آدم ها، ضمن این که با نیروی اراده شان به کارهای زیادی دست می زنند؛ در بسیاری از موارد نیز، بدون اراده و خواسته خودشان، واکنش های گوناگونی را، نسبت به کنش های خود و دیگران از خویشتن ابراز می دارند. این عکس العمل ها ی روانی می توانند؛ شادی آفرین و یا غم انگیز باشند. مشخص ترین واکنش یک فرد هنگام شاد بودن او، خندیدن و اظهار سرور و شادمانی کردن به چیزی است؛ که بارور کننده نشاط در ذهن و درک یک انسان عادی می باشد. ولی اگر چنین رویدادی پیش بیاید؛ چنانچه در میان مشاهده کنندگان این امر شادی آفرین، کسی یا کسانی باشند که از چنین تغییری دستخوش خندیدن غیر ارادی نگردند؛ یا حتی از زدن یک لبخند هم کوتاهی بکنند؛ این بازتاب نگران کننده، بدان معنا خواهد بود؛ که آن شخص دچار بیماری افسردگی است؛ و نمی تواند از آن شادی به وجود آمده لذت ببرد. این رفتار غیرعادی بدان معناست، که او از یک یا چند مورد خاص، دستخوش اندوه گشته و خنده از درون قلب او و از روی لب های وی رخت بربسته، و شادمانی که بعد از تندرستی، یکی از مهم ترین خصیصه های یک زندگی ساده و بی پیرایه است؛ از نزد وی به جائی دیگر مهاجرت کرده است!
تعریف بالا که به پندار نگارنده، بیش از ملت های دیگر کشورهای جهان، در نهایت تأثر، با حالت های غمگنانه کنونی مردم ایران رابطه نزدیک تری دارد؛ موضوعی است که نباید سرسری گرفت و از عبور نمود. امروز، خوشبختانه از طریق یک کانال پارسی زبان در خارج از میهن مان، که صاحب اش میهن پرست و دارای مسؤلیت زیادی در تهیه و تولید برنامه های شان می باشد؛ دو گزارش تصویری چند دقیقه ای، از دو سوی میهن همواره سرفرازمان، از استان پارس و از استان گیلان به نمایش گذاشته شدند. در یکی از آنها که مردم دلاور و سربلند خطه زیبای شیراز، و شهرهای کوچک در اطراف تخت جمشید را نشان می داد؛ چنان در غرور آریائی خودم غرق شده بودم؛ که شادمانی غرور آفرین تماشای حرکت بسیار غیّورانه هم میهنان عزیزم در استان پارس، که در ستون های بزرگ چندصد نفری، به سوی کاخ زیبای آپادانا گام بر می داشتند؛ چند برابر شد. و بی اختیار اشک شادی را از چشمانم جاری ساخت. اشکی که هیچ نشانی از اندوه ندارد؛ و فقط در لحظات شادی و شعف بر گونه های آدمی می غلطد!
فیلم دوم هم، عده زیادی از مردم شریف و مهربان و خونگرم خطهّ سرسبز گیلان را نشان می داد؛ که با آن لباس های زیبا و رنگانگ، با در دست داشتن ادوات موسیقی محلی شان، در یک فضای بسیار وسیع در میانه یک میدان بزرگ، در حال نواختن ساز و خواندن موزیک زیبای سنتی شان، برنامه خیلی شادی آوری را اجرا می کردند. همگی شان از مرد و زن و کودک، مشغول رقص محلی و خواندن ترانه های طرب انگیز گیلانی خویش بودند. این بار به جای جاری شدن اشک شادی از دیدگانم، بی اراده آنچه که از آن اشعار محلی را می دانستم؛ با آنها دم گرفته بودم و می خواندم!
یکباره در همین لحظات شورانگیز و نشاط آور، به اندشه ای که پیوسته در ذهنم پر و بال می گیرد افتادم. چرا نباید ملت ایران همیشه در اینگونه از شادمانی ها غرق لذت بردن از زندگی خودشان باشند؟ چرا نزدیک به چهاردهه تلخ و جانکاه، مردم میهن ما نه رنگ شادی را به چشم دیده اند؛ و نه زنگ سرور و جوش و خروش کاروان لذت بردن از یک زندگی آکنده از بهروزی و پیروزی و دلشادی را، نه با چشم دل می بینند و نه با چشم سر، و نه با گوش شان می شنوند؛ و نه با حس درونی خویش آن را احساس می کنند؟!
