پس از سال ها؛ ناگفته‌های یعقوب تاجبخش؛ معاون پاسگاه سیاهکل

0
641

یعقوب تاجبخش (آقا کوچکی) گروهبان یکم از هنگ ژاندارمری گیلان وقتی در میانه سال ۱۳۴۹ از آبادان به سیاهکل رفت، در پاسگاه ۱۱ نفره‌ای خدمت ‌کرد که جنب و جوش زیادی نداشت. اما اتفاقی که در ۱۹ بهمن همان سال رخ داد، این پاسگاه کوچک و آرام را به قلب تحولاتی مهم تبدیل کرد. در زمان حمله چریک‌های فدایی خلق به پاسگاه سیاهکل، ۲۵ ساله بود و تنها دقایقی درگیری و اصابت سه گلوله به او، مسیر زندگی‌اش را تغییر داد. تاجبخش پس از ۴۴ سال سکوت، در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی ماجرای واقعه سیاهکل را آنگونه که شاهدش بوده، شرح داده است.

***

آقای تاجبخش چه سالی وارد سیاهکل شدید؟

تابستان سال ۴۹. شش ماه بود که در سیاهکل خدمت می‌کردم که این اتفاق افتاد.

سیاهکل چند روستا در حومه داشت؟

تقریبا ۴۰۰ پارچه روستا داشت.

پیش از آن در کدام پاسگاه خدمت کرده بودید؟

پیش از آن پاسگاه لاهیجان بودم که بعد از شلوغی‌های عراق که نزاعی بین حسن البکر و صدام حسین رخ داد، به آبادان اعزام شدم.

در زمان حمله به پاسگاه سیاهکل چه درجه‌ای داشتید؟

گروهبان ژاندارمری بودم.

آن زمان چند سال داشتید؟

حدودا ۲۵ سال.

با چه عنوانی به پاسگاه سیاهکل منتقل شدید؟

به عنوان معاون پاسگاه.

وضعیت امنیت پاسگاه سیاهکل چطور بود؟

اصلا رعایت نمی‌شد، حتی سربازی که در جلوی پاسگاه بود مجهز به اسلحه بود اما فشنگی نداشت و بیشتر برای نمایش بود.

تعداد نظامیان پاسگاه چند نفر بود؟

۱۱ نفر بودیم.

همه پاسگاه‌ها همین تعداد بودند؟

نه، چون پاسگاه سیاهکل گروهبانی بود اما پاسگاه‌های افسر فرماندهی معمولا ۱۶ نفره بودند. در بین پاسگاه‌های اطراف تنها لنگرود پاسگاه افسری بود.

درجه شما چه بود؟

گروهبان یکم. آقای اسماعیل رحمت‌پور ـ مسئول نظام وظیفه ـ که در‌‌ همان جا کشته شد، ایشان هم گروهبان یکم بود.

پیش از حمله به پاسگاه رابطه شما با رحمت‌پور چطور بود؟

ما با هم دوست بودیم. من بعد از ۴۰ سال هنوز هم عکس او را در آلبوم خودم نگه داشتم. ما روزهای خوبی داشتیم اما او با مردم خوب رفتار نمی‌کرد. من همیشه به او تذکر می‌دادم که مردم این منطقه عموما گرفتارند، شما سعی کنید که رفتار قانونی و دوستانه‌ای داشته باشید، اما او گوش نمی‌داد. عمدتا با مردم محل رفتار خیلی ظالمانه‌ای داشت. البته ژاندارم‌ها غالبا به نفع خودشان کار می‌کردند به همین جهت هست که وضع آن‌ها خوب بود. در ژاندارمری یکی دو نفری پیدا می‌شدند که زندگی‌شان مثل من بود.

