اگر سوم اسفند 1307 خورشیدی نبود، اکنون ما چه بودیم و چه داشتیم ؟!

0
181

هرگز دیگر در همه تاریخ باقی مانده از طول عمر سرزمین باستانی ما، چنین رویداد سرنوشت سازی تکرار نخواهد شد. کشور در آتش ظلم و ناتوانی ها و بی کفایتی های شاهان فناتیک و مستبد قجر می سوخت؛ ملت روز به روز عقب مانده تر و منزوی تر می گشت. بر اثر عدم امکانات بهداشتی و درمانی، همه روزه تعدادی از مردم ایران به کام مرگ های زودرس ناشی از بیماری های واگیر دار فرو می رفتند؛ و آن عیاشان خوش گذران، یا پای بساط منقل های شان ولو بودند؛ و یا درون فرنگ با پول مردم ایران از زنان زیبای اروپائی کامجوئی می نمودند !

به اطراف خودتان نگاه کنید، و به خاطر هر آنچه که اینک در اختیار دارید، برای شادی روان آن میهن پرست حقیقی، سپاس زحمات بی دریغ اش نسبت به مام میهن تان را بگوئید. چرا که نسل پیش از شما، همه اینها را نداشت؛ و …. آنگاه که در چنین روزی، دست توانای رضاشاه کبیر، پادشاه مدبر و بنیانگذار سلسله ایرانساز پهلوی، از آستین غیرت مردانه اش بیرون آمد؛ و نقاط ضعف فراوانی را که چهره مملکت وی را نازیبا کرده بود؛ را از رخساره زندگی ایشان پاک نمود؛ آن مردم قدرناشناس، نه تقدیرش نمودند و نه با سپاسی خشک و خالی، خستگی را از تنش بیرون ساختند.

با آنکه موهبت های متعددی را، به کمک دوراندیشی های آن یگانه تاریخ ایران، به درون زندگی های خودشان راه داده بودند. بدون شناخت کافی و با بی تفاوتی کامل، از کنار رویدادها و نوآوری های به آن مهمی عبور می کردند. و در دفتر حقیقت نگر تاریخ میهن شان، آنهمه ناسپاسی ظالمانه را، برای تا به ابد به ثبت بی وفائی های خودشان رساندند. بی وفائی نسبت به کسی که جز به ایران و ایرانی نمی اندیشید؛ بلکه بسیار مصمم و با اراده ای استوار، و از صمیم دل میهن پرست اش، مسؤلانه برای ایشان دل می سوزاند؛ را در معرض قضاوت های مردم آگاه قرار دادند!

آب نوشیدنی منازل شان، مملو بود از هر چه آلودگی است. در درازنای شبها، در خیابان های شان، در فاصله هرسیصد الی پانصد متر، یک مشعل روشن بود؛ و خانه های شان با کمک چراغ های نفتی، که نور مختصری را به اطراف شان متصاعد می کردند روشنائی می گرفتند!

درون هر خانه ای، فردی مأموریت داشت، که از صبح تا شب، در صف تنها نانوائی محل بایستد؛ تا بتواند یک یا دو قرص نان، جهت مصرف خانواده را بخرد و برایشان ببرد. در میان اعضای خانواده ها، یکی دو عضو آن تراخم چشم داشتند، یکی دو تن آنها، به بیماری کچلی یا سالک مبتلا بودند. درون کمتر فامیلی می توانستید موارد بری بودن از بیماریهای مسری، مانند مالاریا ، حصبه ، وبا ، جزام ، چرب(گال) و امثال اینها را سراغ داشته باشید !

در هر محله ای، بر سر هر کوی وبرزنی، لات های غداره کش را می دیدید؛ که نوچه های شان در التزام رکاب آنها،
برای گرفتن باج از کسبه محل، راهی مکان کسب مردم می شدند؛ و به زور از آنان باجگیری می نمودند.
از صبح تا شام، شیادانی که خودشان را طالع بین و فالگیر معرفی می کردند، در کوچه های شهرها جولان می دادند؛ و مردم ساده لوح آن موقع را(شنیده می شود که در حکومت آخوندها، دوباره چنین مشاغلی اوج گرفته و مردم را فریب می دهند)، با فال بینی و دادن طلسم و داروهای محبت و دعاهای نوشته شده کارگشائی و روش های باز کردن بخت پسرها و دخترها و …… ، در محبس خرافات و خزئبلات خودشان محبوس نگاه می داشتند!

