وقتی که از روی آسفالت یا سنگفرشهای یک خیابان عبور می کنید چه می بینید و چه می شنوید؟ پاسخ دادن به این پرسش نزد همه یکسان و دارای یک قالب همشکل نیست. چون بستگی به این دارد که رهروان خیابانها، چه کسانی باشند و از کدام مسیر هائی عبور بکنند. هیچ آدمی مانند دیگری نمی اندیشد، همانطوری که هیچ خیابانی هم کاملا شبیه یک یا بعضی از خیابانهای دیگر نیست. بر این اساس، جوابی که به پرسش بالا داده می شود؛ چه از نظر شکل ظاهری آن، و چه به لحاظ محتوائی و مفهوم آن تفاوتهای زیادی با یکدیگر دارند!
ویژه آنکه عبور کننده ای از یکی از خیابان های پایتخت ایران، از یکی از پر رفت و آمدترین خیابان های آنجا بگذرد؛ و برای پاسخ دادن به سؤآل مطرح شده، از مشاهداتی که دارد سخن بگوید. یکی شتابان از پیاده روی یک مسیر شلوغ عبور می کند، تا هر چه سریع تر خودش را به مقصدی که دارد برساند. یکی هم برای رفع بیکاری به خیابان آمده، تا ضمن قدم زدن در آن، خریدهای مورد نیازش را نیز انجام بدهد. در این دو نمونه از رهگذران یک خیابان، کسی از این دو به پرسش ما جوابی نخواهد داد؛ فردی که پاسخگوی آن خواهد بود، کسی است که هیچ موردی از زیر نظر تیزبین او مخفی نمی ماند. کسی که ضمن گام بر داشتن در یک خیابان از یکی از شهرهای میهن اش، به ویژه از گذرگاهی در شهر بی درب و پیکر تهران، به آنچه که بر روی سنگفرشهای آن قرار دارد و در آن رخ می دهد؛ نگاهی نافذ و دقیق داشته باشد؛ می تواند به سؤآل ما پاسخ بدهد!
فصل سرد زمستان آغاز شده، معمولا در چنین روزهای سردی، کمتر کسی مایل است که به بیرون از خانه ی گرم خویش رفته و در خیابانی که انباشته از هوائی سرد است قدم بزند. مگر آنهائی که ناگزیرند برای انجام دادن کاری، یا جهت خریدن چیزی خانه شان را ترک گویند؛ و به خیابانی که کارشان در آنجاست بروند. اما در همین روزهای سرد، در همین برودت تحمل ناپذیر زمستان، بر روی سنگفرشهای بسیاری از همین خیابانها، پسر خردسالی را می بینید؛ که با تمام سردی هوا، یک جفت دم پائی تا به تا که جفت یکدیگر هم نیستند به پا دارد؛ و در دستان نیمه منجمدش، حوله ای گرفته و به تیرک چراغ راهنمائی تکیه داده؛ تا به مجرد اینکه چراغ راهنمائی قرمز شود، و اتومبیلی پشت آن توقف بکند؛ با سرعت خودش را به شیشه های پنجره اتومبیل راننده متوقف شده برساند؛ و با حوله ای که در دست دارد به تمیز نمودن آن بپردازد!
او با این کار می خواهد به راننده و سرنشینان آن اتومبیل بفهماند؛ که گدا نیست و در مقابل کاری که می کند انتظار گرفتن مبلغ ناچیزی از آنها را دارد. بعضی ها به خواسته به زبان مطرح نشده وی جواب می دهند؛ و با گذاشتن مبلغی در دستهای کوچک ناتوان، کمک اندکی به آن طفل خردسال و بینوا می کنند. برخی هم سنگدلانه به وی پرخاش نموده، و ناسزائی هم به آن پسرک بی پناه می گویند و با سرعت از جلوی پایش عبور می کنند!
آن سو تر، زن جوانی بر روی سنگفرشهای پیاده روی خیابان، بساطی را که جلوی پایش روی زمین گسترده؛ با مقداری اشیای ارزان قیمت که روی آن نهاده، از زیر پای رهروان به کناری می کشد؛ در حالی که با نگاه درخواست کننده خویش ، به آن رهروان ملتمسانه می نگرد؛ امیدوار است که سرانجام تعدادی از رهگذران، چند تکه از اشیای روی بساط او را لازم داشته باشند و بخرند!
