همه ساله روز بیست و ششم دیماه، گرمای آن قطرات داغ اشک هایم را، که بی اراده بر روی بام خانه مان بر گونه هایم غلطیدند را حس می کنم. بعد ناگهان، سنگینی پتک حقیقتی دردناک، چنان بر سرم کوفته می شود؛ که استخوان از هیبت اش از هم می پاشد. از آن اندوهبارتر، یادآوری ستم بزرگی است؛ که مردم فریبخورده ایران، بر آن یگانه تاریخ میهن شان نمودند!
چه بی انصاف بودند ملت ایران، که با چنان انسانی که فقط شاه نبود؛ بلکه پدری دلسوز برای هم میهنان نیز به شمار می آمد؛ با آن روش ظالمانه و به دور از انسانیت برخورد کردند. گاهی از خودم می پرسم، چه موقع مصیبت های کنونی مردم ایران پایان می پذیرند؟ همان موقع به یاد عنوان یک مطلبی که در این رابطه نوشته ام می افتم: ” تا وقتی که به جای اشک، خون از چشمان شان ببارد!
جمله فوق را در روزهای آخرین ماه دی سال 1357 شمسی ، از یک فردی که بدون داشتن سواد کامل و رتبه ای بالا، اما دارای کمالی واقعی بود شنیدم . در آن روز شوم، در روز بیست و ششم دی آن سال نحس و ایران ویران گردان، صدای ممتد بوق اتومبیل های داخل خیابان، بسیار غیرطبیعی و تعجب برانگیز بود. در آن سال خانه ما در یک خیابان های فرعی ضلع شمال غربی میدان شهیاد قرار داشت. در آنجا چون که کم رفت و آمد هم بود؛ صداهای بخش های پائین تر آن مکان، خیلی زود انتشار می یافت. بر اثر همین امر بود که برپا شدن صدای های ممتد بوق ماشین ها، واضح تر به گوش می رسیدند. با شتاب به روی بام خانه رفتم، تا از آن طریق، بر خیابان های ماشین روی اطراف مسلط تر باشم. تمام اتومبیل های کوچک و بزرگ، اتوبوسها، کامیونها وحتی موتورسیکلت ها نیز، با چراغ های روشن بوق بوق کنان از خیابان های اطراف میدان شهیاد، دور آن فلکه می می چرخیدند. همهمه ای غیر عادی و نا متعارف، در فضاهای آن منطقه موج میزد. سراسیمه به طرف پله ها برگشتم، یکسره به طرف تلویزیون رفتم و آن را روشن کردم!
بسیار غم انگیزبود، آریامهر بزرگ مان، داخل فرودگاه مهرآباد در حال خداحافظی از وطن بدرقه کنندگان بود. و از همانجا، از کسانی که او، آن ایرانپدر مهربان آنها را هم میهنان خودش می دانست؛ با بیان جملاتی غم انگیز خدانگهدار گفت و از خانه پدری و از مام میهن اش خارج گشت!
ولی ظاهرا، مردمانی که به وسیله تلویزیون های خودشان به آن گزارش تاریخی توجه داشتند؛ آنگونه نبودند که آن شاهنشاه معّظم و میهن پرست بر می شمرد. هر چه که زمان بیشتری از آن تاریخ می گذرد، پنداری آزار دهنده، خیلی جدی تر از همیشه به من می گوید: ” آن کسانی که در مردمی بودن شان مشکوک می باشم؛ آدم های ناسپاسی بودند؛ که حجم حیثیت تاریخی و همه آبروی جهانی شان را، که با همت والای دو پادشاه میهن پرست و ایرانساز پهلوی به دست آورده بودند؛ به بهائی بسیار اندک معامله کردند. هرچه که از عظمت و بزرگی داشتند؛ را از دست دادند، و به جای آن، موجودیت خود و میهن شان را، در محضر آخوند بی مقدار و تازی تبار، و روضه خوان های سرسپرده به بیگانگان و زاده های شیطان قرار دادند!
