امت قلیل و ملت ذلیل!

0
169

نمی خواستم این عنوان تحقیر آمیز را برای این نوشتار برگزینم، اما آثار ظلم هائی که مردم خودشان موجب تحمیل شدن آنها بر جسم و جان خویش می گردند؛ چنان بر همگی ما ظاهر گشته اند؛ که اجازه داد تا با پوزش از ایشان، به یادشان بیاورم، که با همه برتری هائی که نسبت به هواداران مزدور رژیم اشغالگر آخوندی در کشورمان دارند؛ حتی با کثرتی که نسبت به این تعداد قلیل از نوکران رژیم اهریمن تبار آخوندی دارند؛ خواسته و ناخواسته، همه حیثیت ملی و اعتبار تاریخی خودشان را، با رفتارهای غیر ایرانی خویش، و پیروی ابلهانه از فرمایشات شیطانک های مجسمی همچون سران حکومت جنایتکار اسلامی، در معرض دید و قضاوت آزادمردان و آزادزنان سراسر گیتی قرار داده اند!

در کجای کتابهای تاریخی معتبر ما یا سایر ملل در دنیا، نوشته شده است که ایرانیان، در مقابل رؤسای قوم و تبار خود، در مراسم رسمی، ضمن کرنش و احترام گذاشتن به بزرگان میهن شان، به دستبوسی آنها رفته باشند؟ آیا هرگز شنیده اید که یک شخصیت سیاسی در ایران سی و پنج سال پیش، خودش جهت آمدن مردم به حضور وی، و انجام شدن مراسم دستبوسی او، برنامه ویژه ای را تدارک دیده باشند؟!

آیا به یاد می آورید، که در همان نخستین روزهای ورود آخوند خمینی دروغپرداز به ایران، هنگامی که مردم فریب خورده کشورمان، که ساده لوحانه، به خفت مشارکت در شکل گیری انقلاب سیاه اسلامی تن دادند؛ و آنچنان نابخردانه، به همراه مشتی ضد ایرانی تازی تبار، در برقراری رژیم منحوس آخوندی در ایران، وارد معرکه مضمحل ساختن اعتبار تاریخی خود و میهن شان شده بودند؛ چگونه در مسابقه حضور در محل اسقرار آن فرد انتقامجو، تلاش می کردند که زودتر از بقیه به آن مکان که خمینی در دو مدرسه رفاه و علوی جهت صحبت کردن با مردم ساده انگار می ایستاد برسند؛ تا پای سخنان بی سر و ته آن هندی زاده ضد ایرانی بنشینند؛ سپس موقع خروج از آن مکان که وی با بیانات پوچ خودش، آسمان و ریسمان را به هم می بافت؛ به کنار میزی که وی در پشت آن نشسته بود می رفتند و دست امام شیاطین را، که روی میز روبروی خودش آماده بوسیده شدن قرار داده بود بایستند. تا هنگامی که نوبت شان می شد، در کمال حقارت و دریوزگی، دست قاتل فرزندان خویش را ببوسند؟ و به این کار خفت آورشان مباهات نیز بنمایند؟!

اکنون دیگر آن دوران سپری شده است؛ اما تجربیات فراوانی برای ملت پاک باخته ایران، که تفاوتهای قابل تشخیص فراوانی با امت انقلاب سیاه اسلامی دارند بر جا مانده اند؛ نشان می دهند که این مردم، متأسفانه به خوبی به چنین تفاوت های برجسته ای که با امت بی خرد ولایت پرست دارند پی نبرده اند. هیچ عقل سلیمی اجازه نمی دهد، که تجربه های گرانقدر نزد مردم، بدون بهره برداری معنوی ایشان از آنها به وادی فراموشی سپرده بشوند. در طول این مدت ننگ آور، که میهن عزیزمان در اشغال این تازی تباران خرافه پرست می باشد؛ میلیونها انسان پیر و جوان مملکت، در میدانهای جنگ تحمیلی هشت ساله، در سیاهچالهای مخوف این کوردلان عاری از خصایص انسانی، و در تصادفات گوناگون میان جاده های ناهموار کشور، و بسیاری دیگر از موارد مختلف به قتل رسیده اند و جان باخته اند. چگونه اینهمه ظلم آشکار را در مورد خودشان می بینند و همچنان سکوت می کنند؟!

به طور نسبی و تخمینی، جمعیت ملت ایران نسبت به امت جاهل حکومت ولائی فقاهتی بی خردان، چندین برابر ایشان است. همه این مزدوران خفت نصیب، با تمام اعضای خانواده های خویش، به اضافه مشتی نادان تهی مغز، که نمی دانند چه کسی و چه کاره اند؟ حد اکثر رقمی میان سه تا پنج میلیون باشند. در مقام مقایسه با جمعیت نزدیک به هشتاد میلیونی ایران، نمی توان در باور خویش گنجاند؛ که پنج میلیون نفر نادان فریبخورده فرصت طلب، بر گرده ی هشتاد میلیون تن ایرانی به اسارت در آمده سوار باشند؛ و با روشهای ضد بشری خودشان، هم از گرده ایشان سواری بگیرند؛ و هم هست و نیست و دار و ندارشان را به یغما ببرند!

جائی که گروه قلیلی بتوانند بر جمعیت کثیری حکم برانند؛ و از آنها بهره کشی های مادی و معنوی بکنند؛ پاسخی که از این معادله نابرابر بر جای می ماند؛ همان ذلیل نامیده شدن آن جمعیت کثیر، در مقابل آن ناانسان های قلیل است. اگر چنین نبود، چرا باید اینهمه جوان و پیر، این تعداد مرد و زن اسیر، این گروهی که آشکارا از بدبختی های خویش سخن می رانند؛ مردمی که در بسیاری از امتیازهای انسانی، وقتی مورد مقایسه با دیگر ملل دنیا قرار می گیرند؛ برتری های کتمان ناپذیری نسبت به آنان دارند؛ نتوانند خاکستر مردگان را از جسم و جان و تن و روان خویش بزدایند؛ تا با یکی شدن با همدیگر، بتوانند سایه شوم این بوتیماران همیشه اندوه پرور را، از سر خود و میهن شان کوتاه نمایند؟!

محترم مومنی

 

مقاله قبلیاین زنان دست به اسلحه از داعش نمی‌ترسند: گزارشی از قلب گردان‌های کوبانی؛ توسط حمید مسعود، گزارشگر رادیو فرانسه
مقاله بعدیاطلاعیۀ جبهه ملّی ایران
محترم مومنی روحی
شرح مختصری از بیوگرافی بانو محترم مومنی روحی او متولد سال 1324 خورشیدی در شهر تهران است. تا مقطع دبیرستان، در مجتمع آموزشی " فروزش " در جنوب غربی تهران، که به همت یکی از بانوان پر تلاش و مدافع حقوق زنان ( بانو مساعد ) در سال 1304 خورشیدی در تهران تأسیس شده بود؛ در رشته ادبیات پارسی تحصیل نموده و دیپلم متوسطه خود را از آن مجتمع گرفته است. در سال 1343 خورشیدی، با همسرش آقای هوشنگ شریعت زاده ازدواج نموده؛ و حاصل آن دو فرزند دختر و پسر 47 و 43 ساله، به نامهای شیرازه و شباهنگ است؛ که به او سه نوه پسر( سروش و شایان از دخترش شیرازه، و آریا از پسرش شباهنگ) را به وی هدیه نموده اند. وی نه سال پس از ازدواج، در سن بیست و نه سالگی، رشته روانشناسی عمومی را تا اواسط دوره کارشناسی ارشد آموخته، و در همین رشته نیز مدت هفده سال ضمن انجام دادن امر مشاورت با خانواده های دانشجویان، روانشناسی را هم تدریس نموده است. همزمان با کار در دانشگاه، به عنوان کارشناس مسائل خانواده، در انجمن مرکزی اولیاء و مربیان، که از مؤسسات وابسته به وزارت آموزش و پرورش می باشد؛ به اولیای دانش آموزان مدارس کشور، و نیز به کاکنان مدرسه هائی که دانش آموزان آن مدارس مشکلات رفتاری و تربیتی داشته اند؛ مشاورت روانشناسی و امور مربوط به تعلیم و تربیت را داده است. از سال هزار و سیصد و پنجاه و دو، عضو انجمن دانشوران ایران بوده، و برای برنامه " در انتهای شب " رادیو ، با برنامه " راه شب " اشتباه نشود؛ مقالات ادبی – اجتماعی می نوشته است. برخی از اشعار و مقالاتش، در برخی از نشریات کشور، از جمله روزنامه " ایرانیان " ، که ارگان رسمی حزب ایرانیان، که وی در آن عضویت داشته منتشر می شده اند. پایان نامه تحصیلی اش در دانشگاه، کتابی است به نام " چگونه شخصیت فرزندانتان را پرورش دهید " که توسط بنگاه تحقیقاتی و مطبوعاتی در سال 1371 خورشیدی در تهران منتشر شده است. از سال 1364 پس از تحمل سی سال سردردهای مزمن، از یک چشم نابینا شده و از چشم دیگرش هم فقط بیست و پنج درصد بینائی دارد. با این حال از بیست و چهار ساعت شبانه روز، نزدیک به بیست ساعت کار می کند. بعد از انقلاب شوم اسلامی، به مدت چهار سال با اصرار مدیر صفحه خانواده یکی از روزنامه های پر تیراژ پایتخت، به عنوان " کارشناس تعلیم و تربیت " پاسخگوی پرسشهای خوانندگان آن روزنامه بوده است. به لحاظ فعالیت های سیاسی در دانشگاه محل تدریسش، مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد؛ و به ناچار از سال 1994 میلادی،به اتفاق خانواده اش، به کشور هلند گریخته و در آنجا زندگی می کند. مدت شش سال در کمپهای مختلف در کشور هلند زندگی نموده؛ تا سرانجام اجازه اقامت دائمی را دریافته نموده است. در شهر محل اقامتش در هلند نیز، سه روز در هفته برای سه مؤسسه عام المنفعه به کار داوطلبانه بدون دستمزد اشتغال دارد. در سال 2006 میلادی، چهار کتاب کم حجم به زبان هلندی نوشته است؛ ولی چون در کشور هلند به عنوان نویسنده صاحب نام شهرتی نداشته، هیچ ناشری برای انتشار کتابهای او سرمایه گذاری نمی کند. سرانجام در سال 2012 میلادی، توسط کانال دو تلویزیون هلند، یک برنامه ده قسمتی از زندگی او تهیه و به مدت ده شب پیاپی از همان کانال پخش می شود. نتیجه مفید این کار، دریافت پیشنهاد رایگان منتشر شدن کتابهای او توسط یک ناشر اینترنتی هلندی بوده است. تا کنون دو عنوان از کتابهای وی منتشر شده و مورد استقبال نیز قرار گرفته اند. در حال حاضر مشغول ویراستاری دو کتاب دیگرش می باشد؛ که به همت همان ناشر منتشر بشوند. شعار همیشگی او در زندگی اش، و تصیه آن به فرزندانش : خوردن به اندازه خواب و استراحت به اندازه اما کار بی اندازه است. چون فقط کار و کار و کار رمز پیروزی یک انسان است.