زندگی آدمی در این کره خاکی، آکنده از نشیب و فرازهای گوناگون است؛ که البته همین بالا و پائین شدن ها نیز، سازنده همان زندگی آنها است. یکنواخت بودن نوع زندگانی افراد و یکسان گذشتن مدل گذران عمرشان، هم برای درماندگان (فقیران و نیازمندان) و هم برای توانمندان و ثروتمندان جامعه، سخت و طاقت فرسا و خسته کننده است!
بسیاری از مردم جهان تلاش می کنند؛ تا که بتوانند شرایطی را در زندگی های فردی و اجتماعی خودشان به وجود آورند؛ که هیچوقت نه نیازمند یاری های مادی دیگران، و نه محتاج کمک های معنوی افراد دیگر اجتماع خود باشند. ولی از آنجائی که موقعیت های مردم دنیا هیچوقت قابل پیش بینی نیستند. مگر آنکه از قبل برای شکل گرفتن تک تک آنها برنامه ریزی شده باشد. گاهی در یک لحظه از تاریخ عمرشان، با بروز رویدادی غیرقابل پیش بینی، هستی شان از این رو به آن رو می شود؛ و تمامی زاویه های زندگانی آنان را، دچار چنان تغییری می گرداند. که هرگز در مخیله وی نمی گنجیده است!
راکفلر بزرگ ترین سرمایه دار آمریکائي در چند دهه پیش، در نهایت ثروتمندی و بی نیازی تصمیم گرفت؛ که خودش را از قید هستی رها سازد و بکشد. بعدها که دوستان و آشنایان او دلیل گرفتن چنین تصمیمی را از وی می پرسیدند. از پاسخ دادن به آنان طفره می رفت و جواب شان را نمی داد. اما یک روز که دختر فقیر و تنهائی به قصد خودکشی خودش را آماده پرکشیدن از این جهان می نمود. راکفلر او را از این کار باز داشت. و سپس ماجرای خودش را برای وی چنین تعریف کرد:
« همه افتخار من این بود، که ثروتمندترین فرد کشورم هستم. اما وقتی که برای خوردن ناهار یا شام به گران ترین رستوران ها می رفتم. موقعی که می دیدم غیر از من تعداد زیاد دیگری هم در آنجا حضور دارند و شام یا ناهارشان را سفارش می دهند و می خورند. به خودم می گفتم، تو چگونه ثروتمندی هستی که دیگران هم مانند تو در این رستوران گران خوراک شان را می خورند؟ یا هر وقت برای خریدن پوشاک یا وسیله دیگری برای خودم، به گران ترین فروشگاه ها می رفتم؛ باز هم دیگران را مشاهده می کردم؛ که از همان جائی که من خرید می کنم اشیاء خود را می خرند. باز هم همان پرسش در ذهنم شکل می گرفت. این جریان در هر جائی که حضور می یافتم برایم تکرار می شد. سرانجام تصمیم گرفتم که به زندگی خودم خاتمه بدهم. » !
« یک روز تمام خدمتکارهای خانه را به مرخصی فرستادم. از قبل طناب ضخیمی را خریده بودم؛ تا که به وسیله آن نقشه ام را انجام بدهم. در خانه خالی امکانات حلق آویز کردن خودم را آماده نمودم. همین که بر روی چهارپایه ای که زیر طناب آویخته از سقف خانه گذاشته بودم ایستادم که خود را بکشم؛ صدای ضربه زدن به درب خانه ام را شنیدم. ابتدا نمی خواستم درب خانه را باز کنم. اما وقتی که صدای نواخته شدن بر درب خانه شدید و پشت سر هم به گوشم رسید و تکرار شد. به خودم گفتم: دیر نمی شود، بروم ببینم که کیست که چنین با شدت درب خانه ام را می کوبد؟ هنگامی که آن را گشودم؛ زن جوانی را در پشت درب خانه دیدم؛ که بسیار پریشان و آشفته بود. همین که مرا دید پرسید: « خانه آقای راکفلر همینجاست؟ » گفتم آری با او چه کار داری؟ گفت: « آقا شما را به خدا سوگند می دهم که مرا نزد ایشان ببرید.» پرسیدم با او چکار داری؟ گفت: « من دو فرزند دارم، پدرشان دو ماه است که فوت کرده، در این مدت با سختی بسیار توانسته ام هزینه زندگی فرزندانم را تامین نمایم. اما چند روزی می گذرد، که جز نان خالی نتوانسته ام به کودکان خودم بدهم. قبلا اسم آقای راکفلر را شنیده بودم؛ که بسیار ثروتمند است. با سختی فراوان توانسته ام اینجا را پیدا بکنم. می خواهم از ایشان خواهش نمایم؛ که به من کمک کند، تا بتوانم برای فرزندان گرسنه ام شام و ناهاری تهیه نمایم. وقتی که حالم خوب بشود و کاری و شغلی به دست بی آورم. حتما کمک های ایشان را جبران می کنم. من نمی خواهم با گدائی کردن بچه هایم را بزرگ کنم. »!
« وقتی که حرف هایش تمام شد به او گفتم چند دقیقه صبر کند تا من به ایشان بگویم. به تندی طناب را از سقف خانه کندم و مخفی نمودم. بعد به طرف درب خانه ام رفتم و به آن زن گفتم که با من بیاید. او را به بانکی که حساب های مالی ام نزد آن بود بردم. به رئیس بانک گفتم که همه ماهه از حساب من مبلغی را که کفاف زندگی یک خانواده سه نفری را بدهد به او بپردازند. زن جوان هاج و واج به من نگاه می کرد. دستم را گرفت تا آن را ببوسد. نگذاشتم، پیشانی اش را بوسیدم و به او گفتم، شما مثل دختر من هستی، هر ماه به اینجا بیا و مستمری خودت را دریافت کن. اشک ریزان از من خداحافظی کرد و رفت. » !
« در خیابان به سمت پارکی که نزدیک آنجا بود روانه شدم. بر روی نیمکتی نشستم و در اندیشه فرو رفتم. وقتی که من بمیرم، شاید که به خاطر همین ثروتی که الان دارم. به کمک وکلای من، این ثروت افزایش پیدا بکند و به صنعت مملکت بی افزاید. ولی بهتر است که تا زنده هستم؛ از همین ثروت در چنین راه هائی استفاده بکنم؛ که یک دارائی معنوی عظیم را هم داشته باشم. با این تصمیم به دو تن از وکلایم خبر دادم که نزد من بی آیند. سپس به آنها دستور دادم که « بنیاد خدمات اجتماعی راکفلر » را افتتاح کنند؛ و با سود درآمدهای ماهیانه از دارائی هایم، از راه این بنیاد به مردمان نیازمند یاری برسانند. » سپس به آن دختر که به دلیل فقر قصد خودکشی داشته می گوید: « از امروز نام تو هم در لیست کسانی که از « بنیاد خدمات اجتماعی راکفلر » کمک هزینه زندگی می گیرند قرار داده می شود. خودت را نکش، برو درس بخوان و یک زندگی بهتر و مفیدتر را تجربه کن. » !
ای کاش همه ثروتمندان دنیا، بخش کوچکی از آنچه که در اختیار دارند. را به نیازمندان بدهند. تا هم دیگران را شادمان نمایند؛ و هم نام نیکی از خودشان در دنیا باقی گذارند!
محترم مومنی