چرا که بی سوادی و فقر فرهنگی و اقتصادی بیداد می کردند؛ و دولتمردان قجری هم غیر از عیش و نوش و زن بارگی و مسافرت های تقریحی، مدام فقط در خدمت خودشان بودن، کار دیگری نمی کردند. ملت هم در چنان حکومت استبدادی موجود در مملکت، و نیز تحت سلطه سیستم مسخ کننده بی جرأت بودن و عدم شهامت لازم لازم، برای احقاق حقوقی که داشتند؛ هیچ کاری را انجام نمی دادند. و در کمال بی …..، شبها و روزهای شان را، در سکوت کامل با ناکامی محض و سختی بسیار سپری می کردند!

در گذرگاههای محل عبور مسافران بین شهرهای کشور، دزدان سرگردنه ، هست ونیست مسافران را می چاپیدند و به یغما می بردند؛ اما کسی نبود که آنها را بر سر جای شان بنشاند؛ و اموال و دارائی مردم را، از خطر راهزن های حرفه ای در امان بدارد. در هر قبیله و قومی، گردن کلفت های آنها، حکومت های ملوک الطوایقی تشکیل داده بودند؛ بر مردم اطراف شان هر گونه جور و ظلمی را روا می داشتند؛ هیچ دختر و زن زیبائی نبود، که از دست درازی خان و خان زاده های آن ایام، جان به در ببرد!