هنوز چند گامی بیش بر نداشته اید، که باز هم کودک دیگری را مشاهده می کنید؛ که با تن پوشی بسیار نا مناسب، پشت یک دستگاه سنجش وزن( وزنه ) چمباتمه زده است؛ گهگاه دستهای سرد شده اش را، با چپاندن در زیر بغل اش، کمی گرما می دهد؛ و هر چند لحظه یک بار، با صدائی لرزان و نا امید، از عبور کنندگان می خواهد، که برای دانستن وزن خودشان بر روی دسگاه جلوی پای وی بایستند؛ تا بعد از وزن نمودن خویش، مبلغی را جلوی پای وی روی زمین بیندازند و بگذرند!
پیرزنی فرتوت، نبش یک کوچه نسبتا پهن که به خیابانی پر رفت و آمد منتهی می شود نشسته، و جلوی پاهایش بر روی یک پارچه کثیف و مندرس، یک مشت نخود گذاشته؛ او هم هر چند لحظه یک بار، به رهگذران پیشنهاد می دهد که نزد وی بنشینند تا برایشان فال نخود بگیرد. خرافه های اینچنانی، که به جای عقل و تدبیر در چگونگی زندگی، و بهبود بخشیدن به کاستی های آن به مدد عقل و تدبیر راهی بیندیشند؛ نیز از جمله تغییرات ناخوشآیندی هستند؛ که پس از اشغال میهن مان توسط آخوندهای رمال و دعانویس در ایران، نسبت به گذشته رواج بیشتری یافته اند!
این مناظر تأثر برانگیز و بسیاری مانند اینها، تاولهای پر التهابی بر چهره شهرهای بزرگ ایران، به ویژه پایتخت کشور هستند؛ که ضمن جلوه گر کردن محنت های ناشی از فقر تعداد زیادی از خانواده های بدون امکانات جامعه کنونی ایران، خدنگ های زهرآگین کشنده ای از بی صاحب بودن مملکتی می باشند؛ که شبانه روز بر دل افسرده کسانی می نشینند؛ که یا از نزدیک تمام این صحنه های دلخراش را مشاهده می کنند؛ و یا مانند ما از چندین هزار کیلومتر فاصله، خبرهای مربوط به نابسامانی های خانوادگی و اجتماعی این بی پناهان خردسال و میانسال و کهنسال را می شنویم؛ و جز برآوردن آهی سوزان برخاسته از سینه های حسرتمند خودمان، کار دیگری برای هم میهنان دردمند خویش نمی توانیم انجام بدهیم!
یک کودک خردسال که بر روی سنگفرشهای خیابان، در تابستان سوزاننده و در زمستان منجمد کننده، برای جلب توجه و دلسوزی دیگران، از این سوی پیاده رو به آن سوتر می دود تا هیچ رهگذری را از دست ندهد؛ که تا بتواند شب هنگام، مبلغ ناچیزی را به دست مادر بیمار و پدر معتادش برساند؛ تا با آن نانی هر چند خالی برای خوردن و نمردن داشته باشند. کودکی که باید مانند همسالان خویش، بر روی نیمکت مدرسه دانش بیآموزد، از خلافکارانی که در محیط کسب و کار خود می بیند؛ بزهکاری و تخلفات اجتماعی را فرا می گیرد؛ بدون تردید از قربانیان اصلی جامعه است؛ که زیربنای شخصیت اجتماعی آینده اش، با همین پستی های اجتماعی شکل گرفته و منسجم می شود!
آنگاه سران دزد و جنایتکار رژیم، به عوض آنکه سیستمی در مملکت پیاده کنند؛ تا با آن مردم تهیدست جامعه را بر کارهائی هر چند معمولی و پیش پا افتاده بگمارند؛ تا نانی و خوراکی ساده به سفره ایشان برسانند؛ مقطع ابتدائی همه مدارس کشور را، زیر مجموعه حوزه های علمیه شیطان پرور خویش می کنند؛ تا در این رهگذر، مغزهای خام و خاکستری این ایرانیان خردسال را، از همین اوان کودکی ایشان، با چرندیات برخاسته از دامان خرافه های دینی پر کنند. با این حیله های تمسخرآمیز بر این عقیده اند؛ که نسل آتی حکومت ننگین شان را، از دوران کودکی ایشان اسلامی( اهریمنی) کنند؛ و از آنان مهره های بی اختیاری را بسازند، که کور و کر و لال باشند و جز در مسیر اهریمنان حکومتی گام بر ندارند!
زمستان 2572 آریائی هلند
محترم مومنی روحی