نه ، اشتباه نکنید، به هیچوجه نمی خواهم از دست اندرکاران حکومتی که جز سنگدلی و مصیبت و جور و هزاران مشکل اخلاقی و اقتصادی و مالی و ……. برای ملت ایران به همراه آورده دفاع بکنم. اما مایلم هزاران بار، از ایرانیانی که با کمال تأسف، در این برهه زمانی ناگزیرم که آنها را هم میهنان خودم بدانم انتقاد نمایم. اصولا باید ننگمان باشد، که چنین افراد ددمنش و حیوان صفتی، از آب و هوای ایران می نوشند و تنفس می کنند. در سرزمینی که در روزگاران گذشته، حتی رفاه دشمنان خودشان را هم در نظر می گرفتند؛ حضور این مردمان دیوصفت و عاری از کرامات انسانی، نه فقط تأسف بار، بلکه بسیار حرمان برانگیز و غم افزاست!
گهگاه دوستان شفیقی از ایران و سایر نقاط جهان، یا تلفنی و یا از طریق ایمیل، حقایق بسیار دردناکی را به من اطلاع می دهند؛ که ناچارم لحظاتی طولانی در اندیشه باشم؛ که آیا ایران را لباسی دیگر پوشانده اند؟ آیا گنجایش خانه پدری ما را، از افرادی که وحشی تر از حیوانات جنگل هستند انباشته اند؟ آیا مام میهنم را افسون نموده اند؟ که چنین خبرهائی باید به گوشمان برسند و بیش از پیش عذابمان بدهند؟!
دوستی می گفت، وقتی چندین جوان مبارز و سلحشور ایرانی را، به دلائل مختلف( گاهی هم بدون هیچ دلیلی)، دستگیر می کنند و به زندان های مخوف این رژیم جنایتکار می برند؛ هر کاری کرده باشند تفاوتی نمی کند؛ چون اول بدون کوچکترین بازجوئی از آنها، و یا دادن فرصتی کوتاه به ایشان، که چند جمله ای در مورد بی گناهی شان بگویند؛ و یا برای بی جهت دستگیر نمودن شان معترض بشوند؛ شروع می کنند به تجاوزات جنسی گروهی به آنها، به این نیز قناعت نمی کنند، وقتی آن بیچاره ها کاملا از حال می روند و بی حس و بی رمق می شوند؛ بدنهای تضعیف شده ایشان را، که از ضربات شلاق خونین شده اند؛ و از فشار چندین بار پیاپی مورد تجاوز قرار گرفته شدن، حتی توان غلتیدن و جا بجائی را ندارند؛ در کنار یکدیگر روی زمین می اندازند؛ سپس با آن پوتین های سنگین و دردآور، به طور گروهی از روی بدن آنها به این سوی و آن سوی می روند و باز می گردند!
داشتم با افکارم مبارزه می کردم که زیاد به این موضوع نیندیشم و باورش نکنم؛ که تلفن یک جوان میان بیست تا سی ساله، چنان نهیبی بر جان و تن و روح و روانم زد؛ که از زندگی بیزارم نمود. می گفت: ” یک هفته است که به خانه مان نرفته ام “؛ پرسیدم چرا؟ در جوابم گفت: ” خجالت می کشم بروم ” ؛ با تعجب علت شرم او را جویا گشتم؛ پاسخ داد: ” به علت خونریزی نمی توانم به خانه بروم، می دانم که پدر و مادرم بسیار نگران اند و در جستجوی من می باشند. ” ؛ یک لحظه پس از شنیدن عبارت < خونریزی >، بی اختیار فکر کردم که دختری است که به علت پریود ماهانه دچار خونریزی شده باشد؛ اما اگر هم چنین بود، هیچ دلیلی برای شرمساری وی وجود نداشت. بلافاصله از او پرسیدم، می توانی کمی واضح تر به من بگوئی که چه بر سرت آمده که به خونریزی افتاده ای؟ صدای پاسخ مثبتی که به سؤآل من داد در لابلای هق هق گریه هایش محو شد!
کمی که آرام گرفت، با همان بغض در گلو مانده اش گفت: ” هفته پیش با چندتا از دوستان هم سن و سال، در خانه یکی از میان خودمان جمع شده بودیم. هر هفته برای تمرین موزیک و نواختن چند ساز از یکی از افراد گروهمان که نواختن آن سازها را می داند می آموزیم. نمی دانم چه کسی گزارش جمع شدن ما را به آنها داده بود؟ که یکباره به خانه دوست مان ریختند و همگی مان را دستگیر کردند و بردند. ” !
