ای کاش « دوازدهم بهمن پنجاه و هفت » هرگز در سالنمای میهن ما وجود نداشت!! بقلم بانو محترم مومنی روحی

0
540

روز منحوسی که اهریمن تبعیدی، پس از پانزده سال اقامت در ترکیه و عراق و فرانسه، دوباره توانست با تمهیدات مخالفان حکومت پادشاهی پهلوی به کشور باز گردد؛ و انتقام سال هائی را که در خارج از ایران تبعید بوده را، از پادشاه ایران و ملت آن بگیرد و کینه اش را التیام ببخشد!

این مصیبت بزرگ تاریخی، به مدد تلاش دشمنان داخلی و خارجی این ملک و ملت ( منافقین ضد خلق ، چریک های فدائی کمونیست و خود فروخته به روسیه تزاری، و صد البته خصومت حزب دموکرات آمریکا و رئیس جمهور آنجا جیمی کارتر ملعون، با شاهنشاهی پهلوی در ایران، به یاران و همدستان خمینی دجال کمک کردند؛ تا آن آخوند انتقامجو و قدرت پرست، دوباره به ایران بیاید؛ و سرزمین باستانی ما را، طعمه بازی های سیاسی کسانی نماید؛ که همگی شان مردم ایران را فریب دادند؛ تا که با خیزش غیر منطقی خودشان، بلوای « انقلاب سیاه و شوم اسلامی » را در ایران بر پا بکنند؛ و با تظاهرات علیه حکومت پادشاهی پهلوی، کشور آزاد و نامدار ایران و مردم آن را، دو دستی به مشتی آخوند قدرت پرست تقدیم نمایند!

پس از شورش ننگین پنجاه و هفتی های فریبخورده توسط گروه های نامبرده، و سقوط حکومت پادشاهی پهلوی، و خروج شاه از کشور، و ورود خمینی به ایران، حاکمیت ننگین آخوندی اسلامی در میهن مان شکل گرفت؛ و از همان موقع تا کنون، که چهل و پنج سال از آن می گذرد. فرزندان و بازماندگان بی گناه همان انقلابیون فریبخورده و گمراه، به عناوین مختلف و دلائلی واهی و غیر واقعی، به دست پیروان اهریمن تبار حاکمیت مزدور پرور جمهوری پلید آخوندی ، دستگیر و زندانی و شکنجه گشته و کشته می شوند. و اشغالگران و نوکران مزدور و همدستان فرو مایه و خبیث ایشان، دارائی های همین ملت محکوم به بی عدالتی های این فرقه تبهکار و فاسد، توسط دشمنان قسم خورده ما تاراج شوند و به یغما بروند!

چرا اینگونه شد، و سرزمین ما و ملت آن، به چنین سرنوشت شومی گرفتار گشتند؟ و ضمن اسیر و کشته شدن عزیزان شان، اعتبار جهانی میهن خود، و آزادی های فردی و اجتماعی خویش را که داشتند و قدرش را نمی دانستند از دست دادند؟!

شاعر می گوید: « شکر نعمت، نعمتت افزون کند ***‌ کفر، نعمت از کف ات بیرون کند » ؛ این معنا و مفهوم فلسفی آن، هیچ ربطی به دین و آئین و مذهب و …. ندارد. می بینیم که نا سپاسی های فریب خوردگان پنجاه و هفت، چه نتیجه تلخ و آزار دهنده ای را برایشان به بار آورد؟ و چگونه آنهمه عظمت ایران و ایرانی به باد فنا رفت؟!

هفتاد و هفت سال از عمرم می گذرد؛ حدود چهل و هفت سال آن را در میهن عزیز و نامدارم گذرانده ام. بدیهی است که نسبت به هم میهنان جوان و کم تجربه ام، از شرایط آن موقع کشورمان ( قبل از فروپاشی حکومت پادشاهی در ایران ) خاطرات بیشتری از آنچه که در کهندیارمان می گذشت را داشته باشم !

کسانی که نسبت به بقیه مردم کشور تمکن مالی بیشتری داشتند. در اواخر شب حدود ساعت بیست و سه ( یازده شب ) در پایتخت، تازه راهی کاباره ها و رفتن به « سر پل تجریش » می شدند؛ تا از شور و حال هنرمندان کاباره ها، و نیز از مناظر زیبای شمیراتات و حضور در کافه های مستقر بر روی کوه های پر ارتفاع آنجا لذت ببرند و به عیش و نوش بپردازند!

