده است که «اگر کودتا نمی‎شد، مصدق می‎خواست چه بکند؟» شما چه پاسخی برای این سوال دارید؟

-من که جای ایشان نبودم که بدانم چه می‎کرد، پیش بینی و قضاوت هم نمی‎شود کرد. اما بالاخره ایشان نخست وزیر کشور بودند و حتما اگر کودتا نمی‎شد، باز هم کشور را اداره می‏‎کردند. پدربزرگم با رفتن شاه از کشور مخالف بودند و می‎خواستند حکومت “مشروطه” باشد.

-فرزند مرحوم طیب حاج رضایی هم گفتند که آیت الله کاشانی مخالف سرنگونی شاه بودند.
-بله حتی وقتی شاه به کشور بازگشت، آیت‎الله کاشانی در فرودگاه به استقبال او رفت.
-پس آیت الله کاشانی و دکتر مصدق در مورد ابقای شاه، اشتراک نظر داشتند. پس چرا کارشان به اختلاف خورد؟
-نمی‎دانم چرا به اختلاف رسیدند. همانطور که گفتم من آن زمان ایران نبودم و نمی‎توانم به این گونه سوالات پاسخ دهم.

-در طول این سالها‎ موضوعی درباه پدربزرگتان مطرح شده که شما را رنجانده باشد؟
-بله خیلی چیزها مرا آزار داده است. در تاریخ ۲۸ مرداد هر سال مطالبی منتشر می‌شود که خیلی از آن ها صحیح و قرین به واقعیت نیست. من شناخت دقیقی از شخصیت پدربزرگم دارم. در تبعید اول ایشان به محمودآباد، ۵ ساله بودم و ایام زیادی را با پدربزرگم گذراندم. او علاقه زیادی به من داشت و به قول معروف نوه سوگلی‎اش بودم. خیلی اصرار داشت که من طبیب شوم و اداره بیمارستان نجمیه را در دست بگیرم. بر اساس شناختی که از پدربزرگم دارم، می دانم که خیلی نسبت های ناروا، در این سالها به او داده شده است. دکتر مصدق انسانی واقعی و بسیار درستکار بود. در حد افراطی درستکار بود. هنوز چند نفر قدیمی از اهالی احمد آباد مقیم آنجا هستند و داستان های زیادی از درستکاری پدربزرگم دارند.

-در مورد درستکاری افراطی ایشان، می توانید مثالی بزنید؟
-پدربزرگم در محمودآباد زراعت می‌کرد، چغندر می‎کاشت، حتی یک بار جایزه چغندرکار نمونه را برده بود. یادم هست که چغندرها را با کامیون به کارخانه قندی در کرج می بردند. گهگاه این کامیون نیاز به تعمیر داشت و آن را به تعمیرگاهی در دروازه قزوین حوالی میدان دخانیات می بردند. یکبار آقای تک روستا که این روزها متولی اداره عمارت احمدآباد است، این کامیون را برای تعمیر به دروازه قزوین می آورد. او شاگرد شوفر بوده و شب هنگام به تهران می‎رسند که تعمیرگاه بسته بوده. برای همین کامیون را کنار خیابان پارک می‎کنند. صبح که بازمی‎گردند، پلیس ۱۰ تومان ماشین را جریمه کرده بود. با یک حساب سرانگشتی به پلیس حق حسابی می‎دهند تا برگ جریمه را پاره کند. او این ماجرا را برای پدربزرگم تعریف می‌کند و مرحوم مصدق با عصا به صورتش می زند و می گوید “تو با این کارت مأمور دولت را فاسد کردی، برو او را پیدا کن و قبض جریمه را بگیر و پرداخت کن”. آقای تک‎روستا به تهران برمی‌گردد، دو سه روزی طول می‎کشد تا پلیس را پیدا کند و دستور دکتر مصدق را اجرا کند. وقتی نزد پدربزرگم بر می گردد او می‌گوید که “تو را 10 تومان جریمه می‎کنم تا دیگر مامور دولت را به فساد تشویق نکنی!”. آن زمان حقوق این آقا ماهی 30 تومان بود و جریمه پدربزرگم جریمه سنگینی به شمار می‏رفت. البته یکی دو ماه بعد این مبلغ را به او پرداخت کرد. پدربزرگم مرد خاصی بود. خیلی ها گشتند تا نقطه ضعفی از زندگیش پیدا کنند، اما نتوانستند. مرد بزرگی بود.

همچنان مشغول وصف پدربزرگ مرحومش است که بیماران دیگر طاقتشان طاق شده و محکم به در می‎کوبند. صدایی که هر دو ما را از حال و هوای احمدآباد بیرون می‎آورد. با لبخند می‎گوید “دیگر باید بروی، وگرنه هم تو کتک می‎خوری هم من!”

عکسی به یادگار با او می‎گیریم و بیرون می‎آییم. کمتر مریضی است که با نگاه شماتت بارش نگاهمان نکند. با صدای بلند از همه عذرخواهی و برایشان آرزوی سلامت می‎کنم.