کجا بردنتان؟ من از او جویا شدم؛ جواب داد: ” نمی دانم کجا بود، اما لباس های نظامی به تن داشتند. “؛ پرسیدم زندان بود یا پاسگاه پلیس؟ او هم گفت: ” شاید زندان، شاید هم پاسگاه پلیس، اما غیر از خودشان کسی در آنجا نبود. تا وقتی که ما را جلوی پیشخوان باجه اطلاعات نگاه داشته بودند؛ هیچ مراجعه کننده ای را ندیدیم که به آنجا وارد شود یا از انجا خارج شده و بیرون برود. ” ؛ بعد با پوزش های پشت سرهم از من خواست که اگر می توانم به او کمک بکنم. نزد خودم فکر کردم، همه این ماجرائی که او می گوید؛ چه ارتباطی با خونریزی می تواند داشته باشد؟!
وقتی بقیه ماجرای خود و دوستان اش را برایم تعریف کرد؛ از اینکه فقط یک شب در آن دارامجانین بوده اند خوشحال شدم و خدای را سپاس گفتم. می گفت که همگی شان به شدت به همگی ما تجاوز کردند. وقتی هم که خودشان دیگر توان این کار را نداشتند؛ از بطری و چوب و انواع اشیای شبیه به آنها ما را شکنجه می نمودند. تا جائی که همگی مان تقریبا بیهوش شده بودیم. وقتی که به هوش آمدیم، متوجه شدیم که سپیده سحر دمیده و ما در یک بیابان برهوت بر روی زمین افتاده بودیم !
بعد ادامه داد، وقتی به خودمان آمدیم، متوجه شدیم که به شدت درد می کشیم و نمی توانیم قدم از قدم برداریم. مانند بچه ها گریه می کردیم؛ حتی اگر درد هم نمی کشیدیم، از شدت تشنگی و گرسنگی ، هیچ نا و رمقی در وجودمان نبود که بتوانیم راه بیفتیم تا خودمان را به جای امنی برسانیم. تا اینکه تراکتوری را دیدیم، که از چندین متر دور تر از جائی که ما روی زمین ولو شده بودیم می گذشت. یکباره همگی مان با هم داد زدیم: ” کمک ، کمک . ” راننده تراکتور که صدای ما را شنید؛ آن را خاموش کرد و از داخل تراکتورش پائین پرید و به سوی ما آمد. به طور سربسته داستان تلخ مان را به او گفتیم؛ خیلی ناراحت شد و با سرعت تراکتور را برد که با وانت خودش به آنجا بیاید و ما را به همراه خودش به آبادی ببرد. با همه نیازی که به کمک او داشتیم؛ وحشت وجودمان را گرفته بود. می ترسیدیم که آدم بدی باشد و برود و چند نفر بد ذات تر از آنهائی را که با ما چنان کرده بودند؛ با خودش بیاورد و دوباره ما را آزار بدهند!
وقتی همه حرفهای تلخ خود را برای من بازگو نمود؛ پرسیدم الان در چه حالی و در کجا هستید؟ گفت: ” آن مرد باشرف وقتی با وانت خودش نزد ما برگشت؛ مقدار زیادی خوراکی برایمان آورده بود. وقتی آب نوشیدیم و خوراکی ها را خوردیم؛ ما را سوار وانت کرد و به خانه یکی از میان خودمان که تنها زندگی می کرد برد. هنوز در خانه این دوست هستم، خونریزی امانم نمی دهد، و از بلائی که بر سرم آمده، شرم دارم تا ماجرایم را به پدر و مادر و بستگانم بگویم. ” !
حق با او بود، آن کار واقعا همچون بلائی غیر منتظره بر سر این چند جوان نازل شده بود. آدرس یکی از پزشکان میهن پرستی را که یادم بود را به وی دادم؛ که برای درمان نزد او برود. اما هنوز نمی توانم به خودم بقبولانم؛ که کدامیک از این دو گروه حیوان ترند؟ اربابان خونخوار و خودکامه و قدرت پرست آنها؟ یا نوکران ظالم و دیوصفت و وحشی و روانی حاکمان جاهل و فاسد و جنایت پیشه جمهوری ددمنش و اهریمن تبار آخوندها؟!
این نوکرهای ناانسان و بی آزرم را، که چنین عملیات وحشیانه ای را با شهروندان ایرانی انجام می دهند؛ چگونه ایرانی بدانیم؟ اینها وحشی تر از اربابان جانی خودشان هستند. وقتی در آن اداره که معلوم نیست کجا بوده است؛ به چنین اعمال موحش و سنگدلانه ای دست می زنند؛ ما را به این فکر وا می دارند که بگوئیم؛ همیشه هم سران دزد و آدمکش این جمهوری فناتیک قرون وسطائی مقصر نیستند؛ این دسته از مردمانی که بدون کوچکترین دستوری از سوی اربابان قاتل خودشان، به چنین عملیات شنیعی دست می زنند؛ از آنها وحشی تر و جانی تر و ناانسان تر و ستمکارتر و گناهکار ترند. می خواهید بپذیرید، یا نپذیرید؛ باور کنید که اینها هم خودشان را ایرانی می دانند!
زمستان 2572 شاهنشاهی هلند
محترم مومنی روحی