در دامنه سلسله کوه های البرز در منطقه شمال غربی استان قزوین، از اوائل بهار تا اوائل پائیز، در بخش های خاکی این کوه ها، حتی در میان درز تخته سنگ هائی که در قسمت های زیادی از این رشته کوه های سر به فلک کشیده، تا دامنه های کوه که به جلگه های وسیع منتهی می شوند. تا هر کجا که چشم کار می کند؛ شقایق های سرخ و بنفش و آبی می رویند. زیبائی بی نظیر این گل های خودرو، و مناظر استثنائی آنجا، آنقدر چشمنواز هستند؛ که گوئی امکان ندارد در جاهای دیگری از این کره خاکی، بتوان همانند چنین مناظر بی نظیری را شاهد بود!
روستائیان دهکده های متعددی که در این خطه بی بدیل زندگی می کنند؛ هنگامی که برای آوردن گیاهان روئیده در سطح این کوههای عظیم به آنجا می روند؛ همه علف ها را جهت خشک نمودن برای خوراک زمستانی رمه های خودشان می چینند، و در بازگشت به دهکده، آن گیاهان را در جائی خشک کنار هم چیده و انبار می کنند؛ تا برای خوراک زمستانی چهارپایان خویش مورد استفاده قرار بدهند. تا کنون دیده نشده، یک روستائی که به منظور هدف بالا به این کوه ها می روند؛ حتی یک شاخه از این گلهای زیبا را بچینند. از نظر آنها، این شقایق ها همچون گنجی گرانبها در منطقه ایشان می باشند!
از خصوصیات شقایق، به ویژه اگر در رنگ هائی که در البرز می رویند(آبی و بنفش و سرخ) باشند آن است؛ هنگامی که خشک می شوند و حیات شان پایان می یابد؛ رنگ شان کاملا سیاه می گردد؛ و جلوه دیگری از زیبائی را به دامنه ها و قله های البرز هدیه می کنند!
ساکنان دهات مورد نظر، بخصوص قریه ای که زنده یاد پدرم در آنجا به دنیا آمده بود؛ و تا سن یازده سالگی اش هم در آنجا می زیسته، که به آن ” روچ علیا= بالا روچ ” می گویند؛ و در دهستان 90 پارچه ای ” الموت ” در بالاترین سطح یکی از این کوه های پر عظمت قرار دارد؛ برای واژه ” ثعلب ” سه معنای متفاوت قائل می باشند. ثعلب = روباه ، لاله سیاه(همان شقایق های سه رنگ خشک شده که سیاه رنگ گشته اند)، و نیز ماده ای که برای سفت شدن مایع بستنی مورد استفاده قرار می دهند است!
هنگامی که یازده سال بیشتر نداشتم، در تعطیلات سه ماهه تابستان، به همراه خانواده ام برای دیدن زادگاه پدر به ” بالا روچ ” رفتیم؛ یک روز به اتفاق یکی از دختران روستائی که همسال خودم بود؛ از راه بسیار باریکی که اصطلاحا به آن ” بز رو ” می گفتند؛ یعنی راهی که فقط یک بز کوهی می تواند از طریق آن به بالا یا به پائین کوه برود؛ تا به کمرکش آن کوه عظیم رفتیم. در میانه راه، در جائی که مسطح تر از نقاط دیگر آنجا بود؛ یک کلبه ی بسیار کوچک به اندازه ای که یک آدم درون آن بنشیند، نظرم را به خودش جلب نمود. در همان حالت کودکی، از دخترک پرسیدم: این خانه کیست؟ با تعجب به من نگاهی همانند ” نگاه عاقل اندر سفیه ” انداخت و گفت: ” این که خانه نیست! ” پرسیدم: پس چیست؟ پاسخ داد: ” این کلبه ای است که اهالی ده از سی چهل سال پیش، به آن ” حجله سیاه ” می گویند. “!