تن به فریب خوردگی سپردند، و منافذ گوش های شان را، با نادانی هرچه تمام تر، دراختیار دشمنان آزادی و دوستداران اسارت و تیره روزی خویش گذاشتند. تا آن ابلیس های ظاهرفریب، با سمّ ها و زهرهائی که کلمات دروغین ایشان روانه آن گوش های ناآگاه می نمود؛ بکنند و اصالت و همه چیز آنان را از آنها بگیرند!.
آن بی خردان شعور باخته، با روشن گذاشتن چراغ های اتومبیل های خود، و به صدا در آوردن بوق های ممتد آن، برای خودشان جشن گرفته بودند. آن یگانه تاریخ کشورشان را، که تا ابد مایه افتخارشان خواهد بود؛ به دیار اجانب و آوارگی گسیل داشتند؛ آنگاه در کمال قساوت قلب و نادانی، به شادمانی چنین خفتی که بر خویشتن خویش تحمیل کرده بودند؛ هلهله می کشیدند. آنچه که آنها با چراغهای در روز روشن افروخته اتومبیل های خود، و صدای بوق های ممتد آن، چنان به کیوان می رساندند که گوش فلک را نیز کر می کرد. شادی ابلهانه و شوق و شور نابخردانه ای بودند؛ که نادانسته و در نهایت زودباوری و فریب خوردگی به انجام رسانند. که بدون تردید هم اکنون از آنهمه بی لیاقتی و ناسپاسی در رنج و عذابی ناگفتنی به سر می برند!
دوسه روز بعد که برای خرید کردن به سوپر مارکت محله مان رفتم؛ از مرد فروشنده که پیری جهاندیده بود پرسیدم < حاجی اوضاع و احوال را چطور پیش بینی می کنی ؟ > آه بلندی کشید و گفت : ” اینجوری هست ، اما اینجوری نمی مونه.” با تعجب سوآل کردم < منظورت چیه حاج آقا؟ > پاسخم داد که : ” تموم این آدمائی که پریروز برای حماقت خودشون بوق می زدن و نورافشانی کرده بودن؛ تا تقاص پس ندن از رنج و عذاب و محنت خلاصی پیدا نمی کنن. ” پرسیدم < حاجی منظورت اینه که مردم هم باید آواره بشن تا تقاص کاری رو که کردن پس بدن؟ > گفت : ” نه ، آواره شدن برای اینا که نه فقط ناسپاسی شاه رو کردن، بل که ناشکری خدا رو هم کردن.” <خدا؟> با شتاب به او گفتم. ولی او فهمید که من نیاز به توضیح بیشتر دارم تا ربط ناسپاسی مردم نسبت به شاه، را با ناشکری نسبت به خدا درک بکنم. برای همین ادامه داد : ” آره، خدا. وقتی برسه که این تخم مرغو که الان از من سی تاشو شیش تومن می خری، دونه ای شیش تومن هم نتونی بخری.” مرد روشن ضمیر نمی دانست، روزی خواهد رسید، که همان تخم مرغها را دانه ای سی تومان بخرند. در دنباله سخن اش گفت: ” زمانی بشود که این مردم از شدت ناملایمات و سختی روزگارشون، شب و روزکارشون گریه کردن باشه، اما تا به جای اشک خون از چشماشون نریزه خدا از سر تقصیرات شون نمیگذره.” !
آنروز به این اشاره او زیاد بها ندادم، ولی امروز می بینم و می شنوم، که کشور ثروتمند سی و هشت سال پیش ما، که از ارج ومنزلت بی نظیری برخوردار بود؛ و پاسپورت های مان، سند عبورمان از تمامی مرزها به حساب می آمد؛ و پول مان آنقدر ارزشمند بود؛ که در هیچ کجای گیتی، نیازی به تبدیل نمودن نداشت. اکنون نه پول، نه گذرنامه، و نه هیچ چیز دیگری که مایه اعتبار مان بود را داریم؛ تا با سربلندی به آن افتخار کنیم. حتی خودمان هم کم کم در حال بی اعتبار شدن هستیم. که صدالبته حق مان است!
محترم مومنی