البته افراد و خانواده هائی هم بودند؛ که تملک مالی آنجنانی نداشتند، که از چنین تفریحاتی برخوردار باشند. ولی آنها کسانی بودند، که یا تن به کار نمی دادند؛ و یا به دلیل اعتیاد به مواد مخدر، پولی برای شان باقی نمی ماند؛ تا از آن خوش گذرانی ها برخوردار بشوند!

اما اگر تن به کار می دادند و فعال بودند و به سراغ افیون نمی رفتند؟ می توانستند مانند بقیه یک زندگانی متعارف داشته باشند و از زندگی شان لذت ببرند!

تحصیلات رایگان، بهره مندی کارگران از سود سالیانه کارخانه هائی که مشاغلی در آنها داشتند. برخورداری زنان کشور از آزادی های اجتماعی، و داشتن « حق رای » و شرکت نمودن در همه انتخابات، شاغل بودن زنان در منصب های مهم و مختلف اجتماعی ( متخصص رشته های گوناگون و متنوع پزشکی و پیرا پزشکی ) ، استادی دانشگاه در سراسر کشور، نمایندگان دو مجلس شورای ملی و سنا، وکلای صاحب نام دادگستری ، حتی با وزارت آموزش و پرورش که زنده یاد بانو « فرخرو پارسا » در آن مقام به نسل نوجوان و جوان کشور خدمات ارزنده ای می نمود. و …… مشاغل مهم دیگری که در این مختصر نمی گنجد. از ثمرات حکومت پادشاهی پهلوی، و خدمات فراموش نشدنی رضا شاه بزرگ و شاهنشاه آریامهر بودند. که مردم ساده انگار میهن مان، قدر آنهمه رشد و پیشرفت خود و میهن شان را ندانستند؛ و با فریب خوردن از بدخواهان گسترش یافتن رشد و ترقی ایران و ایرانی، در دوازدهم بهمن منحوس پنجاه و هفت، ننگ سراسیمه حضور یافتن در فرودگاه بین المللی « مهرآباد » تهران را، بر پیشانی خود چسباندند. که برای استقبال از ورود دشمن شماره یک خود و میهن شان به آنجا بروند؛ و اهریمن را سوار بر یک اتومبیل جیپ رو باز کنند و در خیابان های تهران بچرخانند؛ و خود را رسوای عام و خاص نمایند!

آن تعداد از ایرانی هائی هم که به استقبال آن شیطان مجسم نرفته بودند. درون خانه های خود جلوی تلویزیون نشسته بودند؛ تا حرکت آرام آن جیپ و سرنشین خبیث آن، و دو سه تن مجاهد ضد خلق و یا چریک دست آموز کمونیست ها را ببینند؛ و رسوائی خویش و خائنین به خود و سرزمین اهورائی شان را به ثبت تاریخ پر نشیب و فراز ایران کهن برسانند!

خواجه عبدالله انصاری : « پروردگارا، آنان را که عقل دادی چه ندادی *** و آنهائی را که عقل ندادی چه دادی؟ » !