صحنه حمله به پاسگاه را به یاد دارید؟

زمان حمله به پاسگاه ساعت ۴ بود، اما درگیری از پاسگاه آغاز نشد. ما نشسته بودیم که ناگهان به ما گفتند در روستای شبخوسلات یک غریبه‌ای هست که محلی‌ها او را بازداشت کرده‌اند. چون مورد خطرناکی بود با رئیس پاسگاه و یکی، دو مامور رفتیم. وقتی به محله لیش در شبخوسلات رسیدیم دیدیم که محلی‌ها با داس به هادی بنده خدا لنگرودی حمله کرده بودند و داس به سرش اصابت کرده بود و او را در یک طویله انداخته بودند.

چطور مردم محل به این نتیجه رسیده بودند که هادی بنده خدا یک معترض و یا چریک است؟

گویا قبلا ساواک به مردم محله خبر داده بودند که اگر فرد غریبه‌ای دیدید حتما به ساواک خبر بدهید.

ساواک مشخصات را داده بود؟

نه، فقط به غریبه بودن تاکید داشت، ولی مردم حتما یک خبری داشتند والا بی‌خودی به سر کسی نمی‌زدند.

مردم چقدر از مسائل سیاسی آگاهی داشتند؟

شاید یکی، دو نفر از گروهی به نام چریک‌های فدایی خلق خبر داشتند. من هم قبلا شنیده بودم اما آگاهی نظامیان و آحاد مردم بسیار اندک و ناچیز بود.

بعد با هادی بنده خدا لنگرودی چه کردید؟

ما او را دستگیر کردیم و به پاسگاه آوردیم. وقتی به پاسگاه رسیدیم جیب‌هایش را گشتیم و یک شناسنامه عکسداری پیدا کردیم به نام محمدرضا خلعتبری. بعد در پاسگاه فهمیدیم که اسم واقعی او هادی بنده خدا لنگرودی است که با ایرج نیری عضو سپاه دانش ارتباط داشت. نیری در روستا‌ها تدریس می‌کرد، اما بخش دیگری از کارش این بود که اطلاعات به چریک‌ها می‌رساند. بالاخره صادقی  ـ رئیس پاسگاه ـ برای اینکه نشان دهد یک کار بزرگی در منطقه انجام داده با یک درجه‌دار و یک گروهبان هادی بنده خدا را به لاهیجان بردند. وقتی رفتند من نشستم پشت صندلی خدمات روزانه. آقای اکبر وحدتی رئیس خانه انصاف لیش بالای سر من بود و آقای شفیعی کدخدای محل هم بود. در حال صحبت درباره جریان هادی بنده خدا بودیم که ناگهان دیدیم پایین پاسگاه شلوغ شده است. از بالا دیدیم که سرباز جلوی پاسگاه به نام کدخدایی با ضرباتی نقش بر زمین شد. بعد چریک‌ها به بالای پاسگاه آمدند و با اکبر وحدتی مواجه شدند که او با صدای بلند به آن‌ها گفت: «ای پدرسوخته‌ها کی به شما گفته که بیایید پاسگاه؟» همین جمله باعث شد که چریک‌ها اولین تیر را به سوی او شلیک کنند. من وقتی صدای پای آن‌ها را شنیدم در چوبی اتاقم را بستم و خودم را انداختم بغل دیوار. چریک‌ها در همین گیر و دار یک گلوله به رحمت‌پور شلیک کردند و او‌‌ همان جا کشته شد. فشنگ‌ها در اتاق رحمت‌پور بود، اسلحه‌خانه هم پایین پاسگاه قرار داشت و من هم بدون اسلحه بودم. کلت را هم صادقی ـ رئیس پاسگاه ـ به کمرش بسته و به لاهیجان رفته بود.

آقای شفیعی، کدخدای محل که در داخل پاسگاه بود، بعد‌ها در روند پرونده خیلی کمک کرد. وقتی پرونده من به دادگاه نظامی رفت ایشان در دادگاه شهادت داد که آقا کوچکی واقعا تیر خورده بود و تقصیری متوجه او نیست. همین شهادت او مانع از اعدام من شد و تیمسار ضیاء فرسیو، رئیس دادستانی ارتش راضی به توقیف یک درجه به مدت یک سال شد.

