ایرانیان میهن پرست، و همه کسانی که تبار پاک آریائی دارند؛ نزدیک به چهار دهه متوالی می گذرد؛ که یک آرمان ملی و مهمی را در دلهای آرزومندشان می پروراند. آنهم چیزی نیست مگر رهائی خانه پدری شان، از دام استیلای دشمنان اشغالگر، و آزاد شدن هم میهنان خویش، از اسارت نزد دیوهای خون آشام رژیم منحط آخوندی در کشورشان است. اما شوربختانه در تمامی این سالها به دلائل خاصی، هنوز نتوانسته اند به آرزوئی که در این رابطه داشته و دارند دست بیابند؛ و بر اندام بیمار مام میهن، لباس تندرستی و عافیت را بپوشانند!
آیا باید عدم دستیابی ایشان به چنین آرمان میهن پرستانه ای را، اینگونه تعبیر کنیم، که …. این خواسته مردم ایران، فقط زبانی بوده و در عمل، هیچ مکانی در جایگاه حقیقت ندارد؟ آیا آنها در انتظار رسیدن امدادهای غیبی، از جانب فرشتگان آسمان، و یا کمک های بی دریغ!!! بیگانگان قدرتمند می باشند؟ یا آیا به لحاظ ” کمیت ” تعداد شان اندک است؛ و توان مقابله فیزیکی با دشمنان خویش را ندارند؟ و یا اطمینان کاملی به ” کیفیت ” خواسته های ملی نداشته، و در این مسیر ثابت قدم نیستند؟ یا دلائل دیگری در این باره وجود دارند؛ که جلوی پیشرفت نمودن آنها به سوی هدف بزرگ شان را می گیرند؟!
در مجموع، امکان دارد که همه دلائل برشمرده در بالا، در به طول انجامیدن سرنگون شدن جمهوری نفرت برانگیز اسلامی در ایران، موجب به تعویق افتادن این خواسته ملی ایرانیان میهن پرست شده باشند. اما از آنجائی که ” درب ورود به یک ساختمان، همواره بر روی یک پاشنه نمی چرخد” ؛ چون صاحب آن بنا می تواند، به کمک دو سه ابزار ساده، مسیر آن را یا به طرف داخل ساختمان، و یا به سوی خارج آن تنظیم کند. ما نیز به عنوان صاحبان اصلی خانه پدری مان، می توانیم با استفاده کردن از چند ابزار ساده، درب پیروز شدن مان بر دشمنان خود و سرزمین باستانی مان را، به سمت آن جهتی که خودمان مایل هستیم تغییر بدهیم. ولی در این راستا، ناگزیریم که به یک نکته بسیار مهم توجه کامل داشته باشیم. ما به هیچوجه نباید اجازه بدهیم، که افکار منفی بزدل های ترسو، و ایده های مسموم افراد راحت طلب و سست عنصر، بر روی سیستم فکری ما، تأثیرات ناخوشآیند خودشان را بگذارند. و در عوض سوق دادن ما به سوی پیروزی، تخم تردید را در دلهای ما بپاشند؛ و باعث شوند که ما یا به عقب رانده بشویم؛ و یا در همان حالت رکودی که هستیم باقی بمانیم و درجا بزنیم!
اگر فقط چند روز از عمر خودمان را، با روشی که سرلوحه پیروزی های سردار بزرگ فرانسه ” ناپلئون بناپارت ” بود بگذرانیم؛ نه آنکه برای همیشه، دست دشمنان خود و مملکت باستانی مان را، از سامانه سرزمین اهورائی اهورائی کوتاه خواهیم نمود. بلکه تا ابد هم هیچ قدرتی در سراسر جهان نخواهد توانست؛ دامان پاک ایرانبانوی ما را، به ننگ تجاوز خودش لکه دار کند. و عرق ملی یک ملت آبرومند و سرافراز را، در موضع ضعف و بی همیتی قرار بدهد!
