هر وقت که به تغیییرات ناخوشآیند همه امور در این دوره و زمانه، نسبت به روزگار پیشین کشورمان می اندیشم؛ تقریبا خیلی از آنها را منطقی می بینم؛ اما بسیاری از این تغییر یافته ها را، به هیچوجه نمی توان در هیچ کجای اصول شیوه های انسانی، و گوشه ای از منطق بشری جاری در جامعه جای داد. آدمی از دیرباز، سه واژه را در زندگی خویش بهای بیشتری داده، و همچنان نیز در زندگانی فردی خود، بهای فراوانی برای این سه مورد قائل است!
پرستش ذات پروردگار یگانه، و عشق ورزیدن خالصانه به دو موجود زمینی مانند مادر و پدر، موهبت هائی هستند؛ که در وجود انسان آرامش را موجب می گردند؛ و زندگانی او را از آسایش بیشتری برخوردار می نمایند. آنچه که در طول میلیاردها سالی که از آفرینش هستی می گذرد؛ هیچ گونه تغییری نکرده و نخواهد نمود. موجودیت پروردگار یکتا است. که امری بدیهی و بی تردید است. اما در نهایت تأسف و تأثر، موجوداتی مانند ما آدم ها، که هنوز در نیمه راه رسیدن به شاهراه انسانیت قرار داریم؛ با وزش هر نسیم فرهنگی جدید درون اجتماعی که زندگی می کنیم. بسیاری از خصلت های آدم وار خویش را از دست می دهیم؛ سپس اگر آن نسیم آرام به طوفانی سهمگین تبدیل بشود؛ از نیمه راه عبور به سوی انسانیت، عقب گرد می کنیم و به انحطاط دوران عصر حجر باز می گردیم. تا گوی سبقت در توحش را، حتی از درندگان جنگل های بزرگ نیز بربائیم!
دخترک خردسالی در شهرستان مینودشت در کشورمان، مدتی طولانی تک و تنها، شب و روز خود را در خیابان می گذراند؛ تا آنکه تنی چند از شهروندان آنجا، به این مسأله پی بردند؛ و آن حقیت تلخ را دریافتند؛ سپس آن را به نیروهای انتظامی شهرشان گزارش دادند. افراد نیروی انتظامی مینودشت نیز، گشتند و دخترک بی نوا را پیدا کردند. بعد کاشف به عمل آمد، که پدر و مادر معتاد او، وی را، یعنی فرزند عزیزشان را از خانه بیرون کرده اند؛ تا خرجی که برای دخترشان می بایست بکنند؛ را مصروف هزینه مواد مخدر مورد مصرف خویش نمایند!
اکنون این کودک رنجور و آواره، به دستور دادستان این شهر، توسط پلیس مینودشت به بهزیستی آنجا تحویل داده شده، تا زین پس از شب گردی در خیابان های آکنده از ترس و وحشت و خطر، آن هم برای یک کودک خردسال، نجاب بیابد و در کنار همسالان خودش در مرکز بهزیستی، از یک زندگانی عادی بهره مند بشود. بدیهی است رنج هائی که او در طول آوارگی اش در خیابان های شهرشان تجربه کرده است؛ هرگز از ضمیر وی محو نگردند. حتی تا انتهای عمرش نیز، در وجود این موجود بی پناه ماندگار باشند. اما ای کاش، رنج های پدر و مادر معتاد وی، که به پندار نگارنده این نوشتار، نمی توانند در سلک انسان های جامعه جای داشته باشند؛ به کابوس های آزار دهنده ای تبدیل بشوند؛ که تا انتهای عمر منحوس شان، ستمی که اینها بر فرزند خویش روا نمودند را از یاد نبرند. زیرا حتی هیچ حیوان درنده خوئی هم، چنین کاری را درباره بچه خودش انجام نخواهد داد!