مقاله قبلیای خروس دیگر مخوان، هر سحرگاه با صدای تو، فرزندان غیور ما را می کشند! بقلم بانو محترم مومنی روحی
مقاله بعدیخطر « جنگ » را چگونه دفع کنیم؟! نوشتاری از بانو محترم مومنی روحی
محترم مومنی روحی
شرح مختصری از بیوگرافی بانو محترم مومنی روحی او متولد سال 1324 خورشیدی در شهر تهران است. تا مقطع دبیرستان، در مجتمع آموزشی " فروزش " در جنوب غربی تهران، که به همت یکی از بانوان پر تلاش و مدافع حقوق زنان ( بانو مساعد ) در سال 1304 خورشیدی در تهران تأسیس شده بود؛ در رشته ادبیات پارسی تحصیل نموده و دیپلم متوسطه خود را از آن مجتمع گرفته است. در سال 1343 خورشیدی، با همسرش آقای هوشنگ شریعت زاده ازدواج نموده؛ و حاصل آن دو فرزند دختر و پسر 47 و 43 ساله، به نامهای شیرازه و شباهنگ است؛ که به او سه نوه پسر( سروش و شایان از دخترش شیرازه، و آریا از پسرش شباهنگ) را به وی هدیه نموده اند. وی نه سال پس از ازدواج، در سن بیست و نه سالگی، رشته روانشناسی عمومی را تا اواسط دوره کارشناسی ارشد آموخته، و در همین رشته نیز مدت هفده سال ضمن انجام دادن امر مشاورت با خانواده های دانشجویان، روانشناسی را هم تدریس نموده است. همزمان با کار در دانشگاه، به عنوان کارشناس مسائل خانواده، در انجمن مرکزی اولیاء و مربیان، که از مؤسسات وابسته به وزارت آموزش و پرورش می باشد؛ به اولیای دانش آموزان مدارس کشور، و نیز به کاکنان مدرسه هائی که دانش آموزان آن مدارس مشکلات رفتاری و تربیتی داشته اند؛ مشاورت روانشناسی و امور مربوط به تعلیم و تربیت را داده است. از سال هزار و سیصد و پنجاه و دو، عضو انجمن دانشوران ایران بوده، و برای برنامه " در انتهای شب " رادیو ، با برنامه " راه شب " اشتباه نشود؛ مقالات ادبی – اجتماعی می نوشته است. برخی از اشعار و مقالاتش، در برخی از نشریات کشور، از جمله روزنامه " ایرانیان " ، که ارگان رسمی حزب ایرانیان، که وی در آن عضویت داشته منتشر می شده اند. پایان نامه تحصیلی اش در دانشگاه، کتابی است به نام " چگونه شخصیت فرزندانتان را پرورش دهید " که توسط بنگاه تحقیقاتی و مطبوعاتی در سال 1371 خورشیدی در تهران منتشر شده است. از سال 1364 پس از تحمل سی سال سردردهای مزمن، از یک چشم نابینا شده و از چشم دیگرش هم فقط بیست و پنج درصد بینائی دارد. با این حال از بیست و چهار ساعت شبانه روز، نزدیک به بیست ساعت کار می کند. بعد از انقلاب شوم اسلامی، به مدت چهار سال با اصرار مدیر صفحه خانواده یکی از روزنامه های پر تیراژ پایتخت، به عنوان " کارشناس تعلیم و تربیت " پاسخگوی پرسشهای خوانندگان آن روزنامه بوده است. به لحاظ فعالیت های سیاسی در دانشگاه محل تدریسش، مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد؛ و به ناچار از سال 1994 میلادی،به اتفاق خانواده اش، به کشور هلند گریخته و در آنجا زندگی می کند. مدت شش سال در کمپهای مختلف در کشور هلند زندگی نموده؛ تا سرانجام اجازه اقامت دائمی را دریافته نموده است. در شهر محل اقامتش در هلند نیز، سه روز در هفته برای سه مؤسسه عام المنفعه به کار داوطلبانه بدون دستمزد اشتغال دارد. در سال 2006 میلادی، چهار کتاب کم حجم به زبان هلندی نوشته است؛ ولی چون در کشور هلند به عنوان نویسنده صاحب نام شهرتی نداشته، هیچ ناشری برای انتشار کتابهای او سرمایه گذاری نمی کند. سرانجام در سال 2012 میلادی، توسط کانال دو تلویزیون هلند، یک برنامه ده قسمتی از زندگی او تهیه و به مدت ده شب پیاپی از همان کانال پخش می شود. نتیجه مفید این کار، دریافت پیشنهاد رایگان منتشر شدن کتابهای او توسط یک ناشر اینترنتی هلندی بوده است. تا کنون دو عنوان از کتابهای وی منتشر شده و مورد استقبال نیز قرار گرفته اند. در حال حاضر مشغول ویراستاری دو کتاب دیگرش می باشد؛ که به همت همان ناشر منتشر بشوند. شعار همیشگی او در زندگی اش، و تصیه آن به فرزندانش : خوردن به اندازه خواب و استراحت به اندازه اما کار بی اندازه است. چون فقط کار و کار و کار رمز پیروزی یک انسان است.