هرگاه که ناپلئون بناپارت قصد لشگرکشی به جائی را داشت؛ که به جهانگشائی خودش ادامه بدهد. وقتی که سرداران کارکشته نظامی اش، برای آنکه وی را از تصمیمی که گرفته بود باز بدارند. ناپلئون بناپارت با غرور خاصی می گفت: ” نباید ، نمی توانم و نمی شود، در قاموس ناپلئون جای ندارند. ” ؛ تسلط او بر سیستم ارادی وی، آنقدر محکم و پا برجا بود؛ که هیچ کسی و هیچ دلیل و عاملی نمی توانستند؛ ناپلئون را به بیراهه بکشانند؛ و وی را از تصمیمی که می گرفت منحرف سازند!
وقتی به دلائلی که نزد همگی مهاجران ایرانی مصداق دارد؛ ناچار به گریختن از میهنم بودم؛ ارزشمندترین چیزی را که می توانستم به عنوان سمبول میهن باستانی ام با خودم به همه جا ببرم؛ را با خویش به این سوی مرزهای آبی و زمینی ایران آوردم. این یادگاری بی نظیر، که همواره در اتاق کار من و بر روی دیوار آن آویخته شده، نقشه ای از ایران است که نزدیک به شصت سال از عمرش می گذرد. همه روزه قبل از آنکه به کار نوشتن مطالبم بپردازم؛ وقتی که به اتاق کارم وارد می شوم؛ ابتدا با همین محدودیت عظیم بینائی که دارم؛ دقایقی طولانی برابر آن می ایستم؛ و یکایک استان ها و آنچه را که در آنها می باشند را مرور می کنم. امروز هم یکی از آن روزهائی بود؛ که دلم بیش از همیشه هوای ایران را کرده بود. هنگامی که جلوی نقشه محبوبم ایستادم؛ تا باز هم از دریای مازندران آن، تا خلیج همیشه پارس مان را از دیده بگذرانم. تصور دل انگیزی در ذهنم تجلی یافت!
ایران مان را می دیدم، که از شمال تا جنوب، و از شرق تا غرب آن، چنان می درخشد که گوئی هر روستا و هر شهر و تمامی استان های آن، به تنهائی دارای خورشید هائی مختص خودشان می باشند. تجسم بی نظیری از یک واقعیت محرز که می تواند تحقق بیابد؛ همه زوایای مغزم را در بر گرفته بود. می دیدم که ایرانم آزاد گشته، کاخ حاکمیت دشمنان خانگی آن سرنگون شده، و عاملان ویرانی مملکت عزیزم نابود شداند. هم میهنان درونمرزی ام، با اشتیاق فراوان، در انتظار ورود هم میهنان برونمرزی خودشان می باشند. تمام مرزهای کشورمان، محل انتظار ایرانیان مهاجر، جهت ورود به داخل خانه پدری شان بودند. ایرانیانی که نه فقط هیچ مسأله مادی نداشتند؛ بلکه با به همراه آوردن سرمایه های زیادی، می خواستند که همه عقب ماندگی های سی و هشت ساله کشورشان را، با همت والای خود از بین ببرند؛ و با جایگزین نمودن حکومت کرامت مند پادشاهی پهلوی، به جای حاکمیت بی ارزش و حقارت آمیز آخوندی، در ایران سقفی نو بزنند و طرحی نوین را زینت بخش آن نمایند!
هزاران هزار از فرزندان تحصیل کرده ایرانیان مهاجر، هر یک با هر تخصصی که به همراه خویش آورده بودند؛ در نظر داشتند که با یاری هم میهنان درون مرزهای کشورشان، چنان آبادانی هائی را در کشور به وجود بیاورند؛ که نه فقط در تاریخ کهندیارشان ثبت و ضبط بشوند. بلکه در کتب تاریخی سایر ممالک گیتی هم، برای آیندگان و سرمشق گرفتن سایر ملل در جهان، همچون سندی ارزنده و افتخار برانگیز باقی بگذارند!
اکنون که از چنین تخیل زیبائی بیرون آمده ام؛ به این حقیقت آشکار می اندیشم. تجسم چنین تحولی در ایران، که تا این حد دل انگیز است. چنانچه در واقعیت هم تحقق بیابد؛ چقدر دلنشین و مطلوب خواهد بود؟!
محترم مومنی