در تیرگی و نا بسامانی های زندگی مردم هشتاد و اندی سال پیش، نیاز مبرم به جرقه زدن یک نور معجزه آسا بود، که بدرخشد و نجات بخش زندگانی آنها باشد؛ و جان و مال و زندگی و ناموس و سلامت شان را، از همه گزندهای برشمرده در بالا، مصون و محفوظ بدارد. چنین اعجاز و یا اقدام عاقلانه ای، ضرورت و وجوب صد در صدی یافته بود.
که درچنان شرایطی، در جسم غیرتمند فردی، که همواره دلش شور ایران را داشت، و از آنهمه هرج و مرج و زندگی خراب و بی معیشت مردم رنج می کشید؛ قلبی بود که در هوای ایران و ایرانیان می تپید. مغزی بود، که در تمامی زوایای آن، جز تعالی ملک پدری و رهائی هموطنان اش، از یوغ استبداد و فقرهای فرهنگی و اقتصادی، هیچ توان و انرژی دیگری در وجود غیرتمند او حضور نداشت.
آن قلب گرم و تپنده، و آن مغز فعال و پوینده، به آن سردار نامی و نجات بخش آیران کهن، امر به انجام دادن کاری می کردند: ” وطن ات را و هم میهنان ات را نجات بده “!
آیا می توانست با زبان ملایم، از آقایان دزدان سرگردنه، خواهش بکند که سر جای خودشان بنشینند؟
آیا امکان پذیر بود، که با ملایمت و نرمی، آنهمه جاهل و اوباش محلات کشور را، وا بدارد که به جای مفت خوری و باجگیری از مردم، بروند کار و کسبی پیشه بکنند؛ و با زور بازوی خودشان رزق خویش را فراهم بیاورند؟
آیا شدنی بود، که بدون جدیت و اهتمام و ابلاغ دستورات انجام یافتنی، به مسؤلان اداری کشور، و بدون پیگیری های مسؤلانه، برای پاکسازی ایران زمین، از آنهمه آلودگی و بی بهداشتی، از میکربها و آلودگی ها خواهش کند؛ که لطفأ خودشان و نقشهای طبیعی بدنشان، برای هجوم به سوی سلامتی مردم، و در خطر مرگ قرار دادن جان و سلامتی آنها، از میکربها بخواهد؛ که لطف کنند و با مردم فاصله گرفته و ایشان را از گزند بیماری های مهلک و مسری آن زمان در امان بدارند؟!
خان ها را چگونه بایستی از زن بارگی و زورگوئی به رعیت منع می نمود؟ و رعایا را با چه تدبیری از ید قدرت آنها می رهانید؟!
کشور ما در آن زمان، کسی را می خواست که به تمامی، مرد انجام دادن کارهائی باشد؛ که نتیجه همه شان، نجات مردم ایران، از آنهمه بدبختی و تیره روزی و فلاکت و پیسی باشد.
کسی را نیاز داشتند، که نه تنها جربزه کافی برای از میان برداشتن ادبار از چهره زندگانی مردم را داشته باشد؛ بلکه چهره کشور را هم، با مدرن نمودن آن، و با پاکسازی از هر چه موهومات و خرافات بود؛ مترقی نموده و به مردم بگوید: ” بفرمائید، این هم آن کشوری که سالیان سال آرزوی داشتن اش را در سرهای تان می پروراندید!
شانزده سال بر کشور حکومت افتخار آمیز نمود، در تمام آن ماهها و سالها، با جدیت و دلسوزی کار کرد و کارکرد. و همه اندیشه های مترقی اش را، جز برای اعتلای میهن باستانی، مصروف هیچ چیز دیگری ننمود. سعایت دشمنان و بدخواهان هم، نمی توانستند جلوی ترقیخواهی های او را بگیرند. چرا که نه آنها جرأت کاری را داشتند؛ و هم خدای او رسالت نجات دادن ایران و ایرانی را، در ضمیر پاک و بی آلایش وی به ودیعت نهاده بود. او نمی توانست برخلاف خواست ذاتی و درونی اش کاری بکند. وقتی مصمم شد که زنان ایرانی را، از تاریکی و تنگنای زندان حجاب، که اصلا ضرورت نداشت نجات بخشید؛ با شجاعت تمام، ابتدا زنان و دختران خودش را از حجاب اجباری و غیر انسانی برحذر نمود. سپس بر ملت امر فرمود، که دختران و زنان و مادران و خواهران خودشان را، از تحمل آن زندان تاریک، و سلول متحرک نجات بدهند!
مردمی که اهل سفر بودند، و به جهات شغلی و یا به خاطر علاقمندی به سفرهای دور و نزدیک می رفتند؛ برای طی مسافت میان مبدأ تا مقصد، می بایست که مشکلات عدیده ای را بر خود هموار می نمودند. در سالهای انتهائی حکومت درخشان آن پادشاه عظیم الشأن، که معدود اتومبیل های دربار سلسله قاجار، به ویژه از زمان حکومت مظفرالدین شاه و ناصرالدین شاه، که اتومبیل را به درون کشور آورده بودند؛ این صنعت بزرگ قرن، در سالهای انتهائی حکومت سرفرازانه رضا شاه کبیر، تعدادشان بسیار بیشتر شده بود؛ و برخی از مردم غیر درباری هم، دارای اتومبیل های شخصی شده بودند. اینها همان کسانی بودند؛ که به سفرهای متعدد می رفتند. ولی با چه مشکلاتی؟!
خدا دانا است ؟!
اما اندیشه ساختن آنهمه تونل های طویل و مهم در زیر کوه های سر به فلک کشیده میهن مان، در حد فاصل میان دو یا چند شهر نیز، از کارهای بسیار شایسته و برجسته ای بوده اند؛ که هنوز پس از گذشت اینهمه سال، برای خیلی ها اعجاب بر انگیز می باشند!
با پایان یافتن کار ساختمان آن تونلها، می توانستید خدمات آن ابرمرد تاریخ ایران را، در همه زمینه های فرهنگی -اجتماعی و اقتصادی محسوب بکنید.
ساختمان دانشگاه تهران، بیمارستان های کوچک و بزرگ پایتخت و استان های دیگر کشور، تبدیل بلدیه به شهرداری و نظمیه به شهربانی، و ایجاد مدرنیته در سراسر ایران، و رونق بخشیدن به صنعت کشاورزی و تأمین پشتوانه اقتصادی کشور، با تأسیس بانک شاهنشاهی و بانک های ملی و رهنی، اعزام دانشجویان مستعد به دانشگاه های معروف جهان، جهت کسب تازه ترین داده های علمی در دنیا، از جمله کارهائی بودند؛ که توسط آن بزرگمرد همه تاریخ ما، به خود جامه عمل پوشیدند؛ و چهره مملکت را دگرگون ساختند.
با خود می اندیشم، تدبیر کننده و انجام دهنده آنهمه رشد و ترقی در ایران، که روان پاک اش تا ابد شاد باشد و نام بزرگ و یاد پرخاطره اش، در دلها و بر زبان های مردم باشناخت جاودانه باشد؛ از گروه بی شناخت خوبی ها در میهن اش چه مزدی هم گرفت ؟!
چسبانیدن مارک های منفی، بر پیشانی کسی که همه وقت و زندگی و آسایش خودش را، برای تحقق آنهمه آرمان های بزرگ و افتخار آمیز هزینه نموده بود؛ لوحه های تقدیر مطرحی از وی بودند؛ که ناسپاسی های مردم، به آن یگانه تاریخ ایران دادند!
عبثا، که چه بی انصافانه، در مملکت ما، حق و ناحق جای شان با هم عوض شده اند! و خدمات شایسته عاشقان ایران را، تحت فرمان نیروی نابخردی، با چنین پاسخ های جاهلانه ای معامله می کنند؛ و در این رهگذر، خودشان را در محضر پروردگارشان، روسیاه و خطاکار و بی شناخت جلوه گر می سازند!