او رئیس دادگاه بود؟

نه، دادستان کل ارتش بود. پرونده من را کمیسیون پنج نفره مورد بررسی قرار داد. البته حدودا شش ماه بعد وقتی فدائیان خلق به تقاص اعدام بیژن جزنی و برخی از چریک‌ها او را جلو در خانه‌اش ترور کردند، موقعیت ما خیلی بهتر شد و الا مکافاتی داشتیم.

گلوله‌ها به کجای بدن شما اصابت کرد؟

یکی به بالای سر من که به صورت سطحی بود. یکی هم به پهلوی من اصابت کرد که نسبتا زخم سطحی برداشت. یکی هم به کتف من شلیک شد که نسبتا عمقی بود. سه گلوله هم به داخل بایگانی اصابت کرده بود.

چریک‌ها چند نفر بودند؟

من یک نفر را دیدم اما بیشتر بودند. چون‌‌ همان لحظه که تیر خوردم ضارب به من گفت که «رفیق من کجاست؟» من در‌‌ همان حال به او گفتم که رئیس پاسگاه دوست شما را به لاهیجان برد. شاید برای همین توضیح بود که او تیر خلاص را به طرف من شلیک نکرد.

واقعا چرا تیر خلاص را نزد؟

چون درجه من روی پیراهنم نبود. آن روز درجه خودم را روی پیراهنم ندوخته بودم. اگر می‌دانستند من معاون پاسگاه هستم تیر خلاص را می‌زدند. ضارب به من گفت: تو چه کاره پاسگاه هستی؟ من گفتم: سرباز.

اکبر وحدتی در دم جان داد؟

نه. او هم با من به بیمارستان منتقل شد. اتفاقا هر دو در یک اتاق بودیم. در گلوی او دستگاه گذاشته بودند و نفس می‌کشید.

چریک‌ها بعد از پاسگاه کجا رفتند؟

آن‌ها رفتند پایین پاسگاه که سوار ماشین شوند که ماشین روشن نشد و محلی‌ها به کمک آن‌ها آمدند. محلی‌ها ماشین را هول دادند که روشن شد و به دیلمان رفتند. این بزرگترین اشتباه آن‌ها بود، چون اگر به جای دیلمان به لاهیجان می‌رفتند شاید راحت‌تر از سیاهکل می‌توانستند گروهان لاهیجان را خلع سلاح کنند، چون آنجا هم افراد نظامی اصلا آماده نبودند. ارباب رجوع بسیار زیاد عملا امکان جنگ با چریک‌ها را می‌گرفت. من معتقدم هنگ ژاندارمری رشت هم همین وضعیت را داشت. به جهت امنیتی اصلا آماده چنین مقابله‌ای نبودند.

بس اگر بجای دیلمان به لاهیجان می‌رفتند تاریخ به گونه‌ای دیگر ورق می‌خورد؟

کاملا همین‌طور است. چون بعد از آنکه به کوه‌های دیلمان پناه بردند پس از باران سیل‌آسا، برف سنگینی آمد که خیلی راحت می‌شد آن‌ها را در لابه‌لای برف‌ها پیدا کرد.

آن‌ها می‌خواستند دنبال هادی بنده خدا لنگرودی بروند؟

نه. آن‌ها می‌خواستند با این ماشین به بالای دیلمان بروند. بیشتر رفتارشان شتاب‌زده بود. خیلی سرگردان مانده بودند، چون خیلی راحت با یک اسلحه می‌توانستند آن پاسگاه را خلع سلاح کنند. اگر آن‌ها به لاهیجان می‌رفتند، پاسگاه آنجا را تسخیر می‌کردند.

اما هادی بنده خدا اهل لنگرود بود و از سیاهکل تا لنگرود هم راهی نیست پس چرا مردم تصور می‌کردند که او یک غریبه است؟

بالاخره ۱۵ کیلومتر فاصله داشت. روستا‌ها هم ارتباط چندانی نداشتند. آن زمان هم رسانه و ارتباطات جمعی نبود که مردم از طریق آن با هم ارتباط داشته باشند.