از این کودک معصوم و بی پناه، و پدر و مادر سنگین دل و ظالم وی که بگذریم؛ در جامعه کنونی مملکت ما، دیگرانی هم می باشند؛ که در رابطه با چنین اموری، به ویژه در مورد وضعیت این دختر، دامان شان به گناهی بزرگ آلوده است. به همین خاطر همگی شان، مستوجب ” تلنگر” های دردناکی می باشند؛ که از سوی تمامی هم میهنان انسان و با احساس، می بایست که نصیب همگی شان گردد. قسمت نخست ” تلنگر” های مربوطه را، بر بخشی از شهروندان مینو دشت تقدیم می کنیم؛ که بدون تردید، هنگامی که این دخترک خردسال تنها، بر روی نیمکتی در یک پارک یا خیابان، یا بیخ دیوار یک پیاده رو در شهرشان به خواب رفته بوده است؛ هنگام عبور از کنار وی، نه کوچک ترین کمکی به وی کرده اند؛ و نه با توجهی پدرانه و مادرانه، سعی ننموده اند؛ که هر چه زودتر، وضعیت او را به پلیس گزارش بدهند. که تا دست کم این طفلک بی نوا، سریع تر از شب گردی و اسارت در خیابان های شهر نجات یابد!
ولی بخش سنگین ” تلنگر” های ما، می بایست بر سر و صورت و همه اندام مدیران و مسؤلان شهرداری و شهربانی آنجا و نیز سایر شهرهای میهن مان اصابت کند؛ چرا که اگر نیروهای ایشان، به طور منظم و همآهنگ شده، برنامه هائی جهت گردش شبانه یا حتی روزانه نیز، در سرتاسر این شهر، و یا سایر نقاط کشورمان داشته باشند؛ بعید به نظر می رسد، که فرزندانی مانند دخترک مورد نظر ما، و کودکان دیگری که شاید وضعیت شان خیلی بدتر از شرایط وی هم باشد؛ و بیشتر از او نیز در چنگ غم و حرمان و زجر کشیدن اسیر هستند. با این برنامه های گشت شبانه کشف بشوند؛ و دست کم به جائی مانند همین مراکز بهزیستی در شهرهای شان اعزام گردند. تا آنها هم از یک زندگانی معمولی برخورداری بیابند؛ و از محنت کده ای به نام خانه ای، که پدران و مادرانی حیوان صفت و بی احساس و بی مسؤلیت در آنها زندگی می کنند نجات یافته و رها بشوند؛ و بتوانند از موهبت های درس خواندن و رسیدن به یک آرامش نسبی در زندگی شان لذت ببرند!
و….. اما سنگین ترین بخش ” تلنگر” مان را، بر پیکره ی بی هنر و ناتوان حاکمیت ابلهان اسلامی در کشورمان می نوازیم؛ تا یادشان نرود، اداره یک کشور، آنهم سرزمین بزرگی مانند ایران، فقط چاپیدن دارائی های ملت آن، و دزدیدن هست و نیست و امکانات رفاهی این مردمان، و حذف نمودن آرامش و آسایش از سطح و درون زندگی و زندگانی ایشان نیست. بلکه این کهندیار، به یک مدیریت مسؤل شبانه روزی و آگاه نیازمند است. تا ضمن هموار ساختن جاده های ترقی برای همه گونه پیشرفت های آنان در اجتماع، به فکر تأمین همه نیازمندی های جسمی و روحی و روانی مردم باشند. و در رابطه با اموری مانند ماجرای بالا، کسانی را برای رسیدگی به چنین رویدادهائی آموزش بدهند و تربیت نمایند؛ تا که شاید در راستای انجام پذیرفتن چنین راهکارهائی، ریشه های چنین ظلم های اجتماعی از پهنه و کلیت سراسر زمین های میهن مان کنده شده و محو و نابود گردند!
البته که این دغلکاران روسیاه و دزد جنایتکار، خودشان مسبب اصلی همه این نابسامانی های اجتماعی درون میهن مان هستند. پس بهتر است، که جهت خشکاندن ریشه های موجودیت درخت منفور حاکمیت اسلامی در کشورمان، و باز گرداندن مردم به نعمت هائی که در گذشته داشتند؛ همگی مان قامت ایستائی و مبارزه مان با این ستمگران را، چنان راست نمائیم؛ که در کم ترین زمان ممکن، کاخ سعادت شان را بر سر همگی شان ویران نمائیم؛ و با یک حرکت جانانه براندازانه، اجازه ندهیم که کوچک ترین اثری از آثار حکومت پلید اسلامی در میهن مان بر جای بماند. و این آرزوی محالی نیست. زیرا که : ” خواستن توانستن است” !
محترم مومنی