دختر ایزدی افشا می‌کند؛خاطرات “جلیله” از بردگی برای “ابوسیاف”

0
309

زنِ 18 سالۀ ایزدی در انتهای یک جادۀ خاکی منتهی به بالای یک کوه، به تنهایی و لبخندزنان ایستاده است. لبخندش به این خاطر است که زمان زیادی طول کشید تا به آنجا برسیم. یک هفته، تمام تلفنهایم به خویشاوندانش و خواهش‌هایم از آنها با این جواب روبه‌رو می‌شد: “آمریکایی‌ها نمی‌خواهند که چیزی بگوید”؛ کنسولگری آمریکا در اربیل حتی حاضر به تایید یا رد وجودش هم نبود.

به گزارش فرارو به نقل از ایندیپندنت، سپس کار به رانندگی دو ساعته در ناحیه‌ای در شمال عراق رسید که چنان دورافتاده بود که حتی محلی‌ها هم در آن گم می‌شدند و در این میان باران شدید و رعد و برق و طوفان نیز بر سختی سفر می‌افزود. اگر پنج شش نفر از روستایی‌ها به ما آدرس نمی‌دانند و خودش ما را از طریق موبایل راهنمایی نمی‌کرد، هیچ وقت پیدایش نمی‌کردیم. از ماشین پیاده شدم تا با او سلام و علیک کنم و به شوخی گفتم: “اسلامگرایان داعش هیچ وقت نمی‌تواند اینجا پیدایت کند.” می‌گوید: “هدف هم همین بوده.”

جلیله یکی از خوش‌شانس‌ترین زنان ایزدی زنده است. وقتی که مردان اسلامگرایان داعش در ماه آگوست سال گذشته به روستای او در سنجار یورش بردند، او یکی از هزاران زنان و دخترانی بود که برای فروش به عنوان بردۀ جنسی یا خدمتکار برده شدند. وقایع به شکلی برایش رقم خورد، که وقتی سربازان آمریکایی با هلیکوپترهای بلک‌هاوک به خانه‌ای در دِیرالزور، در شرق سوریه، هجوم بردند و ابوسیاف، عضو تونسی داعش را کشتند و زن عراقیش را دستگیر کردند، او نیز در آن خانه به سر می‌برد.

این اولین عملیات موفق نیروهای ویژۀ آمریکایی‌ در قلمرو اسلامگرایان داعش بود، و در کل، دومین باری بود که از زمان شروع درگیری‌ها سربازان آمریکایی در سوریه پا می‌گذاشتند؛ قبل از آن نیروهای آمریکایی یک بار تلاش کرده بودند تا گروگانهای هموطنشان را از چنگ داعش نجات دهند، اما تلاششان شکست خورد و دست خالی بازگشتند. این بار اما، عملیات با موفقیت به انجام رسیده بود.

ایالات متحده معتقد بود که ابوسیاف یکی از اعضای ارشد داعش است و با سازماندهی عملیات نفتی، گازی و مالی این گروه، توانسته بود که میلیونها دلار برای این گروه درآمدزایی کند. خیلی زود مشخص شد که در به گروگان گرفتن کایلا مولر، گروگان آمریکایی که بعدها کشته شد، و بدرفتاری با او نیز نقش داشته است. جلیله نیز که به اندازۀ سایران حاضران در ساختمان بهت زده شده بود، همراه با آمریکایی‌ها به عراق برگشت.

او من و مترجمم را از میان جمعی از بچه‌های کنجکاو، به یک ساختمان ناتمام و بی‌پنجره هدایت می‌کند. او در اینجا به همراه برخی دیگر از آوارگان، که اکثرشان کودک هستند، زندگی می‌کند. ساختمان، چیزی بیش از یک اسکلت بتنی که دورش با پلاستیک پوشانده شده نیست، اما منظرۀ درۀ پوشیده از درختی که در برابرش دیده می‌شود، حیرت آور است. در حالی که خواهرش چای درست می‌کند، روی پشتی می‌نشنیم و خودمان را با میوه‌های محلی که در پیش دستی جلویمان گذاشته شده، مشغول می‌کنیم. جلیله، آرام و با طمانیه، پیش از جواب دادن سوالهایم فکر می‌کند و تنها زمانی لب به سخن می‌گشاید که حرفی برای زدن داشته باشد. ماجرای او، داستانی حیرت انگیز از سرسختی و شجاعت حقیقی است. او می‌گوید که کمی پس از آنکه او را به اسارت گرفته‌اند، او را از خانواده جدا کرده‌اند و به عنوان برده در موصل، که در آن زمان به تازگی به دست اسلامگرایان داعش افتاده بود، فروخته‌اند.