آری واقعیت تلخ این است، که به سبب حاکمیت ددمنشانه یک رژیم اهریمنی در ایران، بسیاری از مردم نمی توانند، از آزادی هائی که در گذشته داشته اند؛ همچنان استفاده بکنند و از آنها لذت هم ببرند. اما تماشای دو فیلم یاد شده، این ایده را در من تقویت کرد؛ که اگر همین مردم، بدون نیاز به فرا رسیدن موقعیت خاصی، هر از چندگاهی به طور دسته جمعی و گروهی، به بازدید از مکان های باستانی کشورمان بروند؛ که عرق و شرف ملی ایشان را صدچندان هم می کنند؛ و یا اگر مانند هم میهنان عزیز شمالی ما، به طور دسته جمعی در محله های خودشان اجتماع کرده و به شادی و پایکوبی بپردازند؛ کدام قدرتی خواهد توانست، جلوی حرکات گروهی آنها را بگیرد؟ اصلا چه کسی گفته، که برای شادی آفرینی نیاز به یک انگیزه است؟ یا چه کسی می تواند مردم یک سرزمین را وادار سازد؛ که دست از آئین های ملی و باستانی خودشان بردارند؟ هیچوقت دیر نیست، کاری را که می توانستیم از همان نخستین سالهای از دست رفتن جلال و شوکت سرزمین بی مثال مان به انجام برسانیم؛ هرچند کمی دیر شده، اما ” ماهی را هر وقت که از آب بگیرید تازه است” !
با علم به این حقیقت، که بسیارانی از هم میهنان عزیز ما، به سبب شرایط بد و ناهموار زندگی شان، گرفتار معضلات فراوانی می باشند؛ اما زندگی ما و چگونگی خوب یا بد بودن و گذشتن آن، به گونه ردای درویشان است. چنانچه یک درویش ردای بلند خودش را، از طرف روی آن بر شانه های خویش بیندازد؛ آنچه را که می بیند، پشت آن ردا خواهد بود. زیرا پشت هر لباسی یا چیزی مانند ردا، چون با دوختن برای استفاده آماده می گردد؛ به خاطر نقش ناهمآهنگ دوخت و دوز در پشت آن، هیچ زیبا که نیست، بلکه بسیار زشت و نا مناسب نیز هست. اما ما باید پشت ردای زندگی مان را، که زیبا نیست بر روی شانه های روزگار خود و خانواده مان بیندازیم؛ تا به سهولت بتوانیم روی زیبا و مناسب آن را ببینیم. روی زندگی هم، کنایه از آرامش و آسایش و لذت های وافر، از یک زندگی عادی و بی پیرایه است!
برخورداری از این نوع زندگانی، به رعایت نمودن دو امر مهم نیازمند است. نخست آنکه گریستن و ایجاد ناامیدی و یأس و حرمان در وجودمان را، از جسم و جان خویش خارج کنیم؛ و در ازای آن، آنچه که از شادمانی و خرسندی و خشنودی سراغ داریم را، در ظاهر و در باطن آن بگنجانیم. امری که بیش از توان مادی، به نیروئی معنوی که شامل توانمندی ایجاد شادمانی در همه زوایای زندگی مان باشد است. هیچکس خوشبختی و آسایش و حقوق انسانی ما را، به ما هدیه نخواهد کرد. اینها جهت محقق شدن شان، به همت میهن پرستانه خودمان بستگی دارند. که چگونه از لحظات اندوهبار، چه کوتاه و چه بلند، فصل های شادمانه ای بر آن بیفزائیم؛ که نه فقط دوستان مان، بلکه دشمنان نیز اذعان داشته باشند؛ یک ملت شاد و امیدوار، هیچگاه مرعوب چند آخوند ریشو و شپشوی تازی تبار نخواهد شد. به پا خیزید برای آفریدن لحظات خوش در زندگی شخصی خودتان، چرا که ” قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود. ” !
محترم مومنی