محلی‌ها احساس همدلی داشتند؟

نه به هیچ‌ وجه، آن‌ها اصلا نمی‌دانستند که این‌ها چه کسانی هستند. مردم تصور می‌کردند که ماشین یک غریبه خراب شده و آن‌ها به کمکش رفتند. آن‌ها اصلا تصوری نداشتند که سرنشینان این ماشین چه کسانی هستند و چه نقشی در این منطقه به عهده گرفتند. در واقع آن زمان تعداد مردمی که سطح آگاهی قابل ملاحظه‌ای داشته باشند و با افراد متنفذ حشر و نشر داشته باشند، شاید کمتر از انگشتان یک دست بود. افرادی که به محافل سیاسی رشت و تهران رفت‌و‌آمد داشتند، بسیار معدود بودند.

برخی از افراد معتقدند که بعد از واقعه سیاهکل مردم نسبت به شاه و دستگاه حکومتی گرایش مخالف پیدا کردند؟

من چنین تصوری ندارم. مردم از ابتدا با شاه و مخصوصا دستگاه نظامی مخالفت نسبی داشتند، مخصوصا اینکه نظامیان خیلی با مردم بدرفتاری می‌کردند. رحمت‌پور یکی از آن‌ها بود که مردم از او نارضایتی داشتند. مردم عمدتا با نارضایتی از پاسگاه می‌رفتند. کمتر کسی بود که با رضایت از پاسگاه رفته باشد، ولی این نارضایتی به آن حد نرسیده بود که مثلا از چریک‌ها حمایت کنند. اتفاقا مردم محلی در ردیابی چریک‌ها در جنگل خیلی کمک کردند.

چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدید؟

من دو روز بعد برگشتم به سیاهکل. ۱۵ روز مرخصی استعلاجی داشتم و به پاسگاه نرفتم، اما در پاسگاه ستون عملیاتی تشکیل داده بودند. ستون عملیاتی هم توسط فرمانده هنگ ژاندارمری سرهنگ بابایی پیروز مدیریت می‌شد. در واقع ایشان به همراه این ستون همه چریک‌ها را دستگیر کردند. یک اتفاق جالبی هم افتاد،‌‌ همان روز باران بسیار تندی در سیاهکل آمد که تبدیل به برف شد. برف کم و بیش به دو متر رسید. بنابراین پیدا کردن این چریک‌ها خیلی خیلی ساده شده بود. از طرفی فرمانده هنگ رفت به دنبال معتمدان محلی که آن‌ها به این تیم عملیاتی کمک کنند. همین معتمدین به راحتی توانستند رد چریک‌ها را پیدا کنند. تقریبا دو، سه نفر را در جنگل دستگیر کردند و دو، سه نفر دیگر هم در محل و در خانه روستایی‌ها بازداشت شدند.

پس محلی‌ها هم همکاری کردند؟

بله. اگر محلی‌ها نبودند این عملیات شاید ماه‌ها به طول می‌انجامید. وقتی چریک‌ها به خانه‌های روستایی‌ها می‌رفتند‌‌ همان اهالی خانه‌ها به ساواک یا ستون عملیاتی خبر می‌دادند.

یک تیم هم از تهران آمده بود. این تیم چطور به این ستون عملیاتی ملحق شد؟

کل این ستون تقریبا ۲۰۰ نفر بودند که تیم تهران و رشت هم در همین ستون ادغام شده بود. رئیس این تیم سرهنگ بابایی پیروز بود.

سرهنگ نائب داداشی چه نقشی داشت؟

من به خاطر ندارم. شاید معاون هنگ بود. این اسمی هست که در آن سال‌ها زیاد شنیدم اما الان نمی‌دانم چه نقشی داشت.

شما با سرهنگ بابایی پیروز مواجهه‌ای نداشتید؟

او تصور می‌کرد که من با چریک‌ها هستم و از حمله نیروهای مخالف به پاسگاه دچار هراس شده‌ام و با آن‌ها تبانی کردم. جراحت من را هم نوعی خودزنی می‌دانست. من به همین خاطر حاضر به مصاحبه شدم، چون در آن زمان اتهام بسیار بدی به من زده بودند. من از هر دو طرف ضربه خورده بودم. اساسا طبقه ضعیف همیشه قربانی می‌شود. به همین جهت بود که بعد‌ها شاه بد‌ترین ضربه را از درجه‌دار‌ها دید، چون این طبقه آسیب زیادی در دوران پهلوی دیده بود.