او تقریباً بلافاصله، شروع به دردسر درست کردن کرد. وقتی که اسلامگرایان داعش دیگر او را برای سر زدن به خانواده‌اش نمی‌بردند و گفتند که بعضی از آنها مرده‌اند، بحثها شروع شد. او می‌گوید که به آنها گفته: “شما می‌گویید که این کار را برای خدا می‌کنید. اما شما در واقع این کار را برای سواستفاده از دخترها می‌کنید.” جلیله، همچون بسیاری از زنان ایزدی، تظاهر کرد که متاهل است تا در امان بماند، اما دروغش خیلی زود برملا شد.

در نهایت، “مالکانش” از سرسختی او خسته شدند و او را با یک دختر ایزدی دیگر عوض کردند. جلیله به خانۀ ابوسیاف فرستاده شد؛ آپارتمانی راحت و چند طبقه. این زمان مصادف بود با یک هفته پیش از هجوم کماندوهای آمریکایی. او یک بار دیگر نشان داد که می‌خواهد دردسر درست کند. او به یاد دارد که ابوسیاف قدکوتاه بوده و هیکلی متوسط داشته است. موهای مجعد سیاه و جراحتی هم روی پیشانی داشته است.

او می‌گوید: “او یک رییس بزرگ داعش در سوریه بود. جلیله به خدمت همسر ابوسیاف، معروف به ام سیاف، گماشته شد و بیشتر وقتش را در طبقات بالایی صرف پذیرایی از میهمانان زن می‌کرد. اما ام سیاف خیلی زود از جلیله، که رفتارش مطابق انتظار نبود، بدش آمد. “او به من گفت: “آشپزی کن!” اما من به آنها گفتم که آشپزی بلد نیستم.”

ام سیاف، خیلی دیر دریافت که دختر قبلی را ترجیح می‌داده است و حداکثر سعی‌اش را می‌کرد تا جلیله را به دردسر بیاندازد؛ سعی می‌کرد او را تحریک کند و از رفتار او نزد شوهرش شکایت می‌کرد. یک بار از ابوسیاف خواست که به او سیلی بزند. جلیله می‌گوید که یک بار دیگر ام سیاف به او اسلحه‌ای، ظاهراً خالی، داده و گفته است که “یک مشکلی درست کن که از شرت خلاص شویم.” جلیله حتی نتوانست ضامن را بکشد، اما به نظر می‌رسد که نقشه کارگر افتاد؛ جلیله می‌گوید که بعد از آن رفتاری تردیدآمیز نسبت به او صورت می‌گرفته و مالکان جدیدش مرتباً اتاقش را تفتیش می‌کرده‌اند.

بلایی که بر سر جلیله آمده است برای مسئولان آمریکایی ناآشنا نیست. یک هفته پیش از آنکه به ملاقات جلیله بروم، از ادوگاه‌های آوارگان مختلفی در شمال عراق دیدن کردم تا با دو نوجوانی که در آگوست و اکتبر 2014، در یکی دیگر از خانه‌های ابوسیاف در شمال سوریه به همراه خانم مولر نگهداری می‌شده‌اند، صحبت کنم. مسئولان آمریکایی از آن دو نیز بازجویی کرده بودند.

یکی از این دو دختر که بزرگتر بود می‌گوید: “ابوسیاف خیلی بد بود.” او می‌گوید که ابوسیاف به فرانسوی با مولر صحبت می‌کرده است؛ مقامات آمریکایی می‌گویند که ابوسیاف شهروند تونس بوده است که در زمان حملۀ ایالات متحده به عراق، خود را به آن کشور رسانده بود. همچون جلیله، این دو دختر نیز به آشپزی و نظافت گمارده شده بودند. دختر کم سن‌تر، که چهارده سال داشت به من گفت که وقتی دستورات ام سیاف را متوجه نمی‌شده، ابوسیاف می‌آمده و او را با چوب کتک می‌زده است. هر دو دختر می‌گویند که این ام سیاف بوده است که می‌آمده و مولر را می‌برده تا توسط فردی به نام “ابوخالد” (که بعدها مشخص شد ابوبکر البغدادی بود) مورد تجاوز قرار گیرید. دختر کم سن‌تر به یاد می‌آورد که از زبان ام سیاف شینده است: “بلند شو، ابوخالد دارد می‌آید و تو را می‌خواهد.”