” حجله سیاه ” ؟! یعنی چه ؟ من از آن دختر پرسیدم. گفت: ” این کلبه را یک دختر عاشق، برای زمان عروسی خود و نامزدش درست کرده بود.” چرا مگر خودشان خانه نداشتند؟ من از وی سؤآل کردم. جواب داد: ” چرا خانه داشتند، اما نامزدش یک بار که به اتفاق آن دختر به این مکان آمده بوده، به دختر گفته، وقتی از سربازی برگردم، در همین نقطه یک خانه کوچک برای خودمان می سازم؛ و تا آخر عمرمان درون آن زندگی خواهیم کرد. ” یعنی این کلبه اول خانه بوده و هر چه که زمان بیشتری از درست کردن آن گذشته، خانه نیز کوچک و کوچک تر شده، تا حالا که تو به آن کلبه می گوئی؟ دخترک که لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت به من گفت: ” نه، این کلبه را بعد از آنکه جنازه نامزدش را به روستا آوردند آن دختر عاشق برای خودش ساخت؛ و تا چند سال پیش هم در آن زندگی می کرد.”!
ناگاه توجهم به گلهای خشک سیاهی که در لابلای چوب هائی که کلبه مورد نظر را با آنها ساخته بودند جلب گردید. متعجبانه از دخترک همراهم پرسیدم: حالا چرا اسمش را ” حجله سیاه ” گذاشته اند؟ پاسخ داد: ” وقتی که پسر جوان در محلی که دوره سربازی اش را می گذراند؛ موقع تمیز کردن اسلحه اش مورد اصابت تیری که از سلاح وی خارج شده بود قرار گرفت؛ بلافاصله مرده بود. موقعی که جنازه اش را به روستا آوردند، پدر و مادرش مرده پسرشان را در قبرستان ده به خاک سپردند. از آن وقت به بعد، دختر عاشق تا وقتی که زنده بود؛ درون همین کلبه زندگی می کرد. در دو فصل بهار و تابستان هر سال، لاله های سیاه را می چید و به بدنه کلبه اش وصل می کرد؛ لاله ها که خشک می شوند به رنگ سییاه در می آیند. چند سال پیش که دختر هم مرد؛ فامیلش به مردم ده گفتند که کسی این کلبه را خراب نکند. چون آنها اسم این کلبه را ” حجله سیاه ” گذاشته اند.”!
اکنون که پنجاه و هشت سال از آن روز می گذرد؛ در این فکرم که چرا در زمانه کنونی، دیگر از این عشق های افلاطونی وجود ندارد؟ چرا مردم روحیات لطیف و احساسات رقیق خودشان را از دست داده اند؟ و چرا عهد و پیمان های کنونی، هیچ تعهدی برای وفاداری و احترام گذاری همدیگر ندارند؛ و آن را رعایت نمی کنند؟ ممکن است که این سؤآل، جواب های متعددی داشته باشد؛ اما آنچه که به ذهن می می رسد، حکایت از این دارد، که … آیا زندگی های کنونی مردم به سادگی همان دورانی است که گذشتگان ما، هیچگاه نیازی نداشتند که تا به همدیگر کلک و نارو بزنند؛ شاید در آن روزگاران، آنچه که بیشتر از دارائی و مال نزد مردمان آن زمان ارزش داشت؛ ادب و تربیت و نزاکت و احترام گذاری به همدیگر و قناعت و اعتماد به دیگران و ارزش قائل شدن برای نعماتی که خالق شان به آنها می داد و… بود؛ که اکنون نه عوامل برشمرده، بلکه سایر عامل های دیگری که ریشه در صفات انسانی افراد داشتند؛ زمینه های استفاده شان وسیع تر از روزگار کنونی بود. امری که در شرایط کنونی گیتی، به ندرت در میان ساکنان این کره خاکی، بخصوص در سرزمین اهورائی ما کاربرد جدی دارند!
محترم مومنی