یکی از مباحثی که در مورد چریک‌ها مطرح می‌کنند این است که پیش از سیاهکل به پاسگاه‌های رضوانشهر و هشتپر هم حمله کرده بودند؟

من هم زمانی شنیدم که در سیاهکل این اتفاق افتاده بود. پیش از آن به ما چنین اطلاعی نداده بودند.

گفته می‌شد که ساواک از حضور این چریک‌ها اطلاع داشت؟ آیا به شما هم اطلاع داده بودند؟

ما هم شنیده بودیم که ساواک از یک عده غریبه اطلاعاتی بدست آورده اما پاسگاه از این امر خبر نداشت. شاید به فرمانده ما گفته بودند اما آن روز که رئیس پاسگاه هادی بنده خدا را دستگیر کرده بود از چهره‌اش اینگونه استنباط می‌شد که از این امر خبری ندارد.

بعد از سیاهکل چه سرنوشتی پیدا کردید؟

مدتی به کومله رفتم و بعد من را به پاسگاهی در صومعه‌سرا منتقل کردند. در این مقطع بود که دادگاه نظامی تشکیل شد و بعد از کاهش درجه همه افراد پاسگاه سیاهکل را به کردستان تبعید کردند. در کردستان ما را به یک پادگان آموزشی فرستادند.

دادگاه به شما چه حکمی داد؟

چهار ماه بعد از واقعه سیاهکل دادگاه تشکیل شد و دو نفر به خلع یک درجه محکوم شدند و من هم به مدت یک سال یک درجه توقیف شدم.

شما در آن سال‌ها فعالیت سیاسی هم داشتید؟

فعالیت سیاسی نه چندان، اما روزنامه‌ها و نشریات را دنبال می‌کردم. حتی در روزهای نزدیک به انقلاب از سوی ساواک رشت احضار شدم و سوالاتی درباره فعالیت‌ها و علاقه من نسبت به مطبوعات پرسیدند.

واقعه سیاهکل چه تاثیری بر زندگی شما گذاشت؟

سال ۶۱ دوباره به سیاهکل برگشتم و آنجا افسرانی بودند که باز هم از من درباره آن واقعه پرسیدند. ارزیابی آن‌ها این بود که اقدام چریک‌ها در آن زمان یک اقدام کور و کاملا خطاکارانه بود، اما من از کار آن‌ها دفاع کردم. من معتقد بودم که رفتارشان اگرچه بدون برنامه‌ریزی و تحت مرام دیگری بود اما عمل آن‌ها کاملا شجاعانه و توام با شهامت بود.

شما یک نظامی با آگاهی سیاسی بودید، به نظر شما چرا واقعه سیاهکل تا بدین حد بزرگ شد؟

چون این عملیات اولین اقدام مسلحانه برای خلع سلاح یک پاسگاه در ایران بود و پیش از آن چنین تجربه‌ای در ایران وجود نداشت گرچه ماجراهایی چون دادشاه در زاهدان و خیلی از مسائل دیگر ابعاد خیلی بزرگتری داشت اما این اقدام خیلی منحصر به فرد بود.

پس از ۴۴ سال چه نظری درباره این رفتار چریک‌ها دارید که تیر خلاص را به شما نزدند؟

اولا آن‌ها درباره مسائل نظامی و قضایی تجربه چندانی نداشتند. آن‌ها از پیامد اقدام خود اطلاع نداشتند، اما آن رفتارشان خیلی انسانی بود. در هر حال کسانی که در آن وضعیت جان خود را به خطر انداخته بودند برای جامعه و ملت ستم‌دیده عمل جسارت‌آمیز و شجاعانه‌ای از خود نشان دادند.