هفت ماه بعد و در خانه‌ای دیگر در دیرالزور، بدرفتاری ام سیاف با تازه‌ترین برده‌اش، خیلی زود قرار بود تا به ضررش تمام شود. یک هفته بعد از ورود به خانۀ ابوسیاف، و کمی پس از نیمه شب، جلیله در اتاق در قفلش تنها بود که سیل صداها را شنید. تاریکی مطلق بود و برق را قطع کرده بودند؛ همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که اصلاً نتوانست بفهمد چه خبر است. اولین چیزی که به یاد می‌آورد این است که ابوسیاف و همسرش با اضطراب به داخل اتاق او دویدند. آنها نمی‌دانستند که عملیات نیروهای ویژه است و فکر می‌کردند که حمله‌ای هوایی در کار است. می‌خواستند که خود را به طبقات پایین برسانند و سپس از ساختمان خارج شوند و جلیله را هم با خود ببرند. او به یاد دارد که ام سیاف گفته بود: “ما باید برویم.”

اما لحظاتی بعد، چندین کماندوی تا دندان مسلح که جلیقه‌های نظامی به تن داشتند، سر رسیدند. ابوسیاف سعی کرد تا با کلت خود به آنها شلیک، اما آنها چندین خشاب روی او خالی کردند و ابوسیاف نقش زمین شد. جلیله به سرعت فکر به سرش زد و فریاد زد که ایزدی است. سربازان از او پرسیدند: “می‌خواهی با ما بیایی؟” جلیله پاسخ داد: “حتماً”.

بلافاصله بعد از عملیات نیروهای دلتا، یک مقام پنتاگون به نیویورک تایمز گفت که ابوسیاف تلاش کرده است تا از زنان و کودکان به عنوان “سپر انسانی” استفاده کند؛ اما جلیله می‌گوید که چنین چیزی ندیده است. او حدس می‌زند که نزدیک به 50 سرباز در این عملیات بوده‌اند؛ آنها اسلحه‌های شبیه ام 16های آمریکایی داشته‌اند و روی کلاههایشان چراغهای کوچک داشته‌اند.

جنگجویان اسلامگرایان داعش دیگری هم از جمله یکی از دستیاران ابوسیاف به نام ابوتمیم نیز در ساختمان حضور داشتند که به همراه همسر، خواهر و شوهر خواهرش در جریان تیراندازی به ضرب گلوله کشته شدند. (دختر ایزدی کم سن‌تری که به همراه خانم مولر در پاییز پارسال یکجا نگهداری می‌شدند، ابوتمیم را دیده بود؛ او فکر می‌کند که ابوتمیم سوری بوده و مستقیماً برای ابوسیاف کار می‌کرده است.)

مقامات آمریکایی همچنین گفته بودند که حدود دوازده تروریست داعشی در جریان این عملیات کشته شده‌اند، اما جلیله می‌گوید که تنها چهار جسد دیده است، اما در عین حال احتمال وجود اجساد بیشتر را رد نمی‌کند. مردی که در جریان عملیات با جلیله صحبت کرده بود، کرد بوده است و احتمالاً مترجم نیروهای آمریکایی بوده است؛ همچنین زنی همراهشان بوده که عربی صحبت می‌کرده است.

جلیله می‌گوید که ام سیاف هیچ واکنشی نسبت به مرگ شوهرش از خود نشان نداده و در عوض سعی داشته که هویتش را مخفی نگاه دارد. او به نیروها گفت: “من هم ایزدی هستم”، اما وقتی که از جلیله پرسیدند، حرف او را رد کرد و با عصبانیت گفت: “او ام سیاف است.”

اما بدبختی جلیله هنوز تمام نشده بود. خانۀ ابوسیاف با یک فنس بلند محصور شده بود که کماندوها با استفاده از انفجار در آن سوراخ درست کرده بودند. وقتی که خارج شدند، نیروهای داعش از ساختمانی در آنسوی جاده به سمتشان تیراندازی کردند. جلیله دست مترجم کرد را گرفته بود. او می‌گوید: “من دست یکی از آنها را گرفته بودند و پشت سربازی بودم که در حال تیراندازی بود.”

ام سیاف هم همراه آنها بود و یک سرباز دیگر او را محکم نگه داشته بود. به او چشم بند و دستبند زده بودند، و دهانش را بسته بودند تا نتواند صدایی درآورد. آنها برای زمانی ظاهراً طولانی – شاید حدود نیم ساعت- پیاده رفتند تا اینکه به جایی که دو هلیکوپتر در آنجا منتظرشان بودند رسیدند.

15584_986
پرواز با هلیکوپتر دو ساعت طول کشید و پس از آن مسئولان آمریکایی از او بازجویی کردند. او حاضر به فاش کردن جزییات این بازجویی نیست. او می‌گوید: “من نمی‌دانم که آنها چه کسانی هستند، ولی آنها زندگی من را نجات دادند و من از این موضوع خوشحالم. من از آمریکا متشکرم.” او سپس توسط یک دکتر معاینه شده و پیش از آنکه برای زندگی نزد خواهر بزرگترش در شمال عراق باگردانده شود، یک هفته را با ارتش آمریکا گذارند.

در جریان بازجویی، آمریکایی‌ها عکسهایی از خانم مولر را به او نشان دادند، اما او به شخصه هرگز گروگان آمریکایی را ندیده بود. آمریکایی‌ها همچنین از جلیله پرسیدند که آیا البغدادی را دیده است، اما در این مورد هم کمکی از دست او برنمی‌آمد.

در ماه آگوست، ام سیاف به دولت محلی کردستان عراق تحویل داده شد و احتمالاً یک دادگاه بسیار علنی در انتظار او خواهد بود. مقامات آمریکایی علناً گفته‌اند که او مظنون به “ایفای نقشی مهم” در فعالیت‌های تروریستی داعش است و “ممکن است که در آنچه که ظاهراً برده‌ گرفتن زنان جوان ایزدی بوده، شریک بوده باشد.”

وقتی که از جلیله می‌پرسم که به نظرش حالا چه باید بر سر ام سیاف بیاید، می‌گوید: “امیدوارم هرگز آزاد نشود. امیدوارم که همیشه در زندان باشد.”

وقتی که ما را تا ماشین همراهی می‌کند، متوجه پلاستیکی که اسکلت بتنی خانه‌اش را پوشانده می‌شوم که رویش این لوگو زده شده است: “امداد ایالات متحده؛ از طرف مردم آمریکا.” اینها مدتها پیش از نجات او به خواهرش داده شده بودند. او می‌گوید “آمریکایی‌ها وقتی که با آنها بودم به من کمک کردند، اما بعد از آن نه”. اما او با این موضوع مشکلی ندارد. او نخواسته بود که نجاتش دهند و حالا هم فقط می‌خواهد تنها باشد. آمریکایی‌ها به او پیشنهاد اعطای ویزا دادند، اما این پیشنهاد را رد کرد. او می‌خواهد بماند و منتظر خانواده‌اش باشد؛ هر چقدر هم که طول بکشد.

تجربۀ او از اسارت به دست داعش، به او ضربه زده، اما پیش از رفتن از من قول گرفت که راجع به آن ننویسم. او می‌گوید که به هر حال آنچه که بر سرش آمده، اتفاق غیرمعمولی نبوده است. “همه از دست اسلامگرایان داعش رنج کشیده‌اند؛ هم می‌دانند که آنها چقدر بد هستند.”

او همچنین از من خواست تا نام حقیقیش را منتشر نکنم. او می‌گوید: “زندگی‌ام ممکن است به خطر بیافتد.” حتی شاید زندگی خویشاوندان و خانواده‌اش بیش از خودش در خطر باشد. چهارده تن از خویشاوندان او، از جمله پدر و مادر، سه خواهرش، یک برادرش و فرزندان برادرش، هنوز در چنگ اسلامگرایان داعش هستند. او حتی نمی‌داند که آنها زنده‌اند یا مرده. ورود 50 کماندوی تا دندان مسلح، در مقایسه با بلاهایی که بر سر او و خانواده‌اش آمده، اتفاق کوچکی محسوب می‌شد. او می‌گوید: “نترسیده بودم. می‌دانستم که یا نجات خواهم یافت یا کشته خواهم شد. حتی اگر کشته می‌شدم از اسیر بودن در دست آنها بهتر بود.”