محترم مومنی

مقاله قبلیفیگارو: مانور بزرگ اوباما بر سر ایران
مقاله بعدیلوموند: چهارمین طیف “پرونیست ها” که درقدرت قرار دارند
محترم مومنی روحی
شرح مختصری از بیوگرافی بانو محترم مومنی روحی او متولد سال 1324 خورشیدی در شهر تهران است. تا مقطع دبیرستان، در مجتمع آموزشی " فروزش " در جنوب غربی تهران، که به همت یکی از بانوان پر تلاش و مدافع حقوق زنان ( بانو مساعد ) در سال 1304 خورشیدی در تهران تأسیس شده بود؛ در رشته ادبیات پارسی تحصیل نموده و دیپلم متوسطه خود را از آن مجتمع گرفته است. در سال 1343 خورشیدی، با همسرش آقای هوشنگ شریعت زاده ازدواج نموده؛ و حاصل آن دو فرزند دختر و پسر 47 و 43 ساله، به نامهای شیرازه و شباهنگ است؛ که به او سه نوه پسر( سروش و شایان از دخترش شیرازه، و آریا از پسرش شباهنگ) را به وی هدیه نموده اند. وی نه سال پس از ازدواج، در سن بیست و نه سالگی، رشته روانشناسی عمومی را تا اواسط دوره کارشناسی ارشد آموخته، و در همین رشته نیز مدت هفده سال ضمن انجام دادن امر مشاورت با خانواده های دانشجویان، روانشناسی را هم تدریس نموده است. همزمان با کار در دانشگاه، به عنوان کارشناس مسائل خانواده، در انجمن مرکزی اولیاء و مربیان، که از مؤسسات وابسته به وزارت آموزش و پرورش می باشد؛ به اولیای دانش آموزان مدارس کشور، و نیز به کاکنان مدرسه هائی که دانش آموزان آن مدارس مشکلات رفتاری و تربیتی داشته اند؛ مشاورت روانشناسی و امور مربوط به تعلیم و تربیت را داده است. از سال هزار و سیصد و پنجاه و دو، عضو انجمن دانشوران ایران بوده، و برای برنامه " در انتهای شب " رادیو ، با برنامه " راه شب " اشتباه نشود؛ مقالات ادبی – اجتماعی می نوشته است. برخی از اشعار و مقالاتش، در برخی از نشریات کشور، از جمله روزنامه " ایرانیان " ، که ارگان رسمی حزب ایرانیان، که وی در آن عضویت داشته منتشر می شده اند. پایان نامه تحصیلی اش در دانشگاه، کتابی است به نام " چگونه شخصیت فرزندانتان را پرورش دهید " که توسط بنگاه تحقیقاتی و مطبوعاتی در سال 1371 خورشیدی در تهران منتشر شده است. از سال 1364 پس از تحمل سی سال سردردهای مزمن، از یک چشم نابینا شده و از چشم دیگرش هم فقط بیست و پنج درصد بینائی دارد. با این حال از بیست و چهار ساعت شبانه روز، نزدیک به بیست ساعت کار می کند. بعد از انقلاب شوم اسلامی، به مدت چهار سال با اصرار مدیر صفحه خانواده یکی از روزنامه های پر تیراژ پایتخت، به عنوان " کارشناس تعلیم و تربیت " پاسخگوی پرسشهای خوانندگان آن روزنامه بوده است. به لحاظ فعالیت های سیاسی در دانشگاه محل تدریسش، مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد؛ و به ناچار از سال 1994 میلادی،به اتفاق خانواده اش، به کشور هلند گریخته و در آنجا زندگی می کند. مدت شش سال در کمپهای مختلف در کشور هلند زندگی نموده؛ تا سرانجام اجازه اقامت دائمی را دریافته نموده است. در شهر محل اقامتش در هلند نیز، سه روز در هفته برای سه مؤسسه عام المنفعه به کار داوطلبانه بدون دستمزد اشتغال دارد. در سال 2006 میلادی، چهار کتاب کم حجم به زبان هلندی نوشته است؛ ولی چون در کشور هلند به عنوان نویسنده صاحب نام شهرتی نداشته، هیچ ناشری برای انتشار کتابهای او سرمایه گذاری نمی کند. سرانجام در سال 2012 میلادی، توسط کانال دو تلویزیون هلند، یک برنامه ده قسمتی از زندگی او تهیه و به مدت ده شب پیاپی از همان کانال پخش می شود. نتیجه مفید این کار، دریافت پیشنهاد رایگان منتشر شدن کتابهای او توسط یک ناشر اینترنتی هلندی بوده است. تا کنون دو عنوان از کتابهای وی منتشر شده و مورد استقبال نیز قرار گرفته اند. در حال حاضر مشغول ویراستاری دو کتاب دیگرش می باشد؛ که به همت همان ناشر منتشر بشوند. شعار همیشگی او در زندگی اش، و تصیه آن به فرزندانش : خوردن به اندازه خواب و استراحت به اندازه اما کار بی اندازه است. چون فقط کار و کار و کار رمز پیروزی یک انسان است.