واژه ” اشتباه ” از مشتقات کلمه ” شبهه ” به معنای غلط انجام شدن یک کار، یا ایجاد شک و تردید در یک امر یا مجموعه ای از امور، میان افکار و برنامه های افراد خاصی از اجتماع می باشد؛ توسط افراد ناآگاه به انجام می رسد. معمولا کسی که اشتباهی را مرتکب می شود، خودش نمی داند که دیگران و خویشتن را در مسیر شک و تردید قرار می دهد. بنابراین خیلی عادی به نظر می رسد که نفس این عمل،( اشتباه کردن، یا دیگران را به اشتباه انداختن) برخاسته از ناآگاهی و نادانی فردی باشد که چنین نموده است.
ندانستن یک مورد و یا یک موضوع، در صورتی که فرد از قبل هیچ ذهنیتی نسبت به آن نداشته باشد امری عادی است؛ ولی اگر چیزکی در ذهن او باشد، و به دنبال بقیه اش نرود، که آن چیزک را به چیزی قابل دانستن و آگاهی بدل کند؛ این دیگر به هیچوجه معمولی به نظر نمی رسد. بلکه کاملا غیر عادی، و به دور از فضیلت انسانی او نیز هست. چرا؟ چون آدمی که به صفات انسان بودن متّصف شده باشد، هرگز به خودش اجازه نخواهد داد؛ که در بوته نادانی و جهل اسیر چهار دیواری ناآگاهی بشود!
این مقدمه کوتاه را از آن باب آوردم، که به طور مستمر شاهد زایش یک گروه جدید در سایت های مختلف، بخصوص در سایت فراگیر( فیسبوک ) هستم. به ویژه از سوی هم میهنان عزیزی که دلشان شور مملکت و هموطنان را دارد؛ و می خواهند به اندازه وسع خود برای سرزمین خویش کاری کرده باشند. بسیار خوب، خیلی هم عالی است که ما برای این دو مورد آکنده از ارزش ارج قائل بشویم. اما باید به نکته ای توجه داشته باشیم، که اهمیت آن را در این ضرب المثل معروف و پر معنای زبان شیرین پارسی مان داریم: ” یک ده آباد، بهتر از صد شهر خراب است. “!
شما انرژی گرانبهای خودتان را، در راه اندازی یک گروه جدید به کار می برید، و انتظار دارید که خیلی زود اعضای گروه تان زیاد بشوند و آن را بیش از پیش پر حجم تر و وسیع تر بکنید. اما بد نیست که به اینهمه گروههای مختلف که ساخته شده اند هم توجه داشته باشید؛ تردید نکنید که همه آنها مانند شما در همین اندیشه اند، تا گروه شان رشد بیشتری بکند و فعال تر بشود. بدیهی است که همه این گروهها چنین آرمانی را داشته باشند؛ اما قضیه همان یک ده آباد و صد شهر خراب خواهد بود؛ که معنایش در خود این تمثیل به خوبی آشکار است. به طور مثال، تصور کنید که در یک خیابان، دهها مغازه طلافروشی باشد؛ اما در خیابانی در سوی دیگر آن شهر، فقط یک فروشگاه که طلا می فروشد حضور داشته باشد. مطمئن باشید فروش این یک فروشگاه، به اندازه همان ده طلافروشی آن سوی شهر است. چون وقتی دست زیاد می شود( عرضه یک کالا توسط افراد بیشتری شکل می گیرد)؛ تقاضا کنندگان و خریداران آن کالا، میان عرضه کنندگان تقسیم می گردند. اما جائی که یک عرضه کننده هست، همه متقاضیان به سوی او می روند و کالای مورد نظرشان را از آنجا می خرند!
در طول شش سال زندگی کردن در کمپ های مختلف پناهندگی در شهر های کشور هلند، مرتب از سوی گروههای سیاسی گوناگون، که در اروپا به فعالیت خویش ادامه می دادند؛ به من مراجعه می کردند که به عضویت گروه شان در بیایم و برای روزنامه یا نشریه آنها بنویسم؛ اما همیشه به آنها گفته ام و می گویم، هیچ تمایلی ندارم که زیر علم این گروه و آن گروه سینه بزنم. چرا که من نیم قرن است که راهم را برگزیده ام؛ و به خوبی می دانم که چه می خواهم و در چه مسیری قرار دارم؛ بنابراین تلاش می کنم، که همان یک ده آباد را بچسبم، و برای رشد و ترقی اش، از همه توان و بضاعت خودم سرمایه گذاری بکنم. نه آنکه گاهی در این گروه و گاه دیگر در آن یکی وقت خویش را تباه بکنم!
به صرف ایرانی بودن، و با توجه به حقیقت آشکاری که بر هیچیک ما پوشیده نیست؛ بیشتر ما می دانیم که دست کم در دو سه قرن اخیر، کشوری را که دشمنان داخلی و خارجی اش، آن را به سوی نابودی می بردند؛ و نابخردی های دشمن داخلی، سلسله استبدادی قوم قجر، موجب از دست دادن بخش های بزرگی از پیکره آن شده بود؛ به خواست آفریدگار دانا و اهورای سرزمین باستانی ما، و با دلسوزی های میهن پرستانه اعلیحضرت رضاشاه کبیر، از چنگ آن قوم ایران برباد ده رهائی یافت؛ و به سوی مدرنیته و پیشرفت راه سپرد.
با این رویداد بزرگ، دشمنان خارجی ایران، که همیشه در حسرت دستیابی به این سرزمین سرشار از نعمت بوده اند؛ چاره کار را در آن دیدند، که ملت ایران را از وجود ذیجود اعلیحضرت رضاشاه کبیر محروم بکنند؛ و با حیله های سیاسی، او را از میهنش به خطه ای دیگر تبعید نمایند. به همین خاطر وی را به دلائل مبهم سیاسی، از ایران بردند تا جلوی رشد و ترقی مرز پر گهر ما را بگیرند.
اما خوشبختانه پسر خلف او پادشاه فقید محمدرضا شاه پهلوی که ولیعهد بود؛ به جای پدر ایراندوستش، به سلطنت رسید و با غیرتی والا و میهن پرستانه، همانند پدر بزرگوارش، برای اعتلای مام میهن و سرافرازی ایرانیان، از هیچ کوششی فروگذاری ننمود؛ و عاشقانه در راه ایران و ایرانی، هرچه در طبق اخلاص داشت در این مسیر هزینه کرد.
اما دشمن دست از بدخواهی برنداشته و می کوشد، که ایران را قطعه قطعه بکند؛ تا در این رهگذر، منافع مجزا شدن پیکره ایران را به چنگ بیاورد!
بر همین اساس، ما چرا کار دشمن را ادامه بدهیم، و تلاشهای دشمن ستیزانه خودمان را تکه تکه بکنیم؟ ساختن گروههای متعدد برای نجات ایران، کاری از پیش نخواهد برد؛ مگر آنکه همه در یک مجموعه، موجودیت خودمان را به گوش جهانیان برسانیم؛ و به دشمنان سرزمین خویش نشان بدهیم، که ایرانی واقعی با سیاست دشمن گامی بر نمی دارد و پیش نخواهد رفت. بلکه نادانی اش را به آگاهی و دانائی بدل می کند؛ تا اشتباه تکه تکه شدن فعالیت و ایده هایش برای رهائی میهن خود از دست دشمن داخلی را مرتکب نشود!
آنها همین را می خواهند که شما هر کدام مسیری جدا در پیش بگیرد و سرتان به مجموعه خودتان گرم باشد؛ تا آنها به راحتی بتوانند گروههای کوچک را از هم بگسلند از ادامه راه ناامیدشان بکنند. اما اگر همگی تان در یک ده آباد جمع باشید؟ حکایت کشاورز دانا خواهد بود که در کتابهای دبستانی خوانده ایم. چند پسر داشت، به تعداد آنها تکه های کوچک چوب را به هم بست و به دست تک تک آنها داد تا بشکنند؛ هیچکدام موفق نشدند. سپس چوبها را از هم جدا نمود و هر تکه را به دست یکی از پسرانش داد تا بشکنند؛ به راحتی تمام چوبها شکسته شدند، چون دیگر هیچ اتحادی میان آنها نبود. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
بهار 2572 آریائی هلند
محترم مومنی روحی