دلنوشته مسعود کیمیایی برای اصغر فرهادی

0
191

مسعود کیمیایی معتقد است: زندگی در فیلم اصغر فرهادی به وقت فیلمبرداری، به وقت حرکت کردن آدم‌ها و حرف زدنشان شروع می‌شود. اول زندگی می‌آید بعد فیلمبرداری شروع می‌شود.

 این کارگردان سینما در یادداشتی درباره اصغر فرهادی به مناسبت موفقیت اخیرش در جشنواره فیلم کن نوشت: «اصغر فرهادی را دوست دارم. هم خودم شما را دوست دارم هم باید شما را دوست بداریم. سهم دوست داشتن من از تو تعریف انسان است. تعریف انسان در زندگی اندک و دانستن‌اش حوصله‌های فلسفی می‌خواهد.

در ادبیات که (شغلش) تعریف انسان است باید بگردی تا انسانی را پیدا کنی. در سینما که از انسان جسدش را می‌بینی روحش که سال‌هاست مرده فقط حرف می‌زند و نیمی از کارهای جسمانی انسان را انجام می‌دهد، غذا خوردن، کشتن و نیمی از منظره تولید مثل (بعضی از اوقات تمام منظره) و جنگیدن در پیاده‌رو و موجودات آسمانی که تمام موجودات کرات آسمانی در هر شکل عجیب و غریبی که از روی حشرات ریز کپی‌برداری شده‌اند انگلیسی با لهجه آمریکایی حرف می‌زنند. در نامه‌ای که از پرویز دوایی عزیزم دارم مثل همیشه انگار صدای ساز همدیگر را خوب می‌شنویم، می‌نویسد:

آدمی مثل تو که اصولا یک قلقلک اولیه اونو هل داده توی کار پر زجر فیلمسازی گمون نکنم هیچ‌وقت بخواهد یا بتواند که از رکورد خودش راضی باشه وگرنه که خب دیگه نمی‌ساختی، اینکه می‌سازی یک معنیش جست‌جو است. هنوز آدم تا آخر عمر جست‌وجوگر می‌تونه بمونه. یکی گفت پارک ژوراسیک را دیده‌ای، مردان سیاه‌پوش، تایتانیک را دیده‌ای، اسلحه مرگبار هفتم، جان سخت دوازدهم، نابودکننده بیست و هفتم، جرواجرکننده چهل و چهارم را هم ندیده‌ام. برای دیدن هر کدام 100 دلار نقد می‌گیرم به اضافه پول آجیل و بستنی و مسقطی. در عوض جانی گیتار را دیده‌ام، رود سرخ را دیده‌ام، ریو براوو را آنقدر بیشمار دیده‌ام که حسابش از دستم دررفته، سرگیجه و تا چشم و جان دارم هر وقت که امکانش پیش بیاید خواهم دید و هنوز هم.

این عقیده، این نگاه و این همه حس تابناک را که عمری دوام آورده از آن همه زیبایی می‌آید که از سینما رفته، این همه سروصدای جنگ و آسمان و فتح و فلزات پرنده در هوا تمامشان از انسان فقط فرمانده دارند. هیچ کدام هم معصومیت بوستر براوها و صائبه‌ها را ندارند. دستگاه و پرنده فلزی نمی‌توانستند خوب بسازند در عوض انسان را خوب می‌ساختند که می‌توانستند.

سینمای اصغر فرهادی را دوست دارم از سینمای قدیم می‌آید که انسان دارد، آدم دارد، پدر دارد، مادر دارد، بچه دارد، خیابان و کاسب و دادگاه و اتوبوس و مترو دارد، عشق دارد و داستان انسان در روزگار خودش را دارد. عکس‌نویسی (دکوپاژ) دارد، عکس‌هایش نثر دارد و آن هم که جایزه می‌دهد می‌داند روزگار سینمای فلز و سرد بی‌آدم و بی‌راز گذشته است.

راز سینما در آدم‌هایش است. این راز، هنر را سرپا نگه می‌دارد. راز، قلب عشق و ذات انسان است. فیلم‌های اصغر فرهادی از سینمای نامدار می‌آید، چیزی از انسان را روایت می‌کند. عبور کرده خلف پیترو جرمی، نانی لوی و ولگردهای فلینی و روکو و برادران ویسکونتی است، در همان جاها زندگی می‌کند اما سینماگر امروز هم هست.

نگاه به مارگیر رقص در غبار در همان یک وید (عکس، پلان) رنگ غروب، مارگیر کجای قاب حرکت کند از پشت جای دقیق قطع عکس و قد و اندازه بازیگران در یک نمای عمومی که کِی، کجا بایستد، کی راه برود و گفت‌وگوها به کجای این تصویرهای حساب شده شروع و تمام شود.

اصغر فرهادی عکس‌نویسی روی کاغذ را تمام شده و یا اصل نمی‌داند، آن‌ها را نشانی می‌داند، ترکیب مهم‌تر از همه چیز است. انسان در این همه ترکیب شناخته می‌شود، راه می‌رود، حرف می‌زند، می‌گرید، خشمگین می‌شود، آزرده می‌شود و در فیلم فرهادی جا پیدا می‌کند و می‌نشیند.

اعتبار اصغر فرهادی از سینمای داستان و روایت است که این تمام نیست. زندگی در فیلم اصغر فرهادی به وقت فیلمبرداری، به وقت حرکت کردن آدم‌ها و حرف زدنشان شروع می‌شود. اول زندگی می‌آید بعد فیلمبرداری شروع می‌شود. ترکیب‌های ساکن و بی‌حرکت، ترکیب‌های ساخته شده در حرکت‌ها، به هم رفتن، به هم چفت شدن که آدمِ اول و معضلاتش در میان این طوفان حرکت‌ها و ترکیب‌های وحشی و حساب شده به هم نمی‌ریزد، متصل دیده می‌شود.

در دون ژوان در جهنم که فارسی شده ابراهیم گلستان است در جایی می‌آید که مجسمه حرف می‌زند. من که کهنه سربازم به ترسویی اعتراف می‌کنم. ترسو بودن برای همه هست مثل دل بهم‌خوردگی از دریا و مثل همان هم کم اهمیت دارد اما ادعای گذاشتن اندیشه در کله چرت و پرت است. در جنگ چیزی که برای جنگ کردن سرباز لازم است یک کمی خون گرم است و دانستن اینکه باختن خطرناک‌تر از بردن. سینمای دیروز و امروز ندارد، سینمایی که انسان دوره خودش را ترسیم می‌کند جامعه دوره خودش را می‌کاود و نشان می‌دهد، انسان و جامعه و روایت هنرمندانه با سینما می‌شود، سینمای انسان و سینمای انسان جامعه، و آن همه زیبایی دردناک و آن همه زیبایی شادمانه که سینما (در عمر و جان و هستی خود دارد) همان‌هاست که پرویز دوایی در نامه نوشت.

اصغر فرهادی را دوست دارم، هم خودم شما را دوست دارم و هم باید شما را